نگاهی به‌ " در آستانه‌" 

سید علی میری

                  

                                              

شعر بلند " در آستانه‌ " بی شک یکی از زیباترین، محکم ترین، مؤثرترین و دل انگیزترین اشعار "شاملو" است. " بامداد" ما ،در آستانه‌ء مرگ ،به‌ فراپشت می نگرد و آخرین برداشتها و دریافتهایش را از مفاهیم اساسی و کلان زندگی به‌ رشته‌ء تصویر می کشد:

" باید استاد و فرود آمد               

بر آستان دری که‌ کوبه‌ ندارد ،"

" باید " لفظ اجبار و تحکم است و فعلی مناسب و هم شأن آن است  که‌  ظرفیت کشیدن چنین بار معنایی را داشته‌ باشد.

"ایستاد" ، از نظر آهنگ و آوا، فاقد چنین ظرفیتی است. اینجاست که‌ "شاملو" از ذخیره‌ء عظیم زبانی اش، واژه‌ای بیرون می کشد: " استاد"  با کسر "الف" و با ضربآهنگی کوبنده‌ و قاطع، واجد چنان شرایطی است.

" چرا که‌ اگر به‌ گاه آمده‌ باشی دربان به‌ انتظار توست و                                            اگر بی گاه

به‌ در کوفتنت پاسخی نمی آید.

"شاملو" ، مرگ را به‌ دری بی کوبه‌ و کوتاه  تشبیه‌ می کند که‌ هر کس بالاجبار بر آستان آن فرود می آید. بی کوبه‌ از آن جهت که‌ نا به‌ هنگامی را نمی پذیرد و کوتاه از آن جهت که‌ با فروتنی و خضوع بر آستان آن فرود آییم. مانند درهای ورودی زورخانه‌ ها که‌ آنها را به‌ عمد کوتاه می سازند تا پهلوانان، با سر خمیده‌ء تواضع از آنجا بگذرند، مبادا قامت برافراشته‌ و سینه‌های ستبر، بر زمین تکبر و غرورشان بکوبد. انسانهای فروتن به‌ آسانی از این" درگاه اجبار" می گذرند:

"کوتاه است در

پس آن به‌ که‌ فروتن باشی."

در پشت در ، به‌ عقیده‌ء "شاملو" هیچکس و هیچ چیز در انتظار ما نیست. نه‌ بهشتی ،نه‌ قضاوتی و نه‌ حتی جهنمی.  قرار است  که‌ ما تا ابد در دل لامتناهی ظلمات، رها شویم.                                                                                                 

بسیار خوب! اما اینجا یک سؤال اساسی مطرح می شود: پس چه‌ فرقی ست  میان آنکس که‌ در مسیر زندگی   از گردنه‌های سرافرازی و فضیلت می گذرد با آنکس که‌ دره‌ های امن، اما  نکبت بار  تسلیم و خفت را ترجیح می دهد؟  اصولا' اگر قرار نیست کسی به‌ ملاقاتمان بیاید،یا به‌ ملاقات کسی برویم، برای چه‌ باید خود را به‌ زیور فضیلت های  انسانی بیاراییم؟!.  "شاملو" به‌ این سؤال پاسخی زیبا اما نه‌ چندان مستحکم می دهد:

" آیینه‌ای نیک پرداخته‌ توانی بود                 

آنجا

تا آراسته گی را

پیش از در آمدن

در خود نظری کنی"

وجود ما آیینه‌ ای قدی و تمام نماست، کنار آن در، که‌ می توانیم قبل از ورود، به‌ زیبایی خود نظری بیفکنیم. هر چند:

"هر چند که‌ غلغله‌ء آن سوی در زاده‌ی توهم توست و نه‌ انبوهی مهمانان،

که‌ آنجا

تو

را

  کسی به‌ انظار نیست.

که‌

آن جا

جنبش

شاید،

اما جمنده‌ ای 

در کار

نیست:

نه‌ ارواح و نه‌ اشباح و نه‌ قدیسان کافورینه‌ به‌ کف

نه‌ عفریتان آتشین گاو سر به‌ مشت

نه‌ شیطان بهتان خورده‌ با کلاه بوقی منگوله‌ دارش

نه‌ ملغمه‌ء بی قانون مطلق های متنافی.ـ

تنها تو

آن جا موجودیت مطلقی،

موجودیت محض،

چرا که‌ در غیاب خود ادامه‌ می یابی و غیابت

حضور قاطع اعجاز است."

در غیاب خود ادامه‌ می یابیم. بدون خود، حضور و وجود داریم! آن هم" حضور قاطع اعجاز".تضادهایی که‌ شاید تنها در آستانه‌ء آن "در"، مجال تجمیع بیابند. اما ما را با فیلسوفان کاری نیست، بگذارید کودکانه‌  دل در این دو واژه‌ء معلق ببندیم "جنبش شاید".                                                                                                                             

"گذارت از آستانه‌ء ناگذیر

فرو چکیدن قطره‌ قطرانی ست در نا متناهی ظلمات:

"ـدریغا

ای کاش ای کاش

قضاوتی

قضاوتی

قضاوتی

در کار در کار در کار

می بود!"

وجودت ، اندام حسرتی ست که‌ قطره‌ قطره‌ در دهان عدم می چکد. ای کاش کسی داوری کند " تا سیه‌ روی شود هر که‌ در او غش باشد"' . کاش کسی، راستی و حقیقت را به‌ همه‌ می شناساند و نقاب از چهره‌ء دروغ و تزویر و دین فروشی در می افکند. راستی چه‌ میزان پاکی و صداقت می خواهد تا کسی در آستانه‌ء مرگ، چنین ملتمسانه‌ و مأیوسانه‌ بخواهد، که‌ در ترازویش بگذارند و بسنجند؟!

"شاید اگرت توان شنفتن بود

پژواک آواز فروچکیدن خود را در تالار خاموش  کهکشان های بی خورشید ـ

چون  هرست

آوار دریغ

می شنیدی:

"ـ کاش کی

کاش کی

داوری

داوری

داوری

درکار درکار درکار..."

"تالار خاموش کهکشان های بی خورشید"، تعبیر " شاملو"  از فضای پس از مرگ است، مانند افتادن در چاهی که‌ انتها ندارد. "هرست"، با ضم "ه" و فتح "ر"، طبق توضیح شاعر در پاورقی شعر، به‌ معنای صدای فرو ریختن و  آوار شدن چیزی است. به‌ نظر نگارنده‌ء این سطور، این کلمه‌ در آن بند شعر، جا افتاده‌ و مناسب نیست چون:  اولا" از نظر معنایی ثقیل و مهجور است ، دوما" این کلمه‌ با ضربآهنگ خود، فروریختن ناگهانی و یکباره‌ء چیزی را در ذهن متبادر می کند در حالیکه‌ در سطور بعدی ، شاعر با تکرار کلمات سعی می کند ریزش و فروچکیدن آرام و تدریجی را به‌ تصویر بکشد.

تا این نقطه‌ از شعر، انسانی را می بینیم ایستاده‌ در درگاه مرگ، سراپا خستگی و حسرت.اما ما دوست نداریم شاعر حماسه‌ های جاودان و مرثیه‌ گوی قهرمانان و مبارزان، شاعر  بزرگ "انقلاب و عشق" را بدین گونه‌ ببینیم. اینجاست که‌ شعر وارد مرحله‌ء دیگری می شود، برانگیزاننده‌ و نهیب زن. :

" اما داوری آن سوی در نشسته‌ است،

بی ردای شوم قاضیان.

ذات اش درایت و انصاف

هیأتش زمان.ـ

و خاطره‌ات تا جاودان جاویدان در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد."

شاعر اکنون از آستانه‌ گذشته‌ و اشاره‌ء او به‌ " آن سوی در" ،جهانی است که‌ در آن ساکنیم. "تاریخ"، تمامی اعمال ما را به‌ داوری می نشیند. او ذره‌ ذره‌، ناخالصی ها و کژی ها را از دور تکامل خارج می کند. چه‌ باک اگر قضاوتی نیست، قانون تکامل ، خود، بهترین و منصفانه‌ ترین داور است.پس:

"بدرود!

بدرود! ( چنین گوید بامداد شاعر:)

رقصان می گذرم از آستانه‌ی اجبار

شادمانه‌ و شاکر.

ازبیرون به‌ درون آمدم:

از منظر

به‌ نظاره‌ به‌ ناظر.ـ

نه‌ به‌ هیأت گیاهی نه‌ به‌ هیأت پروانه‌یی نه‌ به‌ هیأت سنگی نه‌ به‌ هیأت برکه‌یی،ـ

من به‌ هیأت " ما " زاده‌ شدم

به‌ هیأت پر شکوه انسان"...

چرا غم! چرا ترس! چرا آشفتگی!؟ چه‌ شانس و اقبالی بهتر از این، که‌ انسان زاده‌ شدم. ممکن بود به‌ صورت برکه‌یی باشم یا گلی یا گیاهی. اما من به‌ صورت شکوهمند انسان زاده‌ شدم تا...:

" تا در بهار گیاه به‌ تماشای رنگین کمان پروانه‌ بنشینم

غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم

تا شریطه‌ء خود را بشناسم و جهان را

به‌ قدر همت و فرصت خویش معنا دهم

که‌ کارستانی از این دست

از توان درخت

و پرنده‌ و

صخره‌ و آبشار

بیرون است."

"پیچیدن مفاهیم بغرنج فلسفی در جامه‌های ظریف تصویرهای  شاعرانه‌"، امری که‌ شعرشناسان می دانند چه‌ اندازه‌ مشکل است!

" انسان زاده‌ شدن تجسد وظیفه‌ بود:

توان دوست داشتن و

دوست داشته‌ شدن

توان شنفتن

توان دیدن و گفتن

توان انده‌ گین و شادمان شدن

توان خندیدن به‌ وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان

توان گردن به‌ غرور بر افراشتن در

ارتفاع شکوه ناک فروتنی

توان جلیل به‌ دوش بردن بار امانت

و توان غم ناک تحمل تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان،

انسان دشواری وظیفه‌ است." 

این بند از شعر با آنکه‌ از نظر معنایی اندکی به‌ سادگی می زند، اما به‌ هیچوجه‌ سطحی نیست.گویا شاعر در جاهایی که‌ احساس کرده‌ شعر به‌ سمت مسیر سنگلاخ فلسفی می رود، راه آن را سد کرده‌ است. به‌ هر حال تعابیر و تعاریف فوق از انسان و تواناییهایش، در عین سادگی، بدیع و کامل می نمایند.

" دستان بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به‌ جان در بر کشم

هر نغمه‌ و هر چشمه‌ و هر پرنده‌

هر بدر کامل و هر پگاه دیگر

هر قله‌ و هر درخت و هر انسان دیگر را..

. این دیدگاه انسانی متعهد و شاعری سرشار از احساس است که‌ با آنکه‌ به‌ دنیا و زندگی چنان عشق می ورزد که‌ دوست دارد هر پگاه و هر پرنده‌ و هر صخره‌اش را به‌ جان در برکشد ،اما دستانش با طناب تعهد بسته‌ شده‌ است و کیست که‌  تشویش ها و اندوه های شاملو را نداند؟ آیا او می توانست بدون اندیشیدن به‌ محرومان و محکومان ،از زندگی اش لذت ببرد؟ او که‌ خود در جایی دیگر گفته‌ بود:

از مهتابی به‌ کوچه‌ی تاریک خم می شوم

و به‌ جای همه‌ء محرومان می گریم

آه من حرام شده‌ام "

اما همه‌ی ما فرصت یگانه‌ی زیستن را از دست می دهیم، و جهانی با این عظمت و شکوه را تنها از روزنه‌ی تنگ حقد و کینه‌ و جنگ و لجاجت نگاه میکنیم:

" رخصت زیستن را دست بسته‌ دهان بسته‌ گذشتم

دست و دهان بسته‌ گذشتیم

و منظر جهان را

تنها

از رخنه‌ی تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم و

اکنون

آنک در کوتاه بی کوبه‌ در برابر و

آنک اشارت دربان منتظر!ـ"

"بامداد" ما باید برود، وقتش تمام شد. او به‌ وداع به‌ پشت سرش برای آخرین بار نگاهی می افکند، گویی بر آن است که‌ زندگی را در قالب تعریف و تصویری ماندگار و سحر انگیز، برای ما به‌ هدیت بگذارد و برود:

" دالان تنگی را که‌ درنوشته‌ام

به‌ وداع

فرا پشت می نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود

اما یگانه‌ بود و هیچ کم نداشت.

به‌ جان منت پذیرم و حق گزارم!

( چنین گفت بامداد خسته‌.)

 

سوئیس

15/1/2010

Email : payamsharghi@yahoo.com

 

 

 

خانه    |    مطالب    |    نظریات    |    تلنگر    |    پیوندها    |    تماس