مقاله

 

 

تاریخ انتشار : 24.03.2017

به مار ماهی مانی، نه این تمام و نه آن

مینا اسدی


می دوید که برسد ...به آدمها تنه می زد. ...مرا که سرخوش وآواز خوانان از رختشوی خانه محله به خانه می رفتم ندید و با تمام توان به گوشه ای پرتم کرد. آنقدر که دلهره ی لباس های تازه شسته شده را داشتم زانوی خونینم را ندیدم زخمم گرم بود و احساس درد نمی کردم ناجار شد که برگردد و به من افتاده و رختهای ریخته شده دور و برم نیم نگاهی بیاندازد.حال و روزم را که دید برگشت و از زمین بلندم کرد و زیر لب گفت: اوف .و ف را چنان کشیده گفت ،که مثل کشیده ی محکمی به گونه ام خورد و داغم را تازه کرد من هم بی اختیار گفتم اوف، و ف را چنان کشیدم که شرمنده شد .زیر بغلم را گرفت و از زمین بلندم کرد .

من نگران رختهای شسته بودم که او نگاهی به من انداخت و سن و سالم را که در یافت ،با جمله هایی که در ادامه گفت ،مثل مادر من ...از کمون برایش آدم می فرستند ... بلند شو مادر ... از دهانم در رفت و گفتم: سوژه .. سوژه .نفهمید . حتا نپرسید که چه گفتم ...خودش بود ...سوژه بود! ناله کنان پرسیدم با این عجله کجا می روی دختر جان .؟..او با خودش حرف می زد : روزم خراب شد ...برنامه هایم به هم ریخت ...بیچاره شدم .گفتم مرا تا رختشویی ببر. رختها را جمع کن و بگذارشان در آنجا باشند ...مرا به داروخانه ببر که برای زانویم کاری بکنم ...هم زمان که دستورات مرا اجرا می کرد براندازش کردم سی و سه چهار ساله به نظر می رسید. زیبا بود و تلخ ...نگفتم که خانه ام در دو قدمی اینجاست. از نچ و نوچی که می کرد می فهمیدم که مثل تیر غیب به قلبش اصابت کرده ام . من لنگ لنگان قدم بر می داشتم که دیر تر برسم .

فرصت سوال پیش نیامد خودش سر حرف را باز کرد : وقت داشتم برای درسست کردن ناخنهایم ...از دست دادم ...به سختی وقت گرفتم ...دم عید است و همه جا شلوغ ...شما بچه مچه دارید؟ به شما سر می زنند ...؟ من که نمی رسم ....دو تا پسر 15 ساله و 17 ساله ومادر پیر در خانه ...پدر پیر در خانه ی سالمندان ....شوهر سابق همیشه مزاحم... و این اتفاق امروز ....همه اش بدشانسی...این سوژه رسیده بود مثل یک سیب رسیده که پیش پای من به زمین افتاده بود.چه شانسی ! خودش پشت سرهم می گفت، نیازی نبود که به پرسم. اما چرا این زن جوان بچه های بزرگ داشت.؟ خودش سر خود گفت .جوان نیستم ها پنجاه ساله ام و شوخی کرد که دل آزرده ام را شاد کند...با صدای بلند خندید.. دلخوشی که ندارم عمل پشت عمل...برای زیبایی ...مرد ایرانی بد است - من از سوئدی ها خوشم نمی آید...سردند -. و سپس جمله ای گفت که آه از نهادم برآمد ...می خواستم سر راه گل بخرم ببرم برای مادرم.هم ختم انعام دارد هم فردا روز مادر است .با یک تیر دو نشان .ختم انعام ؟ ختم انعام دیگر چه صیغه ای ست؟ براندازم کرد با تعجب .....براندازش کردم با تعجب. : یعنی شما ماشاالله با این سن و سال نمی دانید که فردا تولد حضرت فاطمه و روز مادر است ؟

مگر شما ایرانی نیستید؟ و ادامه داد...پس شماها از چه. چیز خبر دارید.ا؟ سی سال است در اینجا هستم و اصالتم را حفظ کرده ام . براندازش کردم ....آخرین مد ...مثل یک مانکن پاریسی.....گیسوان ، افشان ....پستان ها... تر و تازه ....کار دست یک جراح ماهر... سر و وضعش همه ی زندگی مرا می خرید ... ایرانی عزیزی که از کنار ما می گذشت با گفتن یک جمله ی ساده ی سلام و نامیدن من سوژه را پراند، زن پرخاش کنان بازوی مرا رها کرد و به تندی گفت: من فکر کردم که شما یک خانم محترم هستید .من خودم هم نذر می کنم....هم ختم انعام می گیرم ...هم شب عاشورا به مسجد می روم .وهم همه کار می کنم. این یعنی آزادی عقیده... .ایرانی از راه رسیده به زن پرید و گفت: درست حرف بزن.. قسمت نکرده شما تحصیلکرده هستی...خانم دکتر ،و با علم سروکارداری..


زن خیره خیره به من نگاه کرد و با طعنه گفت : خوانده بودم . زیارتشان نکرده بودم!
من که تا آن لحظه لنگ ،لنگان قدمی برمی داشتم آن دو را به حال خود گذاشتم و دویدم به سمت رختشویی و رخت ها که باید دوباره شسته می شدند!

مینا اسدی- مارس دو هزار و هفده- استکهلم

 

________________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

: اسم
: ایمیل
پیام

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد