مقاله

 

 

فصل بعد   فصل قبل

 

 

چه کسی به چشم مریم عینک زد؟ (جذب نیرو)
 




پرسیدم: به نظر تو روی سخن باید با چه کسانی باشد؟ آیا تنها برای اهل فن و یا بیانی همگانی؟ نمی   شود گفت: انشاا... گربه است و یا همه اهل فن هستند! برای نمونه بسیاری از افراد بر سر معنی تغییر یا استحاله سالیان درجا زدند و ناخواسته در بیراهه   هایی راه پیمودند که در انتهای آن هیچ نبود؛ حتی نقطه   ای!
یادش به خیر. آن قدیمها، مادربزرگ من و دیگرانی در همان سن وسال، از تجربه   های عملی دفاع می   کردند و در عالم خودشان تصویر دیگری نداشتند. مادربزرگ خنده   ی بقال محله را نشانه   ی تغییر نمی   دانست و هرگز به زبان نمی   آورد که مش قاطر تغییر کرده است! بیشترین امتیازی که به بقال محله می داد این بود که مش قاطر، امروز کمی خوش اخلاق شده است زیرا حاجی لبخند زده بود. مادربزرگ هرگز در پایان حرفش یک "چرا"ی پرمعنا را فراموش نمی   کرد. چون می   دانست بقال محله بی   دلیل لبخند نمی   زند. سخن از یک تغییر بنیادین یا دگرگونی، در ذهن مادربزرگ واژه   هایی گنگ بیش نبود. اما نظر خاص خودش را داشت. بیان کاملاٌ عامیانه   ی تغییر را از بر داشت و از ته دل از آن دفاع می   کرد.
اگر مُردار سگی را به مدت 7 سال در نمک   زار دفن کنی، تغییر کرده و پاک خواهد شد. همین بیان ساده و مختصر به 2 موضوع اشاره دارد: 1- گذشت زمان 2- شرایط دشوار؛
دو عاملی که زمینه   های تغییر و عملی شدن آن را در هر پدیده   ای اجتناب   ناپذیر خواهد کرد. حتی آنهایی که مدعی تغییرناپذیری هستند ناچار خواهند شد که در برابر واقعیتها زانو بزنند به گونه   ای که تصویر آن برای خودشان هم سخت و دشوار است. همانهایی که در حوزه   های فقهی عربده کشان از محکمات، ترانزیت رسیدن به بهشت را برای عوام رسم می   کنند و از متشبهات غولهای خنجر به دستی ساخته   اند بربالای سر عوام با زوزه   های وااسلاما تا مبادا خشم و عرش خدا از یک چشمک یا تار مو و یا هم   آغوشی به لرزه درآید !!
پدیده   های دیگری هم هستند که مدعیانی مسلط و خودشان را درنوک پیکان تکامل می   بیتند، از انعطاف   پذیری خودشان میگویند و در نهایت هم به شکلی ماهرانه به تن همه   ی تئوریهای خودشان لباس علمی و عملی می   پوشانند. معمولاٌ به پرسشها پاسخ نمی   دهند زیرا برای آنها اهمیت ندارد و معتقدند که با گذشت زمان و در بستر مبارزه به پاسخ پرسش خواهند رسید.
روزی که داستان رضا را از زبان خودش طی 5 سال عضویت در مجاهدین می   شنیدم بسیار سفت و سخت، جملات و حرفهای رضا از من عبور می   کرد. حس می   کردم و می   دانستم که هیچ دروغ یا افراطی در گفته   هایش نیست به همین خاطر ناچار شده بودم که هم   زمان با شنیدن داستان رضا در تشکیلات مجاهدین، روی یادآوری   های ذهن خودم تامل بیشتری داشته باشم و همواره در ذهنم به گذشته می   رفتم، بدون خستگی از تکرار معادله   ای که به آن اشاره کردم. گذشت زمان به همراه شرایط سخت به اجبار راه به تغییر خواهد برد. اگر قانونمندی   های حرکت رعایت شود:
اهل سیاست یا نخبه   ی علم و فرهنگ نبودم. جوانی 18 ساله که دوره   ی خدمت سربازی را به ناچار در پلیس مرزی می   گذراندم. مرا با یک سرباز و گروهبان دیگر در 26 بهمن 76 و 20 کیلومتری درون ایران اسیر کردند. تیمهای عملیاتی مجاهدین به درون خاک ایران نفوذ کرده بودند و ما راکه مشغول گشت   زنی بودیم به کمین انداختند. در آغاز ورود به کمین من اقدام به فرار کردم که از پشت هدف قرار گرفتم و زخمی شدم. مجاهدین در پایان هر سه نفرما را به درون خاک عراق و قرارگاه خودشان در کوت منتقل کردند.
مراحل نخستین بازجویی را در زندان قرارگاه کوت و به صورت انفرادی گذراندم و سپس ما را به زندانی در قرارگاه اشرف منتقل کردند. در زندان قرارگاه اشرف هم 3 ماه در انفرادی بودم و سپس یک سال زندان را هر سه نفر با هم بودیم.
محل زندان قرارگاه اشرف در انتهای جاده   ای بود نزدیک بشاگرد یا پشت فرماندهی 12 که به بیابان می   رسید؛ با دیوارهای دولایه   ی 8 متری از بتن و سیمهای خاردار. مجاهدین این زندان را پس از سرنگونی صدام با شتاب ویران کردند و حتی مصالح ساختمانی آن را هم جمع کردند و بردند.
در سه ماه نخست بازجویی در زندان کوت در ظاهر فقط اطلاعات می   خواستند، با همان روشهای شناخته شده در همه   جای دیگر. اما مدتی که در زندان قرارگاه اشرف بودیم زبان راهنمایی و ارشاد ضمیمه   ی کتکها شده بود! برای نمونه، یک روز بطول رجایی به ما گفت: " اگر شما به مجاهدین بپیوندید قانوناٌ دیگر زندانی یا اسیر به شمار نمی   آیید وگرنه ما شما را تحویل دولت عراق خواهدیم داد و چون با اتهام جاسوسی روبرو هستید شک نکنید که اعدام خواهید شد"! حکم آزادی با امضای مسعود رجوی را هم که به دستمان دادند، مضمونی جز این نداشت. بالای صفحه   ی حکم نوشته شده بود: آزادی مشروط. یعنی چنانچه به سازمان بپیوندید آزاد هستید.
مجبور شدم یک بار دیگر با رضا مرور کنم:
رضا گفت: ما را درون خاک ایران اسیر کردند و به عراق آورده شدیم. این یک بیان قانونی است و در مورد اسیران هم قوانین بین   المللی همه چیز را تعریف و مشخص کرده است. به جز این دیگر بحث اسارت معنا ندارد و درست   تر آن است که آن را آدم   ربایی بنامیم!
پرسیدم آیا شما هیچگاه پرسش یا تردیدی درباره   ی وضع حقوقی خودتان مطرح کردید تا مجاهدین به شما توضیح دهند که بالاخره اسیر هستید یا زندانی جنگی یا جاسوس؟
رضا گفت: "در اواخر دوران زندان و پیش از آزادی مشروط، روزی این بحث مطرح شد که درست نمی   دانم چرا مجاهدین اجازه   ی صحبت دراین باره را دادند. حدس خودم این بود که مجاهدین برای نشان دادن حقوقی بودن کارشان و متقاعد کردن ما این بحث را باز کردند تا اگر در آینده حرف و حدیثی پیش آمد، پیشگیری لازم را کرده باشند. حتی تا آنجا بر سر این داستان صحبت کردند که گفتند از سوی صلیب سرخ و وزارت خارجه   ی عراق برای ملاقات با شما خواهند آمد. اما هرگز چنین نشد و همه   ی داستان ساختگی بود. پیش از هر چیز آنها از پایه منکر دستگیری ما می   شدند و نفراتی که به نام کارمندان وزارت خارجه و صلیب سرخ عراق به ما معرفی می   شدند، بعدها در بیشتر جشن   ها و مراسم در قرارگاهها هم حضور داشتند! ما قانع نبودیم اما ساکت شده بودیم و می   دانستیم که دیگر جایی برای پرسش نیست.
رضا ادامه داد: هرچه زمان بیشتری می   گذشت ما بیشتر مطمئن می   شدیم که ما را پنهانی در آنجا نگه داشته   اند. تا مدتها د رنشستها و جشنهایی که فیلمبرداری داشتند ما را نمی   بردند. در تابستان سال 80، هنگامی که رفتنم را مطرح کردم، مجاهدخلق زهره قائمی رسماٌ به من گفت: "شما جزو آمار ارتش و سازمان نیستید پس رفتن برای   تان ناممکن است. مگر همان داستان تحویل به دولت عراق و اتهام جاسوسی. خدا را شکر کنید که دست-کم زنده   اید!" چنین منتهایی دیگر برایم عادی شده بود. روزهای نخست دستگیری در زندان کوت هم بارها و بارها گفته بودند که همه   ی گروهها اسیران جنگی خود را می   کشند و از آن جمله( پ ک ک )اما ما به شما رحم می   کنیم.
گفتم سه ماهه   ی نخست اسارت که در زندان کوت بودید فقط بازجویی و اطلاعات مطرح بوده است که هر فشار و ضرب و زوری در این زمینه برای همه مشروع و پذیرفته شده است. آیا موضوع دیگری به جز اطلاعات هم بود که به خاطرش کتک خورده باشی؟
رضا پس از یک لبخند و مکث چنین گفت: "کل زمانی که در مرحله   ی بازجویی اطلاعاتی بودیم یک هفته بود. ادامه-ی داستان بیشتر حالت ارشادی داشت. مانند روند خمینی   زدایی که مجریان آن عادل و حمید بودند. دستهای عادل لاکردار بسیار سنگین بود. تا یک ساعت پس از سیلی   هایش سرگیجه داشتم. مرا به یک صندلی به حالت طناب پیچ می   بستند و می   زدند تا عادتهای گذشته از نظر آنان از سرم بیرون شود و برای نمونه به خمینی نگویم امام! روزهای نخست دستگیری هم فراوان کتک زدند که ربطی به اطلاعات نداشت. در جریان فرارم از کمین که زخمی شده بودم زبانم لکنت پیدا کرده بود و آنها این را به حساب موش-مردگی من گذاشتند و گفتند آنقدر می   زنیم تا زبانت باز شود.
در زندانهای رژیم ایران هم داستان همین   گونه است و از آنجا که هر دو جریان مذهبی هستند و سر در یک آخور دارند، جباریت خدا نقد است و رحمت او نسیه! رحمت خدایان آسمانی مربوط به جهان دیگری است که همه را به آن وعده می   دهند و جباریت خدایان هم نقد و بسته به شرایط است. یعنی اگر شرایط موجب شود زندان و شکنجه و اعدام و هر کار دیگری لازم و مشروع می   شود. در زندان خمینی اگر از واژه   ی منافق استفاده نمی-کردی شلاق و کابل، جیره   ی    روزانه   ات می   شد. به سخن دیگر، چنین می   گفتند که "برای ما مهم نیست که از ما خوشت می   آید یا نه، مهم این است که بدانیم درباره   ی رقیب ما چگونه می   اندیشی."
رضا را 6 سال با تناقض و تهدید در جامعه   ی بی   طبقه   ی تولیدی نگه داشته بودند و برایشان مهم نبود که رضا عاشق مسعود و مریم هست یا نه. مهم این بود که رضا دیگر به خمینی امام نگوید! راستی تفاوتی اگر هست در کجاست؟
رضا ادامه داد: من هنگامی که به اینجا آورده شدم، تاریخچه   ی سازمان را تا حدودی خواندم. به نظر تو چنین شیوه   هایی برای جذب نیرو یا نیروگیری از چه زمانی در سازمان مجاهدین خلق ایران رایج شده است؟
پرسشی کرده بود و من باید بیشتر می   اندیشیدم. مجبور شدم تا از معادله   ی "گذشت زمان+ شرایط سخت" که به اصل اجتناب   ناپذیر تغییر راه می   برد آغاز کنم با نیم   نگاهی هم به انطباق اصول با شرایط! این یکی را دیگر باید به حساب تاریخ گذاشت. تروتسکی هم هنگامی که برای امضای قرارداد صلح رفته بود، به او تاکید کردند که اگر لازم است تا برای امضای قرارداد صلح دامن بپوشی حتماٌ این کار را بکن.
از نظر یک مسلمان انقلابی با نیروی انقلابی، رهبر عقیدتی یا ولی فقیه، طبیعت اعدام و شکنجه و قصاص، نادرست نیست. تنها باید شرایط را در نظر داشت و اجرایش کرد! اما گستره   ی بحث به پهنای همه      ی اصول است. دیروز شرایطی وجود داشت که صدام خوب و محبوب بود و امروز پنتاگون کعبه   ی آمال شده است و البته مجاهدین همه چیز را به قانونمندیهای مبارزه ربط می   دهند.
دست   کم لنین با دامن و یا بی   دامن بالاخره قرارداد صلح را به دست آورد. هرچند به دردش نخورد و فاشیسم بر خرخره   ی آنها نیز چسبید! رهبر عقیدتی هم هنوز دلش خوش است که از عراق جارو نشده است. ظاهراٌ خوردن از گندم ری تصادفی نیست؛ بسیار هم قاعده   مند است!
لنین گفته بود صلح را به هر بهایی و برای پرهیز از یک جنگ خارجی می   خواهد و این را به تروتسکی رهنمود داد. اما رهبر عقیدتی جارو نشدن از عراق را درنظر داشت و تئوری پس از سرنگونی صدام را هم چنین ارائه کرده بود که: خط اول نبرد، بنیادگرایی درعراق است و اشرف اگر ایستادگی کند، جهان خواهد ایستاد. وچنان تبلیغات و بوق و کرنایی به راه انداخت که گویی همه   ی جهان را گرفته است و تنها ایران مانده است! هرچند رهبر عقیدتی در ذهن خود می   داند که اگر دست پنتاگون نبود، ایستادگی و مقاومت معنایی نداشت.
ظاهراٌ از تابستان 80 چندان فاصله نگرفته   ایم که بر همه   ی تئوریهای خودشان در مرزبندی با بورژوازی آب دهان انداختند و سپس به روشنی گفتند که پروژه   ی تابستان 80 و بحثهای طعمه در مرزبندی با بورژوازی دیگر موضوعیت ندارد! یعنی آن   همه برنامه   هایی که برای مدت 4 ماه به نفرات می   آموخت که چگونه به بورژوازی ناسزا بگویند، به ناگهان باد هوا شد. گویی دیگر به نیروهای کیفی و بی   بدیل نیازی نیست چون اکنون دیگر حمایت ابر قدرت در دسترس است! نگرانی رهبر عقیدتی تنها مربوط به نیروهای خودش است که باوجود ماندن در غار اشرف، بیشترشان تا مغز استخوان درگیر تناقضهای فکری هستند و سخن و سوال دارند. انقلاب خواهر مریم به راستی چه بود؟ و مجاهدین امروز با چه دورنمایی روبرو هستند؟ آیا نتیجه   ی عملکرد رهبر عقیدتی در دو دهه راه به یک تحول برد؟
امیدوارم هنگامی که سخن از تغییر و تحول می   شود، ذهن کسی تنها به دنبال موارد کلان و کیفی نرود. کوچک   ترین شکل تغییر هم اگر به سرنوشت دگردیسی ضد تکاملی دچار نشود، کیفیتی قابل تامل است. در آغاز خوش   بین باید بود و امیدوارکه قرضی در کار نباشد و پرسشهای مطرح شده به مانع تعبیر نشوند زیرا متصدیان و بانیان جامعه   ی بی   طبقه   ی تولیدی، در دوختن جامه   ی دیالکتیکی برای هر تکانی کم نخواهند اورد! واقعیت   های انکار ناپذیری هست که از نظر مدعیان به سادگی قابل توجیه است و چه بسا دامن تروتسکی را هم به پیراهن عثمان بدل سازد!
زنگ اول: ما درون را بنگریم و حال را
شخص خودم چندین بار در نشست   های درونی مجاهدین شنیده بودم که روند جذب نیرو در سازمان مجاهدین خلق ایران چه آغاز و مسیری داشته است. در آغاز بنیانگذاری سازمان مجاهدین تا سال1357، نیروگیری از پیچیده   ترین مقولات سازمانی بوده و سطح تحصیلات افراد دست   کم باید دیپلم می   بود. یعنی کیفیتی به قا یت ممتاز در عصر خودش که عصاره   ی بهترین   ها را در جامعه   ی ایران تشکیل می   دادند.
زمان گذشت و در روند فاز سیاسی، یعنی سالهای 1357 تا 1360 سازمان مجاهدین توانست ابعاد بی   نظیر اجتماعی پیدا کند و به عنوان یکی از سازمانهای بزرگ تاریخ سیاسی ایران توان جذب نیرو در سطح گسترده و ملی را به اثبات برساند. با آغاز فاز نظامی در 30 خرداد سال 60 ، کیفیت و کمیت در هم پیچیده شدند و با وجود شرایط خفقان مطلق و قطع دست مجاهدین از سازماندهی نیروهای خودش، باز هم مانند گذشته در این زمینه مجاهدین کم نیاوردند. سال 1365 در یکی از پایگاههای مجاهدین در شهر کراچی پاکستان خودم بودم که در یکی از نشستهای توجیهی که ابراهیم ذاکری آن را اداره می   کرد، تیم   های ماموریتی اعزامی به درون خاک ایران را چنین توجیه می   کرد: "در جذب نیرو یک مرز سرخ را رعایت کنید؛ مقوله   ای به نام کندن نیرو و اصرار بر آمدن او ممنوع است. در مبارزه با رژیم، همه باید آگاهانه و با اشتیاق بیایند. جز این کسی به درمان نمی-خورد." آن روزها دیگر بحث تحصیلات یا مواردی از این دست برای عضویت در سازمان مطرح نبود و برای بیرون رفتن از تشکلهای محدود و پراکنده یا به گفته   ی خودشان "توان آتش بیشتر" در شکاف جنگ میان ایران و عراق، ارتش آزادی   بخش را بنیاد نهادند واصل اصلی عضویت در آن را هم، تنها حمل سلاح و مبارزه با رژیم ایران عنوان کردند.
زمان باز هم گذشت و مراحل بسیاری پشت سر گذاشته شد. در سرفصل آتش بس و مرگ تئوری جنگ آزادی   بخش، رهبر عقیدتی باید یک بازنگری بنیادین دراستراتژی و خط کلی سازمان می   کرد. اما آگاهانه از آن فرصت گذشتند و به زور، همگان را وارد مسیری کردند که به ناکجا آباد رسید.
بسیاری دیر دانستند که داستان چیست. در جریان اشغال کویت و جنگ نخست خلیج   فارس، یک بار دیگر تحولی در اوضاع کلی منطقه رخ داده بود. آنان که از شک به یقین رسیدند و متوجه شدند که جامعه   ی انقلابی و دیالکتیکی مسیری انحرافی را پیش گرفته و داستان فروغ جاویدان2 را هم به حساب سادگی و زودباوری خودشان گذاشته بودند؛ از یک غربال همگانی گذشتند و آنان که به دلایل مختلفی ماندگار شده بودند باید هر پرسشی را فراموش می   کردند و در برابر همه   ی تغییرات و تئوری   ها زانو می   زدند. پس از سال 72 عملاٌ دربهای خروج از سازمان بسته شد و در گذار از همه   ی این مراحل، بخش نیرویی سازمان زیر تاثیر همه   ی تغییرات به ظاهر جزئی، باید تن به تغییرویا تبخیر می   داد.
تئوری جذب نیرو با سلاح انقلاب ایدئولوژیک را محوری کردند و تصمیم گرفته بودند تا به گفته   ی خودشان از هیچ چیز نگذرند و با انقلاب ایدئولوژیک از همه، انسان بسازند! قوانین نوین انقلاب ایدئولوژیک به گونه   ی مستمر ساخته و پرداخته    و سپس تصویب شد و به این شکل از نظر رهبر عقیدتی، اصل تغییر در انسان ساده می   شد! "کلید فهم در میدان عمل است؛ نه در فکر کردن یا پرسیدن! نخست انجام بده، سپس خودت خواهی فهمید که چه کرده   ای!"
چرا 6 سال تمام رضا هرگز نفهمید که چرا آنجاست؟
همین دلیل آشنایی "سرب با شقیقه" را واکنشی معمولی و یا بهای حفظ انقلاب ایدئولوژیک خواندند و تئوریزه کردند! به همین دلیل هنگام جذب نیرو هر روش و دروغی را روا دانسته و اصلاٌ خود تکامل نامیدند. و باز به همین دلیل در شنیدن خاطرات و نمونه   های بی   شمار و مشخص، بسیاری شگفت زده شده بودند. من از شنیدن داستان رضا و بسیاری دیگر تعجب نمی   کردم. تهدید و تطمیع دو روی سکه   ی انقلاب نوین بود. فرمول یا معادله   ی "هدف وسیله را توجیه می   کند" حالا دیگر تغییر کرده بود و به یک سلول حیاتی در کالبد جامعه   ی بی   طبقه   ی تولیدی بدل گشته بود.
روزی یکی از نیروهای تازه جذب شده اعتراض یا پرسشی رادرنشستی مطرح کرد که چرا شما از روز نخست واقعیتها را به من نگفتید. چنین پاسخ شنید که حتی اگر به تو دروغ هم گفته باشیم در پایان به سود خودت خواهد بود، چون به جای بدی نیامده   ای؛ تقیه   ی نوین.
پس تا هنگامی که سلاح و صدام در کار باشند در جذب نیروماکو مشکل!!!
زمان گذشت و رسیدند به روزگاری که از سلاح و صدام دیگر خبری نبود اما به جایش حمایت ابرقدرت وارد شده بود. باز هم no problem!
رضا را هر روز می   دیدم که لبخند پرمعنایی به لب داشت و می   پرسید که چه می   شد اگر آمریکا سال 76 به عراق یورش می   آورد؟
یاد قدسی قاضی نور به خیر!(1)
.اسماعیل هوشیار.پاییز83

پی   نوشت:
1- قدسی قاضی نور نویسنده   ای که با کتاب معروف و کوتاهش به نام "چه کسی به چشم پسرک عینک زد؟" شناخته شد.



 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس