مقاله

 

 

تاریخ انتشار: 02.01.2015

فقط بعضی لحظات...!

hoshyaresmaeil@live.com

 

به تجربه دریافتم که هر حرکت و لحظه ای در زندگی قانونمندی خودش را دارد . من وماوشما غالبا این قوانین را نمیشناسیم بعد پناه میبریم به توجیه ، که معجزه یا شانس هستند ! یک چیزهایی از جاهایی به هم پیوند میخورند ومن وما محصولش در زندگی واقعی را، به اشکال منفی یا مثبت میبینیم . فقط بعضی لحظات هستند که همراهت ماندگار میشوند . قابل جراحی و یا فراموشی و حتی دور شدن نیستند ، به آرامی با خودت پیر میشوند ، خیلی آرام ! این بعضی لحظات فقط زمانی نیستند که خودت هم نباشی . این بعضی از لحظات ، میتواند فقط همراه با درد باشد و یا ترکیبی از سختی و شیرینی و تلخی و درد و شادی....! اسمش تکه های زندگی ست .

 

..........................

 

ساعت حدود 7 صبح از قطار پیاده شدم . بی خوابی و خستگی و ظاهر نسبتا غیرعادی ، موج دلهره را در ته چشمانم نشانده بود که با عینک آفتابی پهنی آن را استتار کرده بودم . بعد از 3 روز که قاچاق از ترکیه حرکت کرده بودم و هیجان و راهپیمایی سخت و نحوه فرار از دست پلیس مرزی یونان و اینکه از تمام 11 نفر قاچاق که حرکت کرده بودیم ، فقط من رسیدم به آتن....و بقیه همان ابتدای مرز دستگیر و به ترکیه برگشت داده شدند....حالا در ایستگاه راه آهن آتن بودم . اولین چیزی که کمی آرامم کرد فضای غیر پلیسی و معمولی آنجا بود . به آرامی از ایستگاه خارج شدم. ولی بیرون هم آن فضای پلیسی وجود نداشت . تقریبا خستگی فراموشم شد. از اولین کیوسک سیگار و کارت تلفن خریدم .

 

 

شماره های تماس را از جا سازی خارج کردم و با اولین قاچاقچی تماس گرفتم . در دسترس نبود . سیگار دوم و تماس با قاچاقچی دوم . گوشی را اسفندیار برداشت . اسفندیار را از همان عراق میشناختم . گفت : "کاک سلام" نیست خودش هم نمیتواند بیاید مرکز شهر . ولی آدرس دقیق داد که خودم را رساندم به ایستگاهی که اسفندیار منتظرم بود . به سرعت مرا به محل استقرار یا خانه قاچاقچی برد . شاید نزدیک ظهر شده بود که ما رسیدیم . درآپارتمانی متوسط که هر گوشه ای یک نفر خواب بود . اسفندیار با لبخندی گفت : اینها هم مسافرند و منتظر....اسفندیار خودش هم مسافر بود مسافری که به قول خودش به علت نداشتن پول باید منتظر میماند .

 

 

نیم ساعت بعد کاک سلام وارد شد و با دیدن من خمیازه اش را برید و خندید . تلفن را از دست اسفندیار گرفت و گفت : خیلی ظاهرت داغونه ، فعلا چند روزی استراحت کن . اینجا اگر مسافر خودم باشی مجانی است والا باید شبی 5 یورو کرایه خانه بدهی . برای مخارج روزانه هم روزی 3 یورو از نفرات جمع میشود . هر وقت خستگی در کردی راجع به کار صحبت میکنیم .

 

 

طی چند روز با محیط و شرایط و نفرات بیشتر آشنا شدم . کاک سلام اسم واقعی اش را نمیگفت . فقط اشاره کوتاهی کرد که قبلا عضو احزاب کردی بوده و بعد که به قول خودش نشسته بود به شغل قاچاق آدم مشغول میشود . قدی متوسط ، خوش برخورد ، موهای ریخته ، کمی چاق و رنگی زرد که با دندانهای زردش میتوانست حکایت اعتیاد را هم داشته باشد . اسفندیار فضای خانه و نفرات را بیتشر تشریح کرد که نیازی به توضیحش نیست . فقط حکایت هر کدام که چگونه موقع رفتن دستگیر شده اند میتوانست تجربه خوبی باشد . اشکالات مدارکی که برای رفتن درست میشد ، تنظیم رابطه یا خونسردی نفرات هنگام عبور از مرز و خلاصه هر کدام تجربیات خوبی منتقل میکردند . نکاتی را هم طی زندگی با همان جمع کوچک میفهمیدم....

 

فهمیدم که نداشتن اثر انگشت و دستیگر نشدن خیلی مهم و مثبت است....و باید خیلی محتاط باشم....

فهمیدم که خیلی ها به دلیل نداشتن امکان ، زندگی سختی در کنار خیابان دارند....

فهمیدم که عده ایی از این خیلی ها ، به خاطر نیازهای ابتدائی ، جبرا شبها در مکانهایی با پیرمردان ثروتمند سکس میکنند ( درمقام فاعل ) و یورو میگیرند....

فهمیدم که بسوزه پدر این نیاز....و من هم اگر دوستانی به تعداد انگشتان دست نداشتم که به هنگام ضرورتها اهل کمک عملی نبودند که هنوز هم هستند....معلوم نبود با کدام نره خری باید میخوابیدم . این عمل میتواند معمولی و فیزیکی باشد و یا سیاسی....!

 

 

چند روز بعد با کاک سلام ( قاچاقچی) جهت انجام ورفتن کار خودم وارد مذاکره شدم . وقتی کاک سلام قیمت را برای من 2500 یورو مشخص کرد ، تعجب کردم و ضمن توضیح مکفی بابت پولدار نبودن خودم ، علت را پرسیدم . کاک سلام گفت : درست است این مسیر قیمتش برای بقیه  1500 یورو است ولی برای کسانی که نباید برگردند 2500 یورو ! مثل گیجها نفهمیدم منظورش چیست ؟ و قاچاقچی توضیح بیشتری ندارد .

 

 

با همان دوستان که به تعداد انگشتان دست و اهل عمل هستند ، تماس گرفتم و شرایط را تشریح کردم . یک هفته ای طول کشید تا تبادلات مالی حل شد و شاید هفته سوم 2500 یورو تحویل قاچاقچی دادم . شروط کار مشخص شد . طبق نظر قاچاقچی من برنمی گشتم ، ولی قاچاقچی هم تضمین داد که پول امانت میماند و بعداز تمام شدن کار خرج میشود .

 

 

اوائل آگوست 2008 ، و در بعدازظهری گرم ، همراه قاچاقچی روانه شدم . چند روز قبل کاک سلام به قولش عمل کرده و اسفندیار را مجانی راهی کرده بود و من کمی احساس خوبی داشتم که من هم خواهم رفت . اسفندیار قبل از رفتنش مرا به بازاری برد و بنا به تجربه اش لباس مناسب و الزامات یک مسافر عادی را با هم خریدیم . همراه قاچاقچی ابتدا به رستورانی رفتیم ونفر سومی ملحق شد که مدارک را تحویل داد . پاسپورت و بلیط و بوردی...نگاهم به داخل پاسپورت که افتاد دلم هوری ریخت . خیلی بد و ناشیانه درست شده بود و من گفتم : این دیگه چیه ؟ جلوی هر بچه ای بذاری میفهمد که تقلبی است....و تاکید کردم امکان ندارد با این رد شوم ! قاچاقچی با خونسردی حرفهایم را شنید و با لبخندی ملیح گفت : تو برنمیگردی مگر اینکه خودت خیلی خنگ باشی ! از آن همه اعتماد به نفسش کف کرده بودم .

 

 

وارد محوظه فرودگاه شدم . ظاهرم بد نبود ولی از درون قلبم توی حلقم راه نفسم را داشت بند میآورد . در صف مسافران برای چک ایستادم . تمام اعمال و رفتارمامور کنترل را با بقیه مسافران به ذهن سپردم. اکثرمسافران افراد سالمند بودند و چک خاصی نمیشدند شایدمسافر جوانش من بودم . از لحظه ای که جلوی مامور کنترل بودم تا سوار هواپیما شدم شاید بیشتر از 2 دقیقه نشد ، اما برای من....صدای ضربان قبلم را انگار همه میشنیدند ، ولی ظاهرم حس میکردم بد نیست . مامور نگاهی به پاسپورت و بعد به بوردی و بعد به صورت من کرد . و این عمل را سه بار تکرار کرد . پاسپورت ، بوردی ، نگاه....شک کرده بود ولی مطمئن نبود و شاید منتظر یک حرکت اشتباه من ! نهایتا همکارش آمد و پرسید مشکل چیست ؟ و مامور فقط پاسپورت را نشان داد . همکار مربوطه هم نگاهی کرد و گفت مشکلی ندارد !

 

 

یونان تنها مسیرمسافران قاچاق از ترکیه به اروپا است . دولت یونان نمیتواند تمام مرز خودش با ترکیه را کاملا ببندد ، قاچاقچی کارش باز کردن راه است . پس مسافر قاچاق همیشه و به شکل اجتناب ناپذیر وارد میشود . این را اتحادیه اروپا هم میداند . دولت یونان شاید بتواند مسیرهای خروجی را محکم کند ولی یک اشکالی پیش خواهد آمد . وقتی ورود مسافر با خروج در توازن نباشد این تلمبار مسافرهمان مشکلی است که دولت یونان را وامیدارد تا راههای خروج را کمی آگاهانه محکم نکند . بخشی باید دستگیر شوند و از این بخشی ، عده ای استرداد میشوند تا راندمانی و لیستی داشته باشد برای اتحادیه اروپا ! عده ای هم آگاهانه راهشان باز میماند . اینکه هر کدام از مسافران به کدام شاخه تعلق میگیرد و چرا...؟ من هم قوانینش را نمیدانم . من فقط شنیده ها و گفته های دیگران را با شرایط کنارهم میگذارم و منطق آن را تشریح میکنم . تنها چیزی که حدودا مطمئن شدم ، همان 1000 یورو اضافه است که حق آب و گِل "بچه های زحمتکش" یونانی است و قاچاقچی این مبلغ را از مسافر میگیرد و میدهد به آنها !

 

 

درب هواپیما که بسته شد خبر را با اس ام اس به قاچاقچی دادم . ازشدت هیجان نه خوابم میبرد و نه میشد چیزی خورد. موقع خروج مشکلی و کنترلی نبود چون فرانسه و یونان عضو اتحادیه اروپا هستند و کنترل ندارند . مستقیم بلیط قطار برای مقصد بعدی خواستم که نبود . پس باید شب را در پاریس میماندم . تلفن کردم و از تنها نفری که در پاریس میشناختم کمک خواستم که معذور بود و راهنمایی کرد بروم هتل ! تو دلم گفتم : خوب شد گفتی والا معلوم تبود چه خاکی باید به سرم بریزم !؟ با کمک اطلاعاتِ فرودگاه خودم را به هتل رساندم . مسئول هتل با دیدن یورو به پاسپورت دقتی نکرد و فقط اسم را یادداشت کرد . از هتل به 2 تن از دوستان خبر دادم تا آماده باشند با وکیل !

 

 

صبح روز بعد با قطار راهی سوئیس شدم . نزدیک ظهر به مرز رسیدم . آنجا هم کنترل آمد و کمی از شک خودشان نسبت به مدارک من ، با هم حرف زدند . قطار وارد سوئیس شد و نتیجه صحبت ماموران کنترل این شد که گفتند : روز خوش !

- چند روز بعد با هماهنگی وکیل ، خودم را به کمپ پناهندگی معرفی کردم....

- یک ماه بعد از کمپ اول به کمپ پناهندگی بعدی در شهر ژنو منتقل شدم....

- شش ماه طول کشید تا نوشته های دوران زندان تیف در عراق را تایپ کنم ....

- فوریه 2009 سایت تیف را ایجاد کردم ....

- 3 سال طول کشید تا جواب پناهندگی گرفتم ....

- مجموعا و تا به امروز 7 بار عمل جراحی کردم ، و میدانم هر بار صدای زنگ پیری و مرگ را باید جدی تر بگیرم . با این شرایط سرجنگ ندارم یعنی نمیتوانم داشته باشم ! فقط مواقعی کمی تا حدودی دلم میگیرد . با قول آن شاعرعرب “آدونیس” : مشکل واقعی ، مرگ نیست ، مرگ امری پیش پا افتاده است . مشکل واقعی ، زندگی‌ست . چگونه باید زندگی کرد ؟ سوالی به بزرگی طول تاریخ بشر و با اعتباری جاودانه !

 

 

 

 

 

یک بار دیگر از همان تعداد انگشت شماری که در آن روزهای سخت بودند و هنوز هم هستند تشکر میکنم که درهنگام ضرورت ، عمل کردند و فقط حرف مفتِ " مخلصم و چاکرم " نمیزنن ! در اینجا و به خصوص جا دارد از پزشکی دوباره و از صمیم قلب قدردانی کنم که از کانادا همراهم بود . کسی که حتی یک بار هم یکدیگر را ندیده بودیم ولی فهمید چه میگویم ، سالهاست ازش بیخبرم و البته فراموشش نمیکنم .

 

 

 

اسماعیل هوشیار

اول ژانویه 2015

 

 

 

________________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

: اسم
: ایمیل
پیام

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد