مقاله

  


فصل بعد   فصل قبل

 

حماسه های خاموش در سرابی تاریخی
(دموکراسی اسلامی = اسلام دموکراتیک)
 

 

بخش اول
 


هنگامی که در سال 1367 رژیم ولایت فقیه با صدور اعلامیه ای تاریخی ، قطعنامه ی 598 سازمان ملل متحد، ناظر بر آتش بس در جنگ 8 ساله ی میان ایران و عراق را پذیرفت و خمینی آن جام زهر را نوشید، رعشه ی سنگین فروریختن همه ی آرزوها به مانند یک شوک نامنتظره بر پیکره ی رژیم وارد شد. رژیم به ناچار، تن به پایان جنگی داده بود که خودش پایان آن را ، دفن اسلام خوانده بود! همان جنگی که آن را نعمت الهی نامیده بود و یادمان هست که بر در دیوار شهرها و حتی دیوار حیاط مدرسه ها نوشته بود "جنگ جنگ تا پیروزی". و باز هنوز یادمان هست که بی درنگ شماری از سران رژیم لب به تبرعه خود گشودند که : ما از همان سال 61 با توقف جنگ موافق بودیم اما دیگران ( امام امت) بر ادامه ی آن اصرار ورزیدند! توضیحات و توجیهات همچنان ادامه داشتند که ناگهان امام امت با یک تشر همه را سرجای خود نشاند و گفت: "البته ما اشتباه نکردیم... کار ما درست بود...8 سال جنگ خوب بود... ما دوست نداشتیم آتش بس را قبول کنیم ... لکن ما را مجبور کردند به این کار..."
در سال 1361، اگر رژیم ولایت فقیه پس از عقب نشینی نیروهای عراق از خاک ایران، آتش بس را قبول کرده بود، کشورهای عربی حاضر شده بودند غرامت بدهند. اما سران حکومت ولی فقیه به کمتر از فتح قدس آن هم از راه بغداد و کربلا رضایت ندادند! اگر گذشت زمان ثابت کرد که آن ادعاها و فتح الفتوحات شعار و رویای تعبیرناپذری بیش نبود، اما زیانها و خسارات آن به اذعان خود رژیم یکهزار میلیارد دلار بود و بدبختانه این یکی دیگر شعار و رویا نبود و کاملاٌ حقیقت داشت. یک سال بعد خمینی پس از نوشیدن جام زهرمرد اما شاگردان او و تشنگان قدرت هنوز بر همان ارزشهای پوشالی پای می فشارند.
اگر رژیم ولایت فقیه توان حل مشکلات و معضلات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی جامعه ی ایران را می داشت طبعاٌ نیازی به ادامه ی ان جنگ بی حاصل تا سال 67 نبود. اما فقها به آن جنگ نیاز داشتند تا ناتوانی خود در پاسخ به نیازهای جامعه ی ایرانی را لاپوشانی کنند و جامعه را به مرحله ای از انحطاط و رکود اقتصادی و تضادهای اجتماعی برسانند که حتی درصورت عدم تداوم نعمت دفاع مقدس هم بتوانند باز بر مسند قدرت بنشینند. ، تداوم جنگ این امکان را به رژیم داد که با توسل به استدلال امنیت ملی و اینکه "امروز وقت اعتراض نیست، مملکت در خطر است" هر سرکوب و جنایتی را توجیه کند.
در اردیبهشت ماه سال 1382 وقتی که شعله های جنگ عراق فروکش کرد، فتح بغداد و سرنگونی صدام، تیتر نخست همه ی مطبوعات و رسانه های جهان بود.آن روزها یک تحول دیگر هم رخ داد که برای بسیاری اهمیت نداشت اما برای شماری دیگر چرا. خلع سلاح مجاهدین و تصرف قرارگاه اشرف از سوی ارتش آمریکا رویدادی بود که باور و پذیرفتننش برای مجاهدین کار ساده ای نبود. اکنون دیگر همان لرزه ای که پیشترها رژیم ولایت فقیه تجربه کرده بود بر پیکر LNA یا همان مجاهدین افتاده بود. همه ی مجاهدین و هواداران آنان از آن رویداد شوکه شدند. سازمان مجاهدین اعلام کرد که این خلع سلاح اجباری و موقتی است و همچنان هم امیدوار بودند که آمریکا همانند ائتلاف شمال افغانستان در نهایت به آنان نیاز پیدا کند و در این خیال بودند که دوباره مسلح شوند و در پناه بمباران هوایی آمریکا بتوانند تهران را فتح کنند.
تا پیش از تحولات منطقه ای و سرنگونی صدام، ملاحظات بسیاری بود که سکوت را تجویز می کرد. اما در شرایط کنونی منطقه ای و جهانی و مشروع بودن فعالییت سیاسی در هر عرصه ای، دیگر هیچ تامل و مانعی در پیش نیست. در صحنه ی سیاسی هم هیچ حد و مرزی برای نقد و پرسش و بررسی در میان نیست و البته درستی هر نقد و نظری را باید به قضاوت مردم گذاشت.
آنان که برای خود سهمی نمی خواهند!!، نباید از هیچ نقد و بررسی بهراسند و چنانچه جز این باشد بر ناتوانی اندیشه ی خود و خودخواهی شان تاکید کرده اند.این را نظام ولایت فقیه در سالهای 57 تا 60 به خوبی نشان داد و امروز نزدیک به سه دهه حکومت فقها بر ایران نشانه ی موفق بودن آنان نیست. زیرا که کارنامه ی مثبتی ندارند و در همه ی زمینه ها گند زدند. هنوز هم اما، رژیم ولایت فقیه همه ی این دوران وحشتناک را با هزار فریب و پنهانکاری، موفق جلوه می دهد. اما کار فقها از این مرحله گذشته و همه چیز در باره ی عملکرد آنان روشن است و اساساٌ دیگر کسی به دنبال نقد بررسی بیلان کاری آنان نیست. فقها در پایان راه خود هستند؛ راهی که دیر است و دور نیست به ته چاه فراموشی در تاریخ بروند و......
هنگامی که درقرن بیستم ناگهان وصله ی ناجوری به نام ولایت فقیه بر پیکر جامعه ی ایرانی زده شد، از همان آغاز ارمغانش دستگیری و زندان و کشتار بود و ناتوانی در پاسخگویی به پرسشها و نیازهای جامعه ی ایرانی را با سرکوب پوشاندند. آنچه ما شاهد ان بودیم این بود که آنها نتوانستند مثبت باشند. اندیشه ای که به انحصارطلبی و بستن کامل جامعه و تلاش برای کشاندن همه ی افکار و عقاید به محدوده و حصار ایدئولوژی خودش پرداخت، پیشاپیش محکوم به باخت بود زیرا دست کم چند قرن دیر ظهور کرده بود!
هدفم از این توضیحات این است که مقایسه ای را با هدف نقد و بررسی جهت تفهیم هرچه بهتر موضوع کرده باشم. آنان که در شرایط جدید منطقه پس از سرنگونی صدام همچنان همه چیز را آرام و مناسب می بینند و ناخودآگاه از پس عینک خوش بینی جهان را می نگرند، حال و روز سخت تری خواهند داشت و آنان که در یک فرایند منطقی بر سر هر پرسش مکثی کرده و به آن می اندیشند بی گمان موفق ترند. همانجور که در آغاز کار حکومت ولایت فقیه، تشکیل مجلس موسسان فراموش شد و به جای آن مجلس خبرگان را به خورد جامعه ی ایران دادند. آنان که از همان آغاز این امر را جدی گرفتند و آن را به پرسش گرفتند، دست کم امروز و نزد وجدان خود، آسوده تر هستند.
هم حاکمیت ولایت فقیه و هم سازمان مجاهدین از آغاز ساختار و باورهای پوشیده ای نداشتند. اما با گذشت زمان، هر دو جریان ارتجاعی، هم آنی که در رسیدن به قدرت غالب بود و هم آن که مغلوب شد، به راحتی به توجیه همه ی انحرافها و خطاهای خودشان پرداختند و هر حرکت کوچک و بزرگ منفی را با وقاحت و بی شرمی تمام مثبت و مشروع نامیدند!چرا؟
در یک هیاهوی غریب بسیاری حرفها زده می شود. گروهی کارشان تنها گفتن و تکرار کردن است. گروهی دیگر اما به دنبال اصلی ترین دلایل آن رویداد ها می گردند.
اکنون که بدون وسواسهای گذشته و از هر زاویه ای به همه ی سرفصلهای گذشته می نگرم، شروع یک روند تازه را می بینم؛ آغاز فاز جدیدی از مبارزات سیاسی که کمترین دستاورد آن هموار شدن مسیر حرکت آینده ی ایران است. نمی شود به پرسشهایی که در این مرحله با آنها روبرو می شویم به گونه ای ساده لوحانه و سرسری پاسخ دهیم که در این صورت کسی هم قانع نخواهد شد. زمانی، برای بسیاری از افراد، طرح چنین پرسشهایی همراه با جدل و مشاجره بود و رنگ و بوی تسویه حسابهای سیاسی و گروهی به خود می گرفت. از آنجا که شناخت، مطالعه و منطق کافی هم در میان نبود خیلی زود این مشاجره ها به دعواهای سبک و مبتذل تبدیل می شد. امروز که نزدیک به سه دهه از روزگار حیات سیاسی در سالهای پس از سرنگونی سلطنت می گذرد، با کوله باری از تجربه هنوز در ایستگاه نخست هستیم!
موضوع را از یک بحث خطی- سیاسی شروع کنیم و آن اینکه چرا سازمان مجاهدین خلق ایران ناگهان سیاست خط موازی با دولت آمریکا را پیش گرفتند؟
آیا این یک جبر بیرونی بود که به سازمان تحمیل شده بود یا یک ضرورت عقیدتی؟
آیا مجاهدین با سیاست خط موازی از آرمان گرایی (اسلام انقلابی) فاصله گرفته اند و یا به زعم خودشان سر دولت آمریکا را شیره می مالند؟
آیا این سیاست از پایه قابل تشریح است یا تنها انطباق اصول با شرایط است و یا.......!!!
می  دانید معنی سیاست خط موازی با دولت آمریکا چقدر ساده است؟ در اردیبهشت سال 82 پس از خلع سلاح مجاهدین، مسعود رجوی پیامی برای اشرفیها فرستاد و اعلام کرد خط تازه  ی مجاهدین این است که با دولت آمریکا باید کاملاٌ همسو باشیم و کلیه  ی همکاری  های اطلاعاتی، سیاسی و نظامی مجاز و مشروع است. این بود چکیده  ی مواضع رهبر عقیدتی در تشریح خط نوین سازمان.
البته از حرفهای تبلیغی و شعارگونه که بگذریم، واقعیت این است که مجاهدین به خوبی می دانستند که هیچ گزینه ای برای رفتن به ایران در شرایط یک حمله ی خارجی ندارند. در بدنه ی سازمان خیلی ها متوجه نبودند که چه چیزی در حال رخ دادن است! برای نیروهای مجاهدین تا لحظه ی آغاز جنگ، تنها گزینه ی پیش رو سرنگونی رژیم بود و بس. گرچه این تابلو تنها برای نیروهای بدنه ی مجاهدین بود. مجاهدین مدتها پیش از جنگ بخشی از پایگاههای خود را برچیده بودند. آنها به خوبی می دانستند که جنگ یعنی چه. رهبر عقیدتی جنگ نخست خلیج فارس را هم دیده بود و توان و هدف آمریکا را هم می شناخت. یعنی به همه چیز اشراف و آگاهی کامل داشت. اما در ظاهر چنان وانمود می کرد که جو سرنگونی رژیم را در ذهن اعضا زنده نگه دارد و گویی کار رژیم را می بایست تمام شده دانست! اصرار چندین و چند باره و مکرر و همیشگی بر اینکه می رویم، حتمآ می رویم، آمریکا هم جلوی ما را بگیرد باز خواهیم رفت، ساعت سرنگونی فرارسیده است، و بالاخره به ایران خواهیم رفت؛ تا واپسین روزها و لحظات پیش از آغاز جنگ در گوش اعضا فریاد می شد. از رفتن و اقدام برای سرنگونی رژیم ولایت فقیه اما، خبری نبود. در عوض رهبر عقیدتی خط موازی با آمریکا را برای نیروها توضیح فرمودند و با صد من احساس مسئولیت کلامشان را به پایان رساندند که : "بله من نفرات را به سلاح ترجیح دادم"! خسته نباشید!
کسی نباید چنین بیاندیشد که که نرفتن به به ایران و تحقق نیافتن سرنگونی رژیم ولایت فقیه در چنان شرایطی، و در عوض سرنگونی صدام نامنتظره بوده و یا تنها ریشه در جبر بیرونی داشته است. پس از آن هم هیچ خبری نیست، حتی در حد یک جمع بندی ساده ی سیاسی. هیچ کس هیچ توضیحی نمی دهد. راستش دیگر کسی نمانده که توضیحی بدهد. نود درصد از کادر رهبری پیش از جنگ با مهر تابان رهسپار فرانسه شدند و رهبر عقیدتی هم با نام شیر خفته به غیبت کبری فرو رفت! پاسخ پرسشهایی مانند چه بود و چه شد و چرا ...؟!!!؛ تنها مظلوم نمایی همیشگی بود.
در هر سرفصل مهمی، پس از جمع بندی پیام یا اطلاعیه ای صادر می کردند تا اشکالات کارشان و ادامه ی مسیر را تشریح کنند و این روند در هر تشکیلات دیگری هم رایج است. اما در بزرگترین سرفصل تاریخی منطقه و جهان، هنگامی که نیروها پس از جنگ در قرارگاه گرد آمدند در کمال تعجب به نیروها گفته شدکه از خودتان انتقاد کنید، به دیگران انتقاد کنید که چرا از صدای شلیک و انفجار و بمباران ترسیدید؟! و در یک کلام ادامه ی همان روند کارشان در دوران صدام به همراه پیچ و خمهای فراوان تشکیلاتی. تو گویی هیچ چیز رخ نداده. چرا وچه شد؟
- آیا اساساٌ موضوعی به نام سرنگونی رژیم ولایت فقیه از سوی رهبر عقیدتی در میان سالهای 67 تا 83 امری جدی یا شدنی بود؟
- آیا رهبر عقیدتی برای حفظ رنج و خون و ذخیره ی ده ساله ی سالهای 57 تا 67 و دستاوردهایش بایددر عراق می ماند؟
- آیا تلاشها و رنج و خون و ذخیره ی سالهای 57 تا 67 بیشتر بود یا دوران پس از آتش بس میان ایران و عراق تا زمان سرنگونی صدام؟
- آیا راندمان و کارایی 15 ساله ی پس از آتش بس میان ایران و عراق بیشتر بود یا دوران پیش از آتش بس؟
- چرا مجاهدین پس از سرنگونی صدام و خلع سلاح همچنان برای ماندن در عراق اصرار ورزیدند؟ گرچه خود مجاهدین چنین استدلال می کردند که برای مبارزه با بنیادگرایی باید انترناسیونالیستی اندیشید!
- ماندن مجاهدین در عراق و اصرار کر کننده بر حق پناهندگی، آیا تنها به دلیل مثبت دانستن کارنامه ی خودشان تا آن زمان بود یا اینکه انتخاب دیگری نداشتند؟
- آیا مجاهدین پس از فروغ جاویدان و آتش بس در سال 67، به راستی به قصد یا هدف سرنگونی رژیم ایران در عراق ماندند؟
- آیا نیازی به پرسشگری هست یا هنوز تئوری "تا رژیم هست باید سکوت کرد" سرلوحه ی مکتب مجاهدین است؟
- آیا مجاهدین نیازی به توضیح دادن می بینند یا توان چنین کاری را دارند؟
- سرنوشت استراتژی مستقل رهبر عقیدتی (کس نخارد پشت من...) چه شد؟
- راستی چرا 15 سال تلاش و خون و "ذخیره ی قابل اتکا" طی این مدت، فداکاری ها، امیدها و اعتقادها، و خلاصه همه چیز که قرار بود به سرنگونی رژیم راه ببرد، در کریدرهای قدرت به زمین افتاد؟
- اگر پیش بینی ها و تحلیل رهبر عقیدتی از شرایط و عوامل و تضادها درست بوده است آیا نباید همه ی ان ذخیره ها به نتیجه ی مطلوب می رسید؟
- آیا دلیل به گل نشستن استراتژی، کمبود نفرات و پول و امکانات بود؟
- آیا دلیل و ریشه ی اصلی تحقق نیافتن سرنگونی رژیم، انحرافات سیاسی و استراتژیک بود؟
- آیا کوتاهی از نیروهای بدنه ی سازمان بود و اینکه کم فداکاری کردند؟
- آیا تقصیر مردم ایران بود؟
- آیا تقصیر دولت امریکا بود؟
- آیا تقصیر صدام بود که در سال 70 به کویت یورش برد و استراتژی پس از فروغ جاویدان سازمان را حلق آویز کرد؟ و باید به زعم رهبر عقیدتی نخست به "شرق" یا همان ایران حمله می کرد و پس از اینکه مجاهدین حاکم می شدند و خیالش از مرزهای شرقی آسوده می شد، سپس می توانست هر کاری که می خواهد انجام دهد و موفق تر هم بود.
پس از آتش بس و عملیات فروغ جاویدان در سال 67 ، موضوع سرنگونی رژیم ایران از سوی مجاهدین و یا زنده کردن تئوری جنگ آزادیبخش، سراب شده بود و به ویژه پس از جنگ نخست خلیج فارس در سال 1370 ، چنین امیدی برای همیشه از میان رفت. اما در کنارش اصرارها و فریادهای مجاهدین برای سرنگونی رژیم بیشتر می شد. از یک سو یورش صدام به کویت را اشتباه و مجاهدین را نخستین و بزرگترین بازنده و زیان کننده ی آن خواندند و از دیگر سو اصرار بر اینکه درست آمده ایم و درست هم می رویم.
راستی منظور از این سخن که "مجاهدین بزرگترین زیان کننده ی جنگ خلیج فارس بود" چه می توانست باشد؟ آیا این زیان بزرگ، چند ماه زندگی در سنگرها و شرایط سخت یا به گفته ی مجاهدین رسیدن به ضرورتی اجتناب ناپذیر در عمومی کردن بحث طلاق برای همه ی نیروها با هدف سرنگون کردن رژیم ولایت فقیه بود؟!
یا اینکه رهبر عقیدتی و مسئولان بلند پایه ی مجاهدین کاملاٌ مطمئن شدند که پس از جنگ خلیج فارس در سال 90 میلادی، سرنگونی رژیم ایران به دست مجاهدین دیگر شدنی نبود و یک سراب است و در این باره هیچ ابهامی در رده های بالا وجود نداشت. اما به شعارها ادامه دادند و این بار حریص تر هم فریاد زدند تا کسی شک نکند. تا لحظاتی مانده به حمله ی آمریکا و سرنگونی صدام هم باز شعار می دادند که "باید به ایران برویم و حتماٌ خواهیم رفت حتی با کلاشینکف و دست خالی" و تشریح جزئیاتی که تنها بوی فریب می داد وبرای نمونه: "اگر آمریکا هم جلوی ما را بگیرد خواهیم گفت".
We want to go home
آیا بهتر نبود در تحلیلهای خود پیش از آغاز جنگ، این هر دو احتمال واقع بینانه را با اعضای سازمان بازگو می کردند:
1- قتل عام نیروها
2- اتخاذ سیاست خط موازی با آمریکا؟
گرچه رهبر عقیدتی این گزینه ی دومی را "انطباق اصول با شرایط" معرفی فرموده اند! تردیدی در این نبود که مجاهدین پیش از آغاز جنگ، درباره ی همه چیز با آمریکا به توافق پشت پرده رسیده بودند. اما در ظاهر تنها گزینه ی رفتن به ایران و سرنگونی رژیم ولایت فقیه را برای نیروها بازگو می کردند. چرا؟
اگر بدنه ی سازمان می توانست پیش از آغاز جنگ تنها بخشی از واقعیت ها را ببیند، آنگاه می دانست که باید برای چه چیز آمادگی داشته باشد. برای نمونه هنگام عملیات فروغ جاویدان، سازمان، همه ی اعضا و حتی هواداران را نیز از سراسر جهان برای شرکت در عملیات به عراق آورده بود. اما این بار پیش از حمله ی آمریکا به عراق 90 درصد از نفرات کادر رهبری سازمان از عراق خارج و رهسپار اروپا شدند و با آغاز جنگ ناگهان به ضرورت سیاست خط موازی با دولت ایالات متحده ی آمریکا پی بردند! گرچه مجاهدین همه ی این وضعیت را تحمیلی و ناخواسته معرفی کرده اند، اما با یک تحلیل منصفانه در ذهن، هر کسی به این نتیجه ی روشن خواهد رسید که رقم خوردن چنین سرنوشتی برای مجاهدین، نمی توانست محصول یک اتفاق ناگهانی و بدون پیش آگهی باشد. پس باید به دنبال ریشه ی اصلی این انحرافات بود و دریافت که آیا خطی- استراتژیک است یا سیاسی- استراتژیک و در کجاست؟ عنصر تاثیر گذار عقیدتی را هم در این میان نباید نادیده گرفت!!
یک نظر این می تواند باشد که مجاهدین از همان هنگام که در فاز سیاسی وارد یک اتحاد سیاسی با بنی صدر شد، خشت نخست انحرافات بعدی خود را زدند. چنانچه مجاهدین وارد این بازی نمی شدند، بی گمان سیر تحولات بعدی به گونه ای دیگر رقم می خورد و چه بسا از پایه مبارزه ی مسلحانه ضرورت پیدا نمی کرد. پرداختن به این داستان و بررسی آن بماند برای معتقدان به آن! من وارد آن نمی شوم زیرا بر اساس یک احتمال به نتیجه نخواهیم رسید. آنگونه که مسولان سازمان می گویند "سیاست خط موازی" با آمریکا کمترین سنخیتی با عقاید مجاهدین ندارد اما در یک بررسی جداگانه، تردید نباید کرد که از گزینه ی قتل عام نیروها بسیار بهتر است. به هرحال این نظر هم داده شده که باید از فاز سیاسی آغازکرد تا بشود به درستی به رمز و راز سیاست خط موازی اشراف پیدا کرد. زیرا مجاهدین همواره مدعی بوده اند که تا بن استخوان با بورژوازی در تضاد هستند اما به ناگهان چنان چرخشی به آن سر طیف کردند و شعار خوب بودن اقتصاد جهانی را سردادند که در تاریخ سیاسی ایران کاملاٌ نوین بود! البته در پیش گرفتن سیاست خط موازی را به شرایط جبری نسبت می دهند. اما به نظر من به این موضوع باید دقیق  تر و ظریف  تر نگاه کرد.
از همان سال 57 رهبری مجاهدین ابتدا این سیاست چانه  زنی و قلاب شدن به بالای حاکمیت را با خمینی آغاز کردند اما درداشتن دست بالا در قدرت و اینکه هژمونی با کدام طرف باشد؛ خمینی دست رد به سینه  ی رجوی زد. در گام بعدی، مجاهدین سوار بر تضادهای بالای حاکمیت، خودشان را به بنی  صدر چسباندند اما خمینی زرنگ   تر از این حرفها بود. به هر حال در آن مقطع هم سیاست قلاب شدن به بالا راه به جایی نبرد. گام بعدی این سیاست مجاهدین در عراق و پیوند با صدام بود و بالاخره با دولت آمریکا که باز همان سیاست قلاب شدن به بالای حاکمبت را به امید رسیدن به قدرت سیاسی در پیش گرفتند. اگر سیاست خط موازی را به جبر و شرایط خاص سیاسی ربط می  دهند، گامهای پیش از آن آگاهانه و آزادانه برداشته شده بود این روشی بود برای رسیدن به قدرت که عملی شدن آن از نظر رهبری مجاهدین به نسبت کار کردن از پایین و اتکا به عنصر اجتماعی، راه حل سریعتری می  باشد. اما به دلایلی باز هم این بحث را به عهده  ی دیگران می  گذارم.
بقیه  ی حرفها و شعارها، فریبی بیش نبود. حقانیت مجاهدین و باطل بودن خمینی یا برعکس؛ چیزهایی بود که برای عوام و نیروها کارایی داشت. اگر خمینی هژمونی مجاهدین را در سالهای فاز سیاسی می  پذیرفت یا اگر مجاهدین هزمونی خمینی را می  پذیرفتند دیگر دعوای حق و باطل هم مطرح نبود.
خلاصه اینکه برای رسیدن به حاکمیت سیاسی، از همان آغاز هر تلاشی از سوی رهبری مجاهدین کاملاٌ آگاهانه صورت گرفته است. فراموش نکنیم که خمینی بعدها بد و منفور شد. در آغاز از نظر مجاهدین هم همان امام بود! صدام هم تنها هنگامی که به کویت یورش برد به باور مجاهدین بد عمل کرد نه به خاطر تجاوز به یک کشور دیگر! آمریکا هم از زمان سرنگونی صدام ناگهان خوب و مامانی شد!! اما همه می  دانند که پس از پایان این دوران گذار و افتادن آب تحولات از آسیاب زمانه، باز هم رهبر عقیدتی به دیگران اشاره خواهد کرد و خواهد گفت که مقصر فلان بود و کوتاهی از بهمان و گناهکاردیگرانند!
مجاهدین بیش از آنکه قربانی سیاستها و صف  بندی  های جهانی شده یاشند، قربانی سیا ستهای خوشان هستند. همان سیاستی که از اندیشه  ای ارتجاعی بیرون آمده بود: سیاست چانه  زنی در بالا، نادیده گرفتن عنصر اجتماعی، نداشتن پایگاه اجتماعی، سرکوب نیروهای درون  سازمانی، بسته  تر شدن هرچه بیشتر تشکیلات به مرور زمان، دیگری را در حوزه  ی سیاست قبول نداشتن یا به حساب نیاوردن، مقدس شدن و مقدسی کردن و مقدس  بازی درآوردن و ...
رمز ماندگاری مجاهدین در این سی سال، به حقانیت و دعای امام زمان و دیگر امامان ربطی نداشت. این چرندجات را رجوی برای من و تو می  گفت.

از مقطع فاز سیاسی 1357 تا 1367 و عملیات فروغ جاویدان، به مدت 10 سال سازمان مجاهدین به گواهی رهبر عقیدتی، در حال ساختن و اندوختن استراتژی و سیاست بود تا در لحظه ی شلیک سرنوشت ساز که همه ی اندوخته ها را باید خرج می کرد. اما آن شلیک در عملیات فروغ جاویدان به هدف نخورد و تئوری جنگ آزادی بخش به نام یک استراتژی عملی و مستقل، در آن نقطه بدون تردید مهر پایان خورده بود. مجاهدین پس از یک جمع بندی ، به همگان چنین اعلام کردند که به وظیفه ی خودشان عمل کردند و بر اساس تحلیلهای مشخص و درستی که از شرایط تا آن هنگام داشتند، پیش آمده بودند و از آن پس با تشریح شرایط جدید، ادامه ی مسیر اعلام خواهد شد.
ان استراتژی که بعد از آتش بس به آن تکیه کرد، اکنون دیگر مشروط و وابسته به یک عنصر بیرونی شده بود: "اگر صدام جنگی دیگر را با رژیم ایران آغاز کند آنگاه می توانیم در شکاف جنگ، عملیات فروغ جاویدان 2 را انجام دهیم و رژیم سرنگون خواهد شد".
اکنون باید در انتظار آغاز جنگ و باز شدن آن شکاف می ماندند. هرچند این تابلو سرابی بیش نبود، اما حتی چنانچه شدنی هم بود، آنگاه دیگر داستان استراتژی مستقل را که همواره رهبر عقیدتی ادعای داشتن آن را می کرد (کس نخارد پشت من..) باید تنها یک فریب معرفی کرد، زیرا متکی به صدام شده بود و از خودش مایه ای نداشت. به عبارت دیگر، راه مجاهدین برای سرنگونی رژیم ایران، بستگی به خواست یا کرامت صدام داشت و چنانچه او نمی خواست به ایران حمله کند استراتژی زنده نمیشد! آنچه بر جای مانده بود، مشتی شعارهای فربکارانه و سراب گونه بود که رهبر عقیدتی همگان را ملزم به تکرار آن کرده بود.
به همین خاطر هم، هنگامی که صدام به جای ولی فقیه سرنگون شد همه ی آن تحلیلها و وعده ها و سوگندها، بر سر نیروهای بدنه آوار شد؛ همراه با شوک و ناباوری. کاش آن همه شعار و دروغ را دست کم برای نیروهای خودشان سر نمی دادند. کاش سر سوزنی از واقعیت ها را برای نیروهای خودشان توضیح می دادند و به راستی چه نیازی به آن همه دروغ و فضاسازی بود؟
دوستی برایم تعریف می کرد: "زمانی که ما در بیابانهای عراق سرگردان بودیم و جنگ هنوز ادامه داشت، من از رادیوی کوچکی که مخفیانه آن را گوش می کردم، خبر سرنگونی بغداد و اشغال آن از سوی نیروهای آمریکایی را شنیدم. از خانم مسئولی به نام مینا خیابانی پرسیدم که آیا بغداد سقوط کرده و او در پاسخ گفت نه و خبر را تکذیب کرد و افزود که آمریکا هنوز حتی یک شهر عراق را هم نگرفته است زیرا مقاومت مردم و ارتش عراق بالاست و صدام پیروز می شود. او همچنین گفت که ارتش آمریکا 700 چتر باز را به فرودگاه بغداد هلی برد کرده بود که همه ی آنها به دست نیروهای عراقی سر بریده شدند؛ نگران نباشید!".
این تنها یک نمونه از دروغ پردازی و فضاسازی دروغین سازمان بود برای اینکه تنها خودشان را حفظ کنند و بسیار طبیعی بود که توضیح دقیق و مو به موی رویدادها و تحلیل شرایط از هیچ مجاهدی ساخته نبود. بنابراین رهبر عقیدتی باید به غیبت کبرا می رفت که البته رفت. به راستی 15 سال اندوختن و ساختن دوباره پس از فروغ جاویدان چه شد؟ با آن همه بهای سنگینی که در هر زمینه ای و از هر کسی گرفتند! از فریبهایی که بیرون از سازمان و محیط تشکیلات نشان می دادند تا زندگی در شرایط دشوار تحریم و داستان انقلاب درونی و طلاقها و جنایتهای درون تشکیلاتی پس از سال 70 که عادی ومشروع شد!!. همه و همه با توجیه حفظ انقلاب ایدئولوژیک و سرنگونی رژیم!
در سال 90 میلادی و جنگ نخست خلیج فارس، با از میان رفتن احتمال یورش صدام به ایران، آن تنها روزنه ی امیدی که رهبر عقیدتی جهت استفاده از شکاف پدید آمده در چنان جنگی و اجرای عملیات فروغ جاویدان 2 در آرزویش بود، برای همیشه بسته شد. آنجا شاید، دومین ایستگاهی بود که می توانستند در رفتارشان بازنگری کنند. اما باز هم متاسفانه به پیمودن همان راه انحرافی ادامه دادند؛ با شعار فریبنده ی سرنگونی، سرنگونی ، سرنگونی! به خیالشان با زرهی کردن ارتش و سپس انقلاب ایدئولوژیک و طلاق ابدی، همه کار کرده بودند و به رمز موفقیت دست یافته بودند. در این مسیر هر گونه سوال و ابهامی، رفتار نا مناسب و ناسالم قلمداد می شد. لازمه ی ادامه ی حیات سیاسی شان فقط سرکوبهای تشکیلاتی شده بود و در گذر زمان تنها سرکوبها را شدیدتر می کردند. و اکنون این پرسش در ذهنها هست که چرا در سرفصل آتش بس در سال 67 تحلیل درستی از شرایط اراعه نشد و در تدوین یک استراتژی کارآمد کوتاهی شد؟ رهبر عقیدتی نگران چه چیزی بود که حاضر به پذیرش واقعیت های نوین منطقه ای و جهانی نبود و رفتن از عراق را حتی پس از سرنگونی صدام به سرکشیدن جام زهر تعبیر کرد؟
آیا به راستی همه ی افراد رده بالای مجاهدین باید به این کار خودشان که در سال 64 مسعود رجوی را به عنوان رهبر عقیدتی برگزیده بودندافتخارکنند؟ امروز این پرسشها وجود دارد واگر تا پیش از خلع سلاح مجاهدین مطرح کردنشان خیانت خوانده می شد، اکنون دیگر چنین نیست، بلکه مطرح نکردنشان و عدم موضع گیری خیانت به تاریخ و مردم ایران است.
اگر هنوز هم مجاهدین اصرار دارند که هر پرسش یا نقدی درهر زمینه ی ، از وزارت اطلاعات رژیم آمده است، باید به آنان گفت که عملکرد گذشته ی خودشان را نقد و بررسی کنند. اگر رهبر عقیدتی هنوز هم استدلال می کند که تا رژیم هست باید سکوت کرد تا وی هر کاری که می خواست باز هم انجام دهد، می توان نتیجه گرفت که غیبت وی از صحنه ها به این زودیها پایان نخواهد یافت.
پس از عملیات فروغ جاویدان، مجاهدین با افتخار جار می زدند که دشمن نتوانست ما را زائده ی جنگ معرفی کند! به راستی چه کسی چنین می اندیشد که مجاهدین به این دلیل در عراق ماندند که زائده ی جنگ خوانده نشوند؟ پس از سرفصل آتش بس و عملیات فروغ جاویدان در سال 67، چه رازی در ماندن بدون چشم انداز در عراق و تبدیل شدن به یک برگ بازی در دست این و آن وجود داشته است؟



جبر سیاسی یا انتخاب عقیدتی

 



با اعلام جنگ مسلحانه علیه رژیم ولایت فقیه در 30 خرداد 1360 از سوی سازمان مجاهدین، برگ مهم دیگری در تاریخ سیاسی ایران رقم خورد. در آغاز فاز نظامی و ضربات مهلکی که رژیم در ابتدا دریافت کرد، نخستین نظریه ای که در کوتاه مدت همه منتظر آن بودند سرنگونی رژیم زیر ضربات نظامی بود. این ذهنیت به گونه ای عام بر بیشتر سازمانهای مخالف رژیم و حتی بر اپوزسیون مقیم خارج هم حاکم شده بود. اما رژیم به هر شکلی از جمله سرکوبی مطلق و بی سابقه توانست خودش را سر پا نگه دارد و سازمان مجاهدین با تظاهرات مسلحانه ی 5 مهر 1360 یک بار دیگر تلاش کرد در فضای بسته و اختناق آمیز جامعه شکافی پدید آورد تا باعث حرکتهای اجتماعی گردد.
در سال 1361 هنگامی که عراقی ها وادار به عقب نشینی از خاک ایران شدند و سپس پیشنهاد آتش بس و مذاکره دادند، رژیم ولایت فقیه وضعیتی بادوام تر پیدا کرد به گونه ای که حاضر به هیچگونه مذاکره ای با عراقی ها و پذیرش آتش بس نشد. آنان شعار فتح قدس از راه کربلا را سر دادند و خیلی ها می دانستند که چنین مواضعی هیچ موضع مشخصی در جنگ نیست. رژیم تنها به ادامه ی جنگ نیاز داشت زیرا در پشت سپر جنگ هر سرکوبی را به سادگی انجام می دادند و هرگونه اشکال و ضعف و کمبودی در جامعه را به نام جنگ توجیه می کردند و می پوشاندند و صداهای مخالف را خفه می کردند.
پیش از مذاکره ی نمایندگان عراق با مسعود رجوی در پاریس، عراقیها همه ی راهها را رفته بودند و هیچ راهی برای مذاکره با رژیم ولایت فقیه نیافته بودند. رژیم میانجیگری خیلی ها را رد کرده بود نمایندگان عراق درب همه ی دفاتر و سفارتخانه های رژیم در سراسر جهان را زده بودند. رژیِم اما اعلام کرد که پایان جنگ دفن اسلام است و تحت عنوان غرامت از پذیرفتن آتش بس سر باز زد. دست آخر، عراقی ها به پاریس رفتند و بیانیه ی صلح را با مسعود رجوی امضا کردند. این حرکت در افکار عمومی پرسش برانگیز بود اما توجیه مجاهدین این بود که جنگ و دفاع تا زمانی که نیروی خارجی در خاک میهن است مشروع است اما هنگامی که نیروی خارجی در میهن نیست و خواهان مذاکره و آتش بس شده، جنگ دیگر مشروعیت ندارد و صلح باید برقرار شود.
به دنبال امضای بیانیه ی اتش بس در پاریس میان رجوی و نمایندگان عراق، مجاهدین شعار صلح صلح آزادی را محوری و عمومی کردند و به دنبال آن اندیشه ی جنگ آزادی بخش آرام آرام شکل گرفت که در نهایت به استقرار نیروهای مجاهدین به عنوان یک نیروی آزادی بخش در عراق انجامید.
سازمان مجاهدین در ایران درگیر جنگ داخلی با رژیم ولی فقیه بود. در اواخر سال 1360 تفکر سرنگونی رژیم در کوتاه مدت رنگ باخت و به قول مجاهدین حتی بازرگان هم تا روز5 مهر 1360 سکوت کامل کرد و هنگامی که مطمئن شد رژیم رفتنی نیست درب جماران را زد. البته مجاهدین بعدها اعلام کردند که ما اطلاعیه ی رسمی یا قولی به کسی نداده ایم که رژیم چه روزی سرنگون می شود ! ما هم مانند دیگران امیدوار بودیم که رژیم تنها شش ماه دوام بیاورد.
به دنبال آغاز یک نبرد سیاسی میان مجاهدین و سایر گروهها و افراد مستقل سیاسی، که خود، یکی از تبعات سرنگون نشدن رژیم در کوتاه مدت بود، تغییراتی در آن ائتلاف اولیه ی شورای ملی مقاومت رخ داد و عده ای از بزرگان سیاسی مسیر خودشان را جدا کردند. در کنار تمامی دلایل و اختلافات موجود میان مجاهدین و سایر گروههای سیاسی، یک اتفاق نظر میان همگان وجود داشت و آن هم پروسه ی سرنگونی کوتاه مدت رژیم که باید فراموش می شد. و اکنون مجاهدین در ورای همه ی مسائل باید به اصلی ترین و مهمترین تضاد می اندیشیدند و آن را به گونه ای حل می کردند. سازمان مجاهدین به عنوان تشکلی نیرومند و مدعی، اگر می خواست به مبارزه ای دراز مدت با رژیم بپردازد، باید به چه تضادهای پاسخ می داد؟ چنانچه بنا بود در آینده تهدیدی علیه سازمان وجود داشته باشد، چه می توانست باشد؟ آیا احتمال یک انشعاب دیگر در آینده وجود نمی داشت؟ ثبات سیاسی در کمیته ی مرکزی و دفتر سیاسی تشکیلات تا کجا می توانست دوام داشته باشد؟
مسعود رجوی تنها بازمانده ی کمیته ی مرکزی سازمان مجاهدین خلق ایران بود که از زمان رژیم سلطنت زنده مانده بود. در این زمان زمزمه های در رده های بالای تشکیلات شنیده می شد مانند اینکه در طول سالیان رهبری سازمان عملاٌ در دست رجوی بوده است و شایسته ترین فرد در سازمان اوست و اگر مسعود ثابت کرده که توان هدایت سازمان را دارد و سازمان نیازمند تحولی در راس است ، چرا این موضوع نباید رسماٌ اعلام شود؟ این در واقع نقطه ی آغاز و نطفه ی اولیه ی داستان رهبری عقیدتی است که مجاهدین آن را تحت عنوان "انقلاب ایدئولوژیک" مدون و رسمی کردند. اینکه شخص مسعود یا شخص دیگری طراح و مبتکر چنین تحولی بوده یا نه هم اکنون موضوع بحث ما نیست.
در گام بعدی جایگاه و نقش زنان را هم در همه ی زمینه ها ضمیمه ی رهبر عقیدتی کردند و به این ترتیب مسعود رجوی بر آن شد تا به قول خودش در مسیر حل تضادهای محتوایی به دنبال شایسته ترین زن مجاهد خلق باشد و او نخستین زنی خواهد بود که توان درک مسعود را داشته و به "ولایت" مسعود لبیک می گوید. (مریم عضدانلو) به این شکل بود که در فرهنگ مجاهدین پس از خدا و به جای خلق،نام مسعود رجوی جای گرفت! هرچند با گذشت زمان برای همه روشن شد که بحث حق و حقوق و یا رهایی زنان، روکش زیبایی برای اهداف دیگر بود. علم کردن رهبر عقیدتی که پس از مدتی رسماٌ نایب امام زمان معرفی شد، کار ساده ای نبود و ابزارهای خاص خودش را می طلبید که حق وحقوق زنان در نظر همگان اعم از نیروهای درونی یا بیرونی منطقی و جذاب به نظر برسد.
در گام بعد به دلیل باورهای مذهبی در مجاهدین، خیلی زود راه حل یک سری موانع جزئی را هم با اهرم اسلام انقلابی کنار زدند و بالاخره پس از مدتها بحث اقناعی در درون سازمان مجاهدین، هنگامی که همگان متقاعد شدند که در مبارزه با رژیم باید فداکاری کرد و حتی اگر لازم باشد بدترین فشارهای سیاسی را هم باید به جان خرید و هر کاری را به خاطر حفظ سازمان انجام داد. ابتدا دفتر سیاسی و کمیته ی مرکزی مجاهدین را منحل اعلام کردند و پس از مراسم ازدواج مریم و مسعود معرفی رهبر عقیدتی سازمان اعلام بیرونی شد و گفتند زنان در جایگاه تاریخی قرار گرفتند و چنین امر مهمی برای نخستین بار است که رخ می دهد و در طول تاریخ از سوی هیچ کسی یا سازمانی انجام نشده ! به قول مجاهدین ، شهامت پرداختن به موضوع زنان ازبالا به عنوان ستم کشیدگان تاریخ، فقط از عهده ی رهبر عقیدتی برمی آید و نام این پرداختن به زنان را هم انفجار رهایی نهادند!
با اندکی دقت مشخص است که کارهای مهمی انجام شد و در صدر آنها هم زنده شدن حق رهبری مسعود رجوی. و گفتند که تا به حال مسعود به عنوان سکاندار عمل کرده و این موضوع را با افتخار رسمی کردند. همه ی مسئولیتها به گردن شخص رهبر بود و همه ی اختیارات هم در دست او بود و دیگران باید تنها مجری خط و برنامه های او باشند. خلاصه این که رژیم در کوتاه مدت سرنگون نشد. و در دراز مدت چه کسی می تواند تضمین کند که اعضای دفتر سیاسی و کمیته ی مرکزی به مرور زمان در ردیف لایق ترین افراد قرار نگیرند و بعد هم در میان آن همه رهبر "ذیصلاح" و انبوهی تناقضات محتوایی در اندیشه و سیاست و خط و نظرات گاه متضاد و تجربه ی انشعاب سال 54 مزاحم رهبری رجوی نشود!؟ در همان سالهای 63 و 64 مسعود رجوی گفته بود که هدفش از خلق رهبر عقیدتی یا انقلاب ایدئولوژیک این است که می خواهد بار 10 سال آینده را ببندد!
بعدها و مرور زمان آن 10 سال به ابدیت پیوست و رسماٌ اعلام کردند که تنها راه ماندگاری مجاهدین همین انقلاب ایدئولوژیک است و با این انقلاب انسان می تواند در مسیر تکامل راه خودش را باز کند و حرفهای دیگری از این دست.
به این ترتیب جلوی هر گونه تهدید درونی مانند انشعاب را قاطعانه گرفتند و همگان در برابر رهبر عقیدتی باید زانو می زدند و گرنه به سرنوشت پرویز دچار می شدند. موضوعی که ان را به اخراج ابلیس از بارگاه خداوند تشبیه کرده بودند! پرویز یعقوبی تنها کادر ارشد مجاهدین بود که اعتقادی به رهبر عقیدتی نداشت. پس تا آن هنگام، هدف از انقلاب ایدئولوژیک وخلق رهبر عقیدتی را مبارزه با رژیم و مشخص بودن سکاندار اصلی اعلام کردند.
بر سر این موضوع یک جنگ سیاسی میان مجاهدین و دیگر گروههای اپوزوسیون در گرفت و همه ی بحث هم بر سر هزمونی و برتری خواهی مجاهدین در طیف اپوزوسیون بود و مجاهدین در دفاع از نقش رهبری خود از این فاز هم گذشتند و به قول خودشان رهبر با دست خود و توشه ای که اندوخته ی گذشته شان بود برای "برافروختن آتش بر فراز ایران" راهی جوار خاک میهن (عراق) شد! رهبر عقیدتی مسولیت رفتن به عراق را برای ارائه ی تئوری جنگ آزادی بخش پذیرفت. پیش از آن هم با بیانیه ی صلح، به قول خودشان مسیر سیاسی رفتن به عراق را هموار کرده بودند. آنها به عراق رفتند و با شعار صلح که رژیم ولایت فقیه از آن گریزان بود نهایتاٌ تاسیس ارتش آزادی بخش را اعلام کردند و به قول معروف همه ی تخم مرغها را در سبد عراق گذاشتند.
پس از عملیات چلچراغ که در بهار 1367 انجام شد، رژیم ولایت فقیه در تابستان همان سال ناگهان 180 درجه تغییر موضع داد و اعلام کرد که قطعنامه ی آتش بس سازمان ملل را می پذیرد. به دنبال پذیرش قطعنامه از سوی رژیم سازمان مجاهدین اقدام به عملیات فروغ جاویدان کرد؛ یک شلیک بزرگ و سرنوشت ساز که به قول خودشان آتش و مهمات آن طی 10 سال ذخیره شده بود. آن شلیک به هدف نخورد و مجاهدین به تهران نرسیدند. فروغ جاویدان به معنای نظامی یک شکست بود و تئوری جنگ آزادی بخش در ان نقطه برای همیشه مهر پایان خورد.
نشستهای جمع بندی و کارهای مربوطه ی پس از عملیات هم انجام شد. مجاهدین یا LNA به قول خودشان تا آن نقطه در یک ظرف تئوریک مشخص کارشان را کرده بودندو اکنون در یک سرفصل جدید منطقه ای و جهانی ، رهبر عقیدتی باید ادامه ی راه مشخص می کرد. آیا معتقد بودند که تئوری جنگ آزادی بخش همچنان جوابگوست؟ چون رهبر عقیدتی تصمیم داشت تا در عراق ماندگار شود و تشکیلات را با توجیه و تدوین عملیت فروغ جاویدان 2 ، در کنار مرزهای ایران حفظ کند؛ اما با کدام استراتژی؟ تئوری جنگ آزادی بخش تنها هنگامی موثر است که میان دو کشور جنگ رسمی در جریان باشد تا نیروهای مخالف بتوانند در شکاف جنگ اهداف خود را پیش ببرند.این تئوری چیز جدید نبود و مجاهدین به نمونه ای در قاره ی آفریقا استناد می کردند.زمانی که مجاهدین وارد خاک عراق شدند جنگ رسمی از سالها قبل در آنجا آغاز شده بود و مجاهدین هم بنا به تصریح خودشان با هدف توقف ماشین جنگی رژیم و استقرار صلح وارد جنگ با رژیم شدند!
پس از آتش بس و بسته شدن شکاف جنگ، دیگر میدانی برای به کار بردن سلاح وجود نداشت. با وجود این، مجاهدین همچنان با تئوری جنگ ازادی بخش سرخوش بودند و در عراق ماندگار شدند چرا؟ آیا به این امید که دوباره نبردی میان ایران و عراق در بگیرد؟ چگونه؟ رژیم ولایت فقیه اهل آغاز جنگی دیگر نبود. چون اگر توان چنین کاری را داشت اصلاٌ زیر بار آتش بس نمی رفت و ان جام زهر را نمی نوشید و جنگ را تا فتح کربلا و قدس و مالزی ادامه می داد. پس توان رژیم برای یک جنگ دیگر صفر بود. تنها را هش این بود که صدام حسین جنگ دیگری را شروع کند تا درشکاف جنگ LNA یا ارتش آزادی بخش کارایی داشته باشد. به سخن دیگر صدام وظیفه داشت تا نعش تیوری جنگ آزادی بخش را جانی دوباره ببخشد. صدام هم با یورش به کویت در سال 1990 میلادی نعش استراتژی جنگ ازادی بخش را به دار آویخت! مجاهدین در عراق ماندگار شده بودند تا با تکیه به صدام و کرامت او برای یک حمله ی دیگر به خاک ایران، استراتژی را به بار بنشانند!
رهبر عقیدتی یک بار در یک نشست عمومی توضیحات مبسوطی برای همه ی نیروها داد و مدعی شد که بحث وابستگی مجاهدین به عراق یکسره حرف دشمنان و از القائات رژیم است.مسعود گفت: "مجاهدین خود را گروهی بی هدف نمی دانند. آنها به عنوان جایگزین رژیم ایران به عراق آمده اند و یک حکومت در سایه هستند و دستگاه سیاسی خودمان را هم در همین چهار چوب چیده ایم! پس از رژیم حاکمیت سیاسی در دستان ماست. این است که نمی شود گفت که دولت ایران به عراق وابسته است زیرا وسعت و جمعیت و همه چیز ایران از عراق بیشتر است و گذشته از اینها هرگاه سخن از وابستگی به میان می آید، پای یک قدرت بزرگ در میان است، مانند رژیم شاه که به آمریکا وابسته بود". و ادامه ی ادعاها مبنی براینکه مجاهدین به عراق وابسته نیستند.
مجاهدین خودشان را یک نیروی کاملا مستقل و دارای پایگاه اجتماعی معرفی می کردند. روزگاری، وزارت خارجه ی آمریکا یکی از دلایل موضع گیری اش در برابر مجاهدین را نداشتن پایگاه مردمی عنوان کرد و مجاهدین هم در پاسخی به آن موضع، عکسی از راهپیمایی بزرگ مردم تهران در سال 60 را منتشر کردند و زیر آن نوشتند "این هم پایگاه اجتماعی". مجاهدین دروغ نگفته بودند. انها پایگاه اجتماعی و بسیاری چیزهای دیگر هم داشتند. امروز اما، هیچکدام را ندارند و جز نام و خاطره ای از آنها چیزی برایشان به جای نمانده.
در باره ی اتهام تروریستی بودن هم باید گفت که مجاهدین تلاش فراوانی کردند تا از فهرست این گروهها خارج شوند. پس این امر برایشان اهمیت حیاتی دارد. به گونه ای که بارها مسولان مجاهدین اعلام کرده اند که 90 درصد توان سازمان بر سر اتهام تروریسم قفل شده است. در هر مراسم، جشن، عزا، تظاهرات و هر فرصتی، نخستین شعارمجاهدین خارج شدن از فهرست گروههای تروریستی است به ویژه پس از سرنگونی صدام! به راستی معنای واقعی این شعار چیست؟ اگر سازمانی خودش را مردمی و مشروع و محبوب می داند، چرا باید نگران حرف غرب و شرق و فلان فهرست و بهمان موضع باشد و به این سادگی به قول خوش قفل بشود؟! برای نمونه ببرهای تامیل هم در لیست گروههای تروریستی قرار دارند اما برایشان اهمیتی ندارد و 90 درصد توان انها هم "قفل" نیست زیرا استراتژی روشن و هدف مادی مشخصی دارند و درنتیجه پایگاه مردمی هم دارند و کارکرد عادی خود را ادامه می دهند.
اما مجاهدین نگران و قفل هستند. این نگرانی در زمان صدام چندان بارز نبود زیرا تکیه گاهی مانند صدام داشتند و امیدوار بودند که در آشفتگی های منطقه بالاخره رویداد یا معجزه ای رخ دهد و رهبر عقیدتی به حاکمیت سیاسی برسد. قابل درک بود که چرا و چگونه مجاهدین در بالاترین رده ها به این نتیجه رسیده بودند که "خلق قهرمان ایران" بی عرضه اند که رژیم را سرنگون نمی کنند! مردم ایران به دنبال روشها و هدفهای موهومی که مجاهدین بر آن اصرار داشتند نبودند. آزموده را آزمودن خطاست.
صدام سرنگون شد و در شرایط نوین منطقه ای، مجاهدین همه ی تلاششان بر این استوار شد که از فهرست گروههای تروریستی به درآیند. همه ی امیدشان به ریخت و پاش غرب است و اکنون دیگر به جای صدام به ایالات متحده تکیه کرده اند تا در زد و بندهای جهانی و راه پر رمز و راز سیاست از کاروان عقب نمانند و به قول خودشان یک چیزی هم دست آنان را بگیرد. واین تنها امید باقیمانده ی رهبر عقیدتی برای سهیم شدن در قدرت سیاسی است. چندان نباید به شعار "استقلال از دیگران" که سر می دهند توجه کرد. جای تردید نیست که مجاهدین با هر گونه خوش رقصی هم که در برابر غرب نشان دهد باز هم از فهرست تروریستی خارج نخواهند شد. جایگاه کنونی مجاهدین محصول مواضع آگاهانه ی خودشان است و نه ظلم و بیداد آمریکا یا صدام یا رژیم یا کوتاهی خلق و نیروها.سازمانی با اندیشه های ارتجاعی و خط مشی منحرف و واپسگرا شایسته ی فرجامی بهتر از این نیست. اگر مجاهدین یا هر کس دیگر به قانونمند بودن داستان و خط سیر رویدادهای تاریخ ایمان دارند ، باید بپذیرند که چنین ساختار کهنه و قدیمی و اصرارهای مشمئز کننده بر حقانیت آسمانی مجاهدین هرگز آنان را به یک حاکمییت آرمانی نخواهد رساند.
و اما در باره ی رابطه ی مجاهدین با دولت پیشین عراق (صدام) باید گفت مجاهدین به عنوان نیروی خارجی در خاک عراق از همان آغاز به قول خودشان استقلال کامل سیاسی و ایدئولوژیک داشتند و هرگونه عملی علیه ماشین جنگی رژیم ولایت فقیه را در شکاف جنگ ایران و عراق به پیش می بردند. پس از آتش بس، مجاهدین همچنان با هدف سرنگونی رژیم ایران در عراق ماندگار شدند. برای آن هدف هم مجاهدین تنها به دو چیز نیاز داشتند: جنگ و مرز. زیرا برای سرنگونی به هر حال مرز را باید در کنترل داشت وطبیعتاٌ سرنگونی روی سطح زمین رخ خواهد داد! البته مجاهدین ادعا می کردند که مرز را باید خودشان باز کنند. در نگاه نخست معنای دقیق این سخن برای کسی روشن نبود. اما هنگامی که رژیم ایران خاک عراق را در بهار 80 به موشک بست تازه روشن شد که منظور مجاهدین از همه ی عملیات نظامی در شهرهای بزرگ این بوده است که رژیم را وادار به واکنش و در نهایت وارد شدن به یک جنگ تمام عیار در طول مرزها کنند و آنگاه با استفاده از شکاف ایجاد شده در جنگ ، راه LNA باز شود! اما نشد و شدنی هم نبود. حتی اگر رژیم ایران کارهای بزرگتری از شلیک 77 موشک به عراق هم انجام می داد باز هم چنان نبردی در نمی گرفت. صدام هم پس از یورش 1990 به کویت کاملاٌ اسیر و در قفس بود. حتی پاسخ موشکباران رژیم را هم نداد. به مجاهدین هم اجازه ی هیچ تحرک محدودی را در مرزها نداد چه رسد به حرکت زرهی! و البته زمان باید می گذشت تا ما صدای عباس داوری و رجوی را خطاب به دولت عراق می شنیدیم که گفتند: "ما بخشی از ماشین جنگی عراق هستیم و شما هرچه بگویید ما برایتان انجام می دهیم!!".
در فروردین سال 80 یک واحد 9 نفره از مجاهدین برای انجام ماموریتی به درون خاک ایران رفتند. فرماندهی این واحد با مسعود محمد خانی بود که از ارتش نهم و قرارگاه انزلی اعزام شده بودند تا یک تیم عملیاتی را از مرز عبور داده و روانه ی تهران کند. ناگهان با بیسیم خبر رسید که همه ی نفرات واحد در کمین افتاده و درگیر شده اند. بلافاصله واحدهای کمکی از ارتشهای نهم و دوم به فرماندهی مژگان پارسایی برای کمک به نیروی محاصره شده به مرز فرستاده شدند. یکی از نفرات کمکی، صحنه را به این شکل بازگو کرد: "زمانی که ما به مرز رسیدیم، درگیری هنوز ادامه داشت و هلیکوپترهای رژیم از نزدیک دیده می شدند که از بالا نیروها را زیر آتش گرفته بودند. ما همگی سلاحها را اماده کرده بودیم و من باید با موشک سام 7 هلیکوپترها را می زدم. اما هنوز فرمان آتش داده نشده بود که فرماندهان ارشد ارتش عراق بالای سر ما آمدند و دستور دادند که حق شلیک به آن سوی مرز را نداریم و اصلاٌ چه کسی به شما اجازه داده تا اینجا بیایید؟"
بنابراین هیچ چشم اندازی برای باز شدن راه و استفاده ی مجاهدین از مرز ، پیش رو نبود.
و اما مجاهدین همچنان درعراق زندگی می کردند. آنها آزاد بودند که چه بپوشند، چه بخورند، چه زمانی ازدواج کنند، کی طلاق بگیرند، چقدر بخوابند، انواع غذاها را بپزند، گل و درخت بکارند و انواع قرارگاههای گوناگون را داشته باشند. حتی نفوذی که مجاهدین در زندان ابوغریب داشتند گاهی نیروهای امنیتی صدام را هم شگفت زده می کرد. اما از مرز خبری نبود. نه رژِیم ایران و نه رژیم عراق، هیچکدام تمایلی برای یک جنگ دیگر را نداشتند. به سخن دیگر، تنها الزام سرنگون کردن رژیم به دست مجاهدین باید فراموش می شد. اما شعار سرنگونی نباید فراموش می شدو رهبر عقیدتی هم تنها دلیل ماندن در عراق را سرنگون ساختن رژیم ایران در عملیات فروغ 2 عنوان می کرد! حرفهای رهبر عقیدتی دراین باره واضح و روشن نبود و به صراحت نمی گفت که در عراق ماندگار شوم! همه نیروها به مانند یک جماعت سیاهی لشکر ، تنها باید تمکین می کردند. رهبر عقیدتی برای حفظ نیروها دست به روشها و شگردهای نوین و سرکوبگرانه زد و در انتظار سرنگونی رژیم به دست مردم ایران به کمین نشسته بود.
مجاهدین همیشه و همه جا شعار سرنگونی را قاطعانه فریاد می زدند. اگر هم کسی از بیرون پرسشی را درباره ی سرنگونی و چگونگی آن می کرد مجاهدین پاسخ می دادند که به جای حرف و پرسش وارد میدان عمل شود و به مجاهدین بپیوندد تا سرنگونی محقق شود. در واقع فرد پرسشگر را بدهکار هم می کردند و به این ترتیب از پاسخ دادن می گریختند. برای نیروهای درونی هم دلایل بسیار سنگین عقیدتی و بحث های پیچیده پیش می کشیدند که چنانچه رژیم تاکنون سرنگون نشده و مسعود و مریم به تهران و حاکمیت سیاسی نرسیده اند، کوتاهی از نیروهای بدنه بوده است!
جالب است! اصلاٌ مگر قرار بوده که رژیم ولایت فقیه با یک مشت تئوری و سخنرانی و صدور بیانیه ساقط شود!؟رهبر عقیدتی بدهکار صدام بود چون زیر چتر امنیتی صدام توانسته بود حاکمیت در سایه و هژمونی تشکیلاتی خود را حفظ کند و از سوی دیگر صدام هم از حضور مجاهدین در عراق به خوبی استفاده میکرد!. می توان گفت در مقایسه ی منافع دو طرف، صدام 99 درصد و سازمان مجاهدین تنها 1 درصد سود می برد. صدام همه چیز در اختیار مجاهدین می گذاشت: اکسیژن، آب، برق، ماست، دوغ، قرارگاه و تابوتهای پر از دلار و ...... تنها چیزی که هرگز در اختیار مجاهدین نبود مرز بود که قرار نبود باز شود تا استراتژی به بار بنشیند. مسعود رجوی هم این را به خوبی می دانست و در توهم باز شدن مرزها و آغاز جنگ نبود. تنها امید رهبر عقیدتی این بود که در نزدیکی مرزهای ایران گوش به زنگ بنشیند تا هرگاه رژیم به دست خلق ایران سرنگون شد، رهبر عقیدتی در بزنگاه حاضر و ظاهر شود و حقانیت علی را که مدعی آن بود دوباره زنده کند تا راه تکامل بسته نشود.
خوب بودن یا ارتجاعی بودن اندیشه ی مجاهد خلق، در جهان سیاست چندان اهمیت ندارد! حتی اگر به قدرت هم می رسیدند شعار که جرم محسوب نمی شود. بر فرض اینکه شعار "پیش به سوی جامعه ی بی طبقه ی توحیدی" زیبا و دلچسب هم باشد چگونه است که باید آن را به زور زندان و چماق به خورد دیگران داد و هم زمان لاف دموکراسی و آزادی هم داد؟ حرف از همین جا آغاز می شود که اسلام رجوی خودش را چپ مارکسیسم معرفی می کند ومدعی است که سیاست قرن بیست و یکم را با پیروی از علی و حسین و دیگر بزرگان شیعه می توان پیش برد! با یک نگاه تاریخی به زندگانی علی، پیداست که علی سیاستمدار نبوده و با کمک شمشیر تضادهای جامعه را حل می کرده. به سخن دیگر، درد علی درد دین بوده و بس. در این صورت کار خمینی و رجوی درست است زیرا درد هر دوشان درد دین است. فراموش نباید کرد که رجوی در سخنرانی سال 58 درا مجدیه گفت: "اگر دین محمد جز با ریخته شدن خون ما راست و مستقیم نمی شود، پس ای گلوله ها مرا بگیرید". بنا براین ادعای درد مردم داشتن و آزادی و دموکراسی از سوی رهبر عقیدتی گزافه ای بیش نیست و درد اصلی همان درد دین است تا بتوانند از مردم سواری بگیرند. منظورشان از آزادی هم تنها در کادر و محدوده ی عمل خودشان است و بیرون از آن چیزی را به رسمیت نمی شناسند. جتی یک بار درنشستی به صراحت گفتند: " منظور ما از آزادی آن چیزی نیست که در غرب است. منظور ما آزاد شدن از قید افکار باطل و ناحق است و پیوند خوردن با تفکر اسلام انقلابی!!!".
خمینی در آغاز کارش و بدون تعارف سخن از ولایت فقیه گفت و خودش را نایب امام زمان نامید و با همین توجیهات هر کار و عمل و جنایتی را از جانب خداوند مجاز دانست و به این شکل حقانیت جایگاه خودش را تثبیت کرد. همه ی اختلافهای جامعه ی ایران با خمینی ناشی از آن نبود که چرا به ولایت فقیه اعتقاد دارد یا در آن باره کتاب نوشته است. بلکه اختلافها از آنجا ریشه می گرفت که خمینی خودش را ولی فقیه می دانست و دیگران را ملزم به اطاعت از خود! و سپس هم بر همین پایه همه ی ساختار سیاسی، اجتماعی، اعتقادی جامعه را بنا نهاد؛ با اولویت حفظ اسلام. همه ی کسانی که به ولایت فقیه و حکومت اسلامی اعتقاد نداشتند سرکوب ومجبور به هجرت شدند و همه پس مانده ها که یا از معتقدان بودند و یا از دستمال چرخانهایی که اعتقادی هم نداشتند اما نان را به نرخ روز می خوردند؛ ماندند و در راس امور تخصصی و مدیریت کلان کشور قرار گرفتند و اکنون پس از گذشت سه دهه آن را که عیان است چه حاجت به بیان است!
مجاهدین اما، به ان صراحت که خمینی عمل کرد وارد بحث اثبات حقانت خود نشدند. ابتدا سخن از انتخاب آگاهانه و آزادانه در مسیر جامعه ی بی طبقه ی توحیدی به میان آوردند. حتی زمانی که رهبر عقیدتی LNA را پایه گذاری کرد گفتند: "ملاک اصلی جنگ با رژیم ولایت فقیه است و هر کس با هر مرام واندیشه ی می تواند به ما بپیوندد". اما در گذر زمان و به تدریج ماهیت اصلی رهبری عقیدتی ( یا همان ولایت فقیه) رنگ و شکل راستین خودش را گرفت.
در مناسبات مجاهدین در دهه ی 70 خورشیدی، هر کس که نمی خواست مجاهد خلق باشد بی گمان نفوذی رژیم خوانده می شد! افرادی با اندیشه های مارکسیستی هنوز از پیش از اتش بس در سازمان مانده بودند. رجوی در نشستی قاطعانه اعلام کرد که اگر هنوز آنان را در میان خود تحمل می کند به خاطر ان است که نشان دهد که سازمان دموکراتیک است و گرنه آن افراد سربار و مزاحم هستند.
در مورد انقلاب ایدئولوزیک هم به همین شکل عمل می کردند. در ابتدا فقط به افراد تازه وارد گفته می شد که مبارزه همراه با خانواده شدنی نیست و به این شکل افراد متقاعد می شدند که به خاطر سرنگونی رژیم و تا سرنگونی رژیم باید "طلاق" دهند. اما مدتی که می گذشت تازه متوجه می شدند که سخن از طلاق اندیشه و ذهن است و خداحافظی با هر آنچه که در دنیای مجاهد خلق باطل و ناحق معرفی شده است که معنی اش تمام جهانی است که مجاهدین در آن زندگی می کردند. یعنی همه چیز باطل و ناحق است به جز اندیشه ی مجاهد خلق!
پس از مدتی برای همگان از مجرد و متاهل، سخن از طلاق ابدی به میان آوردند و موضوع طلاق تا سرنگونی که در بدو ورود به قرارگاه برای همگان الزامی است، ناکارآمد معرفی می شود و البته توضیح می دهند که: " هنگامی که شما اندیشه های ناحق را طلاق می دهید و می پذیرید که به جز اندیشه ی مجاهد خلق یا رهبر عقیدتی، باقی جهان باطل و ناحق است، باید تا ابد با افکار و اندیشه های ناحق یا باطل خداحافظی کنید و منطقی نیست که بخواهید پس از سرنگونی دوباره به جبهه ی باطل بپیوندید". اگر مجاهدین می گویند که هر کس از سازمان جدا شد، مزدور و خائن و پاسدار رژیم است، در سیستم فکری خودشان بی ربط نگفته اند و بنا به تصریح رهبر عقیدتی، حتی اگر امام جعفر صادق هم باشند، حقانیتشان هنگامی ثابت می شود که در دستگاه فکری مجاهد خلق نفس بکشند!
در این مسیر هرگونه عاملی که به آن عاطفه و حساسیت داشته باشند در زمره ی افکار باطل و استثماری قرار می گیرد. پس باید قاطعانه فراموشش کرد و به ان لعنت فرستاد. از ان جمله پدر، مادر، همسر، فرزند، خواهر، برادر، گربه، سگ و حتی هر جسمی که به آن علاقه نشان دهی. تمامی عواطف باید روی به سوی رهبر عقیدتی باشد. همه ی افراد باید عشق به رهبر عقیدتی را در ذهن خود صیقل بزنند و رهبر عقیدتی تنها مرجعی است که می تواند بار سنگین عاطفه ی یک ملت را به دوش بکشد.!!!
بیشتر نفرات تازه وارد پس از مدتی اعتراض می کردند که: "شما از روز نخست فقط یک امضا برای سرنگونی و طلاق تا سرنگونی خواستید. دیگر حرفها، جدید هستند. هر حرف و بحثی هم که از انقلاب ایدئولوژیک تشریح می کنید فهمیده یا نفهمیده تنها امضا می گیرید با این استدلال که باید از آن عبور کنی و این امضا ها به خودت کمک می کند تا دستگاه ایدئولوژیک در اذهان عمیق تر شود...". حال اگر کسی امضا نمی کرد، چنان در پیچ و خم مناسبات تشکیلاتی و نشستهای مختلف و فریادهای همان جمع به اصطلاح معحزه گر گیر می کرد و دچار چنان جنگ اعصابی می شد که سرانجام خسته و درمانده می گفت: " بیایید این هم یک امضای دیگر"!
حتی به افراد گفته می شد که مهم نیست که معنای چیزی را که امضا می کنند نمی دانند و پس از امضا کردن معنایش را خواهند فهمید و اینکه کلید فهم در میدان عمل است. پس از مدتی نفرات به خودشان می آمدند و می دیدند انبوهی امضاهای مختلف داده اند و دیگر نمی توانند بگویند که نمی خواهند یا نمی توانند. بی درنگ امضاها را جلوی نفرات می گذاشتند و یادآوری می کردند که باید تا آخرش بمانی! و تازه همین یادآوری را با لحن روز نخست نمی گفتند. فرهنگ انقلاب ایدئولوژیک حکم می کند که بگویند: "تو به رهبر عقیدتی امضای خون و نفس داده ای و تا ابد خون و نفس تو در اختیار رهبر عقیدتی است". در فرهنگ انقلاب ، امضای خون یعنی اینکه رهبر عقیدتی تصمیم می گیرد که فرد در چه زمانی و چگونه باید کشته شود و امضای نفس یعنی اینکه رهبر عقیدتی تصمیم می گیرد که هر فرد در کجا و چگونه زندگی و فکر و استراحت کند. بنابراین بر پایه ی ان امضای نخستین تنها حقی که هر کس دارد ، حق فدا شدن در راه آرمان رهبر عقیدتی است و هیچ تصمیمی بدون اراده ی رهبر مجاز نیست. افراد باید تنها آن چیزی را که به آنها گفته می شود بدون چون و چرا اجرا کند. به سخن دیگر آن امضای اول برای سرنگونی و تا سرنگونی، ابدی می شود و سپس به امضای خون و نفس تا ابد یت گره می خورد. به قول یکی از دوستان پرسابقه کم و بیش همه ی نفراتی که وارد سازمان می شوند هیچ تصویر واقعی از اینجا ندارند. آنها یک دوره ی آموزش نظامی در ذهن دارند و بعد هم جنگ و گریز با نیروهای رژیم!
نیروها به همین سادگی وارد سازمان می شوند و در همان مراحل نخستین که هنوز همه چیز برایشان نا آشنا و مبهم است انبوهی امضاها را از آنها می گیرند. تا اینکه یک روز بر اثر یک برخورد یا یک بحث ، به خودشان می آیند. اما دیگر دیر شده است. اگر در طول آن روند، بدون هیچ تنشی با دستگاه و تفکر رهبر عقیدتی سازگاری یافته باشند و از سازمان خوششان امده باشد که مشکلی ندارند و گرنه در افتادن و پرسشگری و به چالش کشیدن دستگاه بهای سنگینی برایشان دارد. راه سوم هم این است که تظاهر کنی که از همه چیز راضی هستی. در دنیای مجاهدین ، تظاهر به قبول داشتن اندیشه ی مجاهد خلق و یا به قول خودشان فرمالیستی تنظیم کردن ، علناٌ تبلیغ و ترویج می شد و به نیروها می گفتند هیچ مهم نیست که نمی فهمند یا قبول ندارند؛ مهم این است که امضا کنند و در هر جمعی فقط نشان بدهند که همه چیز را قبول دارند!
در فروردین 1380 مریم رجوی در یک نشست چند روزه در قرارگاه باقر زاده با عده ای از اعضای قدیمی سازمان شرکت کرد. وجه مشترک آن عده در فراوانی تناقضها و یا به اصطلاح مساله دار بودنشان بود. شمار نفرات در آن نشست به 70 تا 100 نفر می رسید. و تعداد انگشت شماری از اعضای قابل اعتماد سازمان هم نشست را اداره می کردند. از بحثهای مطرح شده در نشست که بگذریم، هدف اصلی از آن نشست این بود که همه ی آن نفرات مساله دار به هر شکلی که شده جلوی دوربین یا میکروفون رفته و ضمن گفتگو با مریم رجوی، بحثهای انقلاب ایدئولوژیک را هم تایید کنند! چندین و چند بار هم تاکید کردند که شما فرمالیستی وارد بحث شوید و تظاهر کنید که قبول دارید، همین کافی است. رضا که یکی از کادرهای قدیمی سازمان بود به فرمالیستی تنظیم کردن اعتقادی نداشت و چندین بار هم به مسولان مربوطه گفت که هنگامی که بحثی را قبول ندارد چرا باید ظاهر سازی کند؟
رضا گفت: "طی چند روزی که نشست ادامه داشت، تقریباٌ همه ی نفرات حاضر در آن نشست به آن فرمول تن دادند اما من قانع نبودم و هیچ موضعی نگرفتم و آنطور که آنان می خواستند پشت میکرفون نرفتم. تا اینکه در آخرین روز نشست یکی از چماقداران نوین به نام ابراهیم حسینی (برادر مسول اول سازمان صدیقه حسینی) آمد و آرام در گوشم گفت که : اگر از جانت سیر نشده ای و جانت را دوست داری بهتر است بروی و بحثها را تایید کنی و به خواهر مریم تعهد بدهی. این اولین بار بود که در طول 18 سال با صراحت چنین چیزی را می شنیدم و بالاخره من هم رفتم و همه چیز را تایید کردم. اما در درون خودم احساس می کردم که من تنها به صورت فرمالیستی تسلیم شده بودم و نسبت به تناقضات ذهنم ایمان بیشتری یافته بودم. به این ترتیب هر گونه پرسش و اما و اگری ، بهای سنگینی داشت.
در پروژه ی رفع ابهام سال 73، انبوهی از نیروهای سازمان را با عنوان کشف نفوذی های رژیم بازداشت کردند. ظاهر قضیه این بود که نفوذی های رژیم باید شناسایی شوند. اما شمار 400 نفر بازداشتی در دور نخست و شیوه های بازجویی و تلفات آن پروژه، که از آن به نام 2 درصد حق رهبری یاد می شد، همه و همه نشانه ها و شواهد تردید ناپذیری از بی ارتباط بودن آن پروژه با کشف نفوذی بود. هدف اصلی تثبیت داستان انقلاب ایدئولوژیک در ذهن همه ی نفراتی بود که تا آن روز در داستان انقلاب ایدئولوژیک کمترین تردیدی کرده بودند و پرسشی داشتند یا به آن اعتقاد نداشتند. همه ی کسانی که احتمال جداشدنشان از سازمان بود بازداشت شده و به عنوان نفوذی رژیم وارد کارخانه ی انسان سازی مجاهدین شدند. یکی از نفرات بازداشتی، هنگام که به رفتار تند و کتک زدن مجاهدین اعتراض کرده بود این پاسخ را شنیده بود که: "تو امضای خون و نفس به رهبر داده ای، پس حرف نزن. هیچ اشکالی هم ندارد که کشته شوی. چون بر پایه ی آن امضا وجود تو دیگر متعلق به خودت نیست و نباید برایت فرقی داشته باشد که از خون تو چگونه استفاده می شود. تشخیص آن با رهبر عقیدتی است. اگر لازم باشد باید عملیات انتحاری انجام دهی و اگر لازم باشد در همین زندان از خون تو استفاده می کنیم. تو تنها ساکت باش و مطیع. مگر نه اینکه خودت به رهبر امضای خون و نفس داده ای"!
پس در بدو ورود و جذب نیرو هیچ کلام و نکته ای از شرایط مسیر یا اهداف آن گفته نمی شود. تنها یک امضا برای طلاق می گیرند که قرار است به سرنگونی راه ببرد. برای آشنایی با رهبر عقیدتی و شیوه های نوین ان در این مسیر باید سازمان را از درون دید. یکی از نیروها هنگام حمله ی آمریکا به عراق و در روزهای به هم ریخته ی مجاهدین از فرماندهش پرسیده بود که مگر قرار نبود به سمت خاک ایران برویم و رژیم ولایت فقیه را سرنگون کنیم؟ اما اکنون 2 روز است که بدون آب و غذا حتی نمی توانیم تکان بخوریم! روز اول گفته بودید که یک سال دیگر در میدان آزادی تهران رژه خواهیم رفت؛ داستان چیست؟ فرمانده اش هم با پوز خندی گفته بود: "فعلا دراین فکر باش که برویم و از آن نخلستان کمی خرما بیاوریم تا از گرسنگی نمیریم، وقت برای حرف زدن از سرنگونی بسیار است"!
پس از جنگ و سرنگونی صدام هم آقایان با سربلندی در خارج از کشور گفته بودند که حاضر بودند تا 90 درصد از نیروها قتل عام شوند! پرسش اینجاست که پس سرنگونی چه شد؟ آمادگی برای کشته شدن 90 درصد از نیروها که هنر نیست. مجاهدین به قول خودشان سالهاست که از این فاز عبور کرده اند و راهکارهای عاشورایی را پشت سر گذاشته اند و همیشه تاکید کرده اند که حرکت آخر، صحنه ی قتل عام یا عاشورایی نیست؛ سرنگونی وپیروزی حتمی است! آن جنابی که از فرسنگها دورتر برای فدا کردن نیروها اعلام آمادگی کرده بود، کاش هنگام جنگ هم خودش در عراق می بود و چهره ی کسانی را که به عشق سرنگونی رژیم 15 سال با وعده و دروغ وسراب در انتظار مانده بودند، در بیابانهای عراق می دید. در عزم و صداقت نیروها برای سرنگونی رژیم ولایت فقیه شکی نبود. به گونه ای که بیشتر آنها بدون خستگی حتی هنگام آغاز جنگ و پراکندگی در بیابانها، دغدغه ی نخست شان غذا و جیره ی جنگی نبود.
مایلم قدری درباره ی آمادگی حضرات درباره ی قتل عام نیروهای بدنه بگویم. استفاده از چنین ادبیاتی در دنیای مجاهدین ناشی از یک اشتباه موردی نبوده است. اگر آنطور که به راستی در انتظارش بودند، 90 درصد از نیروهای کادر مجاهدین در جریان جنگ آمریکا و عراق قتل عام می شدند چه اتفاقی می افتاد؟ از نظر مجاهدین این یک تراژدی هولناک و سوزناک نیست. بلکه حربه ای است برای اثبات حقانیت و مظلوم نمایی خود. در تاریخ جنبشها و اصلاٌ کل تاریخ بشر، چند نمونه می توان یافت که سازمان یا نهادی از اینکه بخشی از خون در گردش در شریانهای تشکیلاتی اش را از دست بدهد، زنده تر و سر حال تر گردد؟ چنین سازمانی بدون تردید بیمار است. باید از زندانیان سابقه دار زمان خمینی پرسید که تز "حداکثر تهاجم" را در دهه ی 60 چه کسانی و با چه هدفی به درون زندانها فرستادند؟
خط و شعار حداکثر تهاجم ، در زندان خمینی معنای آشکاری داشت. اینکه یک زندانی حتی اگر لازم باشد به خاطر یک شعار مرگ بر خمینی اعدام شود، از نظر عقیدتی کاملاٌ درست و مشروع است و آنان که کوتاه آمده اند و چنین نکرده اند خیانتکارند!
همه ی زندانیان سیاسی که از زندان رژیم زنده بیرون آمدند و به مجاهدین پیوستند مورد پرسش قرار می گرفتند که چرا زنده بیرون آمدید و اعلام کنید که خیانت کرده اید! رژیم ولایت فقیه درنده است، وحشی است، هار است، خونخوار است و برای اثبات این همه ، مجاهدین نیاز به مدرک برای افشاگری داشتند و گفتند: "این ضرورت تاریخ و تکامل است. همان تکاملی که به اذن رهبر، سند حقانیت آن در دریایی از خون جوانان فقط باید در دستان رهبر عقیدتی قرار بگیرد". تئوری و شعار "خون بر شمشیر پیروز است" ستون فقرات پدیده ای به نام دین است. جذب نیرو برای مجاهدین به معنی جذب سرمایه (خون تازه) است و خون شهید تنها راه زنده ماندن تمامی اندیشه هایی است که حقانیت آنها به آسمان هفتم و بهشت متصل است! نسرین (مهوش سپهری)
 این معنا را در چند جمله مختصر می کند: "تنها راندمان مثبت سازمان همین شهدا و عملیات آنهاست. پیش از آن که به دنبال رسیدن به اهداف تاکتیکی باشیم، باید به رمز سرپا ماندن این اندیشه فکر کنیم".....
یک حماقت بزرگ که ناشی از قدرت معنوی تاریخ دین بوده است.
یکی از اعضا تعریف می کرد هنگامی که در بیابانها زیر موشک و بمباران بوده اند، صحنه ی نشستها و تحلیلها و شعارها همواره به یادم می آمد و اشکم در می آمد. او می گوید که من نگران صحنه ی جنگ نبودم. خبر سقوط صدام به جای رژیم ایران، 15 سال انتظار را مانند پتکی بر سرم کوبید و خیلی جاها اصلاٌ انگیزه ی تکان خوردن را هم نداشتم.
پس از سقوط صدام، رهبر عقیدتی به غیبت کبرا خزید، چون می دانست که باید توضیح دهد به چه حقی از اعتماد و خون و نفس و دیگران سو استفاده کرده است. به نام خدا و خلق و سرنگونی ؟ کدام سرنگونی ؟ با کدام استراتژی؟ ودر چه شرایطی از تاریخ سیاسی منطقه و جهان؟ با چه مجوزی هر دروغی را به نیروها و دیگران تحویل می دادند و یا هنگام جذب نیروها، صحنه ی رژه ی پیروزی در میدان آزادی را برایشان ترسیم می کردند؟ آیا بهای رسیدن به حاکمیت سیاسی بود که در این سالها از خون و نفس دیگران باید می گرفتند؟ آن هم بدون هیچ نتیجه ای؟ حالا مسیر و راه تکامل توسط رهبر عقیدتی از کجا قرار است باز شود؟ شرم بر آنان باد که در کمال وقاحت، همیشه مقصر اصلی را برای سرنگون نشدن رژیم و به حاکمیت نرسیدن مسعود رجوی ، مردم ایران و نیروهای بدنه در مجاهدین معرفی می کردند.
دیر زمانی است که بر اساس قانون "می توان و باید" ، هر کار و دروغ و روشی در دنیای مجاهدین مجاز و مشروع شده است. حرف از نتوانستن و نخواستن، جرم بود و هر گونه ابهام و سماجتی از سوی نیروها، عاقبت بدی به همراه داشت. با بر پا کردن نشستهای مختلف تشکیلاتی و برخوردهای فاشیستی، و سپس اگر نفرات منکوب نمی شدند، ابتدا فرد را به مدت 2 سال به سلول انفرادی قرارگاه اشرف (خروجی) می فرستادند و سپس تحویل زندان ابوغریب صدام، به مدت 8 سال داده می شدند تا صدام آنها را با رژیم معامله یا معاوضه کند. برای مقاومترین افراد هم 10 سال کافی بود تا خوب فکر کنند و دوباره به داخل تشکیلات مجاهدین بازگردند! و بعد هم مدعی بودند که نیروها با انقلاب ایدئولوژیک دوام می آورند!
در یکی از نشستهای انقلاب ایدئولوژیک، یک عضو 5 ساله ی مجاهدین گفت: "من مطمئن نیستم که تا آخر عمر بتوانم در این مسیر بمانم. طی این 5 سال هم هنوز نتوانسته ام خانواده ام را فراموش کنم". مریم حسن زاده که مسول نشست بود گفت: " به زودی یک نشست بزرگ و عمومی از تمامی مجاهدین در سالن عمومی برگزار می شود و تو باید همین حرفها را در آنجا بگویی". طرف بی تجربه و کم سابقه نبود و معنای این حرف را می دانست و به خوبی آگاه بود که داستان نشست بزرگ در سالن عمومی به کجا ختم می شود. کمی فکر کرد و در کمتر از 30 ثانیه گفت: "اکنون مطمئن شدم و تا آخر زمان می مانم". و مجاهدین به این می گفتند انتخاب آزادانه و آگاهانه، که اعضا، روزانه باید بهای آن را میدادند. در چنین مواردی به ظاهر چماقی در کار نبود، فقط یادآوری می کردند که از معجزه جمع غافل مباش. و بعد هم در قالب طنز و شوخی به یکدیگر می گفتند: هیچ کس مجاهدین را نشناخته است. کافی است انگشت کوچک خودت را بدهی، بلعیدن بقیه جسم و روح نفرات کار دشواری نیست؛ "می توان و باید". پس این طور نبود که باید هر روزه بها پرداخت. آنها قیمت را به هر شکلی می گرفتند. هر فردی کافی است که فقط یک امضا برای سرنگونی بدهد دیگر کار تمام است.
منصور هم یک نمونه ی جالب دیگر است. بعد از سرکوب قیام دانشجویان در سال 78 توسط رژیم، منصور از کشور خارج می شود و مدتی در ترکیه و زیر پوشش تبلیغاتی مجاهدین قرار می گیرد. نهایتاٌ برای مبارزه با رژیم راهی عراق و قرارگاه اشرف می شود. در اواخر پاییز 78 و بعد از 2 ماه زندگی در مناسبات مجاهدین متوجه می شود که همه چیز با تبلیغات بیرونی سازمان فرق دارد و آن چیزی نیست که او به دنبالش بوده است. بنابراین اعلام می کند که نمی خواهد بماند و می خواهد به ترکیه بازگردد. ورود منصور به عراق هم غیر قانونی نبوده است و با خودش فکر کرده بود که مجاهدین بهانه ی ورود غیرقانونی به عراق را هم نمی توانند از او بگیرند. اما پس از مطرح کردن قصدش برای خروج از مجاهدین، یک عضو قدیمی مجاهدین به نام حسن محصل (جلال) صراحتاٌ و با عصبانیت به او می گوید: "از رفتن خبری نیست. اینجا مانند مثلث برموداست؛ کسی که وارد شد دیگر نمی تواند خارج شود. یا مرگ یا پیروزی. ورود غیر قانونی مشکل ما نیست. حرف اول و آخر ما ، ماندن بر امضای خون و نفس است که در بدو ورود هر فرد به عراق رهبر از او گرفته است. جمع معجزه می کند". منظورشن هم از جمع کسانی بودند که در معده ی انقلاب هضم شده بودند. چنان جمعی با کسی بحث اقناعی نمی کرد. همه چیز می گفتند به جز توضیح و قانع کردن.
در تابستان سال 1380 و در جریان بحثهای معروف به طعمه، که برای جلوگیری از ریزش نیروها آن را علم کرده بودند، یکی از اعضای سازمان با 12 سال سابقه به نام امیر موثقی را به سالن اجتماعات آوردند تا به قول خودشان جمع معجزه گر او را تعیین تکلیف کند، چون امیر اعلام کرده بود که دیگر نمی خواهد بماند و می خواهد برود. امیر را وسط سالن نگه داشته بودند و به جمعیتی حدود 300نفر خط می دادند که او را تف باران کنند. امیر حدود یک ساعت آب دهان و فحشها را تحمل کرد و رفت. روز آخر هم جلوی دوربین گفت: "شما می گویید من خائن هستم چون به رهبر عقیدتی پشت کرده ام، سلاح به زمین گذاشته ام حق من اعدام است. پس چرا اعدامم نمی کنید؟ تیرباران از تف باران خیلی بهتر است".
نفریت بر آن اندیشه ای که چنین برخوردهای را مجاز می داند. اگر قرار باشد سزای کسانی که به زعم خدای سازمان ، به رهبر عقیدتی و به مبارزه پشت می کنند را بدهند، این امر در صلاحیت سازمان نیست. مگر اینکه خود را فرستاده ی خدا بدانند. (که ظاهراٌ می دانند و بهتر ین نمونه های این خرافات هم در ایران است). صحنه هایی مانند داستان امیر به عمد خلق می شد تا موجب عبرت دیگران گردد. بیشتر حالت نسق کشی و ترساندن داشت تا کسی به فکر رفتن یا پرسش کردن نیافتد! در نهایت ، همگان باید به نقطه ای می رسیدند که بدون چون و چرا به قوانین انقلاب ایدئو لوژیک گردن بگذارند. وگرنه حساب نیروها با زندان خروجی و ابوغریب و تحویل به رژیم ایران بود. اگر هم کسی نخواهد به زندان برود و حوصله ی سرکوب روحی را هم نداشته باشد تنها گزینه ی پیش رویش خودکشی است. پس باید برای همیشه پای آن یک بار انتخاب "آزادانه و آگاهانه ی" اول کار می ماندند. نکته اینجاست که محال بود کسی در مرحله ی آن انتخاب اولیه چیز زیادی از اهداف و حرکتهای بعدی مجاهدین بداند.
انگیزه ی اولیه ی همه ی نفرات ضد یت با رژیم ولایت فقیه بوده است و نه تعویض اندیشه ها. استدلال مجاهدین هم این بود که جنگ با رژیم ایدئولوژیک است یعنی اگر کسی با خمینی مخالف است حتماٌ نیروی ماست و هر کس هم در عمل و ذهن و اندیشه با رهبر عقیدتی نیست حتماٌ نفوذی و پاسدار رژیم است. به این استدلال ایمان داشتند و در هر نشستی هم با صراحت بیانش می کردند. چنین طرز تفکری به جایی می رسید که هر فرد در عمق ذهن خود به این باور برسد که تنها نقطه ی برحق و پاک در روی زمین همین قرارگاه مجاهدین است. دنیایی بود و تجربه ای!!
روش و شیوه ای نوین ازتحمیل اندیشه های ارتجاعی به ذهن افراد در جامعه. در شگفتم که چگونه از تجربه ی دوران خمینی و استالین درس نگرفته بودند. البته مجاهدین در انظار عمومی چنین وانمود می کردند که همه این حرفها مربوط به مناسبات درونی سازمان است!!. حال کجاست رهبر عقیدتی تا توضیح دهد که جواز ساختن مجاهد خلق را به زور و زندان و شکنجه و قتل، از کجای تاریخ بدست آورده؟ در کجای تاریخ و در کدام سازمان و نظام فکری می توان نمونه ای یافت که در آن ، فرد تنها مجبور به انتخاب یکبارمصرف باشد؛ آن هم به بهای جان فرد؟ حتی در همان تاریخ اسلام هم، مجاهدین با آب و تاب سخن از شب عاشورایی می کردند که حسین همه ی نفرات خودش را آزاد گذاشت تا اگر می خواهند بروند. روی این سخن با کسانی است که خود را نمونه های مترقی تکامل و پیروان حسین معرفی می کنند!
قوانین حاکم بر مناسبات مجاهد خلق، قوانین مدنی یا سیاسی و حتی مبارزاتی نبودند، بلکه قوانین انقلاب ایدئولوژیک بودند که ابتدا آن را مقدس و سپس مدون می کردند و به تصویب رساندند. "قرارگاه اشرف گورستان سرخود است. کسی که وارد آن شد یا مجاهد خلق می شود یا در گورستان خفته است. زنده بیرون رفتن نداریم و نمی توانیم داشته باشیم." از قوانین مسعود رجوی در یکی از نشستهای درونی.
اگر هر تفکری خودش را در نوک قله ی حقانیت ببیند و برای اثبات این حقانیت هر عمل و گامی برایش مشروع باشد، آنجاست که باید به چنین تفکراتی که با مشت و لگد و دروغ قرار است به ذهنها تزریق شوند نفرین و لعنت فرستاد و از خیر تکامل هم گذشت.
در جایی خواندم که روزگاری در گذشته ها، قوانین ازدواج، به این شکل بوده است که زن ومرد پس از سوگند زناشویی، باید تا پایان عمر ما هم می ماندند و اگر دست برقضا شوهر زودتر می مرد، آن زن نگون بخت هم باید بر پایه ی ان سوگند نخستین با آن مرد ، زنده به گور می شد. امید که در عصر کنونی چنین آیین هایی دیگر معتبر نباشد و کسی حق ندارد قانونی را به مانند محکمات دینی وضع کند. مشکل این نیست که برای اداره ی امور جامعه باید قوانینی وجود داشته باشد. دراین امر تردیدی نیست. اصلاٌ بدون قانون و ظابطه کاری از پیش نمی رود.
روزگاری در دهه ی 60 ورود به مجاهدین بسیار سخت بود و خروج از آن هم پرسش برانگیز نبود.هر عضوی که مایل به خروج از تشکیلات بود، نهایتاٌ 3 ماه در محلی به نام مهمانسرا منتظر می ماند و سپس به همانجا که آمده بود بازگردانده می شد.هیچ خبری از زندان خروجی و ابوغریب و تحویل نفرات به رژیم نبود.
اما در دهه ی 70 خورشیدی کار به جایی رسید که دیگر سخن از قانون و ضابطه نبود. سخن از نگه داشتن نیروها به هر قیمتی بود. نمی توان 2 سال زندان انفرادی و 8 سال تحمل ابوغریب و بعد هم تحویل به رژیم را ضوابط خروج نامید. راهبندهایی بود که از دل انقلاب ایدئولوزیک در آمده بود تا هر گونه راهی به عقب را برای اعضا مسدود کند. استدلال هم این بود که اگر کسی در این مرحله و از اینجه برود، در انقلاب ایدئولوژیک تف سر بالا شده است. چون همه جا فریاد زده بودند که مجاهد خلق انقلاب کرده هرگز کم نمی آورد و انقلاب ایدئولوژیک نباید زیر سوال برود. کسی که وارد شد یا مجاهد می شود ویا در گورستان خوابیده است. در صورت فرار هم بسیار ساده دست رژیم را در آن فرار نشان میدهند و فرد فراری را خائن !!!. به همین دلیل هنگامی که شمار فراوانی از "انقلاب خورده های" رهبر عقیدتی پس از خلع سلاح از تشکیلات مجاهدین جدا شدند و به زندان آمریکا رسیدند با وجود همه ی مشکلات باز هم خوشحال بودند ! زیرا آنان شاهد تغییرات شگرفی در رفتار و ساختار مجاهدین بودند که بلوغ آن از سال 70 به بعد بود و در سال 80 هم هر قانونی را به حکم الهی تبدیل و نبیین می کردند.
هنگامی که پس از جنگ نخست خلیج فارس در سال 90 میلادی، مجاهدین رژه ای را نمایش دادند، همگان خوب به یاد دارند که مسعود رجوی در پاسخ به پرسش خبرنگاری که پرسیده بود چه زمانی مجاهدین در قدرت خواهند بود پاسخ داده بود "به زودی". رهبر عقیدتی دروغ نگفته بود. مجاهدین روند یک حاکمیت خاموش را در قرارگاههای خودشان و زیر سایه ی صدام آغاز کردند و در دامن همان حاکمیت خاموش، همه دستگاه تئوریک و عملی خود را چک می کردند تا بتوانند با دستی پر به دامن خلق بخزند! وگرنه موضوع سرنگونی رژیم ایران، به مرور زمان از آن حرفهای عتیقه ای شده بود که تا تابستان 80 از سر تا پای سازمان دیگر کسی به آن باور نداشت. رهبر عقیدتی تنها از حفظ تشکیلات حرف می زد و برای اثبات گفته های خودش امامان شیعه را هم در نشستها حاضر می کرد و به صراحت می گفت: "اگر امام معصوم هم بخواهد از دنیای حق مجاهد خلق بیرون برود همه ی قوانین انقلاب ایدئولوژیک شامل حال او هم می شود؛ یعنی 2 سال انفرادی (خروجی) سپس 8 سال زندان ابوغریب و بعد هم امام را تحویل دشمن خواهیم داد.
احتمالاٌ چندان مهم نیست که دریابیم ان 10 سال حکم الهی برآمده از قران کریم بود یا تجربه ی استالین. اما معمولاٌ افراد جدا شده دوام نمی آوردند و خواهان بازگشت به درون تشکیلات می شدند. گذاشتن چنین پیچ و خمهایی برای خروج بی هدف نبود؛ هدف حفظ نیروها بود به هر قیمت؛ حفظ تشکیلات؛ حفظ هژمونی در همه ی زمینه ها؛ دست یافتن به حاکمیت سیاسی و ... و به این وسیله از دیدگاه خودشان برای نخستین بار در تاریخ اسلام حکومت علی زنده شود و انتقام تاریخی خون حسین هم گرفته شود! دقت کنید که چه مسیری باید طی شود. هم خدایی و هم تکاملی است! پس دیگر چه اهمیت دارد که بهای آن چه باشد و چگونه پرداخته شود؟ گذشته از آن مجاهدین معتقدند که همه ی بهای این راه را رهبر عقیدتی می پردازد و دیگر نیروها و خلق و هستی و کائنات دریافت کننده و بدهکار هستند!
می دانم که باورش برای بسیاری دشوار است. آنان که برای خود سهمی نمی خواستند کاملاٌ می فهمند که چه می گویم و بدبختانه در چارچوب انطباق اصول با شرایط، همه چیز را توجیه می کنند! در شگفتم !! چه کسی فکر می کرد انقلابیون موحد و توحیدی به جایی برسند که داستان دامن پوشیدن تروتسکی را در آیات قرآن بجویند! مثال دامن پوشیدن تروتسکی ، هدفش پرهیز از یک جنگ خارجی بود. اما اگر بنا بود تروتسکی با لنین هم برای به دست آوردن چیزی مانند حاکمیت سیاسی به هر بازی و ذلتی تن دهند و هر رقصی را در صحنه ی سیاست درآورند، کارشان در تاریخ ، انطباق اصول با شرایط به ثبت نمی رسید و قضاوت تاریخ هم در باره ی انها چیز دیگری می بود! به راستی ریشه اصلی انحراف در کجاست؟ چرا سازمانی که روزگاری در سال 54 رفتار اپورتونیستها را زشت و ناپسند می خواند، به نقطه ای می رسد که درست همان رفتار را این بار در مقیاسی گسترده تر جاری می کند. به راستی چرا؟
در یکی از نشستهای انقلاب ایدئولوژیک که مریم رجوی آن را اداره می کرد، شاهد بحثی بودم که باور آن راحت نبود. اما حقیقت داشت. بعدها هم نوار ویدئویی را دیدم که در باره ی بحثی در باره ی امام زمان بود به کلام مسعود رجوی.
مریم رجوی در آن نشست و در فواصل مختلف به شخصیت مسعود رجوی به عنوان رهبر عقیدتی مجاهدین اشاره می کرد و ضمن برشمردن توانایی، خلاقیت، مهارت، شجاعت، و تمامی فضائل مثبت و انرژی بیکران که از او بارز است، انگشت حیرت می گزد و رو به حاضران در نشست می پرسد: " به نظر شما این همه توانایی و ظرفیت می تواند در یک فرد عادی نهفته باشد؟چنین چیزی به هیچ روی طبیعی نیست و مسعود قطعاٌ به جایی متصل است و خط و خطوط را از جایی می گیرد". گرچه با صراحت نمی گوید که مسعود به کجا وصل است و خط و خطوط را از کجا می گیرد. یکی از حاضران در نشست گفت: "خواهر مریم؛ من مطمئن هستم که برادر مسعود به امام زمان وصل است و از امام زمان خط می گیرد". کس دیگری پشت میکرفون آمد و گفت: "خواهر مریم، من مدتهاست که یک حس غریبی دارم و به نظر من امام زمان خود برادر مسعود است"! مریم رجوی در برابر این حرفهالبخند می زد و بازهم صراحت کلام نشان نداد. فقط چند بار تاکید کرد که مسعود حتماٌ به جایی وصل است و شما هم نباید در حیطه ی او دخالت کنید چون سوسک می شوید!!!!
در تفکر مجاهدین امام زمان صاحب اصلی جامعه ی بی طبقه ی توحیدی معرفی شده است.در نوار ویدئویی امام زمان که مسعود رجوی سخنران آن بود، بحث لزوم رهبری عقیدتی مطرح شده و مسعود رجوی گله مند است که چرا همه در برابر خط و خطوط او تسلیم و فرمانبردار نیستند! و مریم رجوی هم تایید می کند که مسعود بلاواسطه از بالا خط می گیرد. پس در برابر رهبر عقیدتی پرسش و اما و اگر جایز و مشروع نیست و گناه دارد. حرف مسعود رجوی به آنجا رسید که گفت: "شما فکر می کنید که الان امام زمان کجاست؟ و از کجا مطمئن نیستید که امام زمان میان خود شما نباشد! الان شما رزمندگان ارتش آزادیبخش لباس امام زمان را پوشیده اید و غذای او را می خورید پس باید اوامر او را پیش ببرید و چون و چرا نکنید".
یک بار فردی در نشستی پرسید: "اگر تمام مجاهدین باید طلاق دهند و در این دوران طلاق را هم اولین گام باز شدن مسیر توحید و تکامل معرفی کرده اید! پس چرا مسعود و مریم شب و روز با هم هستند اما برای بقیه ی نیروها سلام کردن به همسران هم جرم و توبیخ تشکیلاتی دارد؟
پاسخ این بود: چون مسعود بلاواسطه با خدا در ارتباط است، پس مریم تهدید یا حائلی برای مسعود به حساب نمی آید. اما بقیه با واسطه ی رهبر عقیدتی به وصل می رسند چون ابتدایی هستند و ظرفیتها پایین است. به همین دلیل همسران حائلی هستند برای وصل به رهبر عقیدتی. پس قاطعانه هر حائلی را باید کنار زد و همسران به عجوزه یا استفراغ خشک تعبیر و تعریف شدند. آیا این حرف یا بحث درست است یا نادرست؟ آیا منطقی و عملی هست یا نه؟ آیا مثبت و خدایی و الهی است؟ هر کس قضاوت خودش را خواهد کرد. بگذارید تا وارد یک قیاس مع الفارق شویم.
یک امام زمانی وجود دارد. افراد و مسئولانی هم فکر می کنند که صلاحیت لازم را دارند و خودشان را جانشین وی می دانند. خمینی در آغاز کارش و بدون تعارف گفت: "البته ما نایب امام زمان هستیم و لکن بقیه خفه". مسعود رجوی هم بلاواسطه خط و خطوطش را از بالا می گیرد. پس هم خمینی و هم رجوی خودشان را جانشین امام زمان و یا خود امام زمان می دانند! اما هر فردی که عملکرد و نتیجه ی کار هر دو دستگاه را مرور می کند، آنگاه قطعآ به خدا و امام و پیامبر، شک میکند و با خودمان می گوییم اینان چه اعجوبه هایی باید باشند.
- آیا امام زمان دستور قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67 را صادر کرد؟
- آیا خدا جواز جنگ و سرکوب را به خمینی داده بود؟
- آیا امام زمان دستور زندان و شکنجه و قتل مخالفان رهبر عقیدتی را در جریان پروژه ی رفع ابهام در قرارگاه اشرف صادر کرد؟
- آیا امام زمان و یا خدا، خط ماندن در عراق را، پس از آتش بس و گره خوردن سرنوشت مجاهدین به طور استراتژیک به سرنوشت صدام را صادر کرده بود؟
- آیا امام زمان خط داده بود که عدم صداقت و دروغ گویی حتی با نیروهای خودی هیچ حد و مرزی ندارد؟

شاید چنین قیاسی باعث ایجاد حساسیتهای کاذب شود! بنابراین سواستفاده از باورها و اعتقادات مذهبی نیروها و مردم را برجسته کنیم و تمامیت هر دو دستگاه را مقایسه کنیم. 1-دستگاه ولایت فقیه ؛ 2-دستگاه رهبر عقیدتی.
الف- هر دو دستگاه به صلاحیت جمعی در رهبری اعتقادی ندارد و بر اساس سنت تشیع در رهبری عمل می کنند. (امامت و ولایت)
ب- هر دو دستگاه دارای ایدئو لوژی مطلق گرا هستند و کوتاه آمدن از هر آنچه که خودشان آن را اصول می نامند به معنای فروپاشی یا مرگشان است!
ج- هر دو دستگاه به شدت پراگماتیسم هستند و با وجود همه ی شعارهای چپ گرایانه در شرایط جبر و فشار به هر بازی و ذلتی تن خواهند داد!

ویلیام جیمز درباره ی پراگماتیسم چنین می گوید: "اگر اندیشه های دینی عاملی برای موفقیت باشد و یا ایده ای مطلق راهی بگشاید، پس درست این است که تفکرات پراگماتیستی ایده های مطلق را انکار نکنند و اگر مفهومی در قلمرو عمل ثمربخش است پس نباید دروغ یا غلط نامیده شود".
اندیشه ها و تفکرات پراگماتیستی، عموماٌ ذهنیت گرایی را با تعریف حقیقت به شیوه ی خودشان توجیه می کنند. در چنین نظرگاهی ، حقیقت ان چیزی است که برایشان مفید است آنچه که به کارشان می آید و یا آنچه که به دردشان می خورد در قله ی حقانیت قرار می گیرد و یا به تعبیر پیشروان پراگماتیسم، حقیقت بستگی به تصمیم ارادی افراد دارد. در دنیای مجاهدین، پاسخ به هر پرسشی بستگی تمام به این داشت که چه سودی برایشان می توانست داشته باشد. از منظر آنان باید آن پاسخی را داد که برایشان منافع بیشتری دارد و از نظر رهبر عقیدتی این دروغ نیست بلکه عین حقیقت است؛ حتی درون تشکیلات و با نیروها!
و اما تفاوت دو دستگاه که در شکل و شمایل و ظاهر، به خوبی نمایان است: ولی فقیه با همان ظاهر نخراشیده در صحنه است و چون در قدرت و حاکمیت است بی پروا بر عقاید خودش پای می فشارد و مثلاٌ تفاوت میان زن و مرد را طبیعی می داند و دلیل آن را هم بزرگتر بودن جمجمه ی مردان عنوان می کند و .... نمونه های اسلامی و تاریخی هم فراوان است.
اما رهبر عقیدتی ظرافت به خرج می دهد، بیانی کاملاٌ متفاوت دارد با کراوات و شیک در صحنه ها ظاهر می شود و حتی اگر لازم باشد فتوای دست دادن مهر تابان با شهردار پاریس را هم می دهد. اما نهایتاٌ و در محتوا آنها مجبور هستند بدون تعارف طبق دستگاه فکری اسلام عمل کنند. روزگاری در ادبیات مجاهد خلق، سخن گفتن از زندان و شکنجه و حذف فیزیکی مخالفان یک تابو بود اما به نقطه ای رسیدند که باید بر قوانین حاکم بر اندیشه و دستگاه خودشان پافشاری می کردند. نسرین (مهوش سپهری)
، زن شماره ی 2 مجاهدین در نشستی گفت: "ما باید زندان و اعدام و شکنجه داشته باشیم. اگر هم دیرکرد یا کوتاهی در این زمینه وجود دارد به خاطر کم ظرفیتی شما (نیروهای بدنه) است!
یکی از بحثهایی که مسعود رجوی خلق کرد، بحث دو دستگاه بود و ادعا کرد که اسلام خمینی و اسلام رجوی ، دو دستگاه متفاوت است و مثال می آورد که: اسلام ارتجاعی با پدیده ی زنان به صورت حذف کامل زنان در همه ی زمینه ها برخورد می کند. اما اسلام انقلابی که ما هستیم، مساله ی زنان را به صورت دادن هژمونی مطلق به زنان می دانیم.
اما به مرور زمان و با وجود همه ی اختلافات ظاهری، عملکردهای ولی فقیه و رهبر عقیدتی به ناگزیر کاملاٌ به هم شبیه می شوند. زمانی ولی فقیه را به تمسخر می گرفتیم که چرا فرهنگ زنانه، مردانه کردن مناسبات اجتماعی را جبری کرده و رواج می دهد و برای نمونه اتوبوسهای زنانه و مردانه به راه انداختند و جالب اینکه رهبر عقیدتی هم درست در همین مسیر حرکت می کند چون هر دو در یک وادی هستند. در قرارگاه استفاده از پارک و تفریحات، زمان بندی زنانه- مردانه داشت؛ رهبر عقیدتی زمان بندی استفاده از پمپ بنزین را هم زنانه- مردانه کرده بود؛ در فروشگاههای جامعه ی بی طبقه ی توحیدی، زمان بندی خرید کردن، زنانه- مردانه شده بود و نمونه های دیگر. ممکن است در آینده پیاده روهای زنانه- مردانه هم به انقلاب ایدئولوژیک افزوده شود. در نهایت به جایی رسیدند که قرارگاه زنان از یک دژ نظامی در قرون وسطا بسته تر و دلگیرتر و مخوف تر شده بود. آیا این، تنها یک تصادف است که هم ولی فقیه و ساختار حکومتی آن بسته و بسته تر شد و هم رهبر عقیدتی بسته تر از بسته شد؟
زمانی بر سر شعائر دینی و بسیاری دیگر از مناسبات ولی فقیه و رهبر عقیدتی، به ظاهر اختلافات زیادی دیده می شد. حتی در روزگاری که مسعود رجوی کلاسهای تبیین جهان را در دانشگاه تهران برگزار می کرد، اگر شنونده ای بدون شناخت قبلی وارد آن کلاس می شد، احتمالاٌ فکر می کرد که یک مارکسیست مشغول تبیین جهان است. اما هنگامی که رهبر عقیدتی هم نماز جماعت را در تشکیلات اجباری کرد و دسته های سینه زنی و علم کشی در قرارگاهها به راه انداختند و معصومه ی غیبی پور را به خاطر رابطه با یک مرد، زیر مشت و لگد کشتند. دیگر هر شکی به یقین تبدیل شد که اشکال اساسی و زیربنایی در شرایط خاص سیاسی و جهانی و یا خوب بودن و بد بودن افراد نیست. چرا که رهبر عقیدتی هم بر اساس اندیشه ی اسلام انقلابی باید حکم کند و هر تصمیم سیاسی یا استراتژیک هم در همین چارچوب گرفته می شود. دلیل کشته شدن معصومه ی غیبی پور به راستی چه بود؟ آیا تنها به خاطر رابطه با یک مرد یا به خاطر جنسیت طبیعی اش که رهبر عقیدتی آن را حایلی برای وصل نیروها به خودش تعبیر کرده بود؟ مرگ معصومه نهایت هنر اسلام انقلابی است!
دوستی برایم تعریف می کرد که پس از تابستان 80 در سازماندهی جدید به قرارگاه هشتم منتقل شد. یکی از فرماندهان ارشد قرارگاه در آن زمان محمود عضدانلو (برادر مهر تابان) بود! در یکی از محلهای کاری یک سگ با محیط و نفرات آنجا خو گرفته بود و همیشه همان دور و بر پرسه می زد. شماری از بچه ها هم برایش غذا می ریختند و آن هم دم تکان می داد. یک روز که برای سگ غذا برده بودم، سگ نبود!!. ابتدا پاسخی به پرس و جوهایش نمی دادند اما پس از چندی به او فهماندند که سگ را با میله ی آهنی و دیلم در اتاقی کشته اند. چون ماده بوده و فکر می کردند ممکن است برادران مجاهد و گوهران بی بدیل با او رابطه برقرار کنند! او که به شدت از آن رویداد گزیده شده بود نزد محمود عضدانلو رفته و پس از بحث و جدلهای مفصل می گوید که طالبان افراد را به خاطر اصلاح صورت مجازات میکنند؛ ولی فقیه برای تار مو و چشمک، حکم سنگسار و شلاق می دهد و رهبر عقیدتی در جامعه ی بی طبقه ی توحیدی، احکامی ناشی از جنسیت صادر می کند. چون تا جایی که به قوانین دستگاه اسلام انقلابی بر می گردد، فرقی ندارد که آن جانور سگ باشد یا انسان؛ آنجا باشد یا اینجا؛ چهارده قرن پیش باشد یا امروز؛ هر حائلی که مانع وصل نیروها به رهبر و خدا باشد باید قاطعانه از میان برود!
خانه از پای بست ویران است. خوشبختانه جامعه ی ایران با تجربه ی خمینی و ایدئولوژی آسمانی رنسانس تاریخی را در گذاری گران تجربه می کند. مجاهدین هم اگر روزی به حاکمیت سیاسی می رسیدند به شکل پیچیده تری جامعه را به قالب یک ایدئولوژی مطلق گرا می کشاندند! حال هر چقدر هم در ظاهر بگویند که چنین نخواهد شد و جبر و تحمیلی درکار نیست؛ باز هم اعتمادی به حرفشان نیست. زیرا اندیشه ی خودشان را بهترین در جهان می دانند.
اگر رهبر عقیدتی دنیای مجاهدین را یک سلول و نمونه ی جامعه ی بی طبقه معرفی کرد و با افتخار آن را به رخ دیگران می کشد، پس دیگر هیچ حرکت یا عاملی را نمی تواند به مناسبات درونی محدود کند و توجیه نماید. بارها و بارها همه ی رفتار و اعمال و ابتکارات در چارچوب قرارگاههای خودشان را سمبل و نمونه ای برای جامعه ی ایران فردا معرفی می کردند.
سیستم ولی فقیه کمترین ارزشی برای روشنفکر در نظر نمی گرفت زیرا روشنفکر کارش پرسش و کنجکاوی است و در مجموع رفتارش باعث بالاتر رفتن آگاهی در میان توده ی جامعه است. در هر دوسیستم نمی شود از رهبر عقیدتی و ولی فقیه پرسش کرد یا درباره ی کارشان کنجکاوی به خرج داد و اصلاٌ کسی حق واردشدن به حیطه ی رهبر را ندارد. همین مجاهدین هم که روزگاری عده ای روشنفکر آن را پایه نهادند، به مرور زمان مجبور شدند با پدیده ی روشنفکری به مانند یک زهر کشنده برخورد کنند و گفتند که روشنفکر برای مجاهدین و سازمانشان درست مانند یک خوره است. و این گونه بود که رهبر عقیدتی توانست هرگونه پرسش و تحرک فکری را به انعقادی ضد تکاملی بکشاند و کار به جایی رسید که کادرهای 60 ساله مجاهدین با 30 سال سابقه تشکیلاتی، هیچ توان وجرات و اجازه ای برای توضیح درباره ی چیزی را نداشتند به جز شعار " مسعود و مریم"! و با صراحت می گفتند : خلق قهرمان ایران اگر مسعود را نداشته باشد به پشیزی نمی ارزد!

علی که یک عنصرفعال در زمینه ادبی است به دلایلی در بحبوحه سقوط صدام خودش را به قرارگاه اشرف میرساند . علی میگوید : زمانی که من رسیدم ، هنوز همه چیزدر بلاتکلیفی بود و حتی استاتوی امریکایی برای مجاهدین در نظرگرفته نشده بود ! یعنی آن مناسبات مخوف حاکم برتشکیلات در زمان صدام ، زندانها و خروجی و تحویل زندان ابوغریب و.... موقتا به کناری رفته بود . علی با تشکیلات خیلی غریبه است و از مجاهدین شناخت خیلی کمی دارد . حدود چند هفته بعد از رسیدن به قرارگاه ، به هر دلیلی تصمیمش عوض میشود و میخواهد برگردد . خیلی با احترام او را به خروجی میبرند و میگویند تا 3 روز دیگرمیتواند برود . اما قبل ازحرکت یک مسئول قدیمی مجاهدین به نام محمد رضا موزرمی پیش علی میرود و به او میگوید : حالا که قصد برگشتن داری آیا میتوانی از داخل ایران با ما کارو همکاری کنی ؟ علی جواب میدهد : البته ...ولی من چه کاری در ایران برای شما میتوانم انجام دهم ؟ و محمد رضا موزرمی پاسخ میدهد : بهترین کاربرای ما این است که نیروونفراز داخل برای ما بفرستی تا عضوما شوند !

علی هم صادقانه میگوید : ای به چشم . اتفاقا من در محافل روشنفکری شرکت میکنم و انبوهی نفرات روشنفکر و خبرنگارو شاعرو....میشناسم که به همه آنها توضیح میدهم واگرموافقت کردند آنها را به سمت شما میفرستم . که در این هنگام عضو قدیمی مجاهد خلق با وحشت به علی تشرمیزند که نه....!!

 ما به هیچ روشنفکر و ادیب وآدم با سوادی نیاز نداریم . تو باید کسانی را برای ما بسیج کنی که به درد ما بخورد . علی که به شدت تعجب کرده است میپرسد : یعنی روشنفکروباسواد و.....به درد شما نمیخورد و چه کسانی به درد شما میخوردند ؟ و مجاهد خلق توضیح میدهد که :

 باید معتاد و فراری و قاتل و ...خلاصه هرپدیده ساده اجتماعی که با رژیم حاکم به هم زده باشد و در بن بست باشد ...را برای ما بفرست . و بعد قندانی را به علی نشان میدهد و اینگونه توضیح میدهد : فرض کن ذهن هرانسانی شبیه این قندان است . در ذهن روشنفکرو امثالهم انبوهی سوالات و تناقضات وجود دارد که فقط برای ما دردسرساز است ......ولی در ذهن معتاد و فراری قضایی و امثالهم ، هیچ چیزدردسر سازی وجود ندارد و ما میتوانیم هرچه خودمان دوست داریم در ذهنش بریزیم و ازاو انسانی مریمی بسازیم ! حداکثرتضاد این افراد یا ترک اعتیاد است یا گرسنگی و یا پناه گرفتن ازدست محکومییت قضایی.....که این چیزها هم ساده ترین کار برای ماست و طرف مربوطه را هم تا آخرعمر بدهکارمیکنیم . حالا فهمیدی که چه افرادی باید برای ما بفرستی !؟ برادرمسعود خدای روشنفکری وسواد و....است وهمه تضادها را خودش حل میکند....!!!! باغت آباد خدای ماده...


در دنیای حقیقی، همه چیز در حال نو شدن است و در مورد انسان هم باید هر تحول و دگرگونی فکری را به فال نیک گرفت. در این مسیر و در خلال دگرگونی های مستمر، رسیدن به اهدافی موهوم چقدر اهمیت دارد؟ نفس انسان در حرکت و تحول و دگرگونی معنا می گیرد و چقدراحمق هستند کسانی که با توجیه رسیدن به اهداف مقدس و آسمانی حکم به انعقاد ذهن انسان می دهند. عده ای باید در ذهن و اندیشه ی خود بمیرند ! حق فکرو تردید هم ندارند تا یک نفر بتواند به زعم خودش راه تکامل را باز کند! این یعنی تحمیق مردم و نیروها؛ یعنی بازگشت به گذشته؛ یعنی ارتجاع!
سخن در این باره بسیار است. هرچند برای خود من هم تا مدتها باور بسیاری چیزها دشوار بود اما اگر آدمها از پیله ی فکری رهبر عقیدتی آزاد باشند، آنگاه جمله ی "ارتجاع غالب، ارتجاع مغلوب" برایشان مفهومی واقعی و روشن پیدا می کند.
در اواخر دهه ی 60 خورشیدی، مسعود رجوی بحثهای ایدئولوژیک "دو دستگاه" را خلق کرد و طی دهه ی 70 خورشیدی این بحثها به گونه ای مستمر توسط مریم رجوی در نشستهای گوناگون پی گرفته می شد. کار اصلی در آن نشستها بررسی و مقایسه ی میان دو دستگاه ولایت فقیه و رهبر عقیدتی بود. پس از بررسی های همه جانبه میان این دودستگاه نهایتاٌ این مقایسه را به این صورت مدون کردند:
- دستگاه ولی فقیه در منتها الیه طیف راست و منفی جهان هستی است.
- دستگاه رهبر عقیدتی در منتها الیه طیف چپ و مثبت تکامل است.
تا جایی که به اشکال و ظواهر بر می گردد، شاید عده ایی قانع باشند که ولی فقیه اندکی دیر تر از رهبر عقیدتی ازدرخت پایین امده است!! اما تا جایی که به جوهر اندیشه های آسمانی برمی گردد، این مقایسه نادرست است و اساساٌ پدیده ی دین ، با هر نام و توجیه و هدفی برای جامعه مخرب و عقب برنده است. در تجربه ی خمینی هم نتیجه ی کاررا دیدیم.
ولی فقیه، شکنجه و اعدام را ثواب می داندو برای حفظ خودش جواز هر جنایتی را از خدا گرفته. رهبر عقیدتی هم برای حفظ سیستم خودش، حفظ انقلاب ایدئولوژیک و حفظ تشکیلات به جایی رسید که شکنجه و اعدام و زندان را، واجب و توجیهات فراوانی هم برایش می آورد که ابلهانه ترینشان همان داستان جنگ ایدئولوژیک با خمینی است که صد البته فریبی بیش نیست. دعوای اصلی میان این دو مسلمان ناب ( رهبر عقیدتی و ولی فقیه)، از همان آغاز هم جنگ قدرتی بیش نبوده است. رجوی زورش به آن هیولا نرسید و پس از آن هم به خون هم تشنه شدند. در همه ی جهان هر کس و هر حکومتی قیم و بزرگتر رهبر عقیدتی می شود؛ دیروز صدام ، امروز عموسام، فردا هم خلاصه کسی از راه خواهد رسید تا لقمه نانی به دهان رهبر عقیدتی بگذارد. بهای دعوای این دو برادر عقیدتی را هم مردم ایران دادند و در عوض رهبر عقیدتی همه ی مردم ایران را بی عرضه خطاب فرمودند و شرافت را هم تنها در قرارگاه اشرف می دیدند! یعنی در قالب اندیشه ی خودش! چنین موضعی را همواره و چندین بار از زبان مسولان سازمان مجاهدین شنیده بودم و نتیجه گیری شخصی نیست.
آنان که خود و اندیشه ی خودشان را کامل و برحق می دانند، باید حیطه ی عملشان را در مقیاس جهانی دید. در تاریخ نمونه های فراوانی از تلاش برای جهانی کردن اندیشه و عملکردهای تشکیلاتی وجود دارد. رهبر عقیدتی هم اگر از دستش برمی آمد که چنان کند بی گمان می کرد چون به آن باور دارد. در آرم سازمان مجاهدین هم جهانی شدن جامعه ی بی طبقه ی توحیدی ترسیم شده است و در این مسیر هر گام و عملی برایشان مجاز است.
ظاهرا مسعود رجوی در پی ان بود که به زور زندان و سرکوبهای درون-تشکیلاتی و هر امکان و وسیله ای که شده، جامعه ی بی طبقه ی توحیدی، آرمانهای سوسیالیستی و آزادی و دموکراسی را از ماتحت اسلام استخراج کرده و در جامعه ی ایران و نهایتاٌ همه ی جهان به بار بنشاند. اما تنا قض آشکاری در این میان وجود دارد و آن تناقض میان عمل و آرمان است که در شالوده ی ایدئولوژی اسلامی ریشه دارد. به نام دموکراسی و بارفتار و اعمال غیر انسانی و دروغ و شارلاتانیزم استدلالی، به اصطلاح دموکراسی را برای مردم ایران به ارمغان آورد اما نسلهای بعدی مجبور باشند دوباره برای رسیدن به یک دموکراسی واقعی و آزادی راستین، این بار بهایی باز هم بیشتر بپردازند! اما خوشبختانه این قرار لغو شده است و رژیم ولایت فقیه، آخرین ابراز وجود اسلام سیاسی و نقش آن در حکومت است. تنوره کشیدن ولایت فقیه، تنها یک گذار تاریخی است و برای مردم ایران و منطقه و جهان اجتناب ناپذیر و فراموش نباید کرد که مردم حافظه ی تاریخی خوبی دارند.
تا جایی که به حق و حقوق فردی برمی گردد، همه آزادند تا به هر چه مایلند فکر کنند و یا معتقد باشند. اما عقیده ای که از حیطه ی ذهن فرد به در آمد و لباس زور و ضرب به پیکر جامعه را بپوشد، ثانیه شمار سکته ی مغزی آن جامعه را به کار انداخته و اینجاست که سکوت نمی توان کرد. اگر آقایان، جامعه را پیچیده ترین پدیده ی تاریخ بشر می دانند، دیگر مجاز نیستند به هرنامی آن را به شکل اندیشه ی خود در آوردند و در قالب باورهای خود بریزند. سپس هم چنین توجیه کنند که مردم نمی فهمند و به قول خمینی مردم "صغار" هستند و نیاز به قیم دارند و به قول رهبر عقیدتی، جامعه را به مانند کودکی باید دانست که از آمپول می ترسد و این ترس ریشه در جهل او دارد و دکتر بهتر از خود کودک منفعت او را می شناسد و کودک در آینده که بزرگتر شد خواهد فهمید که به سود خودش بوده است؛ آن هم در قرن بیست و یکم!
مسعود رجوی یک بار در نشستی اعلام کرد: "چیزی به نام لاییک یا غیر مذهبی نمیشناسیم. پدیده ای به نام رزمنده ی ارتش آزادی بخش نداریم و نمی توانیم داشته باشیم. در اینجا همه ملزم هستند که تابع یک ایدئولوژی باشند. ارتش آزادی بخش یک سلول و نمونه ای از جامعه ی بی طبقه ی توحیدی و ارمغانی برای جامعه ی ایران فرداست. به جز اسلام انقلابی هم چیز دیگری نداریم". شمار انگشت شماری از نیروها با گرایشهای مارکسیستی ، هنوز از گذشته در ارتش آزادی بخش بودند و مسعود رجوی به صراحت گفت: "ما به دلایل خاصی این عده را میان خودمان تحمل می کنیم. دیگران باید مجاهد خلق بشوند".
داستان یگان مستقل و تشکیل آن هم شنیدن دارد. در آغاز نشستهای طعمه در تابستان 1380 ، خانم مژگان پارسایی که در آن زمان از طرف رهبر عقیدتی، نامزد مسئول اول سازمان بود (تنها نامزد این پست)، همه ی کسانی را که غیر مجاهد بودند؛ از مارکسیست و لاییک و غیره را در سالن جمع کرد و به همه ی آنان ابلاغ کرد که مجاهدین دیگر نمی توانند و نمی خواهند به جز مجاهد خلق مسلمان، چیز دیگری را قبول و تحمل کنند. بنا براین شما باید یا تصمیم بگرید که مجاهد خلق بشوید یا بروید! منظور ایشان هم از رفتن، انتخاب آزادانه و رفتن بی دردسر نبود و این را آنان که 50 نفر بودند به خوبی می دانستند. رفتن یعنی 2 سال انفرادی و سپس 8 سال ابوغریب (زندان صدام) و بعد هم تحویل به رژیم ایران. به این ترتیب بود که بیشتر نفرات ان جمع 50 نفره مجاهد خلق و مسلمان ناب می شوند.
تعداد ده پانزده نفر از مارکسیستها که حاضر نمی شوند مجاهد خلق شوند، برای رفتن شرطی را اعلام می کنند و آن اینکه سازمان باید اطلاعیه ی رسمی صادر کند و بگوید که چون آن گروه نمی خواهند مجاهد خلق شوند، داوطلبانه از سازمان خارج می شوند. با طرح چنین درخواستی از سوی آنان، ناگهان مسعود رجوی یادش می آید که مبلغ اسلام دموکراتیک است و در میانه های نشستهای طعمه، تشکیل یگانهای مستقل از سوی او رسماٌ اعلام شد تا به قول خودش با تحمل آن افراد، کسی ایراد غیر دموکراتیک بودن به سازمان نگیرد.
چنین روشهای فشار و حرفها و مواضعی از کسی سر می زند که زمانی ملاک حقانیت را تنها مبارزه با خمینی اعلام کرده بود. اما با گذشت زمان سازمان وی هم فرم و شخصیت تشکیلاتی دستگاه اسلامی را به خود گرفت و حتی برای جامعه ی ایران فردا هم به ذوق و سلیقه ی خودش حکم صادر می فرمود. احکامی که همگی ریشه در دین و مذهب و افسانه های کهن داشتند. در باره ی حقوق زنان فغانها سردادند و عربده ها کشیدند. قانون آن را هم تصویب کردند که مثلاٌ تعدد زوجات ممنوع است. (مگر در مواردی که قانون مشخص می کند!) کدام قانون؟ کدام یک از جوامع امروزی چنین قانونی را به کار بسته و چنین کاری را مجاز شمرده؟ به جز اسلام انقلابی که بزرگان آن از صدر تا ذیل چند همسر دائم و موقت داشته اند و همواره رابطه ی خوبی با کام گرفتن از زنان داشته اند؟ حتی مجازات قصاص را هم که نص صریح قرآن است، بسته به شرایط با مجازات مشابه دیگری جایگزین می کنند.
یک بار در نشستی که جلال گنجه ای آن را اداره می کرد، فردی پرسید که آیا اسلام یک دین سیاسی است و توضیح خواست. جلال گنجه ای در آن نشست تاریخ تشیع را توضیح داد. او یک مجاهد خلق است که زمانی شاگرد خمینی بوده و اکنون هم با لباس آخوندی در انظار ظاهر می شود. حجت الاسلام گنجه ای پاسخ داد که بله؛ اسلام یک دین سیاسی است.و توضیح بیشتری هم نداد. اما فرد دیگری در همان نشسیت پرسش دیگری کرد که اگر اسلام یک دین سیاسی است یعنی در نهایت به دنبال حاکمیت سیاسی است، چگونه است که مجاهدین هم می توانند مسلمان با شند و هم پرچمدار یک حکومت سکولار؟ آیا تناقضی در این میانه نیست؟ آخوند گنجه ای پاسخ داد که نه و تناقضی در میان نیست و در جلسه ی آینده پاسخ خواهد داد. اما هر گز آن جلسه ی دیگر نیامد که نیامد.
پس اسلام یک دین سیاسی است دینی که باید با گرفتن قدرت سیاسی همراه باشد. اختلافی هم اگر میان حاکمان سیاسی در طول تاریخ بوده ناشی از منافع سلیقه ای یا فردی بوده است . هر کدام هم با رنگ و لعاب و شکل و ظاهر خاص خود ، از اسلام یا هر مسلک پر طرف دار دیگری مایه گذاشته اند و خود را در نوک قله ی اعتبار و حقانیت نشانده اند. مجاهدین به لحاظ اندیشه ی اسلام انقلابی که به آن مفتخر هستند، باور داردند که در تاریخ اسلام تنها حکومت مشروع و کارآمد و برحق مربوط به علی هستند و دیگران انحرافی و باطل بوده و هستند و اکنون پس از 1400 سال مسعود رجوی لیاقت و شایستگی جانشینی علی را دارد تا راه توحید و تکامل باز شود!
به راستی چرا مجاهدن پس از تجربه ی خمینی باز هم همان ساز و نوا را درمی دهند؟ آیا آب در هاون می کوبند یا چون جامعه ی ایرانی را مسلمان می بینند ، براین گمانند که پس از تجربه ی خمینی باز هم جامعه توان پذیرش چنین دستگاه فکری را دارد. آیا مجاهدین به راستی به جدایی دین از سیاست معتقدند؟ شخصاٍ از زبان مسعود رجوی شنیدم که گفت: "سیاست ما همان سیاست علی است که از دل اندیشه و اعتقادات ما بیرون می آید".
روزگاری خمینی در پاریس و در زیر درخت چنار لبخند زد گفت: برابری و آزادی. بی تردید، او در پاریس، شب روز در حال کشیدن نقشه ی قتل عام و کشتار و جنگ و ویران کردن ایران را نمی کشید. اما سپس که وارد شد و در تضادهای جامعه و مردم ایران، خود و اندیشه اش را درمانده دید، به سرکوب و ترور و جنگ و اختناق روی آورد. اشتباه است اگر کسی در این گمان باشد که باید در نهایت به دنبال اثبات خوب بودن رجوی یا بد بودند خمینی بود. این یعنی گم کردن اصل مساله. مشکل بنیادین در نام و شکل ظاهری افراد نیست؛ در اندیشه و دستگاه فکری است که از حل تضادهای درون جامعه ناتوان است و تنها کارش توجیه و مقدس کردن مفهوم قدرت و پوشاندن آن با ظواهر عوام پسندادنه. همان اندیشه ای که تا به امروز با نامها و شکلهای گوناگون خودش را معرفی کرده است اما در محتوا پدیده ای است ایده آلیستی و کهنه که مجاهدین برای نوکردن آن دست به خیلی کارها زدند. حتی سر سفره ی مارکسیسم هم نشستند به این امید که بتوانند برای پاسخ دادن به تناقضات موجود دردستگاه فکری شان، محمد و مارکس را دریک قالب بریزند و بعد هم مدعی شدند که اسلام چپ مارکسیسم قرار دارد و از آن به عنوان انقلاب سال 54 یاد کردند.
در تاریخ ایران نزدیک به 200 سال است که روشنفکر مقلد ایرانی از زوایای گوناگون و با اشکال متفاوت تلاش کرده است تا به خلق قهرمان ایران ثابت کند که دموکراسی و آزادی تناقضی با اندیشه ی اسلامی ندارد و حتی از اسلام درآمده است! نگاهی به مشروطه ایرانی باید انداخت تا به قول دکتر آجودانی متوجه شد که چگونه در تاریخ ایران، اسلام و دموکراسی را با صد من سیریش به هم وصل می کردند و حتی دموکراسی و آزادی را متاثر از ظهور اسلام معرفی کردند!
چهار سال تلاش گروه ایدئولوژیک مجاهدین برای پاسخ دادن به تناقضات اندیشه و دستگاه اسلامی بی نتیجه بود و انشعاب سال 54 هم محصول همین تناقضات حل نشده بود. و اکنون پس از 40 سال حیات مجاهدین، شاهد چه دستاوردی بوده ایم ؟
اگر رجوی معتقد بود که روح پیامبر اسلام در لنین و مائو حلول کرده ، به راستی کاری جز توهین به شعور انسانها نکرد. همه ی سخن تقی شهرام در سال 54 هم همین بود که بالاخره تا به کجا این همه تناقض را حمل خواهیم کرد؟ (شتر سواری دولا دولا تا به کی؟) آیا فرمول "انطباق اصول با شرایط" در دنیای مجاهدین از ابتکارات و ذکاوت سیاسی افراد ناشی می گردد و یا از حصار اندیشه ی آنان بیرون آمده است؟ و چه بی مقدارند کسانی که باید هر واقعیتی را به زور و ضرب بپذیرند!
اگر کار مجاهدین به زندان و شکنجه و سیم خاردار و سرکوب کشیده شد جای تعجب ندارد. علت را در آنجا یی باید جست که رهبر عقیدتی عربده های استقلال و آلترناتیو برحق خودش را می کشید و همزمان عباس داوری به سران حزب بعث می گوید که: "شما بودجه ی 50 میلیون دلاری ما را بدهید، هرکاری که خواستید برایتان انجام می دهیمغ ما بخشی از سیستم شما هستیم"! رهبر عقیدتی نباید به نام خلق و به کام خودش پای درآن مسیر می گذاشت. هنگامی که برای حفظ و ترویج اندیشه ی گندیده و کپک زده اش، خودش را هم مقدس کرد، به ناگزیر چشم بر همه ی شرایط عینی جامعه و جهان بست تا به قول خودش راه توحید و تکامل را باز کند. آیا به راستی در هر گونه ای از اندیشه های آرمان گرایانه، باید به دنبال حجیم بودن و یا شدت قضیه و یا آمار تلفات و قربانیان بود؟
چرا در روشهای کار و نتیجه کار همه چیزشان به هم شبیه میشود؟ ولایت فقیه و رهبر عقیدتی ویا دیکتاتوری پرولتاریا؟ و چرا حاضر نیستند تا آخرین لحظه به خودشان بیایند حتی آن هنگام که بامخ به زمین می خورند؟ انتخاب یک استراتژی غلط و ذهنی و وابسته به صدام از سوی رهبر عقیدتی سرنوشی تلخی را برای مجاهدین رقم زد. رهبر عقیدتی آگاهانه به چنین انحرافی تن داده بود و اصرار هم داشت که راه را درست رفته، پیش از سقوط صدام و پس از آن و اصلاٌ همیشه او راه را درست رفته و هر چه او در هر هنگام کرده درست بوده و او معیار سنجش درستی و نادرستی است! شگفتا!
جایگاه انسان و ارزشهای انسانی کجاست؟این دستگاه فکری یا ان ایدولوژی کاری جزتوجیه کردن ندارند!ایدولوژی لازم است تا کوره های ادم سوزی راتوجیه کند!تبعیدگاه سیبری را توجیه کند!جنگ را درهرشکلی توجیه کند!کشتارزندانیان سیاسی وسرکوب راتوجیه کند!زندان وشکنجه راتوجیه کند....!!!به خصوص ا گرتفکرات دینی واسمانی باشند که دیگرقابل بحث ودیالوگ نیست!پدیده ایی به نام خدافرمانش را میدهدونمایندگانش مجری ان میشوند!انوقت جنگ وفرامین کشتن وکشته شدن ارزش میشود!اگرتمامی این حماقتها قابل توجیه نباشندکه قدرت تخریب انسان به یک قتل و یاچند قتل که ریشه هایش اغلب معضلات اجتماعی است محدودمیشود!صحبت یا دعوابرسرنوع نگرش به انسان است!چه انان که خون رابرشمشیرپیروزمیدانند وچه انان که قبل ازشروع جنگ به دیدارنماینده خدا(واتیکان)میروند!باید یاد بگیریم که چگونه ازچهارمیخه شدن حماقت به روحمان با دوری ازافسانه خدایان وادیان جلوگیری کنیم!!
هنگامی که در 30 ژوئن 2004 میلادی دولت آمریکا ، مجاهدین را به عنوان شهروند در کنوانسیون چهارم ژنو قرار داد، مجاهد خلق احمد واقف، نشستی را برای اعضای قدیمی مجاهدین برگزار کرد و در آن خط و خطوط رهبر عقیدتی و ادامه ی مسیر را توضیح داد: "در شرایط کنونی، این استراتژی همچنان زنده است، پس باید کمربندها را به مدت 7 سال دیگر محکم کنیم تا بمانیم برای مقاومت و یا مقاومت کنیم برای ماندن!" کاری که رهبر عقیدتی کرد و موفق شد تا به هر بهایی در عراق ماندگار شود و آن مترسک ارتش آزادی بخش را چند سالی دیگر حفظ کند. چرا که توان پاسخگویی و نقد خودشان را هم نداشت.
به هر حال 7 روز پس از آن نشست، جمعیت جدا شدها در تیف از مرز 500 نفر گذشته بود! و دوستی نکته سنج که در آن نشست حضور داشت می گفت: "به محض شنیدن حرف احمد واقف، در این فکر بودم که مگر کمر و کمربندی هم باقی گذاشته اید؟"
داستان مجاهدین هم حکایت همان قاچاقچی باروت بود که پس از دستگیری هم کار قاچاق را انکار کرد و هم ادعا کرد که سیاهدانه می فروشد! بعد هم که باروتها را زیر ریشش گرفتند و آتش زدند و ریش و صورتش باهم سوخت، گفت که نگفتم سیاهدانه است!
هنگامی که دود و دم جنگ عراق و سقوط صدام فرونشست و صحنه واضح تر شد پرسشهای بسیاری در ذهن نیروها پدید آمد. یکی آن که چرا مدعیان انقلابی و پرچمداران نهضت حسینی پیش از آغاز جنگ، عطای همه چیز را به لقایش بخشیدند و سر از فرانسه درآوردند. سینه زنی و مرثیه ی حضرت عباس کجا و نشست برخاست و عشقبازی با آمریکا و غرب کجا؟ مگر این همان آمریکایی نبود که چهار دهه است مجاهدین پرچم دشمنی با او را به دوش می کشیدند؟ سازمان مجاهدین خلق ایران از همان روز نخست، با شعار نبرد با آمریکا پا به عرصه ی سیاسی ایران گذاشت و تا چند هفته پیش از سرنگونی صدام هم سرودهای ضد امپریالیستی برای نیروها پخش می کرد. "آمریکا بیرون برو، خون تو روی زمین است."
در تابستان سال 80 و گرماگرم نشستهای طعمه که 4 ماه به درازا کشید، رجوی مدعی بود که پس از نشستها به همه لیسانس انقلاب ایدئولوژیک خواهد داد. البته محصول همه ی آن نمایشات پرچم هیهات من الذله آن بود که رهبر عقیدتی با آن پرچم مرزبندی با بورژوازی را برای همگان الزامی کرد.
در یکی از همان روزها، واقعه ی یازدهم سپتامبر رخ داد. در قرار گاه مجاهدین موجی از شادی و جشن به راه انداختند و اگر کسی خودش را شاد نشان نمی داد او را به اتهام هم آوایی با بورژوازی به باد انتقاد و .... می کشیدند. در یک نشست، مسعود رجوی در جایگاه خودش ایستاد و عکسی از مجله ی تایم را جلوی دوربین گرفت و به همه نشان داد و گفت: "این چهره ی آمریکای امروز است که در وحشت فرو رفته است". عکس، فروریختن برجهای نیویورک و چهره ی زنی سیاه پوست را نشان می داد. سپس رهبر عقیدتی کمی لقزخواند و سرانجام هم با غرور تمام گفت: "این تازه حاصل عملکرد اسلام ارتجاعی است، وای به روزی که اسلام انقلابی دست به کار شود"! مریم رجوی در همان نشست گفت: "خبر یازده سپتامبر آنقدر سنگین بوده که مقامات ارشد دولت امریکا تا 48 ساعت در پناهگاههای ضد اتمی پنهان شده بودند و فکر می کردند جنگ جهانی سوم آغاز شده است. آیا هنوز هم کسی ابهام دارد که امپریالیزم ببر کاغذی است"؟
به راستی سیاست خط موازی با امریکا یک جبر ناخواسته است، مانوری سیاسی است و یا یک تصمیم عقیدتی؟ انطباق اصول با شرایط است و یا فاحشگی ایدئولوژیک؟ اگر ارتش خلق چین بر فرض امروز جای ارتش آمریکا را بگیرد هیچ جای تعجب نیست که علیرضا جعفرزاده (مجاهد خلق انقلاب کرده) سر از پکن درآورد. منظور اندیشه و تفکری است که اجازه ی خاراندن پاچه ی هر کسی که فعلاٌ دایگی اش را به عهده بگیرد به خودش داده؛ حال می خواهد حزب بعث عراق باشد یا امپریالیزم! برای توجیه و توضیح هم که کم نمی آورند: "به این می گویند دیپلماسی انقلابی.
موضوع دیپلماسی انقلابی هم حکایتی است که راه رسیدن به حاکمیت سیاسی را برای مجاهدین هموارتر می کند. رهبر عقیدتی هم واژه ی انقلابی را روکشی کرده بود که به تن هر کلمه ایی می کرد تا کارش پیش رود. چرا که خوب می دانست از شور انقلابی جوانان نباید غافل بود. حال آنکه ماهیت هیچ پدیده ای با ظاهر سازی دگرگون نمی شود؛ مانند اسلام انقلابی!
پس از روکش انقلابی به تن دیپلماسی، بامکمل کراوات و لبخند ،و با شور انقلابی راهی فرانسه و لندن و سپس فاکس نیوز و سیا شدند. کمی هم عجله دارند و نگرانند که مبادا غرب این انقلابیون را فراموش کند. حرف مردم ایران و نیروهای خودشان هم کمترین اهمیتی برایشان ندارد؛ هدف نهایی، رسیدن رهبر عقیدتی به حاکمیت سیاسی است و بس. قانون دیپلماسی که همانا قانون بی وزنی است ، حکم می کند که با هر سیاستمدار کثیف و جنایتکاری مودب و خندان باشی. در پناه دیپلماسی، نشستن بر سر یک میز با نوابغ حرامزاده ی تاریخ، دعوت شدن به ضیافت خون و دعوت کردن به جشن و پارتی شبانه، تایید کردن هر دیکتاتور دژخیمی ، بستن قرارداد، و لبخند و احترام به ناسیونالیسم که باید مقدس شمرده شود ....؛ همه و همه انجام می شوندچون منطق انقلاب ایدئولوژیک حکم می کند و این یعنی ابتذال مطلق.
می شود ثابت کرد که در قانون تکامل و دیالکتیک ، هیچگاه زندگی از منطق خالی نبوده است. اما نمی شود ثابت کرد که دیپلماسی چکیده و عصاره ی رذالت تاریخ انسان نیست!
مجاهدین در محتوا و اندیشه ی خودشان همیشه به خود می بالیدند که برترین و انسانی ترین اندیشه ها را دارند و در برابر جهان سرمایه داری تنها آنان مانده اند و دیگران همه زانو زده اند. اما پس از پاره شدن رشته های استراتژیک، سیاسی ، نظامی و عاطفی میان رهبر عقیدتی و صدام، یا در برابر پرسشهای روشن و ساده و بنیادین سکوت می کردند یا به مضحک ترین شکل دست به توجیه می زدند. مهر تابان از پاریس برای ساکنان غار اشرف پیام فرستادند که هر کس می خواهد برود آزاد است و ...! اما سپس به نیروها گفته بودند که هر کس که رفت، بریده و مزدور و خائن است و از نظر ما مصداق اپورتونیست راست است. زیرا انتظار نداشتند که در نخستین گام یک انتخاب آزادناگهان 500 نفر قاطعانه جدا شوند. اگر هم امار ریزش در همان آغاز کار به 2000 نرسید تنها به این خاطر بود که چشم انداز پس از رفتن برای نیروهای مردد روشن نبود.
البته مجاهدین بسیار زود از آن پیام پشیمان شدند و دوباره بیخ کار را محکم گرفتند و برای آمدن به کمپ آمریکا هم راهی جز فرار نمانده بود. مسولان ارشد مجاهدین به همه ی کسانی که خواهان جداشدن بودند به روشنی می گفتند که آیا می خواهند در تیف دفن شوند؟ پس، پیش از پیام مریم رجوی و ژست آزادی و دموکراسی، چفت و بستها را محکم کرده بودند و می دانستند که کسی نمی تواندجایی برود. پس از موج نخست ریزشها مسعود رجوی پیام داد که از رفتن آنها تعجب نکرده؛ از ماندن دیگران در شگفت است. رهبر عقیدتی خوب می دانست که فروپاشی آن ساختار کهنه و فرتوت و ارتجاعی به تلنگری بسته بود؛ اگر یک دست خارجی نباشد تا بتواند از آن به عنوان یک مترسک سود ببرد. انصافاٌ که باید وقاحت و بی شرمی رهبر عقیدتی را در پیش گرفتن سیاست خط موازی به وی تبریک گفت! برای او چندان بد نشد. گرچه آمریکا هرگز ان آغوش گرم صدام برای رهبرعقیدتی نخواهد بود، اما به هر حال از تنها ماندن و ورشکسته شدن بهتر است. یک تسلیت هم البته باید به وی گفت که فرموده بود در جوادیه ی تهران حضور به هم خواهیم رساند ونشد!!.
نه به رهبر عقیدتی و نه به ولی فقیه وصله ی وابستگی نمی چسبد. اما رهبر عقیدتی به شکل مفرطی علاقه و استعداد مزدور شدن دارد. فرقی هم نمی کند صدام باشد یا آمریکا یا ارتش سرخ چین یا دالاایلاما یا هر کس و ناکس دیگر!
اما بپردازیم به ادامه ی ماندن مجاهدین در خاک عراق که حق خودشان میدانند. آنها البته در درون آسایشگاه و باغچه و اتاق کار مستقل بودند! اگر تنها برای یک لحظه موضوع سرنگونی، مرز و استراتژی را کنار بگذاریم، آن گاه باید از سرفصل پس از فروغ جاویدان برای این مهمانی بی دلیل و گران و طولانی ، پاسخی قانع کننده و واقعی داشته باشند. پاسخ مجاهدین چه می تواند باشد؟ به باور من آنان اصلاٌ تن به چنین بحثی نخواهند داد زیرا در وضعیتی به مراتب دشوارتر قرار خواهند گرفت.
ناپدید شدن رهبر عقیدتی پس از سرنگونی صدام بی دلیل نبود. او با انبوهی از پرسشها از درون و از بیرون روبرو بود و هست. ما به ادامه ی بحث خود در راستای این خط سازمان ادامه می دهیم. در این کندو کاو درونی بسیاری از نیروها و بیرونی ها به نقطه یی می رسند که با خودشان بگویند ای کاش همان استراژی مرده و پوسیده و وابسته هم می توانست به موقع پاسخگو باشد. اگر همه ی تلاشها و اندوخته های دو دهه نتوانست در فاز عمل موثر واقع شود، ایراد را باید در کجا جست؟ آیا هنوز هم دلیل روزه ی سکوت رهبر عقیدتی بر کسی پوشیده است؟
و اکنون مروری کوتاه بر مسیری که مجاهدین تا به اینجا آمده اند خالی از ضرورت نیست؛ به ویژه برای فرونشاندن عطش آگاهی کسانی که هنوز در تردید و تفکرند. پس از خلع سلاح مجاهدین، مریم رجوی از پاریس پیام فرستاد و شعار رفراندم را هم مطرح کرد. شعاری که مردم ایران و سایر اپوزوسیون هم از آن استفاده کردند. مجاهدین هم به طور موقت نتیجه را چنین اعلام کردند که : " مسعود و ارتش آزادی بخش به وظیفه ی خودشان عمل کردند و از این پس خرج استحاله ی رژیم خواهند شد!
اکنون سالهاست که خیلی ها همواره به گذشته می اندیشند و به اینکه آیا مجاهدین و رهبر عقیدتی به جز آنچه که تا به امروز کردند و آن راهی که تا کنون آمدند، هیچ گزینه و امکان دیگری پیش پایشان نبود؟
آیا درصورت گزینشی واقع بینانه تر در خط و استراتژی، کارکردی به مراتب با کیفیت تر و حتی افتخارآمیز نمی داشتند؟
و در آن صورت آیا از همه ی توانشان پس از دو دهه از فروغ جاویدان، استفاده ی مناسب تری نمی شد؟ چگونه می شود همه ی مشکلات را به گردن صدام و زور بازوی آمریکا انداخت و عملکرد خود را یکسره درست و بی نقص دانست؟ سالها دروغ گویی و فریب همگان را به حساب ضرورت اجتناب ناپذیر مبارزه گذاشت؟
مایلم اندکی وارد جزئیات شوم و توصیه کنم تا دیگران هم یک بار این راه را بروند. برای چند لحظه به جای رهبر عقیدتی می نشینیم و با خود خلوت می کنیم.هرچندازنظرمجاهدین این همان کفراست!
زمان: سال 1367 و پایان جنگ ایران و عراق.
شکاف جنگ بسته شده و تئوری جنگ آزادی بخش بی گمان مهر پایان خورده است. مکان: عراق و پس از عملیات فروغ جاودان.
به عنوان رهبر عقیدتی کل مقاومت در اندیشه ام که اکنون چه باید کرد؟ چه باید کرد؛ چه نباید کرد؛ باید رفت؛ نباید رفت؛ باید ماند؛ یا حسن؛ یا حسین .....
اگر قرار به دگرگونی در خط کلی باشد، نخستین گام آن ترک عراق است؛ رفتن؛ اما به کجا؟
با چه کسی و در کجای جهان می توانیم با کسی مانند صدام منافع استراتژیک بیابیم یا بتراشیم؟
آیا اصولاٌ رفتن از عراق نوعی عقب نشینی نیست؟
نیروهای سیاسی که روزگاری همه را یکسره دشمن خواندم اکنون چه خواهند گفت؟
اگر پس از چند سال برگردیم به ایستگاه نخست، باید به عالم و آدم توضیح پس بدهیم که چه شده است؟
در شان من نیست که بخواهم به کسی توضیح بدهم از فاز سیاسی هم عبور کرده ایم. نه تغییر استراتژی کار درستی نیست. ترک عراق هم به سود ما نیست. و اما یک تابلوی دیگر که پیش روی من است ماندن در عراق و مقاومت! است.
در این گزینه سلاح را باز هم خواهیم داشت. هرچند میدانی برای استفاده از سلاح وجود ندارد اما حضور یک نیروی مسلح در کنار مرز شرایط سیاسی ایران را کاملاٌ قفل می کند و راه را بر هرگونه رشد آلترناتیوی خواهد بست و مجاهدین هم هژمونی سیاسی خودشان را حفظ خواهند کرد.
موضوع سلاح در جهان سیاست بالاترین سقف است و و این یعنی داشتن هژمونی در همه جا و در هر شرایطی، که در جهان سیاست هم برش دارد و به اراده ی رهبر عقیدتی در هر شکلی از مناسبات درونی و تشکیلات هم اعمال این هژمونی مشروعیت دارد. وگرنه اگر سلاح نباشد آن گاه مجاهدین هم مانند دیگر گروهای سیاسی خواهند شد و کارهای بی اهمیت انها را مجاهدین هم خواهند کرد.
اما یک پرسش: چه اشکال دارد که همه ی این موارد در چشم انداز باشد. شما فرموده بودید برای منافع خلق از دادن هیچ فدیه ای رویگردان نیستید. مگر مجاهدین به انطباق اصول با شرایط معتقد نیستند؟
پاسخ : "اینکه منافع خلق چه چیزی است در تشخیص خود ماست. اگر خلق می توانست راه درست را تشخیص بدهد که امروزمن و خواهر مریم در تهران بودیم! درباره ی انطباق اصول با شرایط هم، من باید در فلک جهان بشری، طرحی نو دراندازم. من تسلیم شرایط نخواهم شد و باید خودمان را به شرایط و غرب تحمیل کنیم!"
پرسشی دیگر: "یک رهبر از خود گذشته و فداکار، اگر تشخیص دهد که به خاطر منافع مردم باید مثلاٌ سلاح بر زمین بگذارد و از هژمونی بگذرد ، نباید فداکاری کند؟
پاسخ رهبر عقیدتی: " سوالی که مطرح کرده ای در حد و اندازه ی یک رهبر معمولی سیاسی است. در حالی که جایگاه من تنها سیاسی نیست، بلکه یک رهبر عقیدتی است. من اگر فقط رهبر سیاسی بودم نمی توانسم فرمان کشتن و کشته شدن صادر کنم! من تنها به خدا حساب پس می دهم.از نظر من جامعه ی بی طبقه ی توحیدی فقط یک شعار نیست و در این مسیر هژمونی لازمه ی کار است. در سال 64صلاحیت رهبری مرا همه تایید کردند. تا جایی که به یک رهبر سیاسی برمی گردد در همان سال 1360 که به پاریس آمدیم همه ی گروهها و اشخاص سیاسی برای اتحاد با من پیام فرستادند از جمله پسر شاه. مسولیت وجایگاه رهبر عقیدتی از درک خیلی ها خارج است و بدبختانه ما نمی توانیم عمق این موضوع را برای همه ی باز کنیم. اما میان خودمان با کسی تعارف نداریم.
مریم یک بار در نشستی اشاره کرد که تنها وظیفه ی اعضای مجاهدین و LNA رساندن مسعود به تهران و سپردن حاکمیت سیاسی به دست اوست و دیگر کسی با بقیه ی داستان کاری نداشته باشد. مسعود خودش می داند با خدای خودش.
از نظر مجاهدین ، تنها حکومت برحق در همه ی تاریخ حکومت 4 ساله ی علی بوده است. و اکنون پس ار 1400 سال مسعود صلاحیت تکیه زدن بر جایگاه علی را دارد. رهبری حق مسعود بود و خمینی آنرا دزدید. 1400 سال است که این حق پایمال شده است و حالاپس از 1400 سال مسعود باید به حق خودش برسد. در این مسیر حتی منافع خلق هم بی معنی می شود. مسعود می خواهد راه تکامل و خداگونگی انسان را بازکند. اگر ما اعتقاد داریم که برای نخستین بار مجاهدین خدا را روی زمین ماده کرده اند. پس باید نمود بیرونی داشته باشد. علی الحساب و دست به نقد هم، پدیده ای به نام خدا که نمود بیرونی داشته باشد همان اندیشه ی است که خمیر مایه اش آرمان و عقیده ی مجاهد خلق؛ رهبر عقیدتی است.
خلاصه اینکه:
1- ما بر اساس اعتقادمان عمل می کنیم به مونیزم معتقد هستیم. مبارزه برای ما یک شغل نیست یک آرمان است و البته در اثر تلاشهای ما یک چیزی هم گیر خلق می آید.
2- حاکمیت سیاسی برای ما یک گام است که رسیدن به آن آغاز راهی است که به اهداف تکاملی و توحیدی می رسد.
3- فهم رهبر عقیدتی در توان هر کس نیست. پس رهبر عقیدتی در این دنیا به هیچ ریز و درشتی پاسخگو نیست. او تنها به خدا پاسخگوست.
اصول بالا همگی برآمده از اصل متن سخنرانی های مسعود در نشستهاست.
به هر حال در عراق ماندگار می شویم. شعار سرنگونی را هم داریم. تشکیلات و هژمونی را هم حفظ می کنیم و مهمتر از همه سلاح است که داشتن آن در صحنه ی سیاسی تضادها را حل می کند!
باید به یاد داشت که حتی منظور مجاهد خلق از آرم شیر و خورشید ، آنچه که مردم می اندیشند نیست. شمشیری که در دست شیر است همان ذوالفقار علی است که در مسیر استراتژیک مجاهدین کارایی و برایی دارد.
تنها باید بردبار بود تا مردم کاررژیم را بسازند، آنگاه ارتش آزادی بخش با یک خیز به تهران رسیده است! سازمان در این مرحله فقط باید راه حل مناسبی برای دو چالش درون-تشکیلاتی بیابد: نخست مشکل جذب نیرو که از این پس چگونه باید باشد. زیرا به سادگی دوران پیش از عملیات فروغ نخواهد بود و صاحبخانه هم باید خیالش آسوده باشد و ببیند که مجاهدین از گذشته هم موثر تر شده اند. چالش دیگر نگه داشتن نیروهاست که بی گمان، باز دشوارتر از دوران پیش از فروغ است!!!!
دیگر نیازی به اندیشیدن به جای رهبر نیست و کند کاو بیشتر هم دیگر ضرورت ندارد. اکنون چند فلش بک به دوران فروغ جاویدان و آتش بس.
حدود یک ماه پس از عملیات فروغ جاویدان، در نشستی توجیهی ادامه ی راه و مسیر را توضیح دادند. "از نظر سازمان (رهبرعقیدتی) صلحی میان ایران و عراق انجام نشده است و این تنها یک آتش بس است. پس حتما جنگی میان دو کشور در خواهد گرفت و راه سازمان باز خواهد شد". بنابراین به جنگی دیگر وابسته شدند که از نظر رهبر باید شروع می شد. شمار فراوانی می پرسیدند که مگر تا دیروز مجاهدین شعار صلح نمی دادند و مگر اعلام نکردند که مجاهدین ، ماشین جنگی رزیم را متوقف کرده و آن را به حساب پیروزی گذاشته و مگر اصلاٌ جنگ چیز خوبی است که مجاهدین در آرزوی آن هستند؟ تا دیروز که این رژیم بود جنگ را نعمتی الهی می دانست و امروز کار وارونه شده؛ داستان چیست؟ پاسخ: "رژیم ذاتاٌ جنگ طلب است و حضور سازمان در عراق به ناگزیر به جنگی دیگر راه خواهد برد؛ پس منتظر می مانیم"!
جالب است که رژیم در سال 67 مجبور شد آتش بس را بپذیرد و جام زهر را بنوشد. مجاهدین هم اعلام کردند که ما جام زهر را به حلق رژیم ریختیم و عملکرد ما باعث شد تا خمینی آتش بس را بپذیرد!
یعنی رژیم تا این اندازه نادان است که منافع خودش را هم تشخیص نمی دهد. رژیم دیکتاتور و فاشیست است اما ابله نیست که بخواهد راه دشمن خودش را با دست خودش باز کند. اگر رژیم برای بقای خودش مجبور به پذیرش آتش بس شد، درست به همین دلیل تن به جنگ دیگری نخواهد داد تا دوباره مرز باز شود. پس اگر صدام حسین آستین بالا نمی زد ، رژیم اهل چنین حماقتی نبود. صدام هم البته رفتن به کویت را سودمند تر می دید. آنجا بود که فغان رهبر عقیدتی در آمد و برای صدام پیام فرستاد که چرا به کویت رفته است و نخست باید به تهران می رفت!
در موضع گیری های بیرونی شان هم گفتند که در جریان یورش صدام به کویت، نخستین قربانی مجاهدین هستند. اما هرگز توضیح نمی دادند که چرا. زیرا تنها امیدشان برای آغاز دوباره ی جنگ صدام بود و اکنون باید باز شدن مرز و سرنگونی رژیم ایران را برای همیشه فراموش می کردند. اما شعار سرنگونی باقی بود و ادامه داشت. اگر مجاهدین رابطه ی خودشان را با دولت عراق بر اساس منافع متقابل و رابطه ی دو دولت تعریف می کردند؛ دولت عراق اما، هرگز چنین فرضی نداشت. در این معامله، رهبر عقیدتی یک واحر سود می برد و صدام نود و نه واحد! توجیه آن رابطه بر پایه ی عواطف شخصی میان رجوی و صدام (!) منطقی تر به نظر می رسد!
بخش از نیروهای سازمان بر این باور بودند که سازمان بی درنگ پس از اشغال کویت به دست صدام و پیش از آغاز جنگ باید به سرعت از آن بحران دوری می کرد و در جهت خروج از عراق گام برمی داشت که در آن صورت شاید در عرصه ی جهانی هم قدرت مانور بیشتری برای مبارزه با رژیم به دست می آورد. اما رهبر عقیدتی مصمم بود، زیرا هیچ ظرف دیگری برای تداوم ان حکومت خاموش خودش در قرارگاهها و چمبره زدن بر رویاهای عقیدتی خودش نمی توانست بیابد. رهبر به خوبی اگاه بود که ترک عراق در هر شکلی یعنی از هم پاشیدن ساختار ارتجاعی مجاهدین و در نتیجه از دست دادن همان به اصطلاح هژمونی که مسعود رجوی ان را ودیعه ی الهی می دانست! از سوی دیگر آنجا که مسعود رجوی بنا بر گفته ی خودش سرنوشت همه ی مجاهدین را به سرنوشت صدام گره زد در تردید و دودلی نبوده است و انتخابش ناشی از جبر سیاسی نمی توانست باشد و همگان در روند قضایای عراق جا به جا شاهد این مطلب بودند؛ چه قبل از سرنگونی و چه پس از سرنگونی صدام.
به فاصله ی چند ماه پس از عملیات فروغ جاویدان یا سرفصل آتش بس میان ایران و عراق، هنگامی که سازمان متوجه ریزش نیرو و تصمیم بسیاری بر رفتن شد، در آغاز جریان ازدواجهای دست جمعی و تشکیلاتی را مطرح و اجرا کرد. چندی بعد که پی بردند ازدواج نتوانسته جلوی ریزش نیروها را بگیرد و تازه شماری پس از ازدواج باشتاب بیشتری خواهان جدایی از سازمان هستند؛ به سرعت ازدواجها را متوقف ساخت و این بار موضوع طلاق دست جمعی را مطرح کردند.
در سال 68 مریم رجوی را به عنوان مسول اول مجاهدین معرفی کردند و گفتند که او سمبل و نمودی از سپردن مسولیت به زنان است که هسته ی مرکزی آن باید با هژمونی مطلق زنان گره بخورد. کش و قوسها تا سرفصل و مقطع جنگ نخست خلیج فارس در سال 70 ادامه داشت. در جریان نخستین جنگ خلیج فارس هم به عملیات تدافعی مروارید قانع شدند.
پس از عملیات مروارید در سال 1370 موضوع ریزش نیروها سرعت و شدت بیشتری یافت. به همین دلیل سرعت وارد کردن همه ی نیروها به بحث انقلاب درونی وموضوع طلاق در صدر کارهای سازمان قرار گرفت. چنین شدت و شتابی در ریزش نیروها که درون مجاهدین روی می داد، یک رخداد آنی نبود. بسیاری از نیروها شاید دقت یا توان فهم همه ی مسائل و صحنه را نداشتند. اما به گفته ی دیگرانی که در آن زمان شاهد قضایا بودند، بیشترشان اعتراف می کردند که حس می کنند همه چیز تمام شده است و در عراق ماندن دیگر هیچ معنایی ندارد. امیدواری به آن استراتژی آویزان به صدام هم دیگر پایان یافته بود. چون با توجه به شرایط نوین منطقه ای و بسته شدن دست و پای صدام در بند تحریمها، دیگر به چه باید امید می بستند؟ هزاران اگر و اما نیاز بود تا سناریوی رهبرعقیدتی محقق شود: اگر تحریمها را بردارند؛ اگر صدام از درگیری با آمریکا جان به در ببرد؛ اگر صدام پس از آن به ایران حمله کند؛ اگر ....اگر ....و باز اگر....
(رهنمود رجوی برای صدام: با غرب مدارا، با رژیم تضاد)
تا آنجا که به شعار و حرف بر می گردد، رژیم هم فتح قدس و کربلا را هدف خود قرار داده بود و حتی کیلومتر شمار کربلا و قدس را هم کنار جاده ها می نوشتند! اما اصل قضیه فتح اینجا یا آنجا نبود، مساله نه کربلا بود، نه قدس و نه ریودوژانیرو؛ مساله ادامه ی خود جنگ بود و بس. در اینجا هم داستان استراتژی پس از فروغ جاویدان شده است و شعار سرنگونی.! از خود سرنگونی هیچ خبری نیست! چیزی که مهم است ماندن رهبر عقیدتی در عراق به هر قیمت و شکلی است! ماندگاری مجاهدین در عراق یعنی حفظ همان هژمونی که حیاتی است. همان هژمونی که از برق سلاح ناشی می شود و تمام سیستم سیاسی در خارج کشور به دلیل همین هژمونی برش دارد و روی همین سوار است.
وقتی که موضوع طلاق را در همه ی پیکره ی تشکیلات، عمومی کردند ، ابتدا در تدوین و تشریح بند اول از انقلاب ایدئولوژیک، همگان را ملزم به پذیرش بند الف یا همان طلاق کردند! مجاهدین گفتند تا سرنگونی رژیم همه باید به آن متعهد بمانند. اما پس از مدتی متوجه شدند که نیروها شب و روز از سرنگونی می پرسند. آنگاه بود که اعلام کردند طلاق تا سرنگونی باطل است و همه باید به طلاق ابدی التزام بدهند تا امکان سرنگونی رژیم فراهم شود!
به قول رهبر عقیدتی طلاق همسران، نشانه ی عزم هر مجاهد خلق است که در مسیر تکامل خودش به طلاق اندیشه و ذهن نیروها باید راه ببرد. چون از نظر رهبر عقیدتی، همه ی اندیشه ها و اذهان، استثماری و باطل هستند به جز اندیشه ی مجاهد خلق! پس باید تا ابد با جبهه ی باطل خدا حافظی کرد و طلاق را هم الزام باز شدن راه تکامل و توحید خواندند. علت اصلی شکست نظامی در عملیات فروغ جاویدان را هم خیلی سریع به طلاق ابدی ربط دادند و رسماٌ گفتند: اگر درسال 1363 همگان به ضرورت طلاق ابدی رسیده بودند در عملیات فروغ جاویدان حتما ٌ پیروز می شدیم! شگفتا!
یک بار در یکی از نشستهای درونی، وقتی که مهدی ابریشمچی ( شریف) مشغول توضیح و دفاع از انقلاب ایدئولوژیک و طلاق ابدی بود، فردی پرسید: "برادر مهدی، خود شما از چه زمانی به ضرورت طلاق ابدی یا علی الدوام پی بردید؟" مهدی یا شریف پاسخ داد: "از همان سال 63"! یعنی مرکزیت و بالای سازمان از سال 63 پی برده بودند ولی بدنه و نیروها غافل بودند.
دوست کنجکاو دوباره پرسید: "برادر شریف اگر شما از سال 63 به ضرورت طلاق ابدی پی برده بودید پس چرا هنگامی که خواهر مریم را طلاق دادید بی درنگ دوباره ازدواج کردید؟ (ازدواج با خواهر موسی خیابانی ) مهدی گفت: "پس از نشست بیا تا پاسخت را بدهم؛ الان وقت دیگران گرفته می شود". آن دوست هم پس از نشست به اتاقی که در آن منتظرش بودند می رود. چند تن ازمسولان بالای سازمان در آنجا حضور داشتند اما خود مهدی ابریشمچی که باید توضیح می داد نبود. در آنجا به جای پاسخ، با توپ و تشر پرسیدند که آن چه پرسشی بوده است که در حضور جمع پرسیده ام و چرا اذهان را خدشه دار می کنم؟! در پایان هم پرسیدند: "اصلاٌ تو بگو وزارت اطلاعات رژیم چگونه این پرسش را به تو رسانده تا بپرسی؟" طرف هم با تعجب می گوید که وزارت اطلاعات کدام است و ان پرسش به ذهن خودش رسیده و او هم پرسیده است. اما آنها دست بردار نبودند و دوباره پرسیدند که این پرسش وزارت اطلاعات را از کجا آورده ای؟ دوستم به من گفت که در یک آن، متوجه شده که این یک شگرد در سازمان است برای فرار از پرسشهایی که توان پاسخ گویی به آنها را ندارند . به خودش امده و رو به انها می گوید: "خواهر نسرین وزارت اطلاعات رژیم ازاین پرسشها نمی کند. مجاهدینی که تجربه ی فاز سیاسی را دارند می دانند که رژیم برای نمونه می پرسد که آیا آوردن نام مسعود و مریم رجوی پس از نام خدا و خلق، شرک نیست؟
هرچند شخصاٌ با نامها و افراد مشکلی نداشته ام ، برای من جنبه دینی آن هم برجسته نیست که برای نمونه چه چیزی شرک است و یا نیست. فرض کنیم که من هم پدر و مادرم را بسیار دوست دارم و اصلاٌ عاشق آنها هستم وهر بامداد، روزم را با نامهای غلام و فاطمه آغاز می کنم. اگر بخواهم در حوزه ی تفکر دینی سخن بگویم ، مفاهیمی به مراتب مهمتر از نامها هم یافت می شوند. نفس اینکه رهبر عقیدتی به هیچ وجه به پایین و این دنیا پاسخگو نیست و با بالا رابطه دارد، عین شرک است؛ یعنی طرف یا امام است یا پیامبر. از دید تئوری دین هم، قرآن به این امر اشاره ی روشنی دارد. از خدا و رسول اطاعت کنید اما اگر با سران امور تضاد پیدا کردید به کتاب و سنت مراجعه کنید یعنی در دستگاه دینی هم مسولین به هر شکل باید پاسخگو باشند. فرقی هم ندارد که خمینی باشند یا استالین یا رجوی. اگر هم کتاب و سنت در دین، عملکرد خمینی و مجاهدین را تایید می کند پس دیگر نکلیف همگان روشن است.منظورم تکلیف معتقدان به خدا ودین است!
به هر حال، کار را تا نقطه ی طلاق ابدی چیدند و آمدند و گفتند: تا آخر عمر هر گونه رابطه ای با جنس مخالف و یا لذت جنسی را فراموش کنید تا از اندیشه های استثماری رهایی پیدا کنید. حتی اگر رژیم هم سرنگون شود، مجاهد خلق نباید به دنبال لذت جنسی و اندیشه ی استثماری برود. چون تنها راه مبارزه ومبارز ماندن در این جهان همین است و به این گونه در جاده ی تکامل هژمونی مطلق زنان مهر می خورد.
هژمونی زنان را هم از همان سال 1368 که مریم رجوی را به عنوان مسول اول مجاهدین معرفی کردند، کلید زدند. رهبر عقیدتی در داستان هژمونی زنان هم نقاط مثبت زیادی نشان می داد. رهایی زنان، برابری زنان، بازشدن میدان عمل برای زنان، پایان دادن به عصر ستم کشیدگان تاریخ و ...و بالاخره مهمترین نکته ی مثبت که فقط در درون تشکیلات کارایی دارد و مهم است؛ نکته ای که هرگز رهبر عقیدتی به آن اذعان نمی کرد.... آن زنانی که یک عمر زیر ستم و هژمونی بوده اند قابل اعتماد و باز هم قابل اعتمادترین نفرات تشکیلات محسوب می شوند چون در هر موضع مسولیتی و مقامی هم که قرار می گیرند بالاترین رده های کلیدی را هم که در دست داشته باشند، هرگز تهدیدی نخواهند بود؛ اهل انشعاب و جدایی و شبه کودتا علیه رهبری عقیدتی نیستند، جبراو تاریخا توان چنین کارهای را ندارند، اما و اگر نمی کنند، زود متقاعد می شوند و خلاصه برای پیش بردن حرف و خط رهبر بهترینها هستند. پس برادر مسولی دیگر وجود ندارد و برادران فقط بازوی اجرایی یا هیات اجرایی خواهند بود. و زنان هم همواره یک قانون را باید پیش روی خود داشته باشند و به آن وفادار بمانند و آن اینکه در هیچ شرایطی به مردان یا برادران اعتماد نکنند حتی وفادارترین نیروها. تنها مرد قابل اعتماد، رهبر عقیدتی است که به طور مطلق از عناصر استثماری تهی است و به این شکل، مسعود رجوی به عنوان خدای ماده روی زمین معرفی شد و به صراحت گفتند که برای نخستین بار خدا را در روی زمین، ماده کرده اند.
روزی در یک نشست پرسشی را در باره ی مطلق بودن انسان مطرح کردم که مسول در پاسخم گفت: "منظور ما از مطلق، استنباط فلسفی آن نیست که منحصر به ذات پاک خداست، بلکه صفت مطلق از دریچه ی استنباط رهبر عقیدتی است؛ کسی که بتواند به همه ی پرسشها پاسخ دهد و هیچ پرسشی را بی پاسخ نگذارد. چنین فردی عالم و عادل و دلیر مطلق است و سزاوار است که رهبری جامعه را بر عهده گیرد. یعنی امام است. پس رهبر یا امام، از لحاظ فهم و استدلال، خودش را در برابر افرادعامی ، عالم مطلق می داند و نه از لحاظ فلسفی! (نقل به مضمون)
قضاوت در مورد این نکته یا تئوری با دیگران. بعدها و در فرصتی ، هنگامی که کتاب تاریخی "خداوند الموت" حسن صباح را خواندم تازه متوجه شدم که این تئوری یا نظریه و بسیاری روشهای دیگر که در مجاهدین شاهد بودم، هیچ تازگی نداشته و درقرون ششم یا هفتم هجری به دست اسماعیلیان پایه گذاری و اجرا شده بوده. حسن صباح هم خودش را امام نامید و معتقد بود که باید پیروان خود را ارشاد و تقویت فکری نماید تا آنان توان درک امام را داشته باشند. از نظر حسن صباح، افراد عامی ذات و گوهر ملکوتی ندارند اما رهبر یا همان امام دارای گوهر ملکوتی نیز هست. پس باید برای فهم حرفهای امام و شناخت رهبر، همه ی نیروها تابع یک سلسله مراتب باشند. پیروان حسن صباح را کیش باطنی می نامیدند و حسن صباح به جز پیروان خودش، دیگران راناقص و ناتوان می دانست. نهضت حسن صباح حدود 400 سال دوام آورد و البته نامی هم در تاریخ از آنها به جای ماند. اما ایده هایی که برای جهانی کردن آن، خیز برداشته بودند هرگز جهانی نشدند!
به این شکل و سوار برچنین استدلالهایی، بیشتر نیروها یا باید سکوت می کردند یا وانمود می کردند که اوضاع بی نقص است وگرنه با برچسب عدم صداقت و پیامدهای آن روبرو می شدند. گرچه خود مفهوم صداقت هم در ادبیات مجاهد خلق به معنای راستگویی نیست. به گفته ی رهبر عقیدتی، در جهان مجاهدین با وحدت قلب و زبان کاری نیست! صداقت از نظر او به معنای وحدت اندیشه و قلب است؛ یعنی زانو زدن در برابر حرف و خط رهبر عقیدتی. و به این شکل دروغگویی هم مجاز بود وتا بالاترین رده های تشکیلات رواج داشت. نام آن در مدرسه ی شیعی قم ، تقیه است.
سیروس اسدی از نیروهای قدیمی سازمان بود و چندین بار عملیات موفقی را درون ایران برای سازمان انجام داده است و طبق قانون رهبر عقیدتی، حتی چنین فردی هم قابل اعتماد نیست. یک بار هنگامی که سیروس از یک عملیات برمی گشته، سازمان نیروی کمکی را سر قرار نمی فرستد. یکی از فرماندهان قرار گاه دوم به نام احمد ت که فرمانده ی واحد کمکی بوده است، از مکالمه های بیسیم متوجه می شود که سیروس در چند کیلومتری مرز به حالت اغما افتاده و توان حرکت بیشتر را ندارد. احمد با مسولیت خودش برای نجات سیروس می رود و به نفرات واحد خودش هم تاکید می کند که به کسی نگویند. و اگر کسی پرسید، بگویید سیروس توانست خودش را به مرز برساند. بعدها مسولان متوجه موضوع شده و احمد را توبیخ می کنند که چرا رفته و سیروس را نجات داده است! و برای سیروس هم توضیحاتی می دهند که: "اگر ما نیروی کمکی سر قرار نفرستادیم، دلیل بر بی اعتمادی نبود، مشکلات دیگری داشتیم"!
اما سیروس کم تجربه نبود و با قوانین انقلاب ایدئولوژیک هم آشنا بود . می دانست در سلول و نمونه ی جامعه ی بی طبقه ی توحیدی، تنها مردی که قابل اعتماد و مطلق است، مسعود رجوی است. سیروس در آخرین عملیاتی که با احمد مقصودی رفت دیگر برنگشت. اما رفتن او در شرایطی که رژیم در آماده باش بود و همه جا را قرق کرده بود برای بسیاری پرسش برانگیز بود؛ اینکه چرا سیروس در چنین شرایطی به عملیات فرستاده می شود؟ بعدها دوستان و نزدیکان سیروس شهادت دادند که سیروس به اصرار خودش به عملیات رفت و می دانست که دیگر بر نمی گردد. او به یکی ازدوستانش گفته بود که از همه چیز خسته است و راه برون رفت هم وجود ندارد. سیروس بهترین راه را برای مرگ برگزیده بود.
و اما فدا و صداقت؛ که تابلویی برجسته و ارزشهایی محوری در فرهنگ و اندیشه ی مجاهدین شده بودند، تعاریف نونی یافته بودند. گفته بودم که در فرهنگ مجاهدین، صداقت به معنای راستگویی یا وحدت قلب و زبان نیست. صداقت از نظر رهبر عقیدتی به معنای وحدت اندیشه و قلب است. یعنی هر فرد در هر مقامی مجاز است هر دروغی را بگوید، به این شرط که در برابر رهبر عقیدتی زانو زده باشد. اما واژه ی فدا که به عنوان تنها امتیاز و حقی بود که نیروها در برابر رهبر داشتند یعنی نیرویا نفرات در واقع همیشه باید خودشان را بدهکار می دانستند، از این بابت که رهبر عقیدتی اجازه داده انها خودشان را فدا کنند. تراشیدن چنین تعریفی از فدا و صداقت در فرهنگ و دستگاه مجاهدین بی دلیل نبود؛ به مانند جاده ای یک طرفه بود: همه ی نیروها باید صداقت داشته باشند و در برابر رهبر عقیدتی زانو بزنند تا رهبر به آنان اجازه ی فدا شدن بدهد. اما کی و کجا ، رهبر صداقتش را نشان خواهد داد؟ چون دردنیای فکری مجاهد خلق، اصل پایه ای این است که رهبر عقیدتی به این دنیا و پایین پاسخگو نیست، پس نمی توان پرسشی از رهبر و اندیشه و خط وخطوطش کرد؛ رهبر عقیدتی الزامی به پاسخگویی ندارد. اما باید پذیرفت که چنین حقانیتی و چنین ظرفیت ماورای انسانی که رهبر برای خودش ادعا می کند، از بیرون سازمان قابل تشخیص نیست و صد البته در درون سازمان هم قابل باور نیست!
برای رهبر عقیدتی واژه های فدا و صداقت، در شهادت برادر و خواهر و همسر خلاصه نمی شود. زیرا اگر این گونه بود جامعه ی ایران نیم میلیون رهبر عقیدتی می داشت! کاش دست کم می توانستند واقع بین باشند که اگر می بودند با شهامت و شجاعت، در یک روزی ویا در یک نشستی قاطعانه اعلام می کردند که چنین خط و اندیشه ای، هرچند مثبت و تکاملی و آسمانی است، اما در شرایط کنونی جواب ندارد. شاید نسلهای آینده در جایگاهی مناسب و زمانی مناسبتر ، به گونه ای برای پیش بردن آن اقدام کنند که دیگر نیازی به سرکوب و زندان و بستن فضای جامعه نباشد.
آیا امکان تجدید نظر اصولی را نداشتند و یا شهامت آن را؟ فراموش نباید کرد که یک ایدئولوژی زمانی در فاز عمل درست کار می کند که بر اساس نیازها و ضرورتهای تاریخی بشر شکل گرفته و یا مطرح شود. به جز این تبدیل به فاجعه خواهدشد. البته رهبرعقیدتی در شان خود نمی دید که تنها مبارزه ی سیاسی کند.
کاش با نیروهای خودشان و با خلق قهرمان ایران ذره ای صداقت داشتند و می توانستد ثابت کنند که فداو صداقت در سرلوحه ی مکتب مجاهدین واژه هایی سرگردان نیستند که فقط ورد زبان شوند یا برای دیگران تجویز گردند و عاقبت هم به سرنوشت یک تابلوی تبلیغاتی پوسیده دچار شوند.
- در سال 1363 با یک کودتای ایدئولوژیک تشکیلاتی، فردیت مطلقی به نام رهبر عقیدتی آفریده شد!
- در سال 1367 و سرفصل آتش بس، رهبر عقیدتی، دیگر مطلق شده بود و شرایط جدید منطقه ای و جهانی را آگاهانه نادیده گرفت و به تکیه گاهی چون صدام دل خوش کرد.
- در سال 1370 بحثهای انقلاب ایدئولوژیک و طلاق را عمومی و اجباری کردند.
- از سال 1372 دربهای خروج از مجاهدین را بستند.
- از سال 1373 زندان و شکنجه و قتل ناراضیان مشروعیت پیدا کرد و عمومی شد،
- در سال 1380 با نشستهای طعمه به خفقان مطلق رسیدند.
رهبر عقیدتی موفق شده بود بر تمام جسم و روح و روان نفرات تسلط کامل و الهی پیدا کند. رهبر عقیدتی متوجه بود که برای حفظ نیروها هیچ راهی جز بیشتر کردن سرکوبهای تشکیلاتی وجود ندارد. آنها مشکل حفظ نیروها در بلا تکلیفی مطلق را حل کردند و حالا سخن از رفتن شهامت بسیار می خواست! یکی از نیروهای جدید که در آستانه ی پیوستن به مجاهدین بوده رسماٌ لباس نظامی نپوشیده است که به هر دلیل پشیمان می شود. اما به او گفته می شود که اگر بخواهد برگردد باید او را تحویل دولت عراق بدهند و چون ورود غیر قانونی به خاک عراق داشته ، 8 سال در زندان ابوغریب زندانی خواهد شد و از او خواسته بودند که بیشتر به تصمیمش بیاندیشد!
برای جذب نیروهم زبان بازی ها و جذاب  نمایی  های فراوان می  کردند. سیستم نیرویی در ترکیه و دیگر کشورهای همجوار ایران ظاهراٌ دست هواداران مجاهدین اداره می  شد اما خط مشی آن را سازمان با تلفن می  داد و اعتبار مورد نیازشان را هم خواهران مجاهد خلق به صورت بانکی می  فرستادند. برای جذب نیروها در آغاز کار هم از عباراتی بهره می  بردند مانند:ظلم رژیم و مبارزه  ی مسلحانه با آن!!! از جهاد اکبر، از انقلاب ایدئولوژیک، تشریح استراتژی، شرایط عراق، از سپهبد حبوش، از عواطف و علائق، تجارت نفت و پتروشیمی و ...هیچ حرفی نمی زدند!
من خودم پای صحبت چند تن از آنان نشسته بودم. می گفتند مجاهدین در عراق کارخانه  ای دارند و ماهی 600 دلار هم دستمزد می  دهند.
می  گفتند که 6 ماه در عراق آموزش می  بینیم و سپس به اروپا فرستاده می  شویم تا هوادار شویم.
می  گفتند که در قرارگاه، شبهای جمعه مشروب آزاد است.
می  گفتند که اگر کسی نخواهد آنجا بماند، سازمان پس از 2 سال او را به آلمان می  فرستد.
می  گفتند که در آنجا آزاد هستیم تا در همه   جای عراق گردش کنیم؛
مخارج خانواده  ی اعضا در درون ایران را ماه به ماه پرداخت خواهند کرد!
و بسیاری وعده  های پوچ مانند اینها. هیچ مهم نبود که به چه دروغی دست می  آویختند و چگونه نیروها را به درون باتلاق قرارگاه می  کشاندند. مسولان سازمان تنها تاکید داشتند که پای نیروها به هر صورت ممکن به قرارگاه برسد؛ باقی کار را خودشان می  دانند!
فضای سالهای 57 تا 67 برای جذب و نگه داشتن نیروها چگونه بود؛ و فضای سالهای 67 تا 82 چگونه شد!؟
آیا سازمان در گذر زمان چیز دیگری شده بود؟ آیا در بیرون تغییراتی رخ داده بود تغییراتی که برای رهبر عقیدتی به مانند همان جام زهر بود؟
در تابستان سال 80 تقریباٌ همه  ی نیروهای بدنه به این باور رسیدند که سرنگون کردن رژیم ایران با تئوری مرده  ی جنگ آزادی    بخش به دست مجاهدین ، فریبی شعار گونه بوده است و رهبر عقیدتی نیاز به زمان داشت تا ثابت کند که استخراج آزادی و دموکراسی و سوسیالیسم از ماتحت اسلام سراب است!
برای جلوگیری از ریزش نیروها و ساکت کردن همگان، با علم کردن بحثهای طعمه خفقان مطلق ایجاد کردند تا دیگر فکر یا پرسشی درباره  ی سرنگونی رژیم و یا رفتن به سر کسی نزند. در تابستان 80 دیگر صحبت از سرنگونی رژیم نبود به قول رهبر عقیدتی، هدف مرزبندی با بورژوازی بود! تهدید اصلی بورژوازی است! و همه  ی مجاهدین باید با شنیدن نام بورژوازی حالشان بد می  شد!
روزی که مریم رجوی از قلب بورژوازی و پاریس لبخند می  زد. اعضا، همه در فکر که چه بود و چه شد و چرا چنین شد؟
هنگامی که خاتمی برای بار دوم رییس  جمهور ایران شد، تحلیل رهبر عقیدتی شکست سختی خورد. او چنین تحلیل می  کرد که ناطق نوری رای خواهد آورد و رژیم با بستن بیشتر فضای سیاسی، سمت و سوی جنگ به خودش خواهد گرفت. روشن بود که آن پیشگویی، بیشتر به تمایل شخصی خود او می  مانست تا یک تحلیل سیاسی. اما رژیم ولایت فقیه و حکومت صدام، هیچکدام توان و امکان ورود به جنگی دیگر را نداشتند. یه سخن دیگر، استراتژی و فروغ 2 و سرنگونی و ارتش آزادی  بخش همه و همه سرابی بیش نبود.
در آنجا حتی پایینترین لایه های تشکیلاتی مجاهدین متوجه شدند که شعار سرنگونی توسط مجاهدین فریبی بیش نبوده است و ان هنگام رهبر عقیدتی متوجه شد موضوع ریزش نیروها جدی  تر از روزگار آتش  بس و جنگ نخست خلیج فارس، رهبری را تهدید می  کند. به ناگاه و یکباره، حدود یک ماه پس از پیروزی خاتمی، همه  ی نیروهای تشکلاتی را در قرارگاه باقرزاده گردآوردند و نشستهای سنگین طعمه را آغاز کردند که 4 ماه ادامه داشت. جان کلام همه  ی آن نشستهای پر تنش، ریزش نیروها و یا به قول مجاهدین بریده  ها بود که رهبر عقیدتی اعلام کرد با آنها چه باید کرد! از جمله قوانینی که رهبر عقیدتی در طعمه تصویب و مدون کرد، تحویل دادن جدا شدگان از مجاهدین به رژیم بود. حتی کسانی که پناهنده  ی کشورهای دیگر بودند، باید فرمی را امضا می کردند که در آن پناهندگی خود را داوطلبانه لغو می  کردند تا در مرزبندی با بورژوازی، شکافها بسته شود تا رهبر عقیدتی به قول خودش برای همه سیتی زن حضرت عباس بگیرد!
پیش از آغاز نشستهای طعمه به همه  ی نیروها دستور تشکیلاتی دادند که هرگونه یادداشت و نوشته ای از نشستهای پیشین رهبر عقیدتی مربوط به بحثهای خطی را بیاورند و تحویل بدهند! معنای این کار بعد مشخص شد. همه  ی تحلیلهای رهبر عقیدتی اشتباه از آب درآمده بود. نت برداشتن در نشستهای مختلف امری عادی بود. اما جمع آوری جزوه  های مربوط به نشستها عادی نبود. علاقه  ی فراوان رهبر عقیدتی به پیروزی ناطق نوری که قرار بود جنگ را به راه بیاندازد در همه  ی یادداشتهای اعضا آمده بود. گرچه با جمع  آوری آن هم همچنان در ذهنها موجود بود.
در خلال نشستهای طعمه، در مواردی اعضا شجاعت به خرج می  دادند و از مسعود رجوی می  پرسیدند که چرا همه  ی آن تحلیلها غلط از آب درآمده است؟ رهبر مقاومت یا همان "موش" غران فاکس نیوز، با لودگی و مسخرگی پرسش مطرح شده را بی  اهمیت جلوه می  داد و تلاش می  کرد تا از آن بگذرد. یک بار گفت: "کشک گفتم، کشک شنیدید، کشک گفتند!" یک بار دیگر هم با شوخی و خنده پاسخ داد: "من به همه  ی شما می  گویم که سه چیز را هرگز باور نکنید؛ تحلیل من؛ قول شورای رهبری و تعهد فرماندهان قرارگاه (FA) ."
اصرار بر ادامه  ی پرسش برای یک پاسخ منطقی هم با برچسبهای گوناگونی روبرو می  شد از جمله بریدگی و یا نفوذی رژیم!
در سر خط فهرست خیانتهایی که رجوی به اعتمادها و خونها و بخشی از جنبش سیاسی ایران وارد کرد باید به چپ زدنهای بی  مایه  ی رهبر عقیدتی اشاره کرد که از موضع راست اپورتونیستی انجام می  گرفت. ما هنوز فراموش نکرده ایم که رجوی در جریان بحثهای طعمه، چه بلایی بر سر نیروهای خودش آورد تا همگان را به ضرورت مرزبندی با بورژوازی متقاعد کند. در فضایی به شدت سنگین و سرکوبگرانه مسعود رجوی گفت: " من می خواهم دستگاه انقلاب ایدئولوژیک در مرزبندی با بورژوازی به کمال خودس برسد تا به همه  ی شما لیسانس انقلاب ایدئولوژیک بدهم!"
برای اشراف بیشتر خوانندگان به فضای نشستهای طعمه تنها به یک نمونه از مواردی که شاهد آن بودم اشاره می  کنم: بسیاری از نفرات تعادل روانی خود را زیر فشارهای شدید روحی و ذهنی از دست می  دادند و من اعضایی را می  شناختم که و می  دیدم که با 45 سال سن و 20 سال سابقه  ی تشکیلاتی، درست در میانه  ی بحث دچار تشنج می  شدند و با برانکارد روانه  ی امداد می  شدند. 24 ساعت بعد دوباره آن افراد به نشست بازگردانده می  شدند.
کمتر از 2 سال بعد، هنگامی که صدام سرنگون شد، 90 درصد از نفرات کادر رهبری سازمان، خودشان را به قلب بورژوازی رساندند و برای گرفتن یک مدرک سرسپردگی از بورژوازی، در راههای میان پاریس و لندن و اسلو با دریوزگی هرچه تمام  تر می  خزیدند. لابد می  خواستند پرچم "هیهات من الذله" را به دست آمریکا بسپارند. چپ زدنهای بی  محتوا و بی  مایه و سپس به صورت ناگهان به راست پیچیدن، از هنرهای بی  بدیل رهبر عقیدتی است!راه توجیه اش را هم یاد گرفته: انطباق اصول با شرایط! اما تاریخ، قضاوت خودش را در باره  ی یک فاحشه  ی ایدئولوژیک خواهد کرد. هرچند به تلخی و با ناگواری و ناباوری.
در سالهای 1360 تا 1365 که مجاهدین در فرانسه بودند جنگ سیاسی شدیدی میان مجاهدین و بیشتر گروههای سیاسی جریان داشت که اسناد و مدارک آن را بعدها خودم در آرشیو مجاهدین مطالعه کردم. یکی از نکات جالبی که مخالفان مجاهدین در جریان آن جدال سیاسی انگشت تاکید بر آن می  گذاشتند این بود که هشدار می  دادند که با به قدرت رسیدن مجاهدین شاهد پیدایش یک پلپوت دیگر خواهیم بود. آن موضع، در آن روزگار خریدار چندانی نداشت. گذشت زمان اما، من را در عمل به راز و مفهوم آن موضع و شعار "مرزبندی با بورژازی" مجاهدین رساند. در نوروز سال 1381 همه  ی نیروهای تشکیلاتی مجاهدین به قرارگاه باقرزاده آورده شدند و در نشستهایی شرکت کردیم که رهبر عقیدتی آن را نشستهای پرچم نام گذاشت. مسعود رجوی در نشستهای پرچم به بحثی اشاره کرد که چکیده  ی آن را در اینجا می  آورم و قضاوت در آن باره را به مردم ایران وامی  گذارم:
"در تاریخ ایران بورژوازی ملی، هرگز نتوانسته پا بگیرد. بورژوازی ملی، ناتوان و ضعیف و بی  بته بود و اگر در طول تاریخ ایران مواردی هم توانسته سربلند کند، بلافاصله آن را به زمین زدند. اگر ما مجاهدین در مقطع 30 خرداد 1360 می توانستیم به حاکمیت برسیم، آنگاه برای بقا و ماندن خودمان مجبور بودیم که با بورژوازی غیر  ملی وارد یک تسویه  ی خونین بشویم. به همین دلیل انجام یک جنگ سیاسی در پاریس، پیش از آمدن به عراق برای ما اجتناب ناپذیر بود. همه  ی اشکال بورژوازی را سوزانده و از دور خارج کرده  ایم تا بتوانیم خودمان را به غرب تحمیل کنیم و غرب نهایتاٌ مجبور است ما را بپذیرد". به راستی منظور رجوی از تسویه   ی خونین چیست؟ و به راستی چنین اشکالی از رسیدن به قدرت سیاسی در بلوک شرق به کجا ختم شد و مردمان آن دیار چه بهایی برای آن پرداختند؟ رجوی دیر رسیده بود و اصرار داشت که همه باور کنند اگر نیمی از جهان (شوروی پیشین) در برابر بورژوازی زانو زد، او و اسلامش توانستند قد علم کنند؛ باز گفت و گفت و گفت که "می توان و باید". نام مقاومت را هم روی حرکتش گذاشته بود! مقاومت دربرابرواقعیت های موجود...!!!

 



حماقت نوین



اتفاقی که در تابستان سال 80 افتاد، به مانند زرد شدن برگهای درختی بود که خزانش نه از پاییز، که از پوسیدگی ریشه بود. رهبر عقیدتی توانست با نشستهای طعمه، چند نتیجه  ی موقتی بگیرد:
1- شمار نفراتی را که قصد جدا شدن داشتند به کمترین حد برساند.
2- جو بی  اعتمادی و ترس و ارعاب را در همه  ی رده  های تشکیلات بگستراند.
3- بار خودش را درهمان شرایط بن بست، برای ده سال دیگر بست.
یکی از ویژگی  های بارز رهبر عقیدتی این است که جواز زد و بند و بازی سیاسی با هر فرد یا نیرو یا سیستمی را اتوماتیک در جیب خود دارد. به همین دلیل پس از سرنگونی صدام هم ، رهبر عقیدتی هنوز امکان بازی در نقش گالیور سرزمین کوتوله  ها را داشت که گویی همه  ی نیروها کوتوله  های فکری هستند و تنها فرد عاقل آن جمع اوست و می  تواند هر کاری که می  خواهد به سان برده با آنان بکند.
در تابستان سال 80، رهبر عقیدتی دیگر صحبت از سرنگونی نمی  کرد و تنها به مرزبندی با بورژوازی سقف زده بود و البته فریادهای سرنگونی سرنگونی سرنگونی ، همچنان ادامه داشت. هنوز یادمان نرفته که مسعود رجوی همیشه و همه جا، انقلاب ایدئولوژیک را ضرورت و لازمه  ی سرنگونی معرفی می  کرد و تاکید داشت که اگر غیر از موضوع سرنگونی رژیم ایران با هر هدفی وارد انقلاب ایدئولوژیک شده باشیم، اشتباه است، حرام است، باطل است!
با این  همه پس از سرنگونی صدام و خلع سلاح، همچنان بر ماندن در غار اشرف اصرار داشتند و داستان انقلاب ایدئولوژیک و سرکوبهای تشکیلاتی بازهم ادامه داشت؛ یعنی کمترین محصولی که مجاهدین از کشتزار سیاست خط موازی می  توانستند برچینند! اکنون باید دید به راستی مجاهدین نگران چه چیزی هستند که به هر قیمت تلاش دارند تا از قرارگاه اشرف و عراق جارو نشوند و با هر نام و عنوانی فقط در عراق و غار اشرف بمانند؟
- آیا مجاهدین نگران نیروهای سیاسی دیگر یا به قول خودشان حرف اضداد در صحنه  ی سیاسی ایران هستند؟
- آیا رهبر عقیدتی نگران سو استفاده یا خوشنودی رژیم ایران است؟
- آیا نگران قضاوت مردم ایران هستند؟
- یا پیش از هر چیز نگران انبوهی نیروهای تشکیلاتی خودشان هستند که تا مغز استخوانشان در تناقض و انتظاربه سرمیبرند؟
آنچه که سازمان مجاهدین خلق ایران از آن وحشت دارد و رهبر عقیدتی هم به همین دلیل به غیبت کبرا رفت، فقط و فقط تهدید و تضاد درونی است. یعنی همان تهدیدی که ارتجاع غالب (رژیم ایران) هم با آن روبرو است. تهدید و تضاد اصلی رژیم ایران پیش از آمریکا و غرب ؛ مردم ایران هستند.
مجاهدین هم با هر شیوه و توجیهی از جمله ادامه  ی انقلاب ایدئولوژیک، روی روند سیاست خط موازی، درون خودشان را تا به حال مهار کرده  اند. پس هر دو ارتجاع غالب و مغلوب، امکان باز شدن از درون را ندارند زیرا نقض قوانین دستگاههای ایدئولوژیک، منجر به فروپاشی آنان خواهد شد. اما به هر حال، رهبر عقیدتی و مجاهدین با واقعیتهای تلخی باید روبرو شوند. چنین سرنوشت ناگواری تقصیر آمریکا و صدام و رژیم نیست. بلکه دقیقاٌ از اندیشه   و عملکرد و روشهای خودشان بیرون امده است. اکنون کار به جایی رسیده است که رهبر عقیدتی پس از سالها تقدس نمایی، دیگر نمی  تواند به اشتباهات گذشته  اش ازعان کند. بنابراین پس از سرنگونی صدام قاطعانه به نیروهای باسابقه اعلام کردند که اگر قرار شد روزی همه چیز را دوباره از صفر آغاز کنند، تنها به نیروهایی با سابقه  ی بیش از 25 سال تکیه خواهند کرد چرا که دیگران به درد مبارزه نمی  خورند!
دلیلش روشن است: نیروها پرسشهای فراوان دارند . مگر انقلاب ایدئولوزیک لازمه و ضرورت سرنگونی رژیم ایران نبود؟
چرا انقلاب ایدئولوژیک محقق شد اما سرنگونی رژیم ایران نه؟
پس از سال 72 که هر عمل و جنایتی با توجیه انقلاب ایدئولوژیک کاملاٌ مشروع شده بود، به جای رژیم ایران صدام سقوط کرد و همه امیدها و انرژی  ها به باد رفت؛ چرا باز هم به درستی راه و رسم خود پافشاری کردند؛ چرا؟
اصرار مجاهدین پس از خلع سلاح، بر ماندن در عراق و ادامه  ی داستان بی  سرانجام انقلاب ایدئولوژیک، در حصار سیم خاردارهای اشرف و تبدیل شدن به یک ”شیر بی یال و دم و اشکم" برای چه بود؟
در اواخر دهه  ی 70 خورشیدی شاهد نشست و بحثی بودم که مریم رجوی آن را اداره می  کرد. چکیده  ی بحث که در باره  ی انقلاب ایدئولوژیک بود این است:
"ما در شرایطی هستیم که "مبارزه و انقلاب ایدئولوژیک" روی هم افتاده است. یعنی در جهان امروز، فرد یا افرادی مبارز هستند و مبارز باقی می  مانند که وارد انقلاب ایدئولوژیک شده باشند. این قانون مبارزه در جهان امروز است که ربطی هم به مجاهدین و شرایط سیاسی خاص ندارد. اگر در شاخ آفریقا و آمریکای لاتین هم کسی بخواهد مبارز شود باید از مسیر انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین بگذرد". سپس با غرور افزود: "یکی از هنرهای مسعود رجوی این است که انقلاب ایدئولوژیک، یعنی همان قانون مبارزه را خلق کرد و توانست مبارزه را به شما تحمیل کند. پس شکرگزار و همیشه بدهکار مسعود باشید"!
چنین نشستها و بحثهایی، هرگاه مطرح می  شد به تناقضات دامن می  زد و همه می  پرسیدند که در نهایت، داستان چیست؟ آیا صورت مساله اصلی در دستگاه فکری مجاهدین و رهبر عقیدتی به راستی سرنگونی رژیم ایران بود؟ و یا جهانی کردن انقلاب ایدئولوژیک وا ثبات تئوریهای غیرعملی و غیرضروری و مسخره  ی امام زمان که از چاه جمکران خط و خطوط آن را می  گرفت!؟



خلاصه ی درس
 


1- ضرورت و بحث رهبر عقیدتی دارای یک محتوای عنیق است که هر کسی توان درک ان را ندارد!
2- رهبر عقیدتی وظیفه دارد که نخست به خدا و تکامل فکر کند. اگر منافعی هم برای خلق باشد زیر این چتر خواهد بود.
3- در جهان کنونی رفتن به سوی چنین اهداف والایی، ابزار و روشهای خاصی را می  طلبد.
4- داشتن هژمونی در هر زمینه  ای نخستین ضرورت مسیر ماست.
5- داشتن سلاح این هژمونی را تتثبیت و تقویت می  کند.
6- برای نگه داشتن سلاح ، تنها راه، ماندن در عراق است.
7- باید در عراق ماند و از شعارهای سرنگونی هم نباید غافل شد.
8- حفظ نیروها و تشکیلات اهمیت حیاتی دارد. ( در دهه  ی 80 خورشیدی دیگر اهمیت نداشت که نیروهای تازه وارد از کدام قشر و تخصص و چه سطحی از معلومات بودند. اینکه جوانان و روشنفکران و دانشجویان به سازمان بپیوندند یا بزهکاران و فراریان و معتادان ، فرقی برای سازمان نداشت. گاهی تصویر لژیون فرانسه در یادها زنده می  شد. تو گویی رهبر عقیدتی تنها به سیاهی لشکر و بالا بودن شمار نیروها برای تداوم پیوندهای استراتژیک با صدام و.... نیاز داشت!)
9- با سلاح و اهرم انقلاب ایدئولوژیک باید همه را به مجاهد خلق تبدیل کرد.
10- در سال 1373 و پروژه  ی رفع ابهام، نیروهایی که به عنوان مجاهد خلق ناب نمره  ی قبولی از رهبر عقیدتی گرفتند، همان نیروهایی بودند که به فرمان رهبرعقیدتی بسیار معقول، همرزمان خودشان را زیر مشت و لگد می  کشتند تا هژمونی رهبر عقیدتی فراموش نشود. تلفات آن پروژه به نام دو درصد حق رهبری توجیه می    شد.
11- با ماندن در عراق، هیچ روشی به جز روش پیش از فروغ نمی  شد اتخاذ کرد. بنابراین ماندن هم باید با همان خط گذشته توجیه   شود!
12- انسجام و حفظ تشکیلات باید همچنان در صدر اولویتها قرار داشته باشد.
13- در سال 64 خورشیدی، ضرورت حفظ و انسجام تشکیلات، ما را به آن تحول بزرگ درونی ( انقلاب ایدئولوژیک) رساند.
14- اما شرایط عوض شده است و مسائلی مهمتر از سرنگونی، ایجاب می  کند که از موضوع حیاتی حفظ نیروها و تشکیلات غافل نشویم. حتی اجازه دادن به خروج شماری از نیروها پس از عملیات فروغ هم نادرست بود.
15- با خروج از عراق دیگر تشکیلاتی در میان نخواهد بود و در نتیجه از هژمونی سیاسی هم خبری نیست.
16- یک فرمول هم باید در ذهن همه  ی نیروها جای بگیرد و آن اینکه اگر تاکنون رژیم سرنگون نشده و رهبر عقیدتی در حاکمیت نیست، مقصر نیروها و خلق قهرمان ایران هستند که مسعود را به تهران نرسانده  اند و آنها باید پاسخ دهند که پس سرنگونی چه شد تا دیگر کسی درباره  ی سرنگونی نپرسد!!
17- شعار سرنگونی بسیار حیاتی است و حتی باید بلندتر هم آن را فریاد زد و هر کجا که امکان داشت نباید تنها به شعار بسنده کرد و باید در عمل نشان داد. به همین دلیل تا پیش از آغاز حمله  ی امریکا به عراق، همه  ی جزئیات را تشریح کرده بودند. از عکسهای هوایی گرفته تا نقشه  ی مسیرها و طرحهای آن  چنانی که دست  کم، داستان سرنگونی رژیم را روی کاغذ آورده باشند. وگرنه کیست که نداند طراحی عملیات سرنگونی باید در ستاد ارتش انجام شود و کار فرمانده  ی دسته و یگان نیست. هماهنگی به صورت کامل و از مرکز فرماندهی کل باید صورت گیرد و نه اینکه فرماندهان یگان یا فرماندهان دسته در هر قسمتی هرکدام یک طرح سرنگونی داشته باشند.
و اما خود صحنه  ی جنگ هم داستانی است برای خودش! برای نمونه هنگامی که در محل پل صدور نخستین بمب منفجر می  شود، از هیچ کجا دستور حمله یا پیشروی به سوی ایران برای سرنگونی رژیم صادر نشد. تنها دستور صادر شده این بود که فرماندهان هرچه زودتر خودشان را به درون قرارگاه اشرف برسانند. آیا این یک عقب  نشینی استراتژیک بود یا تاکتیک رزم رو به عقب که در اموزشهای نظامی برای فرماندهان اجباری بود؟
خواهران شورای رهبری به سرعت صحنه را ترک کردند و بقیه  ی نیروها تا 48 ساعت گیج و درمانده در بیابانها نمی  دانستند که چه باید بکنند. تا اینکه به ذهن دیگران هم می  زند که صحنه، صحنه  ی فرار است و سالم ماندن. نیروهای جوان و جدیدتر که شور و شوق بیشتری برای سرنگونی رژیم داشتند، ابتدا مات و مبهوت شده و بعد هم حیران وسرگردان فقط بیننده  ی ماجرا بودند.
یکی شان می گوید: "هنگامی که دیدم فرمانده  ی خودم همه چیز را رها کرده و دارد فرار می  کند، با خود اندیشیدم که شاید این عقب  نشینی بخشی از ترفندهای نظامی است!" اما در آخرین لحظه فرمانده  اش به او گفته که اگر می  تواند کامیون را هم با خود بیاورد و اگر نه تنها خودش را نجات دهد. جنگ هم که به پایان رسید به نیروها گفته بودند شما باید شرمنده باشید و به خودتان انتقاد کنید که چرا ترسیده بودید و یا چرا بدون فرمان صحنه را ترک کرده  اید؟ نکته  ی جالب اینکه حتی پیش از پراکنده شدن در بیابان، به نیروها جیره  ی جنگی یا غذای ذخیره نداده بودند و بیشتر نیروها می  گویند که تا چند روز آب و غذا نداشتند. فرماندهان مجاهدین هم استدلال می  کردند که غذا را خودمان روزانه به یگانها می  رسانند. زیرا با غذای ذخیره یا جیره  ی جنگی ممکن است نیروها فرار کنند! و به راستی چه کسی می  تواند باور کند که آنان در آن شرایط سر سوزنی در اندیشه  ی سرنگونی بوده  اند؟ نخستین دغدغه شان این بود که کسی فرار نکند چون دیگردربیابان از سیم خاردار خبری نبود.
18- می-گویند فردی وسط کویر تور پهن کرده بود تا ماهی بگیرد. عده  ای هم زنبیل به دست نزدیک ماهیگیر در صف ایستاده بودند. رندی از راه رسید و پرسید که چی می  کنی؟ ماهیگیر پاسخ داد که تور پهن کرده تا ماهی بگیرم. رند گفت: "در این بیابان که آبی یافت نمی  شود تا ماهی در آن باشد". ماهیگیر پاسخ داد: "من خودم این را می  دانم. به آنها که در صف ایستاده  اند تا از صید من سیر شوند چه خواهی گفت؟ رند گفت: "هیچ! فقط امیدوارم که روزی آنان این صداقت را عین بلاهت معنا نکنند!"
غم  انگیز سرنوشتی داشت کرم ابریشم تمام عمر قفس می  ساخت و فکر پریدن بود
حسین منزوی
19- "خلع سلاح می  شویم؛ تهدید اصلی دیگر بورژوازی نیست؛ حتی رژیم ولی فقیه هم نیست. تهدید اصلی ترک خاک عراق است؛ ترک غار اشرف مرز سرخ است. زیرا باید به مسائل فراوانی پاسخ دهیم. اما اگر برای ماندن مقاومت کنیم چه بسا در آینده  ی سیاسی ایران چیزی هم گیر ما بیاید. اکنون چیزی که مهم است بودن یا نبودن است.


 جمع بندی:


در سالها 62 تا 63 خورشیدی، تحول بزرگی در راس سازمان مجاهیدن خلق ایران رخ داد که نام آن را انقلاب ایدئولوژیک گذاشتند. با بدبینی وارد این داستان نشویم!. حفظ انسجام تشکیلاتی در مسیر طولانی برای مبارزه با رژیم، رهایی زنان و همه  ی آنچه که گفتند.
با پایان یافتن جنگ ایران و عراق در سال 1367 و بسته شدن شکافی که تئوری جنگ آزادی  بخش می  توانست امکان ادامه  ی حیات داشته باشد، عمر آن تئوری برای همیشه به سر آمد. اما بدبختانه مجاهدین (رهبرعقیدتی) آن دفتر را نبستند تا در مسیری اصولی و کاملاٌ مستقل به تحولات جنبش سیاسی ایران سمت و سوی مناسب  تر و کامل  تری بدهند! مجاهدین می  توانستد با تکیه بر نقششان در جامعه  ی سیاسی ایران، مثبت باشند. آنها می  توانستند مثبت باشند اگر که می  خواستند. اما رهبر عقیدتی نخواست و پس از پایان جنگ ایران و عراق، نعش تئوری جنگ آزادی  بخش را به مانند مترسکی به چوبی بستند و طی 2 دهه، همه جا جار زدند که بهترین ودرست  ترین راه همین استراتژی و ماندن در عراق است. مجاهدین در مسیری که به ناکجاآباد می  رفت استراتژی اسیر و وابسته به صدام را برای خود تجویز کردند و بسیار هم از آن تعریف کردند. از مناسبات سالم و انسانی به سرعت فاصله گرفتند. تجربیات جنبشهای دیگر را به پشیزی نشمردند و رهبر عقیدتی با تعابیر و تفاسیری جدید از کتاب و سنت خودش، تلاش داشت تا چیز جدیدی به جهان ارائه کند.
در دورانی که از شوروی هم خبری نیست تا بتوان در شکاف میان سوسیالیسم و سرمایه  داری به سرمنزل مقصود رسید؛ حتی ازتجربه صدام هم که مرتکب آن حماقت تاریخی شد و به کویت یورش برد درس نگرفتند. در جهان پس از فروپاشی شوروی، قوانین جدیدی حاکم شده بود. هنگامی که سخن از دموکراسی هدایت شده در میان است، آیا نباید در درک شرایط نوین و واقعیتها دقت کرد و عاقل بود؟ آیا رهبر عقیدتی شرایط نوین و قوانین حاکم را نمی  دانست و ناآگاه بود و یا کاملاٌ آگاهانه تنها آن را نادیده گرفته بود تا ثابت کند اسلام در چپ مارکسیسم قرار دارد؟! آیا اصرار بیهوده  ی رجوی مبنی بر اینکه هر جور شده خود را به غرب تحمیل خواهند کرد، نشان از توهم رهبر عقیدتی دارد یا برای متقاعد کردن نیروها بود؟
آنها مسیری نادرست و انحرافی را آگاهانه پیش گرفتند و با انواع تئوریها و توجیهات و قوانین سرکوبگرانه  ی تشکیلاتی، مناسباتی غیر انسانی، جبری دگماتیستی، نادیده گرفتن شرایط و تحولات در سطح منطقه و جهان، عدم صداقت با درون و بیرون از خودشان، همواره در گوش نیروها زمزمه کردند که: "انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین همینطور درحال اوج گیری است! پیش از انقلاب ایدئولوژیک همه  ی نیروهای سازمان در مادون تضاد بودند. به همین دلیل فضایی دموکرانیک در مناسبات سازمان حاکم بود! اما پس از ان امکان تبدیل شده نیروها به انسانهای تراز مکتب به وجود آمد. ما برای باز کردن راه توحید و تکامل به چنین جهشی نیاز داشتیم".
بیشتر نیروهای سازمان ظرفیت و فهم عقیدتی لازم را از نظر رهبر ندارند. به همین دلیل صراحتاٌ نمی  گفتندکه خبری از سرنگونی نیست. واقعیت این است که پس از آتش بس در جنگ ایران و عراق و شرایط نوین سیاسی-منطقه  ای ، دیگر قرار نبود کسی رژیم را سرنگون کند. " فقط در کنار مرز اماده هستیم تا رژیم به دست خلق قهرمان سرنگون شود و مجاهدین در آمادگی کامل وارد عمل شوند. ماندگاری و حضور ما در کنار مرز، شرایط سیاسی در ایران را کاملاٌ قفل کرده است و غرب هم باید بپذیرد که هیچ راه حلی به جز مجاهدین برای ایران وجود ندارد. دیگران دارند وقتشان را تلف می  کنند!"
اکنون به راستی اگر نیروهای تشکیلات مجاهدین از همه  ی واقعیتها یا حتی بخشی از آن خبر داشتند، اگر می  دانستند که داستان انقلاب ایدئولوژیک به جز درگیری ذهنی و سرگرم کردن نیروها محصول دیگری به ارمغان ندارد و اگر امکان یک انتخاب آزاد در تشکیلات وجود داشت، چه تعداد از نفرات مسیرشان را جدا می  کردند؟! بسیار بیشتر از آنچه که بتوان تصور کرد.
اگر کودتای تشکیلاتی 63-64 به نام انقلاب ایدئولوژیک و با توجیه حفظ وحدت تشکیلاتی در برابر دشمن انجام نمی  گرفت و مجاهدین با همان سازمان کار و در همان مسیر به سرفصل 1367 می-رسیدند، قطعاٌ کسانی که در دفترسیاسی و کمیته  ی مرکزی درایت و شجاعت لازم را داشتند آن مسیر و استراتژی را پایان یافته می  خواندند و تردید نباید کرد که مسیر و سرنوشت مجاهدین، یا بخشی از جنبش سیاسی ایران به راهی اصولی تر وارد می  شد. آنگاه مجاهدین دیگر مجبور نبودند برای پوشاندن خطاهای خودشان، ادعاهای واهی را تکرار کنند، دروغ بگویند، لاپوشانی کنند، مارک بزنند و بسیاری دیگر از وقایعی که اجتناب پذیر بود، رخ نمی  داد و می  توانست فرجامی درخور را برخ تاریخ بکشد.
تک تک مسولان ارشد مجاهدین باپرسشها روبرو هستند که از سوی همگان مطرح می  شود نزدیک به دو دهه است که بهای عدم شجاعت آنان را در رویارویی با مسائل سیاسی، ایدئولوژیک و نظامی، نیروها و مردم ایران پرداخته  اند. کار را به جایی رساندند که خود مسعود رجوی هم باورش شد که از تقدس برخوردار است. به هر حال رهبر عقیدتی آگاهانه شرایط جهانی و منطقه  ای را نادیده گرفت به امید زنده شدن تئوری جنگ ازادیبخش توسط صدام، سرنوشت مجاهدین را به صدام گره زد و به کسی هم اجازه  ی وارد شدن به هیچ حیطه  ای را نمی  داد. خودش هم باورش شده بود که به خدا و امام زمان متصل است و دیگران اگاهانه به چنین حماقتی رضایت دادند.
اختلافات رجوی و خمینی، در محتوای تفکراتشان از تقابل یا نگرش میان دو نوع اسلام خلاصه نمی  شد. اختلاف میان آن دو اجتهادی است. شعارهای سیاسی آنها ظاهراٌ با هم تفاوت داشت. در سالیان فاز سیاسی شعار خمینی استقلال بود و شعار رجوی آزادی! دو دهه بعد ، مجاهدین در قرارگاه اشرف و در نشستی معنای آزادی را برایمان باز کردند و گفتند: "منظور ما مجاهدین از آزادی آن چیزی نیست که در ذهن شما یا دنیای بیرون شناخته شده است. بلکه منظور ما از آزادی ، آزادی ذهن شما و دیگر جوامع از تفکرات باطل و ناحق است تا به انسان تراز مکتب (مجاهد خلق) تبدیل شوید!"
طول عمر اندیشه و تفکر رهبر عقیدتی با ولایت فقیه به هم گره خورده است. شیشه  ی عمرشان یکی است و گذشت زمان این را ثابت کرد. اما از نظر سیاسی و اجتماعی، خیانتی که رهبر عقیدتی و انسانهای تراز مکتب، طی دو دهه به مردم و بخشی از جنبش سیاسی- اجتماعی ایران وارد کردند، کمترین نتیجه  اش، رنگ باختن خیانت تاریخی حزب توده  ی ایران است. در نشستهای بزرگ، گاهی که از مسعود رجوی پرسیده می  شد که چرا برای انجام عملیات فروغ2 در مقاطعی مانند مرگ خمینی یا جنگ نخست خلیج فارس اقدامی نکرد؛ رهبر عقیدتی به هر گونه توضیح و تفسیری می  پرداخت مگر اذعان به اینکه کلید چنان حمله ای در دستان صدام است و بس.
او در توضیح دادن بسیار مسلط بود و با روشهای خودش زمین و زمان را به هم می  بافت ودر نهایت با تمسخر و سفسطه پرسش را دور می  زد و به آن پاسخ نمی  داد. کار به جایی رسید که کوچکترین پرسش یا ابهام در مورد رهبر و خط مشی او، عواقب سنگینی به دنبال داشت تا دیگر کسی جسارت ایستادن در برابر رهبر را نیابد. به ویژه در رده  های بالا و باز هم به ویژه در مورد گره زدن سرنوشت مجاهدین با صدام به گونه  ی استراتژیک ، توسط رهبر عقیدتی. "هنگامی که انقلاب ایدئولوژیک مقدس شد، انقلابیون هم به قدیسین تبدیل می  شوند." آنها به چنین قداستی نیاز داشتند چه در درون تشکیلات و چه در بیرون و با دیگران. هاله  های مقدس همیشه در ماه نیستند!
در اواخر دهه  ی 70 خورشیدی، رهبر عقیدتی در نشستی به نیروها گفت: "می  دانید چرا هنوز در حاکمیت نیستیم و رژیم جارو نشده است؟ چون شما برادران لمیده و خواهران تکیده، هنوز در انقلاب ایدئولوژیک بالغ نشده  اید"!
پرسشهای سیاسی- خطی برایشان اهمیت نداشتند؛ گرچه همچنان تکرار می  شدند: به چه دلیل در سرفصلهای حساسی مانند مرگ خمینی و عملیات مروارید، از رفتن برای سرنگونی رژیم ایران خبری نبود؟ بعدها، همگان شرایط مناسبتری را هم دیدند: قیام 18 تیر 78، حدود دو هفته تهران در آتش می  سوخت اما دریغ از کوچکترین حرکتی و یا حتی مانوری. چون استراتژی اسیر و وابسته   بود و صدام اجازه نمی  داد و سپس در پاسخ، رهبر عقیدتی چنین توجیه می  کرد: " درست است که 18 تیر یک فرصت طلایی بود، اما فرصتهای طلایی بسیاری در راه است."
فرصت طلایی بعدی ، موشک باران مقرهای مجاهدین و خاک عراق در بهار سال 80 از سوی رژیم بود. چنین حرکتی در عرف معمول میان کشورها به معنای اعلام جنگ رسمی است. اما باز هم صدام تکان نخورد و به رهبر عقیدتی هم اجازه  ی هیچ کاری را نداد. آخر هرگونه توهم و بارقه  ی امیدی در میان نیروها ، با تابستان 80 مهر پایان خورد؛ شعار سرنگونی که فریبی مانند فتح قدس از راه کربلا را به یاد می  آورد؛ شعارهایی به طول 1400 سال و قطر جهالت بشری! به همین دلیل رهبر عقیدتی بحثهای تشکیلاتی طعمه را فقط برای جلوگیری از ریزش نیروها علم کرد و مدعی شد که تهدید اصلی برای مجاهدین ، بورژوازی است!
آنچه که تا به آن روز رهبر عقیدتی را به تهران نرسانده بود، لمیدگی یک استراتژی و ساختار وابسته به صدام و تکیدگی یک سری اهداف آسمانی و عقیدتی که رهبر عقیدتی تحقق آنها را وظیفه  ی خویش می  دانست. دیگران هم به صبر جمیل و سکوت دعوت شدند. باور این حرف برای خیلی  ها سخت است اما واقعیت دارد که سرنگون کردن رژیم ایران توسط مجاهدین پس از پایان جنگ ایران و عراق واقعی نبود. هدف در گام نخست، انجام مانوری در قرارگاه اشرف بود تا رهبر عقیدتی با همان ساختار کهنه و ارتجاعی و در یک حاکمیت خاموش، خودش را سیرابِ تجربه کند تا بتواند برای آینده  ی ایران تجربیات آن سلول و نمونه  ی جامعه  ی بی  طبقه  ی تولیدی را برای خلق به ارمغان ببرد!
مجاهدین تصمیم گرفته بودند تا به اعتقادات خودشان جامه  ی عمل بپوشانند. آنها معتقد بودند در اوج دنیای سرمایه  داری، پدیده  ای به نام جامعه  ی بی  طبقه  ی توحیدی، تنها پاسخ به نیاز بشر است که باید خلق شود! خودشان می  گفتند که به دنبال اثبات دیالکتیک هستند. چون همه  ی اندیشه  ها در برابر بورژوازی زانو زده  اند به جز مجاهدین! و جهان تک قطبی هم معنا ندارد. پس دقت کنید که مجاهدین به دنبال چه هدف مهمی هستند و در این مسیر جهان بشری با یک دریا دوغ سیراب می  شود!
فکر می  کنم دولت آمریکا بزرگترین کمکی را که می  توانست به مجاهدین کرد. تسخیر اشرف و خلع سلاح مجاهدین بهانه   و دستاویز خوبی برای رجوی شد تا به راحتی برای همه توجیه کنند که اگر سرنگونی رژیم ایران محقق نشد، دیگر تقصیر مجاهدین نیست و رهبر کار خودش را کرد! در خلاقیت رهبر عقیدتی تردیدی نیست. با روشها و شعارهای گوناگون همگان را به مدت دو دهه فریب دادند. با همان خلاقیتی که فیلم تخیلی "سرنگونی" را به اکران گذاشت و با پررویی و وقاحت باز هم ادعا می  کنند که: نگفتم سیاه  دانه است؟
پاسخگویی به همه  ی انحرافات، گفتن از تبعات منفی و فاحش چنین روندی در مناسبات تشکیلاتی، به سخره گرفتن ارزشهای انسانی، به هدر دادن تمام انرژی  ها ، نادیده گرفتن قانونمندی  های حرکت؛ سخت است و کار هر کس نیست. اما نهایتاٌ اگر درایتی در قضاوت افراد باشد دیگر نمی  توانند تمامی اشکالات را به گردن عوامل بیرونی بگذارند که مثلاٌ نگذاشتند.
آنان که برای خود سهمی نمی  خواستند اگر همچنان چشم فروببندند و از آن جهالت عقیدتی فاصله نگیرند و هرگونه نقد و پرسشی را با انواع مارک و برچسب به هر شکلی دور بزنند و از پاسخگویی فراری باشند؛ قطعاٌ در تاریخ و قضاوت مردم ایران به طالعی نحس تعبیر خواهند شد.
کسانی که سزاوار نام انسان هستند از اعتراف به اشتباه ترسی ندارند. هرچند بخشی از نیروهای تشکیلاتی در گذر زمان و زیر فشار به پدیده  های تبدیل شده  اند که دیگر در درونشان خبری از عقل و ترس نیست. پیوند بعضی از آنها با سازمان مانند پیوند اجتناب ناپذیر اجسام با سایه  هاشان شده است. با تفکری محدود و جهانی به گستره  ی غار اشرف، سرخوشند که پیوندی ناگسستنی با ماوراالطبیعه دارند. هر شب با یکی از امامان نشست می  گذارند و از هم اکنون خود را درته قله بهشت می  بینند. باید نشان بدهند که خوشحالند و مشغول جهاد اکبر. تا به اندازه  ی کافی توجیه داشته باشند که چگونه در عصر آگاهی و ارتباطات، خودشان را محکوم و مصلوب کرده اند تا بشود ساده  تر بر ته مانده  ی سایه  های فرتوت نظامی، مبتنی بر اسلام چشم فروبست. فرزانه ایی گفته بود: خیلی وقتها دچار ترس می  شوم؛ ترسی ویژه که ناشناخته بود. شاید هم ترس نبود. بیشتر شبیه حس تازه  ای بود، شبیه یک درد! گونه  ای از درد که در بدن نیست اما در جهان ما و هوای ما هست؛ دردی که مربوط به همه  ی ماست!!!!.
گفته بود: شرم البته که یک احساس خوب و انسانی است. پس بسیار شرمنده شوید تا بتوانید تغییر کنید. زیرا همگی می  دانیم که اعتماد کسب کردنی است.




فاحشه ی ایدئولوژیک


با نگاه کردن به ورای واژه  ها، کمی باید بیشتر دقت کرد. واژه  های انسانی مقولاتی عجیب و غریب نیستند. سالهاست از آنها استفاده می  شود. فقط دقت نمی  کنیم که شاید ناشی از عادت و تکرار باشد. تکراری که معمولاٌ به دریایی از فرهنگ و ادبیات و فلسفه و اطلاعات راه می  برد؛ دریایی با عمق یک سانتیمتر!
در فرهنگ روزانه، فاحشه به زنانی اطلاق می  شود که تن  فروشی می  کنند. در همین فرهنگ روزانه واژه  ی فاحشه، بد و منفور و طرد شده است و زنان را فریاد.....؛ زنانی که روزانه و شبانه، تن  های تکه تکه شده  ی خود را در معرض فروش می  گذارند. عاطفه یا احساس نمی  فروشند و خریدارانش هم اغلب مردانی هستند که به گفته  ی شاملو مردار زنان را دوست می  دارند.
یکی دیگر از واژه  های انسانی ایدئولوژی است. واژه  ایی سنگین و پرمعنا، سازنده و مخرب، سودمند و زیان  آور! معنای کتابی ایدئولوژی عبارت است از: سیستم نظریات یا اندیشه  های فلسفی، سیاسی، حقوقی، هنری، مذهبی و نظریات در زمینه  ی اخلاق. ایدئولوژی دارای خصلت طبقاتی است و منعکس کننده  ی مناسبات اقتصادی جامعه نیز هست. به سخن ساده  تر؛ هر فرد یا حزب یا سازمان و یا حکومتی، باید تکلیف خودش را با 3 مقوله  ی پایه  ای روشن کند: جهان هستی (ماتریالیستی یا الهی)، جامعه و تاریخ، انسان.
داشتن یک دستگاه نظری یا اعتقادی در افراد، لزوماٌ به معنی فهم یا درک منطقی از ایدئولوژی نیست. اما از تنظیم رابطه با این 3 مقوله، به سادگی مشخص می  شود که با چه سیسنم نظری و دیدگاه  هایی زندگی می  کنند. یکی از خیانتهای رهبران و حکومتها در طول تاریخ، خیانت به واژه  ها بوده است. به گونه  ای که تاثیر مخربی بر افکار عمومی به جا گذاشت و البته اصل معانی یا جایگاه واژ  ه  ها دگرگون نخواهد شد.
در میان واژگان سیاسی-اجتماعی؛ آشناترین واژه، انقلاب است. انقلاب یک تحول کیفی و بنیادین، یک چرخش عظیم و اساسی در حیات جامعه است. در علم جامعه  شناسی انقلاب عبارت است از سرنگونی یک نظام اجتماعی کهنه و جایگزین کردن آن با نظامی مترقی و نو. در طول تاریخ بشر، انقلابهای زیادی رخ داده است که آشناترین آنها عبارتند از: انقلاب سیاسی، انقلاب اجتماعی، انقلاب اقتصادی، انقلاب فرهنگی، انقلاب سوسیالیستی، مخملی، نارنجی... هدف اکنون، انقلاب شناسی نیست.
طی یک قرن گذشته، انقلاب مشروطیت در ایران جدی  ترین حرکت انقلابی در زمان خودش بود که هرچند ناتمام ماند اما ضربات جدی بر سیستم و ساختار فرسوده  ی نظام فئودالی وارد ساخت و راه را بر آگاهی جامعه  ی ایران باز کرد. جهان زنده و متلاطم بشری، در رقم زدن سرنوشتی دیگر برای خودشان گاه از رهگذر انقلابی خونین به گونه  ای که در فرانسه رخ داد و گاه نرم و خزنده به مانند آنچه که در انگلستان رخ داد در نوسانی منطقی بالا و پایین می  شد.
در تاریخ ایران به بعضی از سرفصل  ها که می  رسیم باید تعمق بیشتری کنیم. در سالهای میان کودتای 28 مرداد 32 تا قیام ضدسلطنتی سال 57، سخن از انقلاب سفید هم کردند. تک پایه شدن رژیم شاه از سیستم بورژوا-ملاک به سمت بورژوازی وابسته هیچ ربطی به مردم نداشت. چنین انقلاب  هایی، لطیفه  های قرن است.
پس از قیام سال 57 و جایگزینی فاشیسم مذهبی به جای یک دیکتاتوری وابسته، سیر تحولات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی در ایران به گونه  ای رقم خورد که به سرعت بوی خون و خفقان در فضای جامعه حاکم شده بود. در آن دوران، سخن از انقلاب فرهنگی هم کردند که آغاز و پایانی سریع و قابل فهم داشت. دانشگاهها را بستند تا ساده  تر امید و آزادی را با آن کودتای فرهنگی سلاخی کنند.
مدتی بعد نوید "انقلاب نوین" را شنیدیم که ظاهراٌ در راه بود و همه باید امیدوار می  ماندند تا محقق شود و آخرین موردی که در جامعه  ی سیاسی ایران به یک انقلاب دیگر رسیدیم. این مورد در ابتدا برای بسیاری از افراد اهمیت نداشت: "انقلاب ایدئولوژیک درونی".
نفس به کاربردن صفت درونی، باعث شد تا خیلی  ها به سادگی متقاعد شدند که چون درونی و مربوط به مجاهدین است، پس نباید چندان روی آن مکث کرد و به آن اندیشید. مجاهدین مدعی بودند که رسیدن به ضرورت انقلاب ایدئولوژیک، تنها به مبارزه با رزیم برمی  گردد و البته توضیح می  دادند که چنین تحولی، هیچ سابقه و تجربه  ی قبلی ندارد؛ جدید و نو است. این ادعای رهبر عقیدتی اندکی قابل تامل است. با کمی دقت و کند و کاو درمی  یابیم که ستون فقرات انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین اقتباس بوده است از انقلاب فرهنگی چین که حدود یک دهه پس از پیروزی مائو در چین، حزب کمونیست چین به منظور زدودن آثار افکار غیرخودی در درون حزب دست به آن زد. این امر در آغاز منطقی و حتی جذاب به نظر می  رسید اما در مسیر و تداوم ان به خصوص پس از مرگ مائو، کار انقلاب فرهنگی چین هم ، راه به تصفیه  ای خونین در درون حزب و حتی فراتر از آن کشیده شد و بیوه  ی خود مائو هم بی  نصیب از تیغ آن جریان نماند.
اینکه مسعود رجوی در اغلب نشستهای مجاهدین نسبت به مائو ارادت خاصی از خود نشان می  داد و بیشتر روشهای به کار گرفته شده در درون تشکیلات مجاهدین را به استناد حزب کمونیست چین توجیه و تشریح می  کرد، بی  دلیل نبود. رجوی از خرافات و دین غافل نبود و برای تکمیل گوشت و پوست و خون آن اسکلت بندی چینی  ها و خلق انقلاب ایدئولوژیک، از اسلام و مسیح و همه  ی قوانینی که برای خیلی  ها غریب و ناآشنا بود کمک گرفت و کار انقلاب ایدئولوژیک به جایی رسید که غیرقابل پیش  بینی نبود. به واسطه  ی آن انقلاب، مسعود رجوی نایب امام زمان، و گاهی هم خود امام زمان معرفی می  شد. مریم رجوی را هم به جای مادر مسیح معرفی کردند و در یک کلام آشی پخته شد که همه دستی در آن داشتند. از مائو تا مسیح و امام شیعه و اسلام و ... وصد البته روشها و تصفیه  های خونین و بدوی و احمقانه!!
مجاهدین مدعی بودند و هستند که چنین حرکتی از طرف آنها در تاریخ بشر بی  سابقه بوده است. گفتند: "برای تحقق سرنگونی رژیم ایران، انقلاب ایدئولوژیک ضرورت دارد! بند الف برای ورود به انقلاب ، طلاق است! هدف اصلی طلاق، تنها جداسازی فیزیکی زن و مرد نیست! طلاق ابدی ذهن واندیشه است؛ پس همه  ی زنان جهان در حریم رهبر عقیدتی قرار می  گیرند."

واژه  ی "درونی" نیاز به دقت بیشتری دارد تا دریابیم که در فرهنگ مجاهدین چه مفهوم و معنایی از آن استخراج شده است. جان کلام واژه  ی "درونی" که مجاهدین انقلابشان را با آن سرشته  اند، چیزی نیست جز بازداشتن دیگران از نگاه کردن به خودشان. یعنی اینکه کسی به آنان کاری نداشته باشد تا هر کاری که می  خواهند انجام دهند. البته به عنوان یک فرد از جامعه،( اصطلاح "چهاردیواری*اختیاری )امری معقول به نظرمیرسد!. اما هنگامی که سرنوشت جمعی و زندگی جامعه مطرح می  گردد، آنگاه استفاده از واژه  ی "درونی" فریب و مغلطه است.
هرگاه از رژیم ولایت فقیه هم درباره  ی جامعه و حقوق بشر پرسیده شود؛ رژیم همین استدلالها را می  آورد وسنگسار و درآوردن چشم و کشتار و هزار جنایت دیگر را حق خودش می  داند. دلایل و شرایط خوشان را دارند و با کرامت خاص آخوندی سخن از "حقوق بشر اسلامی" یا همان جنایت می  رانند. منظور رهبر عقیدتی هم همین است که به او کاری نداشته باشیم چرا که او مظلوم است و در چارچوب "انقلاب درونی" مجاز به هر کاری هست!
همه  ی انرژی و امکاناتی که مجاهدین در اختیار گرفتند و همه  ی اعتماد و نیروهایی که زیر چتر مجاهدین جمع شده  اند، از کرات و جهان   دیگری نیامده  اند. اگر داستان به مردم ایران مربوط است، باید پاسخ  گوی هر پرسش و ابهامی هم باشند. برای من به نام یک عضو جامعه  ی ایرانی هیچ مهم نیست که خمینی یا رجوی در اتاق خودش آواز می  خواند یا دعای توسل، غزل می  خواند یا میگوزد، مگس می  کشد یا نمی  کشد، انقلاب می  کند یا میشود؛ آنچه برای من به نام یک انسان اهمیت دارد این است که هیچ  یک از آن دو نماینده  ی خداوند بر روی زمین، با سرنوشت و زندگی دیگران بازی نکنند. چرا باید جامعه یا هر گروهی از انسانها نادیده گرفته شود، سرکوب شود و کوتوله پنداشته شود؟
با هر تبلیغات و وعده و شگرد و دروغ و ترفندی، به حساب خودشان جذب نیرو می  کردند به نام خلق و سرنگونی و مبارزه! اما پس از ورود نفرات به درون قرارگاهها بی  درنگ دربهای خروج را می  بندند و قاطعانه می  گویند که یا باید بمانی و مجاهدخلق شوی و یا نفوذی رژیم ولایت فقیه هستی؟ و ادامه  ی داستان؛ فرستادن نیروها به سلول انفرادی و زندان ابوغریب و استرداد به رژیم ولایت فقیه که در انتظار نیروها بود.
بنابراین واژگان "انقلاب درونی" یا "مناسبات درونی" ، هنگامی که از محدوده  ی فردی خارج می  شود و جامعه یا گروهی را در بر می-گیرد، تنها بهانه و دستاویزی خواهد شد برای ساکت نگاه داشتن همگان تا هر جنایتی را به سادگی انجام داده و توجیه کنند. مجاهدین مدعی بودند و هستند که حرکت انقلاب درونی در تاریخ بشر سابقه نداشته است!
هر قانون و فرمولی که خلق می  شد، مقدس و مدون شد و سپس از همه  ی توجیهات بشری استفاده کردند تا به همه بقبولانند که تشکیلات مجاهدین و انقلاب ایدئولوژیک و رهبر عقیدتی ارزشهایی مطلق و الهی هستند در نوک قله  ی حقانیت و خارج از مجاهدین، همه چیز و همه کس ناحق و باطل است.
در چنین جایگاه و از چنین خاستگاهی، آنان وقیحانه، به ذهنهای همه وارد می  شدند و با انواع روشها از جمله تهدید و قتل و زندان و دروغ، تلاش کردند تا حقانیت انقلاب ایدئولوژیک را در همه  ی اذهان چهار میخه کنند و رسماٌ گفتند: هر کس به سرنگونی رژیم علاقه دارد باید وارد این میدان شود. خلق قهرمان را بی  شرف معرفی کردند و شرف را هم تنها در قرارگاه اشرف و حصار انقلاب ایدئولوژیک معنا و محصور کردند و گفتند: هر کس وارد انقلاب ایدئولوژیک نشود، بی  گمان نفوذی رژیم است و در جبهه  ی خمینی قرار دارد.
نفرات جدا شده از سازمان به تصریح رهبر عقیدتی، به این دلیل که وارد انقلاب ایدئولوژیک نشدند باید به رژیم تحویل داده شوند؛ قانونی که پس از سرنگونی صدام هم به شکل دیگری اجرا می  شد؛ از سوی آمریکایی  ها!
چرا کودتای سال 64 یا انقلاب ایدئولوژیک را به انقلابی درونی تعبیر کردند؟
در تعریف انقلاب از یک تحول عظیم و اساسی، یک چرخش بنیادین و حرکتی زیربنایی در حیات جامعه است. سیستم مجاهدین هم نمونه  ای از جامعه  ی کوچک است به قول خودشان، تشکیلات مجاهدین سلول یا نمونه  ای از جامعه  ی بی  طبقه  ی تولیدی است. در حیات جامعه  ی بی  طبقه  ی توحیدی، چه تحولی در سال 64 رخ داده بود که واژه  ی انقلاب را یدک آن کردند؟ آیا آن تحول عظیم و چرخش بنیادین را باید در ساختارها و عقاید فلسفی و باورهای عقیدتی مجاهدین جست؟
یک بار درجریان بحثی، مسعود رجوی گفت: اگر قرار باشد سازمان مجاهدین به عقب برگردد و مثلاٌ انقلاب ایدئولوژیک و ضرورت آن را به پرسش بگیرد، آنگاه مجبور خواهیم شد گامهای دیگری را هم به اجبار برداریم. اینکه گامهای دیگر به کجا کشیده خواهد شد را مجاهد توضیح ندادند. اما سخن مجاهد غیرمنطقی نبود. نقد گذشته کار هر کس و هر نهادی نیست. به ویژه اگر مدعی، جای امام زمان نشسته باشد.
روزگاری در سال 54 جریان تقی شهرام با یک انشعاب تلاش داشت تا تناقضات دستگاه فکری مجاهدین را جدی بگیرد. تقی شهرام براین باور بود که سازمان مجاهدین در بلاتکلیفی به سر می  برد. ساختارها و اندیشه  های اسلامی، ظرفیتی بیش از خرده بورژوازی سنتی را ندارند. شعار سوسیالیسم اسلامی از طرف مدعیان و خلق انواع تئوریهای آنچنانی، فقط به بلاتکلیفی و بن  بست ذهنی و نهایتاٌ عملی چنین اندیشه  ها و دستگاههایی راه می  برد. این بلاتکلیفی و یا خصلت در شکاف زیستن، راه سومی نبود و نیست که بتوان در پناه آن و با تلاشهایی عبث و تئوریهای بی  مایه، موفق به خلق پدیده  ای نوین در مسیر تکامل امیدوار بود باید اعضا و نهایتاٌ کل سازمان مجاهدین در نقطه  ای برای رفع ابهامات و تناقضات دستگاهشان تن به تعیین تکلیف اجتناب ناپذیر بدهند.
این را هم باید در نظر بگیریم که در دهه  ی چهل خورشیدی فضای حاکم بر جهان و کشورهای جهان سوم در این بلاتکلیفی مجاهدین خلق اسلامی، بی تاثیر نبوده است؛ فضایی که بلوک شرق زیر نام مارکسیسم، مبلغ تنها رادیکالیسم موجود در کشورهای دیکتاتوری بود. و فراموش نمی  توان کرد که مجاهدین زیر چتر همان توهمات و افسانه  های ذهنی رهبر عقیدتی، پس از فروپاشی شوروی و در دهه  ی 70 خورشیدی، علناٌ تلیغ می  کرد که تنها سازمان است که در برابر بورژوازی مانده و همه زانو زده  اند! واین همان اثبات "اسلام چپ مارکسیسم" است.
پاسخ تناقضات دستگاه ایدئولوژی مجاهدین، بیانیه  ی 12 ماده  ای سال 54 توسط رجوی نبود بلکه کودتای سال 64 یا همان انقلاب ایدئولوژیک بود که مجاهدین را در موضع واقعی خودشان یعنی راست ارتجاعی نشاند. شعارهای چپگرایانه هنوز از سوی رهبر عقیدتی تکرار می  شد. اما در عمل این همان ارتجاع مغلوب بود که بر سیاست خط موازی افتخار می  کرد و از نظر اقتصادی هم به مزیت  های جهانی شدن پی برده بودند.
اینکه در آن روزها تقی شهرام چرا به آن نقطه رسید؛ ریشه در رخدادی ناخواسته نداشت مانند ضربه  ی ساواک به مجاهدین در سال 50! تناقضات موجود در ذهن تقی شهرام به هیچ روی جنبه  ی فردی نداشت یا از سر بیکاری یا به قول مجاهدین "بریدگی از مبارزه" نبود. اما مجاهدین با به کار بردن صفت "اپورتونیست چپ نما" تلاش کردند تا هر پرسش یا تناقضی را به بریدگی و خستگی از مبارزه ربط دهند و گفتند: "جریان تقی شهرام به دلیل بریدگی از مبارزه و با غلتیدن به ورطه  ی روشنفکری با آن حرکت انشعابی بریدگی خودشان را پوشاندند و یا توجیه کردند.
گروه ایدئولوژیک مجاهدین از سال 44 تا 48 خورشیدی، همه  ی توان و تلاشش را به کار بست تا با حفظ اعتقادات مذهبی که آبشخوری فردی، اجتماعی و فرهنگی در جامعه  ی ایران را داشت، درعین حال از همه  ی تجربیات مارکسیسم به عنوان جریانی مسلط و مترقی در جهان آن روزگار، بهره  ی مناسب را ببرد.با تئوریهای مارکسیسم، لباسی نو به تن اسلام کنند تا بتوانند با یک کاکل توحیدی در دستگاهشان، اسلام نوینی به نام اسلام مجاهیدن را با گوشت و پوست و خون مارکسیسم بیافرینند.
پس از ضربه  ی سال 50 به دست ساواک شاه به مجاهدین که منجر به دستگیری 90 درصد از کادرهای سازمان مجاهدین خلق ایران گردید، شرایط و محیط زندان فرصت مناسبی بود تا تکاپوی افکار سرعت بگیرد. اگر گروه ایدئولوژی مجاهدین موفق شده بود تا پیش از دستگیریها و در همان فاصله  ی 44 تا 48 به تناقضات دستگاه فکری پاسخی منطقی بدهد و شکافها را ببندد (کاری که رجوی در سال 64 کرد و شکافها را بست). دیگر و قطعاٌ پس از ضربه  ی سال 50 و دستگیریها، نطفه  ی انشعاب سال 54 بسته نمی  شد. طبیعی است که با زدن هر برچسبی مبنی بر بریدگی در مقابل تناقضات و ابهامات، باز هم صورت مساله پاک نمی  شد بلکه تنها برای مدتی روی آن را می  پوشاند. آنچه که باعث شد بقیه  ی اعضای سازمان با دوری از جریان تقی شهرام، موقتاٌ سرپوشی روی تناقضات و ابهامات ذهن خودشان بگذارند عبارت بود از اندیشه  های فردی مذهبی و راست و سکوت برای جلوگیری از سو استفاده  ی رژیم شاه. زیرا به طور طبیعی هر حرف درستی در زمان نامناسب، ناگزیر به روشهای غیر اصولی می  انجامد.
فرض کنید تقی شهرام اگر به جای سال 54 در سال 64 به تناقضات دستگاه فکری مجاهدین رسیدگی می  کرد، انگاه آیا سیر رویدادها به گونه  ای دیگر رقم نمی  خورد؟ و یا باز هم به دلیل عدم سو استفاده  ی خمینی همگان سکوت می  کردند؟
چرا پس از واقعه ی 54 هنگامی که صدام سقوط کرد، مجاهدین در نشستهای درونی خودشان قاطعانه اعلام کردند هر کس در شرایط کنونی از سازمان جدا شود اپورتونیست راست است؟! چهل سال از تاسیس سازمان مجاهدین گذشته است و طی این مدت از نظر رهبر عقیدتی انشعاب 54 اپورتونیست چپ نما است. جداشدن پس از سرنگونی صدام اپورتونیست راست است و مجاهد هنوز در جاده  ی انقلاب ایدئولوژیک پیروز همه  ی صحنه  هاست. همیشه شادند و در بهار زندگی می  کنند. هم در فاکس نیوز صندلی دارند و هم در اتحادیه  ی اروپا. با این حساب چه تناقض و کمبودی موضوعیت دارد؟! روند تعیین تکلیف ابهامات و پرسشها، نیاز به گذشت زمان داشت.
اندیشه  های مذهبی و ایده  آلیستی در رابطه با حل مشکلات جوامع، ناتوان هستند و به مرور زمان که عملا به چنین عجزی می  رسند ناچارند و باید به یک جهش یا پوسته   شکنی تن دهند. تقی شهرام از این دیدگاه به چنین ضرورتی می  رسد و به سمت همان جهش یا پوسته  شکنی گام برمی  دارد چون معتقد بود که حتی اگر امروز به چنین موضوع و تناقضات پرداخته نشود، دیر یا زود کل دستگاه از حرکت در مسیر تکاملی باز خواهد ایستاد. اما مجاهدین با حفظ اسکلت مذهبی خودشان و با تکیه بر سبکهای رئالیستی، با مارکسیسم هم عقد اخوت بستند تا ارام و خزیده، حفره  ها و نواقص دستگاه اسلامی خودشان را با کمک گرفتن از تئوریهای مارکسیسم بپوشانند وبرای نیل به جامعه  ی بی  طبقه   توحیدی عزمی جزم داشتند!
امروز 3 دهه از جریان تقی شهرام گذشته است. مسعود رجوی به ضرورت آن جهش و پوسته شکنی با انقلاب ایدئولوژیک و رهبر عقیدتی پاسخ داد. پس از آن وطی 20 سال پروسه  ی عملی رهبر عقیدتی در این مسیر و بیلان مجاهد خلق، رهبر عقیدتی اصلاٌ به روی مبارک نخواهد آورد که اسلام در تمامیت آن و با هر گونه مانوری، اگر می  توانست توان حل تضادهای یک جامعه   را با حاکمیت سیاسی  اش داشته باشد، پس شروع فاز نظامی و درگیر شدن با رژیم خمینی اشتباه بود و اگر هم نمی  تواند پاسخگو باشد باید دست از نیابت امام زمان و رهبری عقیدتی و دیگر دکانهایی که رجوی گشوده بود می  شست.
نیازی نبود تا با دادن آدرسهای غلط به افکار عمومی بر چنین عجزی سرپوش بگذارد. همان آدرسهای غلطی که به آن واسطه همگان باید کشف می  کردند که کدام اسلام برحق است. اسلام خمینی یا بازرگان یا شریعتی و یا اسلام رجوی. اگر قرار بود که با اندیشه  های مذهبی و خرافات و افسانه  های دوران غارنشینی و خدایان حک شده بر دیواره  ی غارها که حالا پیشرفت کرده و نامرئی شده  اند به نیازهای جامعه و مردم پاسخ داد. پس نباید دوران قرون وسطای، بد و ارتجاعی معرفی شود. ایرادی هم بر خمینی وارد نیست پس رجوی حق دارد پس از خمینی بیاید.
تبلیغ یا فریاد جدایی دین از دولت، ظاهری خوب و پیشرفته دارد. در جوامع غربی هم ظاهرا دین از صحنه   سیاست کنار گذاشته شده است. اما متاسفانه حضور سایه  وار جهل و خرافه  های دینی را با عربده  ی "دین مقوله  ای است فردی" هنوز تبلیغ و توجیه می  کنند و پدیده  ی دین مانند هشت  پایی بر ذهن و روان و زندگی انسانها چمبره زده است و شک کردن به بازدارندگی چنین پدیده  ای در مسیر تکامل انسان، هنوز هم در بیشتر نقاط جهان تبعات خاص خودش را دارد.
وارد شدن به بحث مذهب در مقام علمی یا آکادمیک و نقش آن در زندگی انسان و جامعه بسیار مهم است تا به دور از هرگونه حساسیت و دگماتیسمی، دریابیم چگونه مذهب به "ازخود بیگانگی انسان" لباسی شرعی و عرفی و قانونی پوشانده است و آن را دوست  داشتنی نشان می  دهد! اما این موضوع درکادر این دفتر نیست!
مریم رجوی یک بار در نشستی استدلال کرد که شرک یا شک به خدا قابل بخشش است اما شک کردن به رهبر عقیدتی قابل بخشش نیست زیرا خدا دیده نمی  شود حال آنکه مسعود حاضر است و دیده می  شود!
وقت آن است که وارد یک مسیر فرضی بشویم. !
فرض کنیم که مجاهدین از بدو تاسیس در این تناقض و کشمکش درونی میل به چپ رفتن را با در نظر گرفتن منافع خودشان بیشتر داشته  اند تا میل به راست و شکل مذهبی موجودیت خودشان را!
فرض کنیم که مجاهدین از آغاز با مذهب به عنوان ابزار و یا حربه  ی تاکتیکی در جهت جذب نیرو برخورد داشته  اند و یا بالعکس از اندیشه  ی مارکسیسم هم تنها استفاده  ی ابزاری کردند و انبوهی پرسشها و فرضیات دیگر که غلط یا درست به ذهن می  رسند. اما واقعیتهای موجود در جریان عمل ، دیگر در فرضیات جایی ندارند.
- مجاهدین یک نیروی مذهبی و مسلمان هستند. بخش بزرگی از نیروها که در بافت مذهبی و فرهنگی جامعه  ی ایران رشد کرده بودند از موضع مذهبی بودن مجاهدین جذب سازمان می  شدند.
- مجاهدین از ابتدای تاسیس، در بیشتر مراحل مسیرشان وحدت استراتژیک با مارکسیسم را در نظر داشتند تا هویت اسلام رجوی شکل گیرد.
- اگر از یک مجاهد خلق پرسیده شود که مسلمان است یا مارکسیست؛ پاسخی خواهد داد کاملا خاکستری که برای بسیاری بی  مفهوم خواهد بود. اما خودشان می  دانند که چه باید بگویند. مجاهد خلق همه  ی آنچه را که به نام اسلام معرفی شده ، تحریف شده می  داند و همه  ی آنچه را که به نام مارکسیسم شنیده می  شود؛ ناقص. مجاهد خلق مدعی است که خوبی  های هردوهستگاه فکری را یکجا گرد آورده و از آن پدیده  ی جدید و واحدی آفریده به نام جامعه  ی بی  طبقه  ی توحیدی! و به گمان رهبر عقیدتی اندیشه  ی برتر در جهان ناشی از توحید است و ایشان ثابت کرده  اند که اسلام در چپ مارکسیسم قرار دارد. یعنی همان انقلابی که مجاهدین مدعی هستند در سال 54 وبه خاطر انشعاب تقی شهرام توسط مسعود رجوی محقق شد.
هرچند در همین آش شله قلم کار هم تناقضات بسیاری هست اما مهمتر از این واقعیت دیگری هم وجود دارد. برای مجاهدین، اسلام و مذهب تنها کاربردی ابزاری نداشته است بلکه عمیقاٌ به توحید علاقه و ایمان دارند. اما در همه  ی طول عمرشان هر کجا که امکان یا فایده  ای برایشان داشت تکه  ای از گوشت مارکسیسم را هم به نیش کشیدند! چه در زمینه  ی استفاده از تجربیات آن تفکر و چه همان رادیکالیزمی که روزگاری اصرار بر آن توسط جریانات مذهبی نام و نان داشت. اینکه مجاهدین و اعضای بدنه باید به رهبر عقیدتی اقتدا می  کردند؛ اینکه علناٌ مدعی بودند هیچ مسلمانی نماز و روزه و شعائر اسلامی  اش قبول نیست مگر اینکه رهبر عقیدتی را پذیرفته   باشد و زیر چتر فکری او باشد؛ همه و همه اعتقاداتی قلبی هستند.
در جو تشکیلاتی مجاهدین هنگامی که شعائر دینی به چنین اشکالی تئوریزه می  شد هر پرسشی جرم بود و سزای چنین جرمی را هم در سال 73 همگان شاهد بودند که جز زندان و شکنجه و قتل و سرکوبهای تشکیلاتی نبود.
اینکه مجاهدین چنین نظریات و تئوریهای ابلهانه  ای را تولید و ترویج می  کردند بسیار گزنده بود اما دردآورتر از آن این بود که رهبر عقیدتی مخاطبانش را مشتی ابله می  دید. تاثیرپذیری و تاثیرگذاری هر اندیشه   و تفکری از موجودی دهکده  ی جهانی امری اجتناب ناپذیر است. اما هنگامی که زیر فشار این تاثیرات، بیشتر نفرات به شکل پاندول ساعت به عدم ثبات ذهنی و فکری گرفتار شوند، به ناگزیر تناقضی وجود دارد که همه شب و روز با آن درگیر هستند. هر چند به اجبار و در ظاهر در برابرش زانو زده باشند.
بیشتر نفرات قدیمی تشکیلات مجاهدین بارها به گونه  ی غیرمستقیم اذعان می  کردند که پس از سالیان دیگر کاری نمی  شود کرد و به جایی نمی  شود رفت. آنها با چنین توجیهاتی یا ترس از بی  هویتی به سراغ تناقضات نمی  رفتند و در گذر زمان دیگر به همان وضعیت عادت کردند هر چیز دیگری به جز دنیای پرتناقضی که در آن نفس می  کشند برایشان غریب است. هویت مستقل برایشان بی  معنی است. آنان را به هویتی سرخوش نگه داشتند به نام مجاهد خلق، که هرگاه رهبر عقیدتی لازم بداند ان را می  گیرد و یا می  دهد. این داستان غم  انگیز همچنان ادامه دارد.
طبق قوانین تشکیلاتی دنیای مجاهدین، پدیده    ای به نام شناخت عینی جهان بیرونی، مفهومی نداشت. همه چیز و همه  ی اذهان در ید قدرت رهبر عقیدتی قرار داشت. از نظر رهبر هم هر تفکر ی خارج از دنیای مجاهدین ناحق و باطل است. در ذهن هیچ مجاهد خلقی نباید خللی وارد شود و قرار نبود کسی دوباره یادش بیاید که بازتاب جهان مادی در اذهان، ابتدایی   ترن قانون شناخت است که از دل هویت انسانی و توانایی  های فردی بیرون می  آید.
در دنیای مجاهد هر گونه شناخت و یا بازتابی از بیرون، با حالتهای کلیشه  ای تبدیل به جریانی تولیدی در مغزهای تسخیر شده بود که افراد هیچ کنترلی بر روی آن نداشتند و ما باید فراموش می  کردیم که آزادی واقعی از دل درک ضرورتها و پذیرش واقعیتها بیرون می  آید.
فکر کردن برای مجاهد خلق یک ضد ارزش است زیرا رهبر صراحتاٌ اعلام کرده است که به دنبال تفکر و پرسش، افراد وارد وادی روشنفکری می  شوند که بد است و خوره  ی دستگاه و تشکیلات! اگر هم قرارشد فکرکنید به سوالات مجازفکرکنید: چرا دیر به سازمان پیوستی؟ چرا در بحث ایدئولوژیک و هژمونی دیر زانو زدی؟ چرا هنوز زنده هستی؟!!!!
تولد و مرگ سریع پدیده  ی ناقص الخلقه  ای که رهبر عقیدتی قول داده بود از ترکیب دو دستگاه اسلام و مارکسیسم خلق شود؛ سزاوار هیچ تبریک و تسلیتی نیست. سرابی بود که هیچ تشنه  ای را سیرآب نکرد و به هیچ وجه نمی  شود فرض کرد که یورش آمریکا و یا سقوط صدام باعث این عدم موفقیت رهبر عقیدتی بوده است یعنی همه مقصرند به جز معمار جامعه  ی بی  طبقه  ی تولیدی! این عدم موفقیت یا یک اتفاق است و یا قانونمند. اگر قانونمند است که هست، پس عمر چنین تفکراتی به سر آمده است؛ چه از نوع وحشی و بدوی آن به نام ولایت فقیه و چه شکل تمیزتر و کراواتی آن به نام رهبر عقیدتی.
اگر از تلفیق دو دستگاه اسلام و مارکسیسم، امکان خلق پدیده ایی نوظهور شدنی بود، حتماٌ مجاهدین موفق می  شدند و نتیجه  ی عملکردشان با راندمانی مثبت جهان را به لرزه درمی  آورد و بشریت برای رفع بورژوا زدگی در کنار دریای جامعه  ی بی  طبقه  ی توحیدی، باید زانو می  زد. اکنون باید به بن  بست و شرایطی که مجاهدین در آن گرفتار شدند اندیشیدو چراهای بسیاری که پرسیدنشان دیگر نباید جرم به حساب آید. ضرورت رسیدن به سیاست خط موازی با دولت آمریکا یک اتفاق نبود بلکه سوار بر قانونمندیهای مشخص فریاد می  زدند که اقتصاد جهانی چیز بدی نیست و اکنون شعار مرگ بر آمریکاست که بد و ارتجاعی است!
البته بودن یا نبودن هم اهمیت دارد و مجاهدین ظاهراٌ تا به امروز موفق بوده  اند. یعنی شکلی از بودن در حیات فیزیکی مجاهدین بارز است و با اتخاذ سیاستی بی  محتوا و پر سرو صدا به حضور خودشان رنگ و لعاب دهان پر کنی می  زنند. جان کلام و گوهر همه  ی تلاشهای مجاهدین در حفظ تشکیلات و ماندن در اشرف و عراق خلاصه شده است. همه  ی شعارها و مواضع سیاسی در جهت حفظ همین پوسته  ی مار، تبیین و اتخاذ می  شود. غار اشرف را محله  ی امیر خیز تبریز معرفی کردند، با سلاحهای چوبی رژه می  روند و ظاهراٌ سرخوشند که هنوز لباس نظامی بر تن دارند و انبوهی تصاویر و شعارهای دیگر که: نگران نباشید کف بزنید و دف بزنید و .. اشرف بایستد جهان خواهد ایستاد ... ما هستیم و در نوک قله  ی پیروزی نشسته  ایم"
اما دریغ و درد! اگر هنر هر پدیده  ای تنها در ماندن فیزیکی باشد و هیچ نقش و تاثیری در جریان تکامل اجتماعی و سیاسی نداشته باشد پس فیل و موش و کبوتر و زرافه هم هستند یعنی فقط هستند! شاید اگر صحنه و شرایط جهانی به گونه  ای بود که مجاهدین می  توانستند با تکیه بر قطبی یا قدرتی مارکسیستی مانور کنند و از آن طریق امیدی به حاکمیت سیاسی می  داشتند، دیگر نماز جماعت اجباری نمی  شد. اما چون نبود پس در باز کردن راه سومی با تکاپو و تقلا به زمین و زمان سیخ می  زدند. نماز جماعت و شرکت در دسته  های سینه  زنی و زنجیرزنی در تشکیلات اجباری شد و خیلی  ها در فکر بودند که مد شدن چنین اعمالی آیا تنها به شعائر مربوط است یا به شرایط؟ انشعاب سال 54 بهانه و دستاویز محکمی برای رجوی و سایر اعضای ارشد مجاهدین بود تا ظواهر چپ  گرایانه را کنار بگذارند و قاطعانه به هر تناقض و ابهام و پرسشی افسار مطلق دینی بزنند. تقی شهرام ناخواسته کمک بزرگی به مسعود رجوی در خلق رهبر عقیدتی کرده بود و مخالفت مجاهدین در فاز سیاسی با اعدام شهرام به دست آخوندها هم به هیچ روی جنبه  ی نوع  دوستی نداشت.
در تلاطم نخراشیده و بافت مذهبی سیاسی فرهنگی جامعه  ی ایران در فاز سیاسی 57 تا 60 مخالفت مجاهدین با اعدام تقی شهرام بیشتر جنبه  ی سیاسی داشت. اگر چنانچه تقی شهرام به هر دلیلی در سرفصل قیام ضد سلطنتی و عدم شناخت جامعه  ی ایران از روند کار مجاهدین، قصد حرف زدن و یا پرداختن به ابهامات و تناقضات همچنان موجود را می  داشت چنین عمل مفروضی از سوی تقی شهرام قطعاٌ به سود مجاهدین رقم می  خورد. حتی مجاهدین بدشان نمی  آمد تا تقی شهرام از انشعاب 54 حرف بزند یادفاع کند!چون جامعه  ی آن روز سیاسی ایران در هیچ قشر و سطحی نمی  فهمید به جز مرکزیت سازمان مجاهیدن که اشراف کامل به اندیشه  ی سرشار از تناقض خودشان داشتند و همچنان در شرایط متلاطم و سنگین فاز سیاسی باید لب به دندان گزیده و سکوت می  کردند. رژیم جمهوری اسلامی هم که در اعدام تقی شهرام تابع منطق و قانونی نبود. نیش عقرب نه از سر کین است ...
با پشت سرگذاردن روند فاز سیاسی و آغاز فاز نظامی تا سال 64، دو دهه از عمر سازمان مجاهیدن خلق ایران می  گذشت و این گذر زمان تناقضات پوشانده شده در اذهان را مانند رسوبی ته  نشین کرده بود و حال پرداختن به آن، زیر شدیدترین فشارهای نظامی کار هر کس نبود. سرنگون نشدن رژیم ولایت فقیه در کوتاه مدت به اضافه  ی انشعاب سال 54 و با توجیه اینکه باید در برابر دشمن به سلاح مناسب مسلح شد (دین و مذهب)!
مسولان سازمان مجاهدین خلق ایران ، رهبر عقیدتی را پذیرفتند و امروز پس از دو دهه از آغاز حاکمیت او، دیدیم که نایب امام زمان و یا خود امام زمان چه کرد و چه شد؛ در سیاست، در تاکتیک، دراستراتژی، اندیشه و به زعم رهبر عقیدتی؛ در چپ مارکس نشستن! (بیچاره مارکس!)
گزینه   نخست: جامعه  ی بی  طبقه
ی توحیدی ← سیاست خط موازی با آمریکا ← بورژوازی← بودن یا نبودن
گزینه  ی دوم: بودن یا نبودن ← جامعه  ی بی  طبقه  ی توحیدی ← سیاست خط موازی با آمریکا ← بورژوازی
سرنوشت محتوم اندیشه  های ارتجاعی و ایده  آلیستی را بیش از این شایسته نیست.



قصه
ی ما به سر نرسید


به یاد همه ی کسانی که انتخاب و هدفی مثبت در نظرشان بود و با شجاعت به مسیر مبارزه با رژیم ولایت فقیه گام نهادند اما در پیچ و خم جاده  های غریب سرنوشتی دیگر برایشان رقم زده شد.
- معصومه غیبی پور. 35 ساله و با 5 سال سابقه  ی عضویت در تشکیلات مجاهدین. در تابستان 72 در نشستی به دست خواهران مجاهد خلق زیر مشت و لگد کشته شد! معصومه را در قطعه  ی مروارید به خاک سپردند و بر سنگ مزارش نوشتند که بر اثر بیماری مرد. اما همه می  دانستند که معصومه بیمار نبود و تا یک روز پیش از قتلش هم کاملاٌ سرحال و مشغول کارهایش بوده است. اما جرم معصومه چه بود؟ رابطه  ی جنسی با یک برادر مجاهد خلق که منجر به بسته شدن راه توحید می  شد! آن برادر مجاهدی خلق کشته نشد چون فرمانده بود! در شرع ولایت فقیه سنگسار می  کنند. در جامعه  ی بی  طبقه  ی توحیدی مشتسار رایج است!
- کامران بیاتی 32 ساله. با 12 سال سابقه  ی تشکیلاتی در مجاهدین. کامران در زمستان 78، کنار نفربر زرهی خودش با قرص سیانور خودکشی کرد. مجاهدین اعلام کردند که ایست قلبی کرده است. اما آنهایی که جسدش را از نزدیک دیده بودند با علامتهای فیزیکی مصرف سیانور کاملاٌ آشنا بودند.
- مهدی خزعل 28 ساله. در بهمن  ماه سال 1378 ساعت 7 شب در قرارگاه 13 خودش را به اتش کشید چون نمی-خواست آنجا بماند و آنها نمی  گذاشتند که برود. درصد سوختگی  اش بالای 60 بود. پس از آن حادثه دیگر هیچ خبری از او در دست نیست. طی یک هفته و در نشستهای متعدد به شاهدان آن خودسوزی تاکید می  کردند که حق ندارند درباره  ی آن صحنه با کسی سخنی بگویند. سپس گفتند مهدی هنگام روشن کردن چراغ نفتی بی  احتیاطی کرد و پیکرش شعله  ور شد! اگر سانحه بود، مخفی  کاری برای چه؟ کسانی که پیکر شعله-ور مهدی را خاموش کردند از دیدن چهره  ی مهدی و ناله  های او تا یک هفته نمی  توانستند غذا بخورند. کاش که امکان دیدن چنین تصاویری از انقلاب نوین برای همه وجود داشت. نفرین بر انقلابی که قرار بود این گونه بهایش را بستانند!
- کریم پدرام 32 ساله با 10 سال سابقه  ی تشکیلاتی در مجاهدین. کریم در فرماندهی هفتم و مرکز 42 با شلیک کلاش به زندگی خودش پایان داد. باز گفتند که شلیک ناخواسته بوده است. اما در نشستهای درونی و به طور خاص در تابستان سال 80 خودکشی او کاملاٌ روشن شده بود به گونه  ای که فراوانی گزارشها در این زمینه، گویای یک یقین همگانی بود.
- حجت عزیزی 26 ساله و با 5 سال سابقه  ی تشکیلاتی. حجت در بهار 80 و در قرارگاه همایون با شلیک کلاش به زندگی خود پایان داد. به رسم همیشه شلیک را ناخواسته خواندند اما در نشستهای درونی خودکشی او تایید شده بود.
- آلان محمدی 19 ساله. آلان در تیرماه 80 هنگام نگهبانی در برج قرارگاه اشرف با شلیک رگبار کلاش به زندگی خود پایان داد. در ابلاغیه  ای درونی، اعلام کردند که آلان بر اثر بی  احتیاطی خودش کشته شده است. بر سنگ مزارش هم نوشتند: شهادت حین ماموریت! خانواده  ی آلان از اعضای مجاهدین هستند و عنوان شهادت شاید آرام  بخشی برای دردشان بوده است. اما هنگامی که ابلاغیه  ی داخلی آن حادثه آمد، تنها پرسشهایی را از خود و در خود می  پرسیدیم.
- دختری جوان و تحصیل کرده در اروپا، حتماٌ توان تشخیص اسباب  بازی از سلاح جنگی را داشته! آن هم پس از گذراندن دوره  های مختلف و سخت آموزشی همراه با ضوابط بی  چون و چرایی که ملکه  ی ذهن همگان خواهد شد. گذشته از ان، این چه بازی آگاهانه  ای می  تواند باشد که نخست خشاب را روی سلاح می  گذارد و سپس ضامن را می-کشد، آن را روی رگبار می  گذارد، لوله  ی سلاح را زیر گلو می  چسباند و ماشه را می  چکاند؟ فرمانده  ی آلان برای چند لحظه او را تنها گذاشته بود. آلان در کیوسک را از داخل به روی خودش قفل می  کند و از شر جامعه  ی بی  طبقه  ی تولیدی به سرب داغ پناه می  برد. روز گذشته  اش هم به دوستان نزدیکش گفته بود که از همه چیز خسته شده است.
- خُدام گل  محمدی 33 ساله. با 15 سال سابقه  ی تشکیلاتی در سازمان مجاهدین. خُدام از سال 74 تا سال 81 دست  کم 4 یا 5 بار رسماٌ درخواست کناره  گیری و رفتن از عراق را کرده بود. آخرین بار در ماه رمضان 81 دوباره اعلام کناره  گیری می  کند اما پذیرفته نشد و به او گفته شد: مشکلاتت را در جمع باید حل کنی. خدام در اسفند  ماه 81 ساعت 9:30 شب پشت سالن ورزشی فرماندهی هفتم خودش را به آتش کشید. گفتند خودسوزی ناخواسته بوده است. پس از آن حادثه از سرنوشت او هیچ خبری نشد. تنها به کسانی که شاهد رویداد بودند تاکید شد که این خبر به جایی درز نکند.
- فردین مقصودی با نام مستعار صادق 30 ساله. صادق در بهار 82 و محل فیلق دوم با رگباری کوتاه به زندگی خود پایان داد. صادق تنها بود. آشنا و کسی را نداشت. پس نیازی به ابلاغیه  ی داخلی و شهید نامیدن او هم نبود! محل خاکسپاری  اش هم معلوم نیست. مانند همیشه به شاهدان رویداد گفتند مقصر خودش بوده که بی  احتیاطی کرده. این صادق همان کسی بود که هنگامی که به قرارگاه اشرف می  رسد می  گوید خدا را شکر که از دست رژیم خلاص شدم و زمین قرارگاه را بوسیده بود!
- بنازید به ظرفیت اندیشه  ی اسلام انقلابی! شنیدیم که یکی ازمسولان مجاهیدن به نام شهرزاد، در نشستی به صادق گفته بود که اگر علاقه  ای به سازمان ندارد برود و خودش را بکشد؛ سازمان ترسی ندارد. آیا این همان سازمانی نبود که در شعارهایش وعده  ی تشکیل صفی از انقلابیون تا تهران را داده بود؟ جالب آنکه در عمل، صفی تا گورستان کشیدند!
- یاسر اکبری نسب 26 ساله. در تابستان 85 و زیر فشارهای نفرت  انگیز تشکیلاتی خودش را به آتش کشید. مجاهدین اعلام کردند که یاسر عاشق مسعود و مریم بوده و به خاطر فشارهای دولت عراق و آمریکا خودسوزی کرده! البته این موضع بیرونی مجاهدین بود که فشارهای عراق و آمریکا را علت خودسوزی اعلام کردند. اما در درون تشکیلات رسماٌ گفتند که یاسر اکبری نسب یک نمونه  ی بارز از اپورتونیست راست اما از نوع صادقانه  ی آن بود! و حتی نباید جسد او را در قرارگاه اشرف دفن کرد اما به دلایل سیاسی چنین خواهیم کرد!


* * * * * * * * *
داستان انواع مختلف خودکشی  ها و یا حذفهای فیزیکی، تنها به موارد بالا محدود نمی  شود و گسترده  تر از این نمونه   هاست. یک بار رهبر عقیدتی در نشستی موضع خود در باره  ی خودکشی  ها را چنین توضیح داد: " اگر کسی خودش را زد و خودکشی کرد از حماقت خودش بوده است. هر کس که انتخاب کرد باید تا پایان بماند و کسی نباید بر سر این خودکش  ها پرسشی برایش پیش بیاید. به ویژه پرسش و ابهام در باره  ی خودکشی دیگران برای فرماندهان مجاهدین مشروع و مجاز نیست؛ حرام است! کسی که می  خواهد برود همان بهتر که خودکشی کند تا تف سر بالا نشود. نخستین پیام رفتن هر فرد از اینجا این است که انقلاب ایدئولوژیک پاسخ ندارد. پس به خاطر انقلاب هم که شده برای ما خیلی بهتر است که به هر قیمت نیروها مرده یا زنده در همین جا ماندگار شوند. مطمئن باشید که خدا از شما راضی است......" * مسعودرجوی*
این هم حرف انسانهای دیگر!!
فراموش نکنید که تاریخ وجامعه ومردم ایران درراه ازادی قیمت لازم راهمیشه پرداخته اند با جان ومال و........!انان که در این مسیرباخون خودقیمت دادند یاد ونامشان درقلوب مردم جاودانه است!و انان که ازنام وخون این عزیزان با هرنام وشکلی همیشه سوء استفاده کرده اند بهتراست این سنت خونخواری رافراموش کنند! لطفا دست خرکوتاه!!!
مردم ایران این قیمت سنگین×زندان وشکنجه واعدام وسرکوب وتحقیرو......راطی 3دهه ندادند تا ولی فقیه برود و رهبرعقیدتی با همان ارزشهای کهنه وخرافاتی و شکلی نوین به جایش بنشیند!!اسلام انقلابی یا اسلام دموکراتیک یا دموکراسی اسلامی...وخدایان دیوانه ونمایندگان شارلاتان ان هیچ سنخییتی با ازادی ندارند!هیچ ربطی هم به انسان ندارند!!عبورمردم ایران ازاین دوران رنسانس نقطه پایانی خواهد بود برایدولوژی خریت!!!


جولای 2007. اسماعیل



 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس