تماس با ما

پیوند ها

طنز

گوناگون

اطلاعیه

نظریات

مقاله ها

 

فصل بعد   فصل قبل

 

 

قطره ی اشکی در خلاء

 

 

شاید در زمانهای گذشته، نوشتن خاطرات برای همه مرسوم نبوده باشد، ولی حالا شده. روزی که تصمیم گرفتم خاطراتم را بنویسم به هیچ چیز فکر نمی کردم به جز بهتر شدن حال خودم تا تعادل روحی خودم را بتوانم حفظ کنم. بنابراین تصمیم گرفتم بنویسم و همه ی اینها هیچ چیز نیستند جز مشتی خاطره!
شروع خاطرات ماندگار در ذهن من تقریبا" از قیام سال 57 بود. نوجوانی بود و، شور و شوق، عواطف وغرور! مثل بسیاری دیگر در صحنه ی سـیاسی ایران، من هم به طیف هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران پیوستم. برای شروع خوب بود هرچند از ابتدا حرفه ای یا تمام وقت نبودم.
با شروع فاز نظامی از 30 خرداد 1360 ، همزمان با موج دستگیریهای اولیه مرا هم روانه ی زندان کردند.
با دیدن شرایط زندانها در سالهای 60 و 63 و جنایتهای رژیم ولایت فقیه، دیگر توان فراموش کردن هیچ چیز را نداشتم. پس از آزادی از زندان و اعمال محدودیت تحصیلی و کاری، دیگر هیچ انگیزه ای برای هیچ چیز نداشتم و مترصد بودم تا هرچه سریعتر از ایران خارج شوم . بالاخره در سال 1365 و پس از چندین بار تلاش، موفق شدم
تا به صورت قاچاق و از مرز پاکستان خارج شوم .
بعد از پروسه ی کوتاهی در پایگاههای مجاهدین در شهر کراچی پاکستان، تحمل و پذیرش آن رادیکالیزم حاکم بر فرهنگ مجاهدین برایم سخت و غریب بود. در نهایت فهمیده یا نفهمیده از مناسبات تشکیلاتی فاصله گرفتم و به طیف هواداران مجاهدین در شهر کراچی پیوستم. تا سال 1369در کراچی و تحت نظر کمیساریای عالی پناهندگانUN . به عنوان پناهنده زندگی کردم و در سال 69 بالاخره از طریق UN. به کشور سوئیس فرسـتاده شدم و رسمآ پناهندگی سیاسی و اقامت کشور سوئیس را دریافت کردم. در سوئیس همچنان به عنوان هوادار مجاهدین تا سال 1375در انجمن دانشجویان هوادار مجاهدین به صورت تمام وقت فعالیت کردم. در سال 1375 به دلیل مشکلات جسمی و دوبار عمل جراحی فعال نیمه وقت و بعضآ خانه نشین بودم . با بهتر شدن وضع جسـمی ام در سال 1377 بالاخره تصمیم گرفتم به مجـاهدین یا ارتش آزادیبخش بپیوندم. شاید لازم باشد به دو دلیل مهم برای این تصمیم خود اشاره کنم:
دلیل فردی . یک حس پررنگ کنجکاوی بود نسبت به نیرویی که سالیان دراز در کنارش بودم؛ نیرویی که در عرصه ی سـیاسی ایران تاثیرات بی چون و چرایی گذاشـته بود و در آن روزگار به شکل ماهرانه ای هر سوالی درباره ی استراتژی و خط مشی را دور می زدند و جواب آن را مشروط به پیوستن سوال کننده به ارتش آزادیبخش و تشکیلات مجاهدین در عراق کرده بودند.
دلیل سیاسی. مربوط به کُر تهوع آوری بود که در سطح جهان تحت عنوان مدره یا اصلاحات نواخته شده بود؛ به دلیل تنفر بی اندازه ای که نسبت به رژیم ولایت فقیه داشتم و مواضعی که مجاهدین اتخاذ می کردند و حرف دل من بود و برای مثال اینکه "اصلاحات فریب و سرابی بیش نیست و افعی هرگز کبوتر نمی زاید".
البته 8 سال باید طول می کشید تا راز اصلاحات ولی فقیه برای همگان روشن شود.!!! در اوایل مردادماه 1377 وارد عراق و تشکیلات قرارگاه اشرف مجاهدین شدم . حدود یک سال باید وارد دوره های آموزشی سیاسی ایدئولوژیک می شدم و پس از یک سال آموزش به ارتش دوم قرارگاه انزلی (جلولا) منتقل شدم و در بخش اداری قرارگاه 18 مسئولیت صنفی را به عهده گرفتم. ( موضع صنفی مربوط به بخشی از امورات غذایی و امکاناتی افراد یک قرارگاه می باشد.) تا تابستان 1380 در همان موضع مسئولیت , کارو زندگی کردم . فعلآ وارد خیلی از مسائل ایدئولوژیک و حتی جزئی نمی شوم . در تابستان سال 1380 با موضوعی مواجه شدم که مرا ناچار کرد علامت سوالهای ذهنم را در تمامیت آن مجموعه به رسمیت بشناسم . موضوعی که ظاهرآ ساده به نظر می رسید اما یک پدیده ی خود به خودی نبود و عاقبت سختی را به همراه داشت.
بزرگترین تحول سیاسی در ایران که ابقای خاتمی در خرداد 1380 بود، موضوعی قابل تامل است. در گرماگرم انتخابات آن سال تکرار واژه هایی که تعابیر مختلفی را با خود به همراه داشت، امیدهای کاذبی را برای عده ی زیادی از نیروهای بدنه ی تشکیلات مجاهدین به ارمغان آورد. مفاهیمی مانند سرفصل، تعیین تکلیف، شرایط جدید و .... اما چندان طول نکشید که امیدها جای خود را به یآس و استیصال داد. برای درک بهتر شرایط ناگزیرم کمی به عقب برگردم:
شش ماه قبل از آن یعنی در زمستان 1379 نشستهایی در تمام تشکیلات مجاهدین برگزار شد که نتیجه و جمع بندی آن نشستهای ایدئولوژیک را به این صورت اعلام و ابلاغ کردند:"در بستر شرایط سیاسی و منطقه ای موجود، مجاهدین باید به هر قیمـت و با عمـلکرد خویش بیشترین تاثیرگذاری را بر تحولات آینده ی ایران داشته باشند! شش ماه آینده بسیار مهم و سرنوشت ساز است و تا سرفصل انتخابات رژیم ایران یعنی خرداد 1380، باید با پیش بردن خط سازمان به هر قیمت جاپای استراتژیک خودمان را محکم تر کنیم . انجام عملیات داخله در عمق ، یعنی قلب تهران و شهرهای بزرگ ایران باید با سرعت و به هر قیمت پیش برود و در این راستا ، حتی با الگوی عملیات مقدس انتحاری، باید کاری کرد تا خاتمی به دور دوم ریاست جمهوری نرسد؛ عملکرد ما باعث حذف خاتمی توسط جناح ولی فقیه بشود و به این شکل ، رژیم تک پایه و تعیین تکلیف خواهد شد."
از پیچیدگیهای شرایط سیاسی آن دوران وعدم فهم سیاسی در بخشی از بدنه ی سازمان و تشکیلات که بگذریم، مجاهدین تمام تلاش خود را به کار بستند تا اهمیت و حساسیت شرایط را برای همگان ملموس جلوه دهند! به همین دلیل ، رهبر عقیدتی (رجوی) از اهرم انقلاب ایدئولوژیک استفاده کرده، بند جدیدی به نام بند "س" از انقلاب ایدئولوژیک را خلق کرد تا حساس بودنِ شرایط را هرچه پررنگتر به همگان نشان دهد. در چنین فضا و شرایطی ، اغلب نیروهای بدنه ی تشکیلات سازمان ، پرشتاب و صادقانه کار می کردند، با این تصور و امید که "شرایط جدیدی" در راه است و "تعیین تکلیف" رژیم تعیین تکلیف خودشان هم خواهد بود.
پس از ابقای خاتمی در صحنه ی سیاسی ایران و دراولین نشست درونی،هنگامی که در اواخر خردادماه1380 برای جمع بندی دوره ی شش ماهه ی مهمی که گذشت ، همه در قرارگاه باقرزاده گرد آورده شدند؛ طی سه روز نشست سیاسی، تحولات و شرایط جدید بررسی و ماحصل جمع بندی کار شش ماهه ی گذشته به این صورت مدون و ابلاغ شد:
"... خاتمی توانست در جدال درونی رژیم، خط خودش را پیش ببرد و رژیم تعیین تکلیف شد! چنانچه در جریان موشک باران قرارگاههای مجاهدین در بهار 1380، جناح ولی فقیه موفق شده بود یک ضربه ی کمر شکن نظامی به مجاهدین وارد کند، آنگاه خاتمی به دور دوم نمی رسید و خامنه ای با بستن شکاف درون حاکمیت (انتخاب ناطق نوری) به مسیر و چشم انداز جنگ وارد می شد اما نشد ! از این پس دیگر نمی توانیم فعالیت نظامی داشته باشیم. ( که منظور همان عملیات انتحاری در داخل ایران بود). فقط باید خودمان را آماده کنیم برای فرارسیدن لحظه و یا ساعت سرنگونی! پس باید منتظر ماند! "
پس از این نشست و جمع بندی ، تمامی سازمان کار ِ ارتش را عوض کردند و حجم فشرده ای از آموزشهای تکراری را وارد دستور کار ارتش نمودند . رسیدن خاتمی به دور دوم ریاست جمهوری، حالا دیگر برای خیلی ها پیام خوبی نبود: انتظارو طولانی تر شدن استقرار در شرایط عراق بدون هیچ چشم اندازی! به عبارت دیگر، روشن شدن بن بست استراتژیک مجاهدین برای همگان و یا هر آن کس که تا آن روز شک و ابهام و یا امیدی در این زمینه داشت.
پس از آن نشست سیاسی که سه روز ادامه داشت، همه به قرارگاهها و سر کارهای جاری مان بازگشتیم. هنوز استارت آموزشها را نزده بودند که حدود یک ماه بعد و به یک باره مجددآ اعلام شد که باید برای نشست مهمی برویم. قاعدتآ کسی انتظار نداشت که به این زودی نشست دیگری در کار باشد . طولی نکشید که سوالات و ابهاماتی که در ذهنها بود روشن شد. این بار یک رشته نشستهای فشرده ی تشکیلاتی را شروع کردند که به مدت چهار ماه در تمامی تشکیلات مجاهدین جریان داشت . نشستهای سنگینی که در خلال آن دلایل شروع یا علم کردن چنین داستانهایی مشخص شد: " نشستهای طعمه".
بخش قابل توجهی از نیروها اظهار خستگی کرده و خیز رفتن برداشته بودند. از تعداد و آمار دقیق آنها کسی خبر نداشت اما قابل توجه بود. به طوری که مسئولین بالای سازمان آژیر خطر را به صدا درآوردند و به دنبال راه حل یا چاره ای بودند که به نشستهای طعمه رسیدیم . در خلال همین نشستها بود که ماجرای فرارهای متعددی رو شد و یا دیگرانی که فکر فرار در سرشان بود و بسیاری مسائل دیگر که نیروها را وادار به فکر کرده بود.
در نشستهای طعمه که بسیار سنگین، فشرده و پر تلاطم بود، برای اولین بار در تشکیلات سازمان مجاهدین، قوانین و ضوابطی را مدون و تصویب کردند . بخشی از آن قوانین به صـورت شـفاهی ، بعضـآ از سـوی عده ای از مسئولین سـازمان شنیده شده بود . اما در آنجا به قـول خودشـان قانون اساسی برآمده از انقلاب ایدئولوژیک را نوشته، تصویب و برای همگان لازم الاجرا کردند. بیشتراز 50 قانون را ابتدا در نشستی عمومی و با اجرای مسعود رجوی نوشتند و به قول خودشان شکافهای انقلاب را بستند و بعد هم همان قوانین را در دفترچه ای کوچک و جیبی چاپ و تکثیر کردند و آن را در اختیار همه ی نیروها قرار دادند تا به صورت آموزشی بند به بند ِ آن را مرور کنیم. اشاره به دو مورد از آن قوانین یا " مرز سرخ مجاهد خلق" ضروری است:
افرادی که می خواهند از مجاهدین جدا شوند ابتدا باید 2 سال در زندان انفرادی قرارگاه اشرف (خروجی) بمانند و پس از 2 سال آنان را تحویل دولت صدام می دهیم . 8 سال هم در زندان ابوغریب خواهند ماند و سپس دولت عراق باید آنها را تحویل رژیم ولی فقیه بدهد.
تمام کسانی که از خارج و با پاسپورت پناهندگی و یا اقامت کشور دیگری آمده اند، باید فرمی را پر کنند مبنی بر لغو داوطلبانه ی اقامت یا پناهندگی خودشان تا سازمان از طریق وکلای خودش به صورت قانونی ، پناهندگی یا اقامتهای خارج را باطل کند و از نظر مجاهد خلق، به این شکل، هرگونه شکافی برای همه و همیشه بسته خواهد شد. البته این قانون شامل حال مسسولین وراهبران پاکباز نمیشد!!
تشریح فضا و جو حاکم بر نشستهای طعمه کار ساده ای نیست. حداقل در آن لحظه اگر وحدت کار نمی کردی، همان بلایی را به سرت می آوردند که بر سر امیر موثقی آوردند .
امیر در یکی از روزها سوژه ی نشست می شود. من خودم شخصآ در آن نشست نبودم اما از حال و هوای دیگر نشستهای طعمه برایم مشخص بود که قرار است یک نسق کشی سنگین تشکلاتی انجام شود تا همه ی نیروها ذهنها را ببندند و فکر رفتن یا سوالی باقی نماند . آن روز هنگامی که امیر به همراه تعدادی دیگر ، از نشست برگشتند ، امیر به سالن غذاخوری نیامد . با هم در یک یگان بودیم . جـویای حالش شـدم . گفت که سـردرد دارد و میل به غـذا ندارد ؛ حالـش خوب نیست . 3 روز تمام امیر از آسایشگاه بیرون نیامد. کسی هم حق نداشت تا با او حرف بزند چرا که در گزارشی نوشته بود نمی خواهد بماند و می خواهد از تشکیلات خارج شود . پس از 3 روز، یکی از مسئولین بالای قرارگاه نفرات یگان را جمع کرده و با خودش نزد امیر در آسایشگاه برد تا به اصطـلاح مشکل را با او حل کند . بعد از لحظـاتی صحبت و سر و صدا، امیر در همان آسایشگاه گفت : من خسته شده ام و می خواهم بروم . مسئول مربوطه هم نهایتآ به امیر گفت: وسایلت را جمع کن و بیا در سـالن غـذاخـوری بنشـین تا ماشـین بیاید و ترا ببـرد . امیر را به داخـل سـالن آوردند . دو تن از فرماندهان یگان هم در چپ و راست امیر نشسته بودند . دقایقی گذشت و ماشین نیامد. امیر بی تابی می کرد نگاه سنگین دیگران برایش سخت بود. بعد از حدود20 دقیقه امیر پرسید : پس چرا ماشین نمی آید؟ هنوز حرف و سوال امیر تمام نشـده بود که ناگـهان فـریاد بلـندی در سـالن شـنیده شـد . صـدا شـبیه نعـره ی الله..اکـبر بود و به دنبـال آن جماعتی دور امیر حلقه زدند . عرصه ای خلق شد که خودجوش نبود بلکه باید در ذهن همه ثبت و ماندگار می شد. به جمعیتی حدود 300 نفر خط می دادند که امیر را تف باران کنند.
صحنه بیشتر از یک ساعت طول نکشید و آن روز جمعی که قرار بود معجزه کند تیر خلاص امیر را زد. و من مستمراً با سـوالات ذهنم کلنجار می رفتم . تف باران امیر یک اتفـاق نبود و چـرا چنین خطی را پیش گرفته بودند؟ (شیرازه ی تشکیلاتی مجاهد خلق مورد تهدید بود!!)
پس از حدود یک ساعت تف کردن و ناسزا گفتن به امیر، او را از وسط جمعیت بیرون کشیدند و به اتاقی بردند. با غروب آفتاب نفراتی از رده های مختلف را در اتاق جداگانه جمع کردند. یک دوربین فیلمبرداری هم آوردند و امیر را جلوی دوربین نشاندند . به امیر گفته شد روال خروج و رفتن را طبق قوانین باید انجام دهد که شامل پرکردن و امضای فرمها در برابر جمع و دوربین بود ؛ فرمهایی مبنی بر دو سال زندان انفرادی (خروجی) و سپس تحویل به دولت عراق برای هشت سال حبس در زندان ابوغریب و سپس تحویل وی به رژیم ایران از سوی دولت عراق . آن روز امیر، کادر 13 ساله ی تشکیلاتی مجاهدین بود . سرانجام گفتند اگر کسی از امیر سوالی دارد بپرسد . یکی از نفرات حاضر در جمع به نام مهران از امیر پرسید: آیا قبول داری که رفتن تو و بر زمین گذاشتن سلاح، خیانت به رهبر عقیدتی (مسعود رجوی) است و حق تو اعدام است؟! امیر زهرخندی زد و گفت: پس چرا این کار را نمی کنید؟ تیر باران برای من خیلی بهتر از تف باران است. باور کنید راحتتر است.
نمی دانم کسی در آن نشست شنید امیر چه گفت و رفت یا نه؟ اما من شنیدم و طاقت نیاوردم وهمان شب گزارشی نوشتم و مختصر و مفید اعلام موضع کردم . نوشتم : "امیر از لحظه ای که اعلام کرد می خواهد برود، نفر بیرونی حساب می شد و چنین برخوردهای تهوع آور و فاشیستی با هیچ فردی درست نیست. با هیچ دلیل و قانون و عُرفی هم قابل توجیه نیست . اولین بار است که شاهد چنین روش و شیوه هایی برای جلوگیری از ریزش نیروها هستم. برای اولین بار است که می بینیم قوانین جدیدی را برای خروج تصویب می کنید و با دلایل به غایت پوشالی افراد را به زندان محکوم می کنید و بعد هم تحویل دشمن می دهید ... که با این شرایط و قوانین اگر همین امروز بخواهم وارد سازمان و ارتش بشوم و بدانم که چه خبر است، قطعآ در انتخابم تجدید نظر خواهم کرد. اما چون از من امضا گرفته اید و راه دیگری ندارم تلاش خواهم کرد تا خودم را با شرایط جدید منطبق کنم. " گزارش را دادم و هرچند در ظاهر با من برخوردی نشد، اما از فردای همان روز مستمر تحت نظر بودم و مانیتور می شدم ؛ حتی هنگام رفتن به سرویس!
بالاخره در آبانماه 1380 به قرارگاهها برگشتیم و سرگرم آموزشها شدیم. در عید نوروز سال 81 دوباره همه را در قرارگاه باقرزاده جمع کردند و ضمن مراسم عید نوروز و تحویل سال نو، این بار سلسله نشستهایی تحت عنوان پرچم را برایمان اجرا کردند . در انتهای نشست پرچم ، مسعود رجوی که خالق تمام بحثها و نشستها و قوانین بود گفت : در قوانین مصوب تابستان گذشته (80) مواردی را باید اصلاح کنم . از جمله اینکه کسانی که پاسپورت پناهندگی دارند و یا از خارج آمده اند، اگر پاسپورت را سازمان برایشان گرفته که پاسپورتها باید سوزانده شود. اگر هم خودشـان گرفته اند که می تـوانند آن را نگه دارند . اگرچـه حق پناهـندگی سـیاسی یا پاسپورت پناهـندگی فقـط محصول خون مجاهد خلق و عملکرد مجاهدین است و هر غیر مجاهدی که پناهنده است، از خون ما مجاهدین سوء استفاده می کند ولئ ما فعلآنمی توانیم سر این موضع اعلام رسمی داشته باشیم.
چنین حرف و اعلام موضعی در آن نشست فقط بوی عقب نشینی می داد و ما بعدها فهمیدیم که یکی از اعضای بالای مجاهدین موفق به فرار شده وانبوهی سند و مدرک هم با خودش برده است! و حالا رهبر عقیدتی تلاش داشت با چنین موضعی به روی چه تناقضی سرپوش بگذارد ! البته همان موضع گیری سال 81 هم در حد حرف بود و در عمل همان قوانین سال80 اجرا می شد و تحویل دادن افراد جداشده به دشمن را درست وانقلابی می دانستند.
نشستهای طعمه در سال80، یک کار سنگین و فشرده ی نیرویی بود تا به هرشکل از ریزش نیروها جلوگیری کنند. وضع قوانین سرکوبگرانه و موانع سختی مانند زندان انفرادی و زندان ابوغریب که با سس ایدئولوژیکِ مرزبندی با بورژوازی، به آن قوانین رنگ و لعاب می زدند !! از تابستان 1380 به بعد و در زیر ضرب نشستهای طعمه ( محاکمات)، دیگر کسی جرآت نداشـت حرفی از رفتن بزند. خیلی ها را پشیمان کردند و عده ای هم در سکوت منتظر فرصت مناسب بودند و بعضآ موفق می شدند. این نتیجه به راحتی از اقدامات موفق فرار از قرارگاهLNA قابل لمس بود.
البته طبیعی است که ارتشی را در بی تحرکی و بی عملی سرپا نگه داشتن ، با ادعاهای داوطلبانه و آگاهانه کار ساده ای نیست . اما از ابتدا هم قرار نبوده و نیست که برای حفظ نیروهای داوطلب و آگاه از روشـها و شیوه هایی استفاده کنند که هیچ ذهنی توان باور کردن آن را ندارد و متاسفانه به اعمال و رفتارشـان افتخار هم می کردند و به خودشان انتقاد داشتند که چرا زودتر از اینها همه چیز را در ذهن نیروها به انعقاد نکشاندیم ؟! از جمله مریم رجوی یک بار در نشستی صـراحتآ گفـت: اگر ما نمی گذاشتیم بعد از عملیات فروغ 1367، بخشـی از نیـروها به راحـتی از تشکیلات و عراق خارج شوند، الان آمار کل مجاهدین دو برابر بود!! فقط به روی نامبارکشان نمی آوردند که مشکل مجاهدین کمبود نیرو نبود و نیست . در مسیر و خطی انحـرافی و با اندیشـه های ارتجـاعی، حتی اگر نود هزار هم با شما باشند، باز هم نهایتآ سرنوشت ولی فقیه در انتظار شماست!
بعد از تابستان 80 و محاکمات دستجمعی "طعمه" ، دیگر چیزی به نام داوطلب یا آزادانه برایم بی معنی شده بود و از طرفی مطمئن شـده بودم که داستان سرنگونی سرابی بیش نیست ! و ما باید منتظر روزی باشیم که در مسیر ترکستان و سوار بر اصول اپُورتونیستی ، به حماسه هایی خاموش تبدیل شویم ! اما در تشکیلات مجاهدین جرم هر سوال و یا حرفی درباره ی غلط بودن خط و استراتژی، سنگینتر ازهر جنایتی بود. پس امکان وارد شدن به چنین موضوعاتی صفر بود و من باید همچنان منتظر فرصت مناسبی می ماندم و بعد هم آنطور که مجاهدین دوست دارند اعلام می کردم خسته ام، بریده ام و برایم سخت است و ....
پس از وقایع یازده سپتامبر شرایط جدیدی در منطقه به وجود آمده بود و پس از افغانستان، بحران عراق آرام آرام شعله می کشید . در میان مجاهدین دو تابلو و دستگاه نظری بر سر بحران عراق حاکم بود. 1- تابلوی شروع جنگ در عراق؛ 2- تابلوی روند دیپلماسی.
به دلیل اینکه در هر نشستی از طرف رهبر عقیدتی ، مستمراً تابلوی دوم برجسته و عنوان می شد، در هیچ نشستی کسی وارد تابلوی یک و یا شروع جنگ در عراق نمی شد . یک بار فردی در نشستی قاطعانه گفت که جنگ حتمی است و دلایل شروع جنگ را برشمرد. مسعود رجوی هم دربرابر آن فرد مجددآ بر تابلوی روند دیپلماسی تاکید کرد و باز دلایل خودش را عنوان کرد : 1- تمام جهان و سازمان ملل با جنگ مخالفند ؛ 2- آمریکا حاضر نیست دویست و پنجاه هـزار نیروی زمینی وارد کند و جامعه ی آمریکا توان پذیرش تلفات پنجاه هزار نفری را ندارد. 3- ارتش آمریکا از عهده ی مقاومت عراق برنمی آید. و دلایل دیگری که نتیجه اش این شد: آمریکا نمی تواند وارد جنگ برای سرنگون کردن صدام بشود پس نگران نباشید ، چون صـدام در تاکتیک موفق می شود هرچند حمله های موشکی از راه دور ممکن است تکرار شود اما صدام سقوط نخواهد کرد!! مگر شهر هرت است؟!
البته مجاهدین از ماهها قبل تعدادی از قرارگاههای خود را تخلیه و ترک کرده بودند و فقط در سه قرارگاه مستقر بودند شامل: قرارگاه اشرف، قرارگاه انزلی و قرارگاه علوی. پس همزمان با اینکه به نیروها تابلوی روند دیپلماسی را نشان می دادند ، در عمل چه بسا می دانستند که جنگ اجتناب ناپذیر است، اما نمی بایست نیروها وارد چنین فضایی شوند چرا که از پس مشکلات و تضادهای تشکیلاتی بعد از آن بر نمی آیند.
در ماه رمضان سال 1381 نشست یزرگی را در قـرارگاه اشرف برگزار کردند که از افطار تا سحر ادامه داشت. در آن نشست رهبر عقیدتی (مسعود رجوی) پس از بحثهای سیاسی- تشکیلاتی ، در نهایت اتمام حجتی را با همه ی نیروها انجام داد و گفت: با توجه به شرایط نا متحول در منطقه و گذشته از اینکه بالاخره کدام تابلو محقق می شود، همه ی نیروها باید خودشان را آماده کنند و تعـهد مجدد بدهنـد که تا انتخـابات بعدی رژیم در سال 1384 هیچ اما و اگر و سوال و چرایی نباید داشته باشند و اگر کسی این تعهد و امضا را نمی دهد بهتر است همین الان برود.
فردای آن روز گزارشـی نوشتم و رسمآ خواستار جدایی از تشکیلات مجاهدین شدم. بعد از ظهر 4 آذر 1381 صدایم کردند و به ستاد فرماندهی ارتش برده شدم . مهوش سپهری (نسرین )، زهره اخیانی، بتول رجایی، امید برومند و چند تن دیگر در نشست تعیین تکلیف من بودند (دادگاه خلقی) . مسئول نشست، نسرین بود که گفت :" اگر قصد رفتن داری باید فرم رفتن به ایران را امضا کنی و فقط به ایران راه باز است ." گفتم :" من از ایران و یا غیر قانونی به عراق نیامده ام و وضع حقوقی مشخص دارم و به ایران نمی روم !" نسرین گفت :" پس اگر به ایران نمی روی و امضا نمی کنی باید برگردی داخل ارتش و مناسبات و تضادت را همانجا با جمع حل کنی!" من به هیچ وجه قصد برگشتن به داخل تشکیلات را نداشتم . فضای بحث و چانه زنی هم نبود. بنابراین هرآنچه که خواستند امضا کردم تا سریعتر از آن فضا و محیط خارج شوم . پس از امضا کردن همه ی فرمهایی که جلوی من گذاشتند، مرا یکسره به قسمت خروجی ( زندان انفرادی) قرارگاه اشرف بردند . در آنجا توضیحاتی درباره ی قوانین زندان قرارگاه اشرف به من داده شد. سپس با تاریک شدن هوا در سلولBIIV جا داده شدم.


خروجی
( زندان انفرادی)

در انتهای قرارگاه و در ضلع شرقی آن ، محوطه ی نسبتآ بزرگی را با دیوار بلوکی و سیم خاردار محصور کرده بودند. تابلویی با مضمون "خروجی قرارگاه اشرف" در کنار آن نصب شده بود. پس از وارد شدن و بسته شدن درب بزرگ و آهنی خروجی ، با ساختمانهای مجزایی مواجه می شدیم که شماره بندی شده بودند و در هر ساختمان یک نفر نگهداری می شد . شکل ساختمان سازیها به خانه های مسکونی شبیه بود و نفرات قدیمیتر مجاهدین می گفتند در گذشته و قبل از موضوع طلاقها ، آن خانه ها محل استقرار خانواده های مجاهدین بوده است. اما پس از داستان انقـلاب درونی و طـلاق ، استفاده های متفـاوتی از آن سـاختمانها می کردند از جمله زندان انفرادی !!
ترکیب درختان بلند، مزرعه ای که در آن صیفی جات کاشته بودند و دو کیوسک نگهبانی، نمای کلی محوطه ی زندان را شکل داده بودند. سلول BIIV که من در آن بودم شامل 4 اتاق و یک آشپزخانه ی کوچک و دو سرویس بهداشتی بود که همه ی آنها را قفل و پلمب کرده بودند به جز یک اتاق و یک سرویس که در واقع محدوده ی سلول من بود. تا دو ماه اول روزی یک ساعت هواخوری داشتم که باید زیر نظر نگهبان و فقط جلوی سلول خودم قدم می زدم. درب سلول را روزها فقل نمی زدند ، اما حق بیرون آمدم نداشتم . اگر کاری پیش می آمد باید در می زدم تا نگهبان بیاید. شیشه های سلول را کاملآ با رنگ ، تیره کرده بودند تا به بیرون دید نداشته باشم. و شبها هم درب سلول را قفل می کردند. استفاده از لباس شخصی ممنوع بود یعنی نمی دادند! و فقط یک دست لباس فرم نظامی می دادند. هر فرد فقط مجاز به داشتن یک جفت کفش ورزشی بود که البته شبها کفش را هم می بردند!
یک نفر به عنوان رابط مشخص کرده بودند که هر کاری داشتم باید فقط به او می گفتم . حرف زدن با نفرات دیگر ویا نامه نوشـتن ممنوع بود . مواد غـذایی را به صـورت خام و ماهـانه می دادند . هواکش آشپـزخانه را هم از بیرون مسدود کرده بودند تا مبادا اسرار خلق از هواکش به آشپزخانه وارد شود!!
چند روز اول بی نهایت گیج کننده و سـخت بود و حتی نمی توانستم فکر کنم . در روز هفتم آذر یعنی سه روز پس از زندانی شدنم در انفرادی اشرف، گزارشی نوشتم و در آن یادآوری کردم امضایی که بر سر فرستادن من به ایران از من گرفته شده فاقد اعتبار است و من آن امضا را تحت فشارهای روحی انجام داده ام . در گزارش به مواردی از حرفهای خودشان هم اشاره کردم از جمله بیانات رهبر عقیدتی در نوروز 81 که به قول خودش اصلاحاتی در بازجوییهای طعمه در سال80 انجام داده بود. گزارش را به جانشین فرمانده کل LNA یعنی نسرین و مسئول اول سازمان مجاهدین خلق ایران یعنی مژگان پارسایی نوشتم . گزارش را باید طبق قانون زندان به رابطم می دادم . رابط گزارش را گرفت و رفت اما پس از چند لحظه برگشت و گفت:" قرار این نبود و تو حق نداری به کسی نامه ای بدهی و گزارش را پس داد و گفت : تو هـرچه می خواهـی بنویسی باید به نام رابط باشـد. هر نوع رابطه ی دیگری ممنوع است." البته در همان فاصله ی کـوتاه از نامه کپی گرفته بود و بعد آن را برگرداند . این بخـشی از جنـگ روانی در سلولهای انفـرادی جامعه ی بی طبقه ی توحیدی بود ! مطمئن بودم هر حرف یا کلامی و هر تصمیمی در مـورد زندانیان ، به بالاترین سطح رهبری سازمان متصل است . خیالم کمی راحت شده بود. هـرچند آنها هیچ پاسخی به گزارش من ندادند اما من حرفم را زده بودم که به ایران نخواهم رفت . حالا اینکه آنها مـرا بفرستند بحث جداگانه ای بود که تجـربه و توان آن را هم داشتند . ولی نمی دانم چرا به شدت علاقه داشتند چماق و سایه ی فرستادن به ایران را روی ذهن و فکر من داشته باشند. چون چند روز بعد یکی از مسئولین بالای زندان به نام فرید آمد و گفت: باید زیر فـرم رفتن به ایران را که امضا کرده ای انگشـت هم بزنی . متوجه بودم که این همان جنگ روانی حاکم بر زندان اشـرف است . آنها جواب گزارشم را به این شکل داده بودند.
در روز عید فطر رابطم گفت : دو تن از مسئولین سـازمان برای روشن شدن مواردی می خواهند با تو صحبت کنند. حدس می زدم، چون در ارتش و از زبان دیگران شنیده بودم و انتظار چنین ملاقاتهایی را داشتم. به همین دلیل در همان هفته ی اول که به انفـرادی آمده بودم گزارشی در 12 صفحه نوشتم و آنچه به دنبالش بودند تا از زبان من بشنوند کتبی کردم. آن دو نفر عادل و منوچهر ( فرهاد الفت) بودند و در قسمت اطلاعات و ضد اطلاعات ارتش کهنه کار بودند . گزارش 12 صفحه ای را به عادل و منوچهـر دادم و گفتم : "خسته شده ام . برای من این یک صحنه ی تمام شده است و بدون تعـارف فقط می خواهم بروم." با این همه عادل موقع رفتن یک سیخ زد و گفت: " راه طلایی سومی وجود ندارد . تو یا با ما هستی یا بیرون از سازمان که آنجا هم فقط جبهه ی خمینی وجود دارد. در ضمن همه ی امضاها و تعهدات تو هنوز موجود است. تو در تابستان 80 و بحثهای طعمه امضا کرده ای. حالا می خواهی رهبری را ول کنی و... خیانتکار!! " فقط لبخند زدم و آنها رفتند.
مشکلات صنفی را به قول خودشان در حد مقدور حل می کردند. هفته ای یک بار هم پزشکی به نام دکتر حمید برای ویزیت می آمد. بعد از حدود دو ماه یک تلویزیون به سلولم آوردند و سه ماه بعد ، یک روز دو طرف سلول مرا با چادر برزنتی مسدود کردند تا دیدم تنها محدود به محوطه ی جلوی سلول خودم شود. تمام سلولها با چادر برزنتی مسدود می شدند و در واقع در جلوی درب سلول ، حیاط کوچکی درست کردند به اندازه ی پنج متر در پنج متر که از سـاعت 9 صبح تا 5 بعدازظهر جلوی سلـول خودم و در هـمان محدوده ی دیوارهای برزنت و بلـوک، می توانستم قدم بزنم . هر نفر جدیدی هم که وارد می شـد ، حدود سه ماه بعد امکان استفاده از "حیاط" را به او می دادند. چکهای روزانه و شبانه به طور مستمر وجود داشت. چکهای روزانه شامل مسدود کردن هرگونه روزنه یا سوراخی که در اطـراف سلول کشف می کـردند بود، تا به قـول خودشـان اطـلاعات خلـق وارد و خارج نشود . در چکهای شبانه هم که وارد سلول می شدند و حتی زیر پتو را با چراغ قوه چک می کردند.
موضوع قفل و پلمب کردن سلولهای واحدی که من در آن بودم ابتدا به نظرم عجیب بود. ولی به مرور زمان جالب و خنده دار شد. واحد BIIV در مجموع 4 سلول و دو سرویس و یک آشپزخانه داشت . روزی که مرا به آنجا فرستادند تنها یک سلول و یک سرویس باز بود و بقیه را قفل و پلمب کرده بودند و روی پلمب ها را هم هر روز با رنگ علامت جدیدی می زدند و آنها را به دقت چک می کردند. تا مدتهای مدید دراین فکر بودم که چه چیز مهمی در آن سلولها وجود دارد که علاوه بر قـفل و پلمپ، هرروزآنها را چک هم می کنند و رنگ جدید روی پلمب ها می زنند و از قـفلها اینچنین مراقبت می کنند ؟! به نظرم کار متناقضی می آمد . چـون به هر حال من نفری بیرونی به حساب می آمدم که قاعدتاً نباید هیچ چیز مهم و یا غیرمهمی که مربوط به سازمان است در دسترس من باشد. ولی با این همه، آن چه چیز مهمی بود که در سلولهای قـفل شده وجود داشت ؟! تا اینکه 4 یا 5 پنج ماه بعد، بالاخره یک روز آمدند و در برابر چشمان ناباور من پلمب سلولها را برداشتند. دربها باز شد و بدون هیچ توضـیحی رفـتند. من که باورم نمی شد . شاید برای دیگران هم جالب باشـد؛ می دانید داخل سلولها چه بود؟ هیچ!!! حتی یک لامپ! از گرد و خاک و تارعنکبوتهای داخل سلول هم می شد فهمید که اساسآ خالی و بدون استفاده بوده اند. به نظر شما چه رازی در قفل و پلمب و چک روزانه ی آن اتاقهای خالی وجود داشت؟ قطعآ از سـر بیکاری نبود!
نکته ی جالب دیگر گوش ایستادن نگهبان پشت درب سلولم بود . آنها برای چک رویتی هیچوقت مشکلی نداشتند و هرگاه می خواستند وارد می شدند . اما گـوش ایستادن و دقت کردن برای اینکه متوجه شـوند تلویزیون من روی کانال سیمای آزادی ( شبکه ی تلویزیونی ِخودشان) اسـت یا روی کانالـهای رقـص و آواز عربی؛ از روشـهای نوینی بود که باید به آن عادت می کردم. ویا شکل وشمایلی که به سالن ورزشی آنجا داده بودند. به ظاهر احمقانه می آمد اما آنها میدانستند که چه می کنند . در حالی که همه به صـورت انفرادی نگهداری می شدند، وسایل سالن ورزش را به صورت 2 نفره چیده بودند؛ مانند فوتبال دستی، شطرنج، ویا میز پینگ پنگ.
درخواست و خواهـش کردم تاجایی که ممکن اسـت برایشان کار کنم تا وقتم راحتتر بگذرد. کارهایی مانند پاک کردن حبوبات ، برنج ، سبزی و بعد هم اوراق کردن بیسیمهای نظامی که از دور خارج شده بود. تا شش ماه کارها فقط در داخل سلول انجام می شد . بعد از شش ماه هم که همه ی نفرات را به ایران فرستادند به کارهای بیرونی هم رضایت دادند. کارهایی مانند آب دادن مزرعه یا چراندن گوسفندان و .... تلاش می کردم به گذشت زمان فکر نکنم. فقط کار می کردم تا حدی که خسته شوم و گهگاهی هم در دفتری می نوشتم و یا درد دل می کردم . عادل یک بار در ماه سر می زد تا برآوردی از وضع من به دست آورد. حرف زیادی با او نداشتم. اغلب مواقع خودش دفتر مرا برای خواندن می برد و شاید هم کپی می گرفت و متوجه می شدند که درچه نقطه ای هستم . در تمام نوشته ها و حرفهایم فقط می خواستم پایه ی دو چیز را محکم کنم : 1- من خواهم رفت؛ 2- به ایران نخواهم رفت ! و آنها هم به دنبال اثری از پشیمانی من از رفتن، منتظر نشسته بودند.
یک شب صدای شلیک رگباری از نزدیک شنیده شد و فردای آن روز رابطم گفت: یک نفر فرار کرده بود که عراقی ها، آن طرف سیم خاردار او را دستگیر کردند و بردند! در مجموع فرار از بیابانهای خان قرفه (محل قرارگاه اشرف) سخت و دشـوار بود و از عهـده ی من کـلاً خارج بود . به دلـیل مشـکلات جسـمی که داشـتم اصلاً به آن فکر نمی کردم و از طـرفی تجربه ی فرارهای ناموفق، تبعات واثـرات منفی را در ذهن نشانده بود.
روزی که درنشریه ی 380 مجاهد نام طالب جلیلیان را دیدم که به عنوان نفوذی رژیم از قرارگاه اقدام به فرار کرده بود. با خود گفتم چه خوب شد لااقل یک نفوذی دیگر کم شد و حتمآ بقیه ی مجاهدین هم باید خوشحال باشند! بعدها فرمانده ی طالب را دیدم و پرسیدم :"چطور چـنین فردی از سال 1366 تا 1376 به مدت ده سـال در تشکیلات مجـاهدین بود و کسـی متوجه نشد که او نفـوذی رژیم بوده است؟ " فرمانده ی طـالب به تعجب من خندید! اینکه طـرف واقـعا" این کار را انجام داده، مسئله ای نبود که درذهن دیگران قوت گرفته باشد. چرا که همه یک چیز را خوب می دانستند. طالب در نشستهای سال 1374 معـروف به نشستهای حـوض، زیر و بم خودش را گفته بود و به عنوان "انقلاب کرده" او را می شناختند . یعنی بحث نفوذی کشک بوده است! اما در سال 75 یا 76 قضیه تفاوت پیدا کرد. طالب چند بار رسماً و کتبآ درخواست جداشدن از مجاهدین را کرده بود.اما ظاهرآ راه برون رفتی برایش وجود نداشت. علنآ از واژه های انقـلابی و داوطـلب، ابراز انـزجار می کـرد. بالاخـره طاقت نمی آورد و در سال 76 یک یا دو بار توسط نامه و به صـورت مخـفی دسـت به دامان افسـر رابـط عـراقی که در قـرارگاه اشـرف مستقـر بوده می شـود و می نویسـد که می خواهد برود ولی مجاهدین اجازه نمی دهند و اینکه آیا او می تواند کمکی بکند با نه؟ افسر رابط عراقی هم نامه را روی میزمجاهدین می گذارد و مجاهدین هم می گویند این فرد تعادل روحی ندارد و نرمال نیست...
طالب فرار کرد و ظاهراً نزدیک مرز دستگیر شد و بعد از گرفتن امضاهای مختلف از او، تحویل رژیم داده شد. پس فرار ایده ی خوبی نبود.اهل اذیت و آزار هم نبودم. هنوز برای شناختن عمق تفکر وسیستم رهبر عقیدتی، کنجکاو بودم و تلاش می کردم تا آخرین لحظه به قول خودشان وحدت کار کنم . زوایای تاریک صحنه هنوز برایم روشن نشده بود.
مجاهدین کراراً و در اظهارات و نشستهـای مختلـف اعـلام می کـردند که زمان دو سال سلول انفرادی، فقط به خاطر کهنه شدن و یا از بین رفتن اطـلاعات افـراد جـدا شـده است تا مبادا نفرات پس از خروج، اطلاعات ِ سازمان را بیرونی کنند و بعد هم بمب و موشک و ضـربه اش را مجاهدین بخورند . تا قـبل از ورودم به سـازمان اگـر این حرف را می شنیدم ، حتماً منطقی به نظرم می رسید . امـا یک بار در سلول انفرادی برای مجاهدین نوشتم که شما روشن کـنید منظـور از اطـلاعات چـیست که بایـد نفرات جدا شده به خاطرش دو سال انفرادی و بعد هم هشت سال زنـدان ابوغـریب را تحمـل کـنند؟ و به راسـتی مـن و امثال من چه اطـلاعات مهم یا غـیر مهمی می توانستیم داشته باشیم؟! تا قبل از جداشدنم حتی نمی دانستم منظور از"خروجی" همان سلول انفرادی است و چه شرایطی دارد. فقط اسـم آن را در نشستها شـنیده بودم . از جمله یک بار جانشین فرمانده ی ارتش، مهوش سپهری (نسرین) صراحتآ گفت: خیلیها در خروجی، سه روز هم دوام نیاوردند و دوباره به سازمان برگشتند. شوخی نداریم!!
من در سلـول انفـرادی برایشـان نوشـتم کـدام اطـلاعات؟! بخـش قابل ملاحظـه ای از بدنه ی سازمان اساسآ با مقوله ای به نام اطـلاعات روبرو نبودند و حتی اطـلاعاتی را که مجاهـدین مدعی بودند به واسطه ی آن ممکن است مـورد بمباران یا موشـک باران قـرار گیرند ؛ نداشـتند . از آن گذشـته ارتـش LNA و مجاهـدین سالهاست که همه چیزشان رو است. تیمهای عملیاتی وقتی در داخل ایران دستگیر می شدند به مانند قلکهای اطلاعاتی در دست رژیم ایران قـرار داشتند . ماهواره های اطـلاعاتی، شـب و روز خـاک عـراق و بالطـبع قـرارگاهـهای مجاهدین را مانیتور می کنند. خبرنگاران به وفور در قرارگاهها رفت و آمد دارند و حتی خود رژیم ایران از چیزهایی خبر داشت که روح من و امثـال من بی خبر بوده و هسـت! زنـدان و سلول انفـرادی را به نام خروجی و توجیه حفظ اطلاعات برپا کرده بودند و به این ترتیب اغـلب نفرات جدا شده در آن شـرایط ِ برزخی و خردکننده، دوام نمی آوردند و دوباره خواستار بازگشت به تشکیلات مجاهدین می شدند.
ماندگاری اغلب نیروهای تشکیلاتی ِ مجاهدین طی سالیان دراز در قرارگاه اشرف ، محصـول انقـلاب ایدئولوژیک نبود ؛ محصـول زنـدان و سـرکوب و تهـدید و قتـل و ... بود که از اندیشه ی ارتجـاعی و کثیف اسلام مجاهد خلق منتشر می شد . بالاخـره و در نهایت، از کوزه برون همان تراود که در اوست!!!. پس واژه ی اطـلاعات که مطـرح می کردند بهـانه ای بیش نبود که اگـر کسی از نزدیک ندیده باشد، با حُسن نیت، حق را به مجاهدین می دهد. چون هیچ انسانی راضی نخواهد شد که بمب و موشک، نه تنها بر سر مجاهدین، که بر سـر هیچ نیروی مخالف دیگری هم فرود آید . البته مجاهدین در برابر حـرف و سوال و استدلال من، تنها یک جواب دادند: تو خودت انتخاب و امضا کرده ای!! تکرار مجدد سوال آن هم در سلول انفرادی بی فایده بود. گفتن و نوشتن از آن شـرایط روحـی و تنهایی سخـت است. حتی یادآوری آن، احسـاس تنفـر نسبت به چـنین انـدیشه هایی را در آدم صیقل می زنـد . در طول روز 2 تا 3 بار نگهبانها را می دیدم. به غیر از این تنها ارتباطم با دنیای خارج تلویزیونی بود که داده بودند . شرایط عراق روز به روز حادتر و بحرانی تر می شد و من دائمآ اخبار را پیگیری می کـردم . تا اینکه4 ماه پس از فرستادن من به سلول انفرادی، در شب عید نوروز 1382 جنگ ائتلاف علیه دولت عراق شروع شد. با شروع جنگ و تمرکز روی اخبار جنگ، اندکی از فشار تنهاییم در سلول کاسته شد یا قابل تحمل تر شد . یک روز هم عادل آمد و گفت : "اوضاع به هم ریخته است و می خـواهیم برای سرنگونی برویم ! می خواهی برگردی؟" هر طـور بود جلوی خنده ام را گـرفتم و به او نگفتم که اگـر سرنگـونی، واقعـی و جـدی است پس تو اینجا چه غلطی می کنی؟ به هـر حال جواب دادم : "اگـر قـرار شـد برویم من هـم می شوم راننده ی تو . اگر هم منظورت برگشتن به زندگی و مناسبات تشکیلاتی است که فراموش کن! فکرش هم برایم عذاب آور است."
شرایط جنگی آن دوران را هم به هر شکلی پشت سر گذاشتم و یک ماه بعد جنگ رسمآ پایان گرفت. بعد از جنگ و سقوط صدام، شرایط جدیدی بر عراق و منطقه حاکـم شد . سـازمان مجاهـدین بیانیه ی آتش بس و خلع سلاح را با ارتش آمریکا امضا کرد و من در این فکر بودم که دیگر هیچ بهانه ای برای ادامه ی بودن من در زندان انفرادی وجود ندارد. چون دیگر اطـلاعاتی وجود ندارد. در اولین صحبتی که پس از جـنگ با عـادل داشـتم ، جمله ای گفت که کاملاً غـیرمنطقی و غیرواقعی و دروغ محض بود . عادل ادعا کرد : "ما می خواستیم نفـرات جدا شده در خروجی (انفرادی) را قبل از جنگ تعیین تکلیف کنیم تا بروند!" آن روز حرف عادل را گوش کردم و چیزی نگفتم. چـون فایده نداشت. اما بد نیست در اینجا اشاره ای داشته باشم .
چطور می شود سـازمان و ارتشی با چـنین سابقه و تجربه ای، به راحتی تشخیص می دهد که جنگ حتمی است؛ به ادعای خودشان یک ماه و نیم قبل از آغاز جنگ به آمریکا اطلاع داده اند بی طرف هستند و محـل نیروهای خودشان را مشخص می کنند ؛ دو هفته پیش از آغـاز جنگ 90 درصد از کادر رهبری خود را به خارج می فرستد و حتی جزئی ترین مسائل را هم در نظر می گیرد...آنوقت مدعی می شود که از آزاد کردن یا حل و فصل حداکثر بیست نفر افـراد جدا شده که تا شـروع جـنگ 4 ماه تا یک سال در انفـرادی بوده اند عـاجز بوده و یا امکان آن را نداشته اند؟! آنها به عمد نفرات را نگاه داشتند. برایشان مهم نبود . اساساً زندانی کردن افـراد جدا شده در شرایط جنگی ، کاملاً آگاهانه انجام گـرفت . چون مجاهدین معتقد بودند که سازمان نباید برای افراد جدا شده انرژی بگذارد . من هم شخصآ به ایشان گفته بودم که نمی خواهم از آنها انرژی بگیرم . بگذارند از درب قرارگاه بیرون بروم ، مسئولیت همه چیز را هم به عهده می گیرم . نمی خواهم کار غیرقانونی انجام دهم. وضـع حقوقی مشخصی دارم؛ خودم پیگیری می کنم تا حل شود.البته دلشان خوش بودبه امضایی که از ما گرفته بودند مبنی بر اینکه اگردراثرموشک یا بمب کشته شدید مسولییت ان با خودتان است!!
یکی دیگر از فـرمهایی که باید حتمآ امضـا می شد، معنی حکـم اخراج از سازمان یا ارتش را داشت. یعنی هر کس و به هـر شکلی قصـد و امکـان خـارج شـدن از مجاهـدین را پیدا می کرد، بایـد حتمآ حکم اخراج از سازمان راامضا می کرد! چنین امضاها و برگه هایی را برای چاپ در نشریات خودشان نیاز داشتند تا به قول خودشان به همه ثابت شود کـه "مجاهد خلق انقلاب کرده" هـرگـز کـم نمی آورد ، بلکه مـا خـودمان به دلـیل عدم صلاحیت اخراجش می کنیم!
در وضعیت جنگی، نیروی نظامی برنامه ی مشخصی برای تدافع وپراکندگی دارد و بر این اساس قرارگاه اشرف را خالی کـرده بودند و در بیابانها پـراکنده شده بودند . اما در زندان انفرادی آب از آب تکان نخورده بود! اگر صدای انفجار و بمباران را نمی شنیدیم مانند غارنشینها نمی فهمیدیم که چه اتفاق یا اتفاقاتی در حال رخ دادن است. بزرگترین تحول منطقه ای و حتی جهـانی در حال شکل گیری بود. همه چیز تحت الشعاع قرار داشت و بالطبع شکل و فـرم قـوانین جاری هـم باید عـوض می شد . اما زندان مجاهدین تافته جدا بافته ایی بود که هیچ تغییری در آن رخ نداد.
معمولآ در ساعاتی از روز که بمباران متوقف بود، گزمه های رهبر عقیدتی کارشان را با دقت و وسواس انجام می دادند . چـنانچه در اثـر لـرزش ناشی از انفجارها شکاف یا سوراخی در دیوارها یا حصار برزنتی ایجاد شده بود، آن را مسدود و دیوارهـا را محکمـتر می کـردند و طـبق روش جاری، در کنار رسیدگی به مزرعه ی خودشان، آب و نان ما را هم می دادند . در بحبوحه ی جنگ یک بار این خـبر را شـنیدم که دولت عـراق 2 هـفته قبل از آغـاز جـنگ درب تمام زندانها را باز کرده و به زندانیان گـفته: بروید و جان خودتان را حفظ کنید ؛ جنگ حتمی است و سرنوشت آن هـم معـلوم نیست . الـبته منظورم از ایـن حـرف و خبر، قـیاس کـردن نیست . به نظـر من مقـایسه کـردن خـروجی مجاهـدین با یک زندان کار اشتباهی است! یک زندان تعریف و ساختار مشخص دارد. کارکردهای آن معلوم و تعریف شده است . از تفهیم اتهـام گـرفته تا دادگاه و وکیل مدافـع و سایر حقـوق قـانونی یک زندانی . با این اوصاف گاهـی به این فکـر می افتادم که تحمل شـرایط زندان بسیار بسیار راحتتر از تحمل شـرایط خروجی ِ مجاهدین است! چرا و به راستی داستان خروجی مجاهدین چه بود؟!!
زندانی کردن افراد جدا شده در تنهایی و استفاده از اهرمهای جنگ روانی و فشارهای روحی، با هدف خسته کـردن نفـرات صـورت می گرفت تا از رفـتن پشیمان شوند و دوباره به درون تشکیلات مجاهدین بازگردند. البته در مورد افراد ناراضی یا مساله دار، از شـیوه های دیگری استفاده می کـردند؛ چون به قول خودشان گناهشان بدتر از بریدگی از"مبارزه " بود. در جریان وقایع و وجنایتهای سال 73، رهبر عقیدتی رسمآ شکنجه و قتل افراد ناراضی را تحت عنوان "رفع ابهام" مشروع اعلام کرد که در مجال این دفتر نمی گنجد.
مابقی ِ آنچه که می گفتند یا تبلیغ می کردند، توجیه بود و دروغ. حتی بیانات مسئولان ارشد مجـاهدین هم نشان می داد که هیچ هدف دیگری از سیستم انفرادی (خروجی)در کار نبوده است. مجاهدین به نام حفظ آلترناتیو، گناهان نابخشودنی بسیاری مرتکب می شدند که سلولهای انفـرادی (خروجی) بخش ناچیزی از آن است و ای کاش لحظات انفـرادی مجـاهـدین با گفـتن و نوشتن قابل توصـیف بود : به کارگیری روشـهایی به غـایت زشـت و خاموش و ضـد انسانی ، که احتمالاً مجاهـدین در بیلان کارشان باید آن را در ردیف نقطه های سیاه و خاموش قرار دهند. با حرف و خنده و کلماتشان کاری می کردند که اگر به داخل تشکیلات برنمی گشتی، برای خلاص شدن از آن وضع باید به فکر بافتن طناب دار خود می بودی. مجاهدین کراراً ودر نشستهای مختلف اعلام کرده بودند که حق افراد جدا شده اعدام است . اما به خاطـر "ترحّـم رهـبر عقیدتی" و به لحاظ اندیشـه ی بالایی!! کـه مجاهـد دارد از حـق اعـدام صـرف نظـر می کند و از روشهای متفاوت دیگری استفاده می کـند. و مثال تاریخی هـم می زدند. از جمله یک بار مسعود رجوی در نشستی گفـت فیلم " اسب کهَر را بنگر" یک نمـونه ی تاریخـی آن اسـت و البته به زعـم خودش فکـر می کرد با هالو طرف است؛ بگذریم.
من در سلول انفرادی و در حصار بسته ی برزنت و بلـوک ( خروجی قرارگاه اشرف) لحظات زیاد و مستمری داشتم و از ته دل آرزو می کـردم که ای کاش مجاهـدین هم مانند بقـیه ای که خـودشان سراغ داشتند، از حق اعدام ِ جداشده ها چشم پوشی نمی کردند و اصلآ در بدو ورود هر فردی به سازمان رسماً ابلاغ می کردند که جرم خروج از مجاهدین اعدام است و ای کاش از هر کار رایج دیگری هم کوتاهی نمی کـردند ، اما در آن فضا و سکوت و تنهاییِ مفرط، با لبخندهای چاقویی خودشان نفس آدم را به تنگی نمی کشیدند. فضا و شرایطی به وجود می آوردند که مرگ ارمغان شده بود و باید با کمال اشتیاق به دنبالش می دویدم.
پس از سرنگونی صدام و اوج گرفتن جنگ روحی و روانی با من در سلول انفرادی، به چنین نقطه ای رسیده بودم . غـبطه ی بمبارانهـای روزهـای جنگ را می خـوردم و حسرت مرگـی سریع و بی درد . اما چنین نشد و حالا مجاهدین منت و بار یک زندگی نباتی را هم به ذهن و دوش من می نهادند. ساعت یک نیمه شب اول خرداد 1383، عادل با دو گـزمه ی دیگر رهـبر، به نامهای اصـغر و فـرید به سلـول من آمدند و کاملاً رسمی توضـیحاتی از شرایط موجود دادند. خلاصه ی حرفهایشان این بود: کار تمام نفرات موجود در زندان را درست کردیم و آنان را با قاچاقچی به ایران فرستادیم. فقط تو مانده ای و اصرار داری که به ایران نمی روی. ما خواستیم به تو هم گفته باشیم که فقط راه ایـران باز است و هـمه ی راهـهای دیگـر بسته اسـت. قـاچاقـچی تو را هـم به ایـران می رساند. تحویل رژیم هم نمی دهـد و در آنجا هـر کاری خواستی می توانی انجام دهـی . تاکید هم کردند که: چه بسا این قاچاقچی برای همیشه در دسترس نباشد و تا حاضـر است تو هـم بیا و به ایران برو . گفتم : مگر شما نمی دانید که حرف و موضع من چیست؟ پس چـرا چماق فرستاده شـدن به ایـران را بالای سر مـن می چـرخانید؟ عـادل گفت: برای ما فرق چندانی نمی کند. فقط گفته باشیم که تنها راه باز به ایران است. قاطعانه جواب منفی دادم و فردای آن روز گزارشی نوشتم و خیلی خلاصه یادآوری کردم که: اگر شـما حتی مـرا به عـنوان یک پناهـنده هـم به رسمیت نمی شناسید ، پس لطفاً نحوه و روش زندگـیم را به انتخاب خـودم بگذارید تا بعد از عـبور از سیم خاردارهای قـرارگاه، تصمیم بگـیرم چطور و کجا زندگی کنم.
دقت کنید ! لطفآ خوب دقـت کنید ! افـرادی با انگـیزه ی مبارزه با رژیـم مذهـبی ایران به هـر دلیلـی به جـبهه ی مجاهدین آمده اند . به هـر دلیلی بخـشی از این افـراد تصمیم به جدا کردن مسیر خودشان می گیرند. اما شدنی نیست و صراحتاً می گـویند امکان خـروج یا حق تصمیم گیری ندارید! چرا؟ و البته در بدو ورود چیزی نمی گویند و روشن نمی کنند که راه خـروج بسته است. اما هنگام خروج به اصطلاح حیثیت انقلاب ایدئولوژیک مطرح است. در تابستان سال 1380 آقای مسعود رجوی (رهبر عقیدتی) وقـتی قانون اساسی انقـلاب ایدئولوژیک را می نوشت، من خیلی به این فکـر کـردم که رهـبر عقیدتی چنین حقـی را از کجا آورده است که سرنوشت جمعی را به حماقتهای خودش گره بزند و البته سالها قـبل از این هـم، پیوند استراتژیکی با صـدام را به خودش تبریک گفته بود ! ننگ و نفرین و لعنت تاریخ و انسان بر آن اندیشـه و تفکـر و کتاب و سنتی کـه رهـبر عقـیدتی از ماتحت آن قوانین مختلـف را اسـتخراج می کـرد! ( رهـبر عقیدتی+ولی فقیه= اسلام انقلابی). رهبر عقیدتی آسمان وریسمان را به هـم بافت و انواع تئوری را خلق کـرد تا به هـمه ثابت کـند دو نوع اسلام متفاوت وجود دارد . فقط شکل و نام این فریب تاریخی عـوض شده است . تفاوت بین ولی فقیه و رهبر عقیدتی فقط در شکل ظاهری آنهاست و در محتوا هردو سر در یک آخـور دارند. ولی فقیه با عمامه می گردد در حالی که رهبر عقیدتی مثلآ به روز است و با کراوات می گردد تا به زعم خودش یک جوری رضـایت جـامعه ی داخلی و جهانی را برای حاکمیت سیاسی خودش جلب کـند و البته پس از رسـیدن به قدرت - اگر برسند- آن وقت به اصـطلاح حساب همه را برسند ؛ از بورژوازی غـیر ملی گـرفته تا مخالفان سیاسی و حتی دولتهایی که با پسرعمویش خامنه ای رابطـه ی حسنه دارند . نام این دکان کـراوات فـروشی را هـم گذاشته بودند "دیپلماسی انقلابی".
گـزارش را دادم . دو هـفته گـذشت و هـیچ حرفی نزدند . پس از دو هفته عادل مجددآ آمد و گفت: گزارشت را خواندیم . تو می توانی تا هر وقت که مایلی در این اتاق (سلول انفرادی) بمانی . اما همانطور که قبلآ هم گفته بودیم فقط راه ایران باز است و تکرار همان حرفهای قبلی. گفتم و تاکید کردم:"نمی خواهم از کسی انرژی بگیرم فقط شما مرا از درب قرارگاه بیرون بفرستید ، من خـودم راه قانونی را پیدا و باز خواهم کرد! " عادل گفت: "شدنی نیست و اصلآ فکرش را هم نکن"، و دوباره بحث فرستادن به ایران را شروع کرد. آن خنده های چاقویی همیشه همراهشان بود . در عجب بودم که این همه اصرار از سوی مجاهدین ، آن هم پس از سقوط صدام باید حتمآ پشتوانه ای داشته باشد . قانون اساسی انقلاب ایدئولوژیک که در سال 80 تدوین کردند هنوز اجرا می شد. به قول خودشان هدف این بود که از سوء استفاده ی رژیم ایران از جدا شدگان مجاهدین جلوگیری کنند؛ اما آیا واقعآ هدف همین بود؟ در تاریخ یا سابقه ی همه ی جنبشها حتمآ نمونه یا مواردی بوده که فردی را به خاطر همکاری مستقیم با دشمن خائن شمرند و اعدام کنند. اما در تمام طول تاریخ بشر و جنبشها در هر سطح و مکانی، هرگز نمی توان نمونه ای یافت که در آن فرد یا افراد خسته و حتی تغییر عقیده داده را تحویل دشمن بدهند. تردید نباید کرد که مجاهدین نخستین نمونه هستند. با انبوهـی دلـیل و توجـیه و قسـم و آیه و مظلـوم نمـایی و سـوء استفاده از خـون شـهدا و قـدرت نمایی های کاذب و پیوندهای بی بدیل با شرق و غرب و کرامت عمو صدام و سرانجام استراتژی مرده!
در اواخـر خـردادماه وقـایع دسـتگیری های پـاریس پیش آمـد. تصمیم گـرفتم پیگیری یا گـزارشی ننویسم تا آن موضوع به سرانجامی برسد. در طول مدت زمان پس از سقوط صدام که آنها آن جنگ کثیف ِ روانی را با من شروع کرده بودند، وضع روحی و جسمی ام رو به وخامت گذاشته بود؛ سردردهای مزمن، فشارپایین، بی اشتهایی،حالتهای گیجی و از دست دادن هـر گونه تمرکز و حتی بعـضاً عـدم کـنترل بـر حرکات ابتدایی دست و پا ! و این همه، چیزهایی نبود که از چشم کسی پنهان بماند. اما آنها، همه ی انها چنین وانمود می کردند!
در اواسط تیرماه موضوع دستگیری های پاریس به پایان رسید و پناهندگان آزارشدند. آن روز مریم رجوی پس از آزادی جمله ای گفت که اشک مـرا درآورد. او گفت : متاسف و منزجر است از اینکه در مهـد دموکراسی بی دلیل دو هـفته در سلول انفرادی به سـر برده است! و ادامـه داد: کسی حتی یک نمـونه هم سراغ ندارد که مجاهدین زندانی داشـته باشند! گـریه ام از شدت تناقـض بود . شـب آزادی زندانیان در پاریس یکـی از نگـهبانان زندان اشـرف به نام مجید آمد و گـفت : تو می توانی در جشـن ما شرکت کنی. منظورش جشن گزمه های رهبر بود که پیروزی و آزادی ِ مهر تابان را جشن گرفته بودند! کفشهایم را آورد و من از سلول خارج شدم. برای اولین بار متوجه شدم که کلیه ی سلولها تخلیه ، و محوطـه ی زنـدان خالی بود و تنها من مانده بودم . مرا به سالن کـوچکی نزدیک زندان بردند. دست اندرکاران زندان همه آنجا بودند. هـنگام دیدن برنامه ای از تلویزیون یکی از نگهبانان به دوستش گفت:"نگاه کن؛ خواهرفلانی... رفته پاریس . او که هفته ی پیش اینجا بود. (اشاره به برنامه ی تلویزیون) . عـادل بلافاصله با اشاره و لگـدی از زیـر میـز به طـرف، حرف او را قطـع کرد . امـا او حرفـش را زده بود و من کاملاً یقـین پیدا کـردم کـه راه ترددات به بیرون عـراق باز است . به جـز این نمونه، موارد دیگری هم بود و من فهمیدم که از اردیبهشت ماه روند خارج کردن بخشی از نیروها از عراق را آغاز کرده بودند و تا آن روز هم هنوز ادامه داشت. حتی کسانی را می دیدم و می شناختم کـه پاسپورتهای مسافـرتی نداشتند و به صورت قـاچاق با پاسپورتهای مشابه خـارج شـده بـودند. پـس مشکل اصلی ِ بسته بودن راه خروج از عراق نبود ؛ بلکه درب زندان اشرف بود که قفل ایدئولوژیک آن قرار نبود باز شود. ورود و خروج خبرنگاران، شیوخ محلی، ملاقاتی ها و خلاصه همه، به همه جای قرارگاه آزاد بود به جز همان محوطه ی زندان که به نام "انقلاب نوین" با زنجیر بسته شده بود . آن شب بلافاصله به سلولم بازگردانده شدم و فردای آن روز گزارش مفصلی نوشتم و اشاره کردم: "نگه داشتن من در سلول و در حالی که بحث اطلاعات ِ مورد نظر شما دیگر موضوعیت ندارد؛ به خاطر شرایط و یا بسته بودن راهها نیست". حرفم را تیز نوشتم که: "اگر منتظـر هستید با نگـه داشـتن مـن در تنهـایی، بالاخـره خسته شـوم و از رفـتن پشیمـان شـوم تا دوباره به تشکـیلات مجاهـدین بازگـردم اشتباه می کـنید و روشتان غـلط اسـت . لطـفاً ادامه ندهید چـون من حالم خوب نیست . خواهش و استدعا می کنم بگذارید خودم بروم و مسئولیت خطرات ناامنی در عراق را هم می پذیرم.
گزارش را دادم . سه روز بعد صدایم زدند. مسئول نشست بتول رجایی بود و دو گزمه ی زندان هم که عادل و فرید بودند در کنارم نشستند. بتول نشست را با توپ پر و تیغ و تشر آغاز کرد و گفت: "تو خودت امضا کرده ای که از خـروجی (زندان) فقـط به ایران باید بروی . امضـای تو هـنوز موجـود است. حالا تو بگـو که چـرا دست از سر ما برنمی داری ؟! تو فکـر کرده ای حالا که صدام نیست هر کسی هر غلطی که خواست می تواند بکـند؟ ما هـمه را به ایران فرستادیم و اگر تو را هم تا حالا تحویل رژیم نداده ایم باید ممنون باشی و.." دوباره همان حرفهای قبلی تکرار شد که: "هیچ راهی برای بیرون رفتن تو وجود ندارد . بنابراین اگر می خواهی از شرایط اینجا راحت شوی فقط یک راه برایت باز است و آن هم اینکه باید درخواست رسمی و کتبی بنویسی تا ما تو را در مدت 24 ساعت تحویل رژیم بدهیم". دست آخـر هم گـفت : "تو چرا دائم گـزارش می نویسی که اینجا برایت سخت است و یا تحـت فشار هستی؟ هنوز از اینجا بیرون نرفته، حرف رژیم و دشمنان ما را تکرار می کنی؟"
در آن لحظات از حال و روز درونم، فقط تیر کشیدن سرم یادم مانده است که بعدها همیشه همراهم بود . واقعآ گیج بودم . آخرین زورم را جمع کردم و گفتم: "من فقـط به ایران نمی توانم و نمی خواهم بروم". بتول گفت: " پس برمی گردی به اتاقت (سلول) و دیگر پیگیری نکن. اگر تصمیم به رفتن به ایران گرفتی می توانی بنویسی".
مرا به سلولم بازگرداندند.شدیدترین فشارهای روحی به طور مستمر همراهم شده بود وهنوز از تبعات آن رهایی پیدا نکـرده ام . سرم همچنان تیر می کشد . به شدت و مداوم کلافه و ملتهب بودم . صبحها با دیدن طلوع خورشید اشگـم درمی آمـد و با هـر قطـره اشگـی به خودم امیدوار می شـدم . در تنهایی خـودم قـدم می زدم و تنهـا هـمدمم گوسفندانی بودند که برای چریدن در محوطه ی زندان آنها را می گرداندم.هر روز که می گذشت وضعم بدتر می شد. دکـتر برای ویـزیت آمـد و قرصـهای آرام بخـش و والیوم نوشـت. اما با ایـن هـمه حالا دیگر حـسرت 4 ساعت خواب پیـوسته در شـبانه روز از ابتدایی تـرین خـواسته های قلبی ام شـده بود. حدود یک مـاه دیگـر را در بدتـرین شـرایط روحی و خُردکننده سپری کـردم . خیلی وقتها حتی برایم نگهبان هم نمی گذاشتند. می دانستند که من توان فرار کردن ندارم . درب بزرگ را می بستند و می رفتند . در گرمای طاقت فرسای بالا و قطعی دائم برق، خودم را با لباس خیس می کردم و دور محوطـه ی زندان می دویدم . احساس می کـردم هر روز که می گـذرد بیشتر کـنترل ذهن و حتی جسم خودم را از دست می دهم. دیگر خودم را به هیچ کاری نمی توانستم مشغول کنم. حالتهای کلافگی و صدای سوت در سرم قطع نمی شد. بالاخره طی گزارش کوتاهی پیشنهاد و خواهش کردم که:
اگر امکان دارد با همان قاچاقچی صحبت کنم تا به جای ایران مرا به مرز کشور دیگری برساند. بقیه ی مسائل را خودم حل می کنم.
اگر حاضر به انجام این کار نیستید ، بگـذارید از قـرارگاه و زندان خارج شوم . تلاش می کنم و منتظـر می مانم تا بالاخره راهی باز شود.
چنانچه دو پیشنهاد من قابل قبول نیست کار خودتان را انجام دهید و قاچاقچی را خبر کنید. من حالم خوب نیست و باید هرچه زودتر و به سریعترین شکل ممکن از این وضع خلاص شوم.
در ذهنم بود تلاشی خواهم کرد که قاچاقچی را متقاعد کنم و یا به هر شکلی و در جایی مناسب خودم را از دست او راحت خواهم کرد. اگر هم نشد و مرا تحویل رژیم دادند دست کم خیالم راحت است که حداکثر تلاش و وحدت را به خرج دادم تا کار به آنجا نکـشد. دیگـر از دست من خارج است . در آخر گـزارش هم درخواسـت مدارک پناهندگـی را کردم.
گزارش را دادم. چند روز بعد، در اواسط مردادماه صدایم زدند. این بار نشست با مسئول اول وقت مجاهدین یعنی خانم مژگان پارسایی بود که البته جانشین فرمانده ی غـایب غار اشـرف هـم بود (شیر بی یال و دم و اشکم). مژگـان گفت: گزارشت را خواندم. ما با قاچاقچی صحبت کرده ایم تا تو را به مرز دیگری به جز مرز ایران برساند و بقیه ی مسائل را خودت حل کنی..آنقدر خوشحال و ذوق زده شده بودم که برای چند لحظه احساس کردم در حال خارج شدن از خلا هستم . حالت بسیار به یاد ماندنی و خوبی بود. فکـر می کـردم کـه لحظه ی موعـود فرارسیده است و بالاخره بعد از 9 ماه سلول انفرادی به من گفتند تا چند روز آینده خواهی رفت.
روز دوشنبه صحبت کرده بودیم و قـرار بود که روز شنبه حرکت کنم. اما هیچگاه چنین اتفاقی نیافتاد. من بعدها کـه مـرور می کردم متوجه شدم که آن نشست و قـول و قـرار و دروغها صرفاً برای وقت کشی بوده است تا بتوانند برای من رسمآ کارت اسارت از ارتش آمریکا بگیرند و بعد هم بگویند دیگر کاری از دستشان برنمی آید و آنها دقیقآ همین کار را کردند . روز شنبه خبری از رفتن نشد . پیگیری و سوال کـردم ، گفتند به علت مشکلاتی فعلآ باید صـبر کنی. فشارها و ناراحتی های روحی ام رو به بدتر شدن گذاشت و آنها قرصهای والیوم را اضافه می کردند.
در ماه شهریور با کلی منت و وعـده های پوشالی ِ دیگر، مدعـی شدند که ارتش آمریکا برای هـمه ی مجـاهـدین کارت شناسایی صادر می کـند و ما به تـو امکـان استفاده از این کارت شناسایی را کـه حق رهـبری و محصـول خون شهدای سازمان است، می دهیم . این کارت اعتبار بالایی دارد و با داشتن آن به راحتی در تمام عراق می توانی تردد کنی و خلاصه اینکه این کارت جواز خارج شدن از قرارگاه اشرف است! هنوز تکه هایی از اعتماد در وجودم بود و آنها به هر شکـلی وانمود می کـردند که به شدت پیگـیر کار من هستند و گـرفتن آن کارت از ارتش آمریکا را با مُهر P.M.O.I به عـنوان یک امتیاز تقـدیم می کـردند. در حالیکـه اولین کارت صـادر شده از سـوی ارتش آمـریکا بـرای اعضای مجاهدین در واقع صـدور کارت اسارت بود و طـبق توافق یا قانون، هیچکس پس از گرفتن کارت حق خروج از قرارگاه اشرف را نداشت. تا آن روز 9 ماه بود که من رسما" از مجاهدین جدا شده بودم. ولی آن نامردمان بعد از گذشت این 9 ماه زندان انفرادی، مرا هـم جـزو آمار مجاهدین به ارتش آمریکا معرفی کردند . کارت اسارت را برایم گـرفتند و من همچنان منتظر مانـدم و باز هم خبری نشد . مجدداً گـزارش نوشتم و خواهـش کردم به هـر شکـلی فقط بگـذارند خارج شـوم . هیچ پول و مدرک و کمکی هـم نخواستم . فقـط بگـذارند بروم . چـند روز بعد از گـرفتن کارت اسارت ، مرا به سلول دیگری که در فاصله ی 50 متری همان محل بود منتقل کردند اما هیچ توضیحی ندادند. بعدها متوجه شـدم که عـده ی قابل توجهی از نیروهای سـازمان قصـد جـدا شـدن دارند و قـرار است به آنجا آورده شوند و مجاهدین نمی خواستند به طـور موقت هم که شده من شاهد آن صحنه باشم . تعداد نخستین ریزش پس از خلع سلاح حدود 200 نفر بود . در سلول جدید وضـع و حالم خیلی بدتـر شده بود. غروب روز بعد عادل آمد و گفت: "چرا دائم سوال و پیگـیری می کـنی؟ اساسآ و تا اطـلاع بعـدی، راهـی برای رفـتن تو وجود ندارد . دیگـر هـم پیگـیری نکن و گزارشی نفرست". این آخرین حرف مجاهد خلق بعد از گرفتن کارت اسارت بود. مات و مبهوت مانده بودم. نتوانستم هیچ عکس العملی نشان دهم . فقـط چند بار زیر لب با خودم گـفتم : چرا بیدار هستم و ای کاش خواب می دیدم. به عادل گفتم که حالم خوب نیست و می خواهم دکتر را ببینم . عادل هم پاسخ داد که: "تو حالت خوب است و نیازی به دکتر نداری" و رفت.
آن شب تا صبح نه خواب داشتم نه تمرکزی. دچار کلافگی و سردرگمی مفرط شده بودم. در این سردرگمی غریب تازه احساس می کردم که معنی خیلی چیزها را نمی فهمم . هرگاه شروع به فکر کردن می کردم، ذهنم بیشتر از 60 ثانیه دوام نمی آورد. آرام آرام به سلامتِ ذهنم شک می کـردم و ترسی از سوختن ته مانده ی شعـورم در آن غـربت زمانی و درآن تنگی سلول انفرادی، زمان حال و گذشته ام را با گره ی کوری به هم وصل کرده بود. برای یک لحظه هـوس یک خواب راحت به سـرم زد؛ یک خواب طـولانی و سنگین! هرچند در ابتدا تنها یک لحظه بود، اما لحظه ای نامحدود؛ و چه حس خوبی بود. تمام قرصهایم را باهم بلعیدم!
نمی دانم چه گذشت. ولی هنگامی که چشم باز کردم هنوز در سلول انفرادی بودم و گزمه های رهبر عقیدتی بالای سرم بودند . واقعاً گـریه ام گرفت . گویا داروها هم دهن کجی می کـردند. گـزمه ها به روی خودشان و به روی من نمی آوردند. فقط گـفتند : "بهتر است کمی قدم بزنی . دو روز است که خوابیده ای". و ادامه دادند که: "دکتر داروی آرام بخش را برایت ممنوع کرده و دارو مشکل تو را حل نمی کـند . تو می توانی در پشت سلول خودت برای زیبایی شهر اشـرف یک باغـچه درست کنی ! شدیدآ احساس خستگی می کـردم؛ از تمام دروغـها و امیدهـای کاذب، از تمام شعارها ، از رنگ و بوی خدایان ، از تلویزیون ، از استراتژی ، از سرکشی گزمه ها ، از پیروزی های هر روزه ی رهبر عقیدتی و از خودم! یاد این جمله افتادم که "اگر مرگ نبود، دست بشر همیشه به دنبال چیزی می گشت".
آخرین سرکشی نگهبان ِ روز، ساعت 4 بعد از ظهر بود که آمد و من بار دیگر تقاضای دیدن دکتر را کردم که جواب رد داد. شب هنگـام ، یک بار دیگـر همه چیـز را مروری کـوتاه کردم و این بار تمام طول زندگی ام را. کمی خوشحال بودم که تنها هستم و کمی هم دلگیر ! احساس می کردم که دیگر هیچ تداومی در ذهنم وجود ندارد. هیچ راهی در گذشته و حال و آینده ام ، که به بی حاصـلی و روزمرگـی محکومش کرده بودند برایم باقی نمانده بود . در تمام مدتی که تا آن روز در سلول انفـرادی غار اشرف بودم ، باید با واقعیت درونی خودم خو می گرفتم . آن روزها حس می کردم که تازه چشمم بر سایه ی هویت زدای آنها باز شده است. پس متوجه اطرافم شدم. اما کمی دیر شده بود. به طوری که همه چیز را بیگانه می دیدم . قبل از باور این بیگانگی احساس ترس داشتم. ترس از افقی مرئی و سرد و انقباض روحم . هرچند آنها بودند که حکم به طرد و راندنم از زندگی داده بودند. آنان که انسانی را از حق حیات طبیعی و انتخاب آزادانه محروم ، و محکوم به ابتذال کردند ، آیا می توانند از صحنه ی تاریخ فرار کنند؟ آنها به زور راهـی به دروازه های بهشـتی موهـوم برای خـود و دیگـران می گـشایند. اما هنگـامی که صـدای بسته شدن درهای پشت سرشـان را شنیدند خود را در جهنم خواهند دید و در چنین اوقـاتی است که تاریخ به آنها خواهد خندید. آنان روزگاری در وهم و خیالات کودکانه و صادقانه به دنیای مجاهد، ایدئولوژی و رهبر عقیدتی می نگریستند. آنها فکر می کردند که مجاهد خلق تاثیرگذار است و آن هم فقط آنها! کسانی را که همفکرشان نبودند تمسخر می کردند و در همان حـال از خودشـان غافل بودند .
آری ما همانجا که بودیم سالها ماندیم و تمام وقت به تایید و سر تکان دادن بسنده کردیم . فکر می کردیم که "می توانیم و باید" دنیا را نجات دهیم . اما با افکاری ناشی از حماقتهای مذهبی و غیر مذهـبی، حکـم به مـرگ دنیـایی می دادند کـه انسانها در آن زندگـی می کردند. ماجـرا و تجـربه و سفر را به اندازه ی خودشان دوست داشتند.عاشق می شدند وخیلی کارهای دیگر می کردند. در دنیایی که در حال دگرگونی و تحول است ، قطعآ این خود انسان است که باید بدون هیچ توهمی برای نجات خود تلاش کند و چنین انتخابی از طریق تزریق انواع ایدئولوژیهای دُگم و آسمانی به روح و ذهن بشر به دست نمی آید.
نمی دانم دقیقآ چه روزی از شهریورماه بود. هوا تاریک شده بود. افکار زیادی از ذهنم می گذشت و ناگهان یک حس خوب ! از هـمان لحظه هایی که ماندگار می شوند ؛ آدم را از ترس خالی می کند ؛ جریان خون در رگهـا سرعت می گیرد و..... ساده بگویم: خودم را با تیغ زدم!
نیمه های شب به هوش آمدم. سرگیجه و تهوع داشتم. بوی خون فضای سلول را پر کرده بود. دستم را بخیه و پانسمان کرده بودند. گزمه ها بالای سرم بودند . با مسکنی قوی دوباره به خواب رفتم. فردای آن روز بیدار شدم و باز هم در سلول بودم . حالم کمی بهتر شده بود و حالا می توانستم اطرافم را بهتر تشخیص بدهم. وضع ظاهری سلول وحشتناک شـده بود . تنها محل تمیز ، تخت اضـافی بود که آورده بودند . فقط لباسم را به هر زحمتی که بود عوض کردم تا از شر بوی خون خلاص شوم.
با تاریک شدن هوا عـادل و اصغر به سلولم خزیدند و بازجویی شـروع شد . چرا این کار را کردی؟ چرا دنبال دردسر می گردی؟ چه هدفی داری؟ و.... حوصله ی پاسخ دادن نداشتم وگرنه حرف برای گفتن زیاد بود . تا آن روز 10 ماه درسلول انفرادی، هر آنچه را که باید می گفتتم، گفته و نوشته بودم! نرود میخ آهنین بر سنگ.با ایدئولوژی ناب اسلام ، که نمی شود بحث کرد. یا باید در آن ذوب شوی یا محکومت می کنند. فرقی هم نمی کند که سال 58 و جلوی دانشگاه تهران باشد یا سال 80 در غار اشرف و یا هزار سال بعد یا هزار سال پیش! محمد و علی و حسن و حسین ، نامهـایی بیش نیستند . خـمینی و صـدام و رجـوی، کامشان سیراب باد ! دیگـران هم خـب به درک که چه بر سرشان می آید!
آن روز عادل با پررویی تمام گفت: چرا این همه بی تابی می کنی و خودت را عذاب می دهی؟ بالاخره 10 ماه صبر کرده ای! حتی اگر 5 سال دیگر هم طول بکشد مگر در جای بدی هستی؟! با خودم گفتم اینکه اینجا خوب است یا بد را بگذارید دیگران قضاوت کنند . اما انصافاً آدمهای بی شـرم و بی حیایی هستید ! به هر حال با احترام به بازجو گفتم: اصلآ بهشت که می گویند اینجاست.اما من نمی خواهم در بهشت شما بمانم؛ حالم را بد کرده است. شما لطفآ مرا از این برزخ آزاد کنید. شرایط هر جهنمی را با دل و جان می پذیرم. طی چند روز بازجوها مرتب به سلولم می آمدند و هـر بار هم تلویحاً می گـفتند که حال مـن بد نیست و فقـط دارم تظـاهر می کـنم ! و یک روز هـم بالاخره بازجوی رابط گفت : تو می خـواهی با این کارها از سازمان باج بگیری ! مانـده بودم بخـندم یا گریه کنم ! من فقـط می خواستم دست از سرم بردارند و آزاد شوم و پذیرفته بودم که انرژی هم از آنها نگیرم و ادعایی هم نداشتم. البته اینکه به من و امثال من می گفتند که از سـازمان باج می خـواهیم ، نشانی ِ غـلط و عـلامتی انحرافـی است. رهبر عقـیدتی سالهاست که در این مسیر است ؛ با یک استراتژی مرده و تکیه گاهی چون صدام ؛ و خیلی موارد دیگر که باید زیر نورافکن تاریخ گذاشته شود تا روشن شود که چگونه خیانت تاریخی ِ حزب توده ی ایران رنگ باخته است. فعـلاً که استاد تاریخـی ِ بای دادن، همین جناب نایب امـام زمـان "رهبر عقـیدتی" هسـتند! حـزب توده ی ایـران یک تشکر تاریخی به رجوی بدهکار است. حزب توده ی ایران روسفید شد.
سه روز پس از زدن خودم و مرور آن ماجرا برای چندمین بار، گفتگوی کوتاهی با بازجوی رابط انجام شد تا بالاخره قـول دادند که به زودی با مسئولان آمریکایی ملاقات خواهم کرد، به این شرط که در متنی با خط و امضای خودم بنویسم که در جریان حادثه ی خودزنی، خودم مقصر هستم و مسئولیت کامل آن را خود به گردن بگیرم . آنچه را خواسته بودند انجام دادم و منتظر ماندم. چند روز آینده به دو هفته ی دیگر و سپس به دو ماه دیگر کشید! هرگاه هـم پرسش و پیگیری می کـردم پاسخ می دادند که آمـریکایی ها وقت ندارند. در اواخر مهـرماه بالاخـره ملاقاتی با افسـر ارشـد آمـریکایی انجام شـد . افسـر مربوطـه گفـت کـه به زودی مصاحبه ای با همه ی اعضای مجاهدین انجام می شود که باید منتظر بمانم . در آنجـا بود کـه برای نخـستین بـار متوجه شدم با گرفتن کارتی که ارتش آمریکا با علامت P.M.O.I صادر کرده بود، تمام کسانی که این کارت را دارند، تا تعیین تکلیف نهایی نباید از قرارگاه خارج شوند و من باید تصمیم می گـرفتم که این مدت زمان نامعلوم را در هـمان سلول لعنتی سرکـنم و یا به کـمپ نیروهای امریکایی (تیف) بروم.
هنوز جملات بتول رجایی در گوشم بود که می گفت: گرفتن این کارت شناسایی خیلی اهمیت دارد و ما فقط به تو امکان استفاده از این کارت معـتبر را می دهـیم . این کارت محصـول خـون شهـدای مجاهدین است و با این کارت تردد تو در عراق آزاد بوده و کارهایت سریع حل خواهد شد . سالها از آن زمان گذشته است و من هنوز پاسخی برای حرامـزادگی فراوان مجاهـد خلق ندارم ! در فاصـله ی اردیبهـشت تا شهـریور 1382 که کـارت اسیری برایم گرفتند، ترددات بی وقفه ای از قرارگاه اشرف و از عراق به بیرون جریان داشت. راه بسته نبود و برای من هم مهم نبود که چگـونه و در ابتـدا به کجـا بروم . به هزار زبان به مدعیان دروغین گفته بودم که فقط آزادم کنید . اما... چه سود؟
در تاریخ4 آبان1382 بعد از11 ماه حبس در انفرادی به جرم خروج از حصار اندیشه ی کهنه و بدوی اسلام رجوی که با دل بستن به سـراب سرنگونی ِ رژیم آغـاز شده بود، مرا تحویل ارتش آمریکا دادند. زندان تیف جای خوب و راحتی نبود ، انتظار طـولانی هم سخت بود ؛ اما هـرچه بود از بهشت موهـوم رهبر عقیدتی و سلول انفرادی اسلام انقلابی بسیار راحتتر بود و فرصت مناسبی برای اندیشیدن به کل عملکرد سازمان مجاهدین خلق ایران که بالاخـره واقعـیت چـه بـود و چـه شد و چرا؟
از کودتای تشکیلاتی سال 64 (خلق رهبر عقیدتی) گرفته تا حلوا حلوا کردن نقـش تئوری ِ جـنگ آزادیبخش پس از آتش بس در سـال 1367 (بن بست استراتژیک)، تکـیه کـردن و پیـوند استراتژیک با صدام، زندان و شکنجه و قتل افراد ناراضی در سال 73 (پروژه ی رفع ابهام)، خودکشی های عیان و نهان، تحویل افراد جدا شده به دشمن، رسمی کردن سرکوبهای تشکیلاتی به طور مطلق در تابستان 80 و نشستهای طـعمه که به دنبـال بـارز شـدن بن بست اسـتراتژیک برای همـه ی نیـروها که با فریب ِ بی مایه ی مـرزبندی بـا بورژوازی شکـل گرفت ، پافشاری رهـبر بر دوشیدن بز نَر که همانا در فریادهای بی سرانجام ِ سرنگونی سرنگونی دیده می شد ، سواستفاده از خون جوانان ایران، تمام توان و اعتماد و احساسات و همه چیز دیگر که هزینه شد تا مسعود رجوی به قول خودشان به حق ِ ولایت خودش برسد.
چه به حاکمیت سیاسی برسند – که نمی رسند و این حکم تاریخ است- و چه نرسند که به حکم قانون نخواهند رسید ، چه هنوز هم اصـرار کـنند که تنها آلـترناتیو رژیم ایران هستند و منتظر کـرامت غرب بمانند و ...، چه شهامت پاسخگویی در برابر تمـامی خطـاها و انحـرافات خودشان را داشته باشند و چـه نداشته باشند ، واقعیت این است که عمر چنین اندیشه ها و تفکرات و این گونه نظامهای فکری به پایان رسیده است. مجاهدین فکر می کردند که صـدام تا ابد ماندگـار اسـت و با ساخـتن یک بنـای شیشـه ای که با نمـای زیبای "اندیشـه ی برتر" آن را عرضه می کردند ، تلاش داشـتند تا به قـول خودشان بعد از سرمایه داری به تنها نقطه ی امید بشریت تبدیل شوند! (بیچاره بشریت!) البته ادعا داشتن جرم نیست . استالین هـم خیلی ادعاها و کارها کرد. خـودش را به حق می دانست و برای رویاها و تفکرات احمقانه ی خودش، پشت سنگر ارزشهای انقلاب سرخ شوروی کاری کرد که بعدها هنگامی که به شکست انجامید، دریغ از یادی واعتمادی!


695 TIPF Hoshyar.Esmaeil
12 فوریه 2007 اسماعیل هوشیار
 


 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس