تاریخ انتشار : 20.04.2017
آن زمان که شاعر بودم !
infogeneve14@gmail.com
فکر میکنم اواخردوران ابتدایی بود که ما حس کردیم استعداد شاعری
داریم . ماجرا هم از اصرار مادرمان شروع شد . مادر ما سواد نداشت
چند کلاسی اکابر رفته بود ولی وقتی از پروین اعتصامی یاد میکرد
چهره اش کاملا دگرگون میشد . نمیدانم از کجا فقط شنیده بود که اعتصامی شاعر
نامدار ایرانی است....به همین خاطر انگار که پروین اعتصامی برایش
الگو باشد ، هی ما را هم تشویق میکرد که مثل او شویم ، هر چی توضیح
دادم که ننه جان پروین اعتصامی زن بود من مثل او نمیشوم .... ننه
جان باز هم حرف خودش را میزد . ننه مان معتقد بود اشکالی ندارد که
پروین اعتصامی زن بود تو هم بشو اسماعیل اعتصامی....دست آخر ننه 2 ریال یا 5 ریال بابت هر شعری که بسرایم
تشویقی مشخص کرد !
همین تشویقی ننه جان باعث شد ما خودمان را کشف کنیم . ابتدا اعتماد
به نفسمان کمی ضعیف بود هی میرفتیم جلوی آینه ای قدی ، با زیر
شلواری و دمپایی پلاستیکی ... نگاهی به خود فسقلم
میکردم و زیر لب میگفتم مگه تو میتونی شعر بگی فسقل ؟ بعد خیلی زود
خودم را جلوی دوربین بزرگی از هالیوود پیدا میکردم ، بادی به غبغب
کودکانه و جواب خودم را میدادم که : بله تو میتونی فسقل
! برای شاعر شدن هیچوقت زود نیست ....و به این شکل اشعار
کتاب فارسی را رو نویسی میکردیم کمی هم کلمات را جابجا مینوشتیم... و برای ننه
میخواندیم و تشویقی میگرفتیم . وضع کاسبی بد نبود تا اینکه....
یک روز که 5 ریال لازم داشتم ، به سرعت شعری پیدا و رونویسی و
روتوش کردم تا از ننه تشویقی بگیرم . وارد اتاق شدم ننه نبود ، ولی
حمزه وسط اتاق داشت کتاب میخواند . حمزه شوهر خواهر ما بود
. تازه با خواهرمان ازدواج کرده بود که روزی ساواک او را برای پاره
ای توضیحات برد و یک سالی توضیحات طول کشید...آن روز تا دیدم کتاب
میخواند با خودم گفتم ساواک خوش گذشته بهش....
حمزه سال 1360 به جرم همان کتاب
خواندن اعدام شد !
با دلواپسی از حمزه پرسیدم ننم کو ؟ حمزه گفت رفته جایی ، اگر کاری
داری به من بگو . من هم ماجرای سرودن شعر و تشویقی ننه را برایش
گفتم . چشماش برق زد ، کف کرده بود . با تعجب گفت : مگه شعر بلدی
بگی ؟ بخوان ببینم ، بخوان تشویقی را من میدم . شعر را خواندم حمزه
فقط داشت صورتش را میخاراند و هی میگفت عجب عجب عجب...
بعد از پایان سروده ام حمزه یک تومانی از جیبش پیدا کرد و گفت :
این یک تومن تشویقی را به 2 شرط میدهم . با دیدن یک تومانی نشنیده
شروط راقبول کردم : شرط اول : جای دیگری اشعارم را نخوانم ، شرط
دوم : بزرگ که شدی هر کاری دست داشتی تا آخر عمرت بکن به جز
شاعری...
از خانه زدم بیرون ، ولی شروطی که حمزه مطرح کرده بود ذهنم را
گرفته بود . درست تشخیص نمیدادم ولی حس مثبتی نداشتم . همینطور که توی کوچه با برفها و خودم کلنجار میرفتم
ناگهان دختر کبری خانم جلوی ما را گرفت و گفت : تو این برف
پاروکنها
را که همیشه جار میزدند امروز ندیدی ؟ گفتم : نه حالا چی شده ؟
دختر کبری خانم هم گفت : بابام رفت سرکار ولی 10 تومن گذشت سر
طاقچه برای
پارو کردن برفهای پشت بام....
و این لحظه چرخش تاریخی من بود یعنی وقتی صحبت از 10 تومنی منتظر
سر طاقچه شد و من به سرعت فهمیدم حق با حمزه بود و شاعری کار من
نیست . به دختر کبری خانم گفتم اگر نگران ریزش سقف خانه ای ... من
خودم پارو میکنم ! یک نگاه بسیار شکاکی به اندازه فسقلی من کرد و با شک پرسید
مگه تو میتونی بچه ؟ محکم گفتم پس چی که میتونم ، تازه به برف
پاروکنهای رسمی
ناهارم هم باید بدی من ناهارم نمیخوام ! با اکراه قبول کرد . حالا
نوبت من بود که شک کنم . گفتم 10 تومنی کجاست ؟ رفتیم توی خانه و
از پشت شیشه طاقچه را نشانم داد و از همانجا مستقیم رفتم بالای پشت بام و
به جیک ثانیه ( نصف روز ) برفها پارو شد....
فقط این سوال همیشه برای ننه ما باقی ماند که چرا من یهویی از
شاعری انصراف دادم و برف پاروکردن را ترجیح دادم . تازه ننه خبر نداشت
اون روز که رفتم توی اتاق کبری خانم تا 10 تومن مزد برف پاکنی خودم را بگیرم عکسی
از ولیعهد فسقلی آن زمان ( رضا پهلوی امروز ) به دیوار بود و من در ذهنم
به فکر شاه شدن هم بودم...شنیده بودم درآمد خالصی دارد ، همش مفت خوری و سود است !
اصل داستان اتفاق افتاده ، نگارش آن کمی متفاوت است...
تقدیم میکنم به مادرم .... به عشقم....
اسماعیل هوشیار
آوریل 2017
_______________________________________________________
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام
دریافت نمیشود.
|