اولین
نامه ی مجاز
شاید حدود 1 سال ازعمر تیف و زندانی شدن ما می گذشت که یک روز ارتش آمریکا
اعلام کرد که ازاین به بعد شما میتوانید با خانواده و دوستان خود مکاتبه
داشته باشید. قلم و کاغذ هم دادند ! ولی تا ماهها هیچ یک از نامه ها و
نوشته های من به بیرون نمی رفت. در جواب پیگیریهای من هم همیشه می گفتند :
نامه ای از تو به دست ما نرسیده یا گم شده و ... .
تا چند ماهی سر در گم بودم که جریان چیست؟ تا این که یک روز یکی از مترجمین
ارتش آمریکا خیلی آرام و دوستانه گفت: "اگر می خواهی نامه و نوشته های تو
گم نشود، نباید به مسائل سیاسی و آمریکا و مجاهدین بپردازی ، باید نامه
هایت ساده و در حد احوال پرسی باشد !! البته بعد ها متوجه شدم که از تمام
نامه های من ، یک نسخه هم به دست مجاهدین می رسید !!
به هر حال تلاش کردم تا نامه ای ساده بنویسم تا به مقصد برسد و این اولین
نامه ای بود که از تیف اجازه خروج گرفت.
"اولین نامه مجاز"
سال نوی میلادی و کریسمس بر شما مبارک باد
13/12/2005
این چندمین نامه ای است که برایتان می نویسم. امیدوارم به دستتان برسد.
روز دوشنبه 12 دسامبر 2005 برابر با 20 آذر 1384. صبح ساعت 6 بیدار شدم و
از چادر بیرون زدم. اخبار صبح را از رادیو شنیدم. کمی هم نرمش کردم و بعد
صبحانه خوردم. چادر را نظافت کردم و بعد.... نمی دانم چرا به یکباره دلم
گرفت. از همان حالتهای بدی که غروب یکشنبه ها ویا جمعه ها به آدم دست می
دهد. هوا زیاد سرد نبود اما احساس سرما می کردم. آشوبی در دلم بود. شاید از
اینکه نمی دانستم چه در پیش است به این حالت دچار شده بودم. تلاش کردم تا
در سنگرِ خاطراتم کمی جستجو کنم به این امید که این حالت سردرگمی زودتر
پایان یابد. این کار را کردم اما فایده نداشت. برای چند لحظه احساس کردم که
حس نوشتن در درونم می رقصد. بی درنگ قلم را برداشتم و خواستم شروع به نوشتن
کنم. اما دوباره متوقف شدم. تردید داشتم و در این فکر بودم که آیا مهم است
که چه باید بنویسم یا مهمتر از آن، برای چه کسی باید بنویسم؟ به مادر، به
خواهر، به برادر، به دوست، به معشوقه ای ، به کودکی، به حکومتی، به هم
بندی، به یک همکلاسی، به دیروز، به دیشب که در آن لحظه ای در شوق دیدن طلوع
زیبای خورشید ،لذتی بردم. هر چند تکراری بود اما تکرار آن هم برایم لذتبخش
است.
در زیباترین تصاویر از طلوع و غروب خورشید در پهنای این دشت، گاهی به خلسه
می روم. طی سه سالی که پس از جدا شدن اینجا هستم، از همه چیز خسته و دلگیرم
به جز طلوع و غروب خورشید. حتی هنگامی که مجبورم چنین صفحه ی زیبایی را
مشبک ببینم و یا با خطی سیاه در صورت خورشید خانم؛ حس می کنم تناقضی وجود
دارد که چرا باید این چنین باشد؛ اما باز از لذت آن چیزی کم نمی شود. به
فردا فکر نمی کنم شاید چون ذهنم تنبل شده است. نمی دانم چرا هرگاه یاد فردا
می افتم، آمیزه ای از تشویش و بی اعتمادی و امید بر ذهنم چنبره می زند و چه
زود خسته می شوم! در چنین مواقعی یاد سیندرلا می افتم!
داغترین خبر آن روز صبح خبر انفجار مخازن سوخت شمال لندن بود و آتش سوزی آن
که همچنان ادامه داشت. دیروز سخنرانی رییس جمهور آمریکا را شنیدم که نوید
می داد 50 سال بعد جهان خواهد فهمید که جنگ عراق به دموکراسی کمک کرده
است!!. رژیم ولایت فقیه در ایران در اندیشه ی جابجایی اسراییل از منطقه به
اروپا بود! اروپا هم در فکر رام کردن رژیم ایران! روسیه میان اروپا و رژیم
واسطه گری می کرد. مردم ایران با سرکوب و بیکاری و تورم و ... درگیر بودند.
مردم عراق با آدم ربایی، انفجار و تحجر و عقب ماندگی و ترور دست و پنجه نرم
می کردند.......و چقدر تلاطم در جهان زیاد است!
دو روز پیش برنامه ای را از یک شبکه ی ماهواره ای دیدم که مربوط به انتخاب
زیباترین زن جهان بود. همه در این باره که بالاخره چه کسی از میان نامزدها،
زیباترین زن جهان خواهد شد اظهار نظر می کردند. من در آغاز،محو نورپردازی و
زیبایی برنامه و طراحی صحنه شدم. اما هنگامی که زنان نامزد ملکه ی زیبایی
از انگیزه های خودشان برای شرکت در آن رقابت گفتند و سپس از سایز بدنشان
حرف زدند .... به این اندیشیدم که چنین برنامه ای چقدر کار برده و چه
زحماتی برای تهیه و پخش آن کشیده شده و بی گمان برای صاحبان آن شبکه هم
باید بسیار درآمد زا باشد! اما این را نمی فهمیدم که هدف از این کار چه
بوده و چه نتیجه ای خواهد داشت؟ عقلم به جایی قد نداد و با خود گفتم حتما"ٌ
جنبه ی سرگرمی دارد، همین و بس!
هنگام ظهر همه بیدار بودند و با هم گپ می زدیم. یکی نگران کچلی سرش بود و
اینکه در اروپا چگونه می شود مو کاشت!؟ یکی در این فکر بود که هنگامی که
سوار هواپیما شد آیا می تواند در همان پرواز با خانم مهماندار بخوابد یا
نه!؟ یکی در فکر مادرش بود که چگونه برایش پول بفرستد. دیگری در فکر پسرش
بود که به ناراحتی قلبی مبتلا شده بود. دیگری در فکر پس انداز پول و سرمایه
دار شدن بود. یکی دیگر هم در این فکر که در جام جهانی 2006 چه تیمی قهرمان
خواهد شد! و خلاصه از هر دری سخنی. ...
من هم در این فکر بودم که آیا صورتم را امروز اصلاح کنم یا نه! با خود
اندیشیدم چه خوب است که سازمان ملل و دولت آمریکا به فکر اوضاع ما هستند و
اینکه چه خوب می شد 50 سال دیگر زنده می ماندم تا نتیجه جنگ عراق را می
دیدم!درفکر ناهاربودم که بخورم یا نه و اینکه بالاخره من آدم بدی هستم یا
خوب!؟ در فکر قسمت بعدی سریال شب بودم. در فکر انتخابات عراق و وضع خودم
بودم. در فکر بازی فوتبال شب گذشته بودم که داور یک پنالتی را به ناحق به
سود تیم آس میلان گرفت.....
هیچ اشتهایی برای خوردن ناهار نداشتم اما بی تاب سیگار بودم. پس غذا را
خوردم تا بتوانم سیگار بکشم. بعد از ناهار خواستم چند دقیقه دراز بکشم.
دوستم موزیک گوش می کرد و من نفهمیدم که چطور آن چند دقیقه به 60 دقیقه
تبدیل شد! خوابم برده بود. بیدار شدم و از چادر بیرون زدم. هوا ابری بود و
آشوب درونم هنوز باقی بود. ناخودآگاه به یاد کریسمس افتادم و بوی کریسمس را
درون خودم حس کردم. به چادر تلویزیون رفتم تا چند موزیک گوش کنم. آهنگی از
جورج مایکل را گوش می کردم و خوشم آمده بود. تعداد دیگری از بچه ها هم
آمدند و چند لحظه بعد چانه ها برای حرف زدن گرم شد. این بار سوژه جورج
مایکل بود که هنوز آهنگ او ادامه داشت. بچه ها در این باره حرف می زدند که
آیا این شایعه درست است که جورج مایکل همجنس باز است یا نه. آهنگ تمام شد
ولی این بحث ادامه داشت که بالاخره همجنس بازی یک امر طبیعی است یا یک
بیماری؟
دوست نداشتم وارد این بحث شوم و می خواستم چند آهنگ دیگر گوش کنم. اما در
ذهنم با بحث آنها همراه شدم هرچند که ساکت بودم. حوصله نداشتم بیش از حد به
این موضوع فکر کنم پس سری به جنگل زدم و به طبیعت و سرشت جانوران اندیشیدم.
اگر فلسفه و دلیل یک رابطه ی جنسی، در بقای نسل و استمرار گونه های جانوری
نهفته باشد،پس همجنس بازی یک امر طبیعی نیست. اگر طبیعی بود در جنگل هم هر
حیوان نری با هر حیوان نر دیگر نزدیکی می کرد و ماده ها هم لابد خودشان را
به هم می مالیدند. آنگاه چه چیز سر جای خودش می توانست باشد و اصلا" آیا
امروز در چنین نقطه ای بودیم؟
از چادر تلویزیون بیرون زدم. به سراغ بازی تخته نرد رفتم و 2 نفر را بردم .
با تاریک شدن هوا به سراغ دیدن سریال طنز تلویزیون رفتم. سریالی به نام
شبهای برره. شام خوردم و به اخبار گوش دادم. در اخبار چیز تازه ای نبود.
شاید هم بود و به خاطر ذهن شلوغم، من متوجه نشدم. همانطور که به اخبار
تلویزیون نگاه می کردم، دوباره یاد سیندرلا افتادم و چه حس خوبی پیدا کردم.
پس تصمیم گرفتم که دیگر به انتخابات عراق فکر نکنم؛ به سخنرانی رییس جمهور
آمریکا فکر نکنم؛ به انفجار مخازن سوخت شمال لندن فکر نکنم؛ به جابجایی
اسراییل از منطقه به اروپا توسط رژیم ایران فکر نکنم؛ به انتخاب زیباترین
زن جهان فکر نکنم؛ به سیندرلا و کریسمس فکر کنم.
در همین فکر ها بودم که ناگهان از "سو و شون" سر در آوردم که مانند درختی
در ذهنم شکل گرفت. درختی که باغبان آن سیمین بود. از درخت بالا رفتم و به
دنبال میوه اش گشتم. افسانه ی "مک ماهون ایرلندی" همان میوه ی درخت بود؛
افسانه ای که قرار بود برای بچه ها و خطاب به بچه ها باشد اما چیز دیگری از
آب درآمده بود.
در افسانه سخن از کارگردانی است که یک شب همه ی ستارگان را در کیسه ها می
ریزد. در کیسه ها را می بندد و کیسه ها را به دست فرشته ها می دهد تا فرشته
ها ستاره ی هر کس را روی زمین به دست خودش برسانند. فرشته ها رفتند و مدتی
طول کشید. کارگردان نگران شد که چرا فرشته ها باز نمی گردند!؟ بالاخره
فرشتگان بازگشتند به جز سرپرستان گروه. فرشتگان از زمین و از ماموریت خود
برای کارگردان گفتند؛ از شادیهای انسان بر روی زمین و اینکه فرشته ها را هم
شریک کرده بودند. از جنگ و زمین لرزه و توفان و مرگ انسانها که فرشته ها هم
به آن گریسته بودند! و سپس کارگردان می پرسد که چرا سرپرستان گروه
بازنگشتند و پاسخ فرشته ها این بود که آنان تصمیم گرفتند برای همیشه در روی
زمین بمانند؛ آنها دیگر باز نخواهند گشت! کارگردان علت را می پرسد و فرشته
ای پاسخ می گوید که چون در زمین همه چیز واقعی است و لذت ِ تغییر در ثانیه
ها هم حس می شود. آدمها هیچکدام مانند دیگری نیستند و با هم فرق دارند. همه
چیز در حال رشد کردن است. تولد و مرگ، واقعی است! عشق اصالت دارد چون نفرت
وجود دارد. ولی نفرت اصالت ندارد! همه چیز سیاه نیست؛ سفید هم نیست. درد
هست، شادی هست و آزادی با فلسفه ای ابدی! فرشته گفت: ما ستاره ی هر انسان
را روی زمین به دست خودش رساندیم. کارگردان لبخندی زد و ریش بلند و سپیدش
را از ته تراشید و بر پهنای آسمان پاشید. کارگردان در فکر باران بود؛ با
همان صبر فراوان همیشگی که حرص مرا درمی آورد!
کریسمس بر همگی شما مبارک. شما را می بوسم و به امید دیدار.
13/12/2005
Hoshyar.Esmaeil
اسماعیل هوشیار تیف . زمستان 2007
|