مقاله

 

 

تاریخ انتشار :19.12.2019

در سالگرد شکرالله !

عزیز پاکنژاد


جا به جا شدن مدام از این زندان به آن زندان، و آشنائی با زندانیان آشفته حال و درگیری با زندانبان های حرفه ای و طلب کار، حضور مداوم در بازجوئی و بازپرسی ها، تحمل توهین و تحقیر از طرف مقامات بی آبروی به ظاهر معتبر، از شکرالله پاکنژاد آدم آرام و با وقار و در عین حال سودائی مزاجی ساخته بود که زندگی برایش ابعاد متعددی داشت. آدمی که کسوف و خسوف منتهی الیه زندگیش نبود، یک پا از تاریکی و رنجیده پای دیگرش را در صفحۀ روشنائی می گذاشت. آدم صبور و پر حوصله ای که تنها در مورد خودش بی حوصله و ناشکیبا بوده برخلاف بسیاری از مدعیان هیچوقت به آرایش و پیرایش عقاید شکل گرفته دل نمی بست. میدانست که هر نوع عقیدۀ جزمی بدتر از موریانه فکر را می خورد. بدین سان تفکر جای اعتقاد را برای او گرفته بود. صاحبان اندیشه مگر می توانند لحظه ای آسوده خیال باشند و مشکلات و معضلات را حل شده انگارند؟ نفرت غریبی از خمیازه داشت. وقتی خواب با او یا او با خواب گلاویز می شد، می دانست که باید دراز بکشد و همیشه سر به زمین نگذاشته می خوابید، بی بالش و بی بستر. بله ، این چنین بود، گفت و یک بار گفت ا زموقعی ترک بالش کرده، که بالشش را در زندان به رفیق دیگری بخشیده.

 با وجود این خواب نمی توانست بختک وار سوار سینۀ او شود، ارادۀ بیداری، همیشه تسمۀ گردۀ هیولالی خواب او بود، اگر ساعت پنج صبح قرار ملاقاتی، کاری داشت، یک ساعت پیشتر ، ساعت شماطه دار ناپیدائی او را بیدار میکرد. عقربه های ذهن او، همیشه ، ظریف تر از هر ساعتی کار می کرد. بیدار شده نشده ، آبی به سر و صورت می زد، با قدم های بلند راهی بیرون می شد و در پیچ و خم کوچه ای گم می گشت. و یارانش مطمئت بودند که چه ساعتی سرو کله اش پیدا خواهد شد. خیلی چیزها را نمی شناخت، با دروغ آشنا نبود، ترس، مطلقا" با ترس ناآشنا بود. با قهر دقیقا" قهر بود، پوزه بندی بود بر دهان مرگ طلبان. بلند نبود که اخم در هم بکشد. با همۀ اعتقاد به تغییر زندگی ، خود توقعی از زندگی نداشت، یک جفت کفش فرسوده، یک کلاه کپی و تن پوش که بتواند دگمه هایش را خوب ببندد.


بسیار از آداب و عادات را خوش نداشت. کند راه رفتن. من و من کردن. سر موقع حاضر نشدن، زیر قول و قرار زدن، بی حرمتی روا داشتن، گنده گوئی و قلمبه گوئی، گله و شکایت و نق زدن، و نالیدن، بخصوص نالیدن از خستگی، انسان دلخواه او باید کسی می بود چون خودش، استخوان از پولاد و پوست از چرم، همیشه تکیده، همیشه محکم.
بسیار از خلقیات را به شدت خوش داشت. حواس تیز، خوب دیدن و خوب شنیدن و خوب لمس کردن، خوب چشیدن و خوب خندیدن ، که خود صاحب همۀ اینها بود، این تندی و تیزی حواس را زندان ، بهر زندانی نمی بخشد. عجیب به رنگ ها خیره می شد و اگر روی قالی پرنقش و نگاری می نشست با دست همیشه قالی را لمس می کرد. انگار که انگشتان بلندش هم از قدرت بینائی بهره ای برده بودند. دیوانه وار اهل موسیقی بود، گاه گداری هم خود یک دودانگی آواز می خواند. خوب می چشید، احترام او به سیب زمینی آب پز همان اندازه بود که به یک غذای متنوع. شامۀ او نه تنها همه بوها را می فهمید که بوی آدم ها و نیت آدم ها را بهتر می فهمید. با یک برخورد ساده احساس میکرد که چه قصد و غرضی در کار است. وقتی نمایندگان حزب توده به دفتر جبهه دموکراتیک ملی آمدند که بنام سازمان درآنجا نفود کنند، با همان ادب و خندۀ همیشگی، بایمان طراحت زلال، آب پاکی به دستشان ریخت که شما را با دمکراسی چه کار؟ بعدها دایره و دنبکی راه انداختند که بله، ما را به جبهه را ه ندادند. پاکنژاد شانه بالا انداخت و گفت: ما که می دانستیم به چه قصدی آمده بودید.
شکرالله اگر دروغ و ترس و قهر را نمی فهمید ، در عوض خیلی چیزها را می فهمید، ریشه در خویش و ریشه در خاک خویش داشت. بعد از رهائی از زندان وقتی چماقداران تازه به قدرت رسیده به زادگاهش دزفول، راهش ندادند، با همان خنده برگشت و خم به ابرو نیاورد. انگار نه انگار. برایش داستان "تونیوکروگر" توماس مان را تعریف کردم، جواب داد: "من مثل تونیوکروگر دل نازک نیستم". در حالی که بود، اما نه در مورد خودش، در مورد دیگران و بخصوص در کجروی ها و به بیراهه زدن های دیگران که مشت روی مشت می کوبید و لب روی لب می فشرد و خیلی ساده می گفت: "چرا نمی فهمند؟"


او جادوگر نبود، اما هیچ جادوگری نمی توانست مثل او هجوم ابرهای سیاه طوفان زای جمهوری اسلامی را پیش بینی کند. اولین کسی بود که به جنبش کردستان دل بست و با یکی از دوستان سفری به آن دیار کرد و گزارشی ترتیب داد که در اولین شمارۀ روزنامه "آزادی" چاپ شد. این حساسیت را در مورد ترکمن صحرا نیز داشت، چه جانی م یکند که به دیگران تفهیم کند که بدون تربیت سیاسی فقط پرداختن به مسائل اقتصادی آنهم به صورت تقسیم اراضی مشکلی را حل نخواهد کرد. آینده ترکمن صحرا را بسیار تاریک می دید، که چنین هم شد، قتل توماج و دوستانش به شدت او را کلافه کرده بود. نخاع شکری جبهۀ دمکراتیک بود، مدام می دوید ، می برید و می دوخت، اعتقاد غریبی داشت که بحث های انتزاعی تئوریک کار ملت را زار خواهد کرد. نجات غریقی داشت که می خواست دست و بال همه را بگیرد و از خیزابه های خیالبافی ها بیرون بکشد. بحث و فحص برای او، وقت کشی و عمرکشی نبود، مدام به جزئیات می پرداخت ، طرفدار تعاریف دقیق بود، همیشه می خواست قالب ها را بشکند بال و پری به اندیشیدن بدهد. جواب او به سئوالات دیگران، بیشتر وقت ها حالت استفهامی داشت. دائم راه می رفت، برای سئوال خود جوابی می یافت که سئوال دیگری بارش بود، مدام کاویدن و کاویدن ، اندیشیدن، مدام پرسیدن و و پرسیدن و از هر جوابی سئوال دیگر ساختن، ساده و بی پیرایه نه سبک و ساق بحث های سقراطی، که از جزئیات به حقیقت کل رسیدن، بلکه از جزئیات به جزئیات دیگری رسیدن آشنا شدن با "موزائیک " زندگی مردم.


خاطرات زندان های متعدد او، می توانست کار مایۀ دایره المعارف کابوس های نسل ما باشد. وقتی صحبت می شد که چرا خاطراتت را نمی نویسی. با نیم خنده ای گفت: خاطراتم را بنویسم؟ خاطرات این مردم را باید نوشت." کم فرصت می کرد که قلم روی کاغذ بیاورد. یکی از دوستان نوشته ای از او خوانده بود که با تمجید فراوان همیشه از آن یاد می کند. خاطرۀ شبی را به یاد دارم که در آشپزخانه یک اتاق زیر شیروانی بیتوته کرده بودیم تا دمدمهای طلوع آفتاب ، درباره ادبیات حرف می زدیم. علاقۀ بسیار زیادی به ادبیات قرن نوزده روسیه داشت، و برای من مایۀ حیرت بود که چنین آدمی که با چنگ و دندان برای تغییر دنیا می جنگد و فرصت سرخاراندن ندارد با چه دقتی داستایفسکی را خوانده بود. اشاراتش به مسائل دور و نزدیک ، به مسائل روزمره و تطبیق آدم های دور برمان با قهرمان های داستایفسکی ملاط صحبت های او بود و می گفت: "الان فصل خواندن جن زدگان است." و درست لحظه ای که دراز می شد بخوابد گفت: "در این روزگار از کافکا نیز می شود خیلی چیزها یاد گرفت." آرام و ساده خوابید، بی بالش و بی بستر.
شب های یلدا را زیاد دوست داشت، و او بود که همه را دور هم جمع می کرد و با تلفن به دیگران خبر میداد: "امشب شب میوه خوری است، یادت نره، ساعت هفت."


و شب های یلدا واقعا" میوه خوری میکرد. انگار که مناسک مهمی را انجام می دهد، سیبی را بر میداشت و تماشا می کرد و بعد شروع به خوردن، اصرار داشت که دیگران نیز با او همراه باشند. بیداری در شب یلدا برای او جنبۀ تمثیلی داشت. اگر کسی را اخمو میدید، انگار که مأمور "وزارت شادی" است بهر وسیله ای متوسل می شد تا به قول خود حال "طرف" را جا بیاورد. با یکی از دوستان نزدیک که بدجوری افسرده و دلشکسته بود، در شب های اول جنگ در کوچه ای راه افتاده بود. آن قدر قصه های بی سر و ته و عجیب و غریب برایش بافته بود و ماهی های رنگ و وارنگ ته دریا را به سقف آسمان چسبانده و ستاره ها را بر کف دریا ریخته بود که سگرمه های در هم رفته همراهش آرام آرام باز شده بود و بعد از مدتهای طولانی گل خندی بر لبانش نشسته بود.
با بچه ها خیلی زود اخت می شد. و بچه ها نیز با او زودتر از بزرگترهای دیگر اخت می شدند، در این رابطه ادا و اطواری در کار نبود. همراه آنها نقاشی می کرد و به بحث و فحص می پرداخت، جدیشان میگرفت و جدی گرفته میشد.


درگیری و خون ریزی در خوزستان، هم زمان با برپاخاستن مردم کردستان علیه رژیم جمهوری، داستانی بود بسیار جدی. هنوز یک زخم کاری به مردم کرد نرسیده، اعراب خوزستانی را به بهانۀ داشتن "کانون فرهنگی" و سرو صدا ها از این گوشه و آن گوشه
مه مسئلۀ تجزیه طلبی در کار است باید چنین و چنان کرد، قرار بر این شد که هیاتی عازم خوزستان شوند و به رای العین ببیند که در خرمشهر چه گذشته و چه میگذرد، و این همزمان بود با حضور تیمسار مدنی به عنوان استاندار در خوزستان. غرض از این سفر بیشتر این بود که آیا می شود جلو کشت و کشتار یک مشت هم وطن فلک زده و فقیر را که همه نوع ستم بر آن ها رفته است گرفت یا نه. یا حداقل نگذاشت خندق خونی به اقیانوس مبدل شود. مسئلۀ "خرمشهر" زنگ خطری بود از سرکوبی بی امان رژیم تازه پا گرفتۀ جمهوری اسلام در برابر ملیت های مختلف مردم ایران. دامنّ قضایا روزبروز بیشتر اوج می گرفت، یک بار تصمیم سفر گرفته شد. من و شکرالله، در اتاقک کوچکی، شب پیش از سفر را گذراندیم و بعد از مختصر چرتکی، آفتاب زده نزده رسیدیم به فرودگاه مهرآباد. هم سفران زیاد بودند. آشنا و نا آشنا، چند نفر حقوقدان، چندین نفر صاحب اندیشه. و اکثیت با خبرنگاران و روزنامه نگاران بود. در طول شب باشکرالله به این نتیجه رسیده بودیم که خلجان و هیجان زدگی کار به جائی نخواهدبرد. باید دقیقا" رگ و ریشۀ قضایا را در یافت. در هواپیما ناآشناها نسبت بهم مشکوک بودند، و پاکنژاد مدام می پرسید: "این ها چرا این جوری نگاه می کنند؟" و بعد خود جواب خودش را میداد: "اکثریت با آن هاست. ولی غمت کم."
و میزد به زانوی خودش. بهمن نیرومند هم همراه ما بود، با افتادگی و تواضع همیشگی ، اصرار داشت که شکرالله از خاطرات زندانش بگوید. و شکرالله می گفت: "حالا چه وقت این حرف هاست. بذار برسیم و ببینم چی شده."
هواپیما در فرودگاه اهواز به زمین نشست. دسته جمعی چیپیدیم توی یک اتوبوس و یک راست ما را بردند به استانداری. پله ها پر بود از جوانان ریز و درشت، همه اسلحه به دست و انگشت به ماشه، با چشمان نابالغ تازه به قدرت رسیده ها، و با نگاه به شدت خشم آلود. تیمسار مدنی با همه سلام و علیک گرمی کرد، و مستقیم رفتیم اتاق بغل دفتر، که دوره تا دور پتو پهن کرده بودند. من و شکرالله بغل هم نشستیم، یک تخت فنری بالای اتاق بود با یک پتو، انگار رختخواب سربازی است که جمع و جور نکرده به میدان مشق رفته است. اتاق استراحت مدنی بود. پاکنژاد با آرنج زد به آرنج من و گفت: "تواضع اقلابی را می بینی."


و خندید. نیم ساعت بعد، در را باز کردند و دوباره وارد دفتر استاندار شدیم و هر کدام گوشه ای جا گرفتیم. مدنی ابتدا راجع به مبارزاتش، راجع به رختخوابش، راجع به زندگی فقیرانه اش شرح کشافی داد و گفت که زندگی مادی او را برادرش تأمین می کند. ما مأمور مالیات نبودیم. و هر کدام پاسوخته تر از دیگری، طعم فقر و بدبختی و دربدری چشیده، مسائل شخصی به صورت یک مورد شخصی برای ما اهمیت نداشت. ولی روزگار بدی بود، همه از همدیگر واهمه داشتند. بهر حال ما دل تو دلمان نبود که هر چه زودتر ماجرای خرمشهر مطرح شود که بالاخره شد. مدنی برای حضار داستان خرمشهر را تعریف کرد که قانع کننده نبود،انگار خلاصۀ یک رمان جنائی پلیسی به صورت شفاهی و شتابزده تعریف شده باشد. به ناچار سئوالات مطرح شد. خبرنگاران رژیم جمهوری اسلامی، برای کوبیدن اعراب خوزستان، و مسئلۀ خودمختاری و تجزیه طلبی سئوالات از پیش آماده داشتند که جوابشان آسان بود و آسان نیز داده شد. من پرسیدم: " درست است که صادق خلخالی آمده اند این جا؟" درست زمانی بود که خلخالی شمشیر از رو بسته و اسلحه به دست گرفته، یمین و یسار را می زد و معرکه گردان بسیاری از قضایا بود و هر روز و هر ساعتی در گوشه ای آفتابی می شد و با ردپائی از خون دلمه شدۀ جوانان، راهی دیار دیگری می شد. مدنی گفت: "بله ، این جا هستند، ولی برای قضیهء خرمشهر نیامده اند."


آنوقت پاکنژاد شروع کرد به کاویدن تمام قضایا. شکرالله سئوال نمی کرد به تمام سئولات جواب می داد، بی آن که تر و خشک را با هم بسوزاند نشان داد که قضایا از کجا آب می خورد. که استاندار عصبانی شد و پرسید که: " این آقا از طرف کدام روزنامه آمده؟" در حالی که این سئوال را از هیچ خبرنگاری نکرده بود. بهمن نیرومند در آمد که ایشان نمایندۀ جبهۀ دموکراتیک هستند. همه ساکت شدند، ماجرا باید تمام میشد، چرا که "مقامات مسئول" در مقابل استدلال ظریف پاک نژاد جوانی نداشتند، هیچوقت جوابی نداشتند. هیچوقت جوابی نداشتند. به ناچار با عذرخواهی ما را بردند به ساختمان دیگری که ناهاری کوفت بکنیم. شکرالله بسیار خون سرد بود، شکرالله ضربت را زده بود و حسابی هم زده بود. هرکس با بشقابی برنج گوشه ای نشسته بود و پاسداری با کلت کالیبر 45 لخت به دست و انگشت به ماشه، پشت تلفن نشسته بود و حرف می زد و بلند بلند حرف می زد، می گفت: "یک مشت مفت خور آمده اند این جا و دارند می چرند."
یک از دسوتان حقوقدان که عمری را در زندان شاه سپری کرده بود خیز برداشت و به طرف او حمله کرد و کم مانده بود که خون راه بیافتد، پاک نژاد میانه را گرفت و ماجرا پایان یافت.


روز بعد در خرمشهر بودیم. در دروازه همه را می گشتند. "حزب اللهی" ها، همه نقاب به صورت، درست مثل اشباح فیلم های کارتون. زن و مرد. ما را هم گشتند، حالا باید خدمت فرماندار می رسیدیم. مدتی معطل شدیم که فرماندار آمدند، لنگ کنگان، شداشه به تن، و صورت آراسته به ری تازه رسته. باز همان را فرمودند که استاندار فرموده بود. با مختصر اختلافی، درست اختلاف سبک روزنامۀ کینهان و اطلاعات. داد شکرالله در آمد که همۀ این ها را ما در روزنامه خوانده ایم و در تهران شنیده ایم، باید برویم محله عرب نشین، یعنی آن طرف کارون. رضایت داده شد. و عصر راهی آن خراب آباد یا "آبادی خراب شدیم" که در و دیوارش هم چون پرویزنی از باران گلوله ها مشبک بود. جا به جا، رشته ها ی دلمه شدۀ خون این گوشه و آن گوشه. و وارد مسجد شدیم . که محل تحصن یک مشت ایرانی بود که به زبان محلی خود حرف می زدند. جاشوها، بلم ران ها، "موزورها" راننده های کامیون و تاکسی، عمله جات بیکار، کاسب های دوره گرد دست خالی همه، دشداشه های ژنده و پاره بر تن ها و همه آغشته به خشم و عصیان. مبر مسجد شده بود پایگاه "قطعنامه" خوانی. قطع نامه های جورواجور، یکی هشت ماده، دیگری دوازده ماده، و بعدی در پنج ماده، که همه در یک نکته اشتراک نظر داشتند، قضایای اعدام بریا مسببین فاجعه. از دیدن جماعت ناآشنائی که به سراغ آن ها رفته بودند، تب "هیستری" جمعی، مدام موج روی موج می کاشت و به خیزابه ای مبدل می شد بعد از ساعتی درددل و بگومگو، از دالان باریکی رد شدیم و رسیدیم به منزل شیخ، شیخ آل شبیر خاقانی، که ابتدا یاران و انصارش به پیشواز آمدند و مداحی دربارۀ آقا، که حتی خمینی فلسفه را در خدمت ایشان تلمذ کرده. بعد خود شیخ آمد، عینک به چشم ، با بادبانی از ریش و پشم سفید آویخته به چانه و این که ما شیعه هستیم، تجزیه طلب نیستیم.

 ابهت آخوندی را هم چون آخوندی های دیگر بر دوش می کشید. در این برخورد هم سئوالات پاکنژاد بی جواب ماند که شکری خود جواب داد و سئوال دیگری را برانگیخت. بعد به دیدار زخمی ها رفتیم در یک بیمارستان درب داغون همه نالان و خونین مالین، لمیده بر ملافه های خونین، سی و چند نفر بودند. و آنگاه به ادعای "پاسداران" که جنگ را اعراب خوزستان شروع کردند و از کانون فرهنگی کلانتری محل را به گلوله بسته اند، راهی آن طرف کانون شدیم و به کلانتری رفتیم. اتاقی بود با یک پنجرۀ کوچک بالای دیوار با یک شیشۀ شکسته. و یکی از ریشوهای مدعی گچ ریختۀ پای دیواری را نشان داد که گلوله شیشه را شکسته و این جا نشسته. شکرالله خندید و گفت: "پس گلوله نبود، پروانه بود." طرف برزخ شد و گفت: " آقا، گلوله کمانه کرده. "پاکنژاد پرسید: "کجت کمانه کرده؟ طرف گفت: "روهوا آقا." شکری خندید و دستی به پیشانی کشید و گفت: "عرض نکردم پروانه بوده."


خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی که جوانک ریشوئی بود با صدای بلند جیغ و ویغ راه انداخت: "کومونیست ها مغلطه می کنن." برادران می دونین این بابا کیه، دزفولی ها، می دونین این همان پاکنژاد لامسبه که راهش ندادیم به شهر. و من یاد حرف های شاه افتادم که از میان تمام زندانیان سیاسی حکومت خودکامۀ خودش، از پاک نژاد یاد کرده بود و گفته بود آن کسی که باصطلاج نژادش پاک است و حالا هم همشهریانش این چنین بی حرمتی دربارۀ او روا می دارند. شکرالله با نیم خندی جواب طرف را داد. اما نژند و پریشان بود، آشفته حال برگشتیم. شب پیشنهاد کرد که از خرمشهر بزنیم بیرون. همراه بهمن و دوست دیگری رفتیم اهواز و خانۀ یکی از دوستان. نیرومند می خواست بفهمد که شکرالله این همه تیزی و تراشیدگی را با این همه ظرافت و هوشیاری چگونه جمع کرده است. پاکنژاد قصه های بریده بریده می گفت، از موقعی که به آب زده بود تا به فلسطینی ها برسد. و همۀ علائم و اشارات و نشانه ها درست بود، و چگونه یکباره در جادۀ "شلمچه" گیر ساواک افتاده بود. و یک مرتبه پرید به خاطره ای از زندان بندر عباس، یک شب غریب که ماه چتر بالای زندان گسترده بود. و دو مرد "کلب کلانتر" به اسم زندانی ولی از طرف زندانبانها که می خواستند گردن شکرالله را بشکنند و بعد دو سه خاطرۀ کوتاه دیگر، و دیگر از خودش حرف نزد. فضای زندان های غریبی را ترسیم کرد که رسید به آخرین زندانش در مشهد. و دوباره با خندۀ بلندی پرسید: "مگر وقت خواب نرسیده."


تودهنی زد به خمیازه، دراز کشید و سر به زمین و پلک روی پلک نگذاشته، خوابیده ، بی بالش و بی بستر. در برگشتن همه با هم بودیم. من و پاکنژاد کنار هم در هواپیما. باکوله باری از غم و اندوه بردوش، طپیدن و جان کندن و به جائی نرسیدن. سوغاتی هیئت مشتی غبار بود. هواپیما بال نمی کشید تا این که مدنی و خلخالی همراه پاسداران وارد شدند، خلخالی همه را یک به یک نگاه کرد. مدتی توضیح داد که آقایان استاید دانشگاه و نویسنده هستند. خلخالی چند کلمه ای گفت که ما خدمتکار ملت و خدمتکار اسالن هستیم و هر دو نشستند درست صندلی جلوی ما. پیش از آن که هواپیما جا کن شود، پاکنژاد بلند شد و گفت: "حالم بهم می خورد." و رفت گوشۀ دیگری نشست. پاسداری که در مهمان خانه کلت به دست و پشت تلفن نشسته بود، پاسدار اصلی خلخالی بود که مدام آلبوم های عجیب و غریبی در می آورد و دربارۀ هر یک توضیحاتی به آقا می داد. و مهماندار مرد مدام برای آقا چائی می آورد. و آقا نمی فهمید که دستمال بین فنجان و نعلبکی برای پاک کردن دماغ نیست. بعد از تاول هر چائی دماغش را می گرفت و دستمال را داخل فنجان جا میداد و چای دیگری طلب می کرد. در تمام مدت پرواز مگس درشتی روی کلۀ شیخ نشسته بود و تکان نمی خورد. سفر بدی بود. سفر بد بی حاصلی بود. دل آزردگی از این سفر، سفر "بیهوده" را یک شب پاکنژاد به تفصیل بیان کرد. او در واقع برای کسی نمی گفت. بریا خویشتن خویش می گفت.


ستون فقرات جبهۀ دمکراتیک، شکر الله پاکنژاد بود، شب و روز جان می کند. و دوش به دوش هدایت متین دفتری، می خواست بادبانی بسازد که در مقابل هجوم هر نوع طوفان طغیانی دوام بیاورد. خوش درخشیدن جبهۀ دمکراتیک، به اعتبار عدم وابستگی کسانی بود که دور هم جمع شده بودند. و رژیم جمهوری اسلامی این را خوب فهمید، و به همین دلیل بود که به شدت زیر ضرب قرار گرفت. شکرالله در این میانه اصلا" دل آزرده نمی شد. اول بار که شعار "دموکراتیک و ملی ، هر دو فریت خلق است..." در خیابان ها بلند شد. پاکنژاد باخنده و حیرت می پرسید:


"دمکراتیک و ملی را با فریب خلق چه کار؟"
در سازماندهی استادکار ماهری بود. سادگی و بی آلایشی زندگی فردی خود را نیز در این مهم همیشه به کار میبرد. جبهۀ دموکراتیک ملی، تنها عنوان یک جماعت و یک گروه نبود. برنامه ریزی داشت برای راست و ریست کردن بسیاری از معضلات موجود در فضای سیاسی آن روزگار. و مدام از چپ و راست، انگ های جور واجوری به جبهه میزدند. " بورژوا لیبرال" و "لیبرال" با نمک ترین فحش هائی بود که نثار جبهه می شد. بسیاری هم از درون موش می دواندند. و پاک نژاد با صبر و حوصله جلو همۀ این قضایا را می گرفت. و کار بدانجارسید که از یاران و همراهان پاکنژاد، جز تنی چند ، راهی به جز فرار ندیدند. و دیگران به اجبار به زندگی زیر زمینی متوسل شدند، البته نه از ترس جان خویش که بیشتر به احترام تفکر و اندیشه ای که بخاطر خود و دیگران داشتند. یعنی همان "ایده الیسم اخلاقی" که دامن گیر تمام روشنفکران جان بر کف آن روزگار بود.


ارتباطات مخفی بود، و خطر بیشتر از همه متوجه پاکنژاد بود. اما شکرالله، انگار نه انگار، بی خیال نه، که خود را به تجاهل العارف زده بود و مثلا" به درک که دنیا روی کدام پاشنه می چرخد که به نفع یا به ضرر من باشد. شب و نصف شب از این گوشه به آن گوشۀ شهر می رفت. نیت عمدۀ او در این دویدن ها ی مداوم اعلام خطر بود. ماشین تحریر عظیمی را از دفتر در میبرد و در مخفی گاه دیگری کار می گذاشت . اسناد و مدارک جاسازی شده را از پشت گنجه ای بیرون می کشید و به شهادت دوستانش، جلو پاسداران چنان جمع و جور میکردکه انگار خاکروبه می روبد. تمام مدت مواظب دیگران بود. نمی خواست کاسه ای بشکند و آبی بریزد. یأس و دلمردگی را می فهمید ولی با سیلی رو در رویش می ایستاد. و هراز چندگاهی در گوشه تاریکی، در کلبه یا دخمه ای، عمده ای را به بهانه ای جمع می کرد. و از هر دری می گفت و از هر گوشه ای نوائی سر میداد و چتر شادی بر سر آنها باز می کرد که باران اندوه چرکانده شان نکند. با همۀ شکسته بالی حاضر نبود که در هر لجن زاری آشیانه کند، با همريال شکسته دلی، دل از زندگی نمی کند. خیالباف غریبی بود. مرگ را به سخر می گرفت. شکرالله پاکنژاد همیشه می خندید. بیشتر از همه به ریش مرگ می خندید.


خبر اعدام او، کمر بسیاری از دوستان را شکست. نعره ای که از هاویۀ نهان در وجود من بلند شد، دوستان دیگرم را در مخفی گاه بیچاره کرد. مگر ممکن بود؟ به همین سادگی که در آسمان دنبالت می گشتیم و وسط خیابان پیدایت کردیم؟ شاه با همۀ اقتدار جرأت پیدا نکرد با این شیر شرزه این چنین در بیافتد که جمهوری اسلامی در افتاد.


رژیم های مسلط همیشه چنین اند. برای دوام و بقای آن ها، پاکنژادها خطرناکند.


هنوز که هنوز است یکی از شیفتگان او اعتقاد بر این دارد که همۀ این حرف ها دروغ است. پاکنژاد پیر نیفتاده، اعدام نشده، و قسم و آیه که بزودی سر و کله اش پیدا خواهد شد، و به ریش همۀ ما خواهد خندید. به من خبر رسیده که الان در کردستان مستقر است. دو هفته پیش هم در قوچان بوده، سری هم به دزفول زده، و چماقداران دزفولی چون شنیده بودند که شکری اعدام شده جلو دروازه صف نکشیده بودند و او راحت وارد زادگاهش شده. د رنامه ای نوشته اند که شکری را جلو دانشگاه دیده اند که روی سکوئی نشتسه و روزناه می خواند، یک بار هم در جوادیه ظاهر شده و نصف های شب آواز خوانده.
این شیفته دل، بی آن که اعتقادی به مهدی موعود داشته باشد. مهدی دیگری ساخته است. او، هنوز که هنوز است، مرگ شکری را قبول ندارد.
برای شیفته دل دیگری تعریف می کردم که شکرالله بعد از خوردن پرتغال کالی، هسته های کال را پای گلدان می کاشت. به مسخره گفتمش: "باغبان ماهری هستی."
شکری جواب داد: "تو عقلت نمی رسد، یک دفعه دیدی که جوانه ای زد و برگ های سبز بیرون آمدند."
و آن شیفته دل فریاد زد: نگفتم زنده است؟"

 

 

_________________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

: اسم
: ایمیل
پیام

 

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد