مقاله

 

 


بیچاره یزید
 

بی بی نیاز


این داستان به روزگار بچگی من برمی‌گردد؛ زمانی که من تازه پله‌ی ششم از نردبان زندگی‌ام را در شهریور ماه پشت سر گذاشته بودم و در مهر ماه همان سال دبستان را آغاز کردم. ما در گچساران در خانه‌های سازمانی شرکت نفت زندگی می‌کردیم، در لین یا خیابانی که ما زندگی می‌کردیم به جز یک خانواده یزدی، مابقی لر بختیاری بودند. پیش از آغاز جشن نوروز، رفت و آمدهای کاسب‌های دوره‌گرد، دراویش، نقال‌ها و پرده‌خوان‌ها در کوی‌های کارگری شرکت نفت که نسبت به دیگر شهروندان گچسارانی دست‌شان به دهانشان می‌رسید، افزایش می‌یافت.

یکی دو ماه پیش از آغاز سال نو یک پرده‌خوان وارد کوی ما شد. تا آن زمان پرده‌خوانی ندیده بودم یا اگر هم دیدم توجه‌ای به آن نکرده بودم. در هنگامی که پرده‌خوان، پرده‌ی بزرگ خود را بر یکی از دیوارهای خیابان آویزان می‌کرد، ما بچه‌ها با کنجکاوی آماده‌سازی پرده‌خوان را برای نمایش زیر نظر می‌گرفتیم. زمانی که پرده آویزان شد، پرده‌خوان اعلام کرد که شرکت در مراسم برای بچه‌ها یک ریال و برای بزرگسالان دو ریال است. بی‌درنگ به سوی خانه دویدم و راست به سوی مخفیگاه کلید‌ِ قلک‌ام رفتم، چند تا یک ریالی بیرون آوردم، کلید قلک را دوباره سر جایش گذاشتم و تیز پا به سوی پرده‌خوان رفتم و یک یک‌ریالی کف‌ِ دستش گذاشتم و چهار زانو در ردیف اول، درست روبروی پرده نشستم. خود من نیز گویی تازه از جنگ برگشته بودم، چون روی زانوها، آرنج‌ها و سرم پر از جای زخم‌های خشک شده بود. در هنگامی که پرده‌خوان مشغول سخنوری بود آن چنان دچار احساسات شده بودم که مرتب در حال کَندن پوسته‌های خشک‌شده‌ی زخم‌هایم بودم.

باری، بزرگی پرده حدوداً دو متر در چهار متر بود و صحنه‌ی کربلا روی آن نقاشی شده بود. به جز تصویر امام حسین و یزید، مابقی تصاویر بدون دقت نقاشی شده بودند. درست در میان پرده دو اسب از دو سوی مخالف در کنار هم کف به دهان، نیمی بر زمین، نیمی در هوا، سرها را به سوی هم برگردانده بودند و به هم خیره شده بودند. بر یک اسب که دو دست‌اش بالا رفته بود امام حسین قرار داشت. چهره‌ی او ناپیدا بود و ما فقط پشت سر او را می‌دیدیم. موهای سیاه امام حسین که تا سر شانه‌هایش آویزان بود، آن چنان آرایش زیبایی داشت که گویی یک ساعت پیش از نبرد نزد بهترین آرایشگاه‌های پاریسی بوده و او پس از رها شدن از زیر سشوار برقی و باز کردن بیگودی‌ها، مستقیم رهسپار جنگ‌ِ صحرای کربلا شده بود. امام حسین دستار سبزی بر سر داشت و شمشیرش را با نیرومندی بر سر یزید فرود آورده بود. اسب یزید از ترس دو پایش را به بالا برده بود. چهره‌ی یزد به خوبی نمایان بود. او کاملاً کچل بود و با یک سیبل‌ چخماقی سیاه و براق تزیین شده بود؛ ولی سری خوش‌فرم و تخم‌مرغی داشت که بر اثر ضربه‌ی شمشیر امام حسین شکاف برداشته بود و دو نهر زیبای خون از میانه‌ی سرش تا چانه‌اش جاری بود. یزید بر اثر شدت درد با دندان‌های به هم فشرده دهانش را کاملاً باز کرده بود. دندان‌های سفید و زیبای او آدم را به یاد تبلیغات خمیردندان کُلگیت می‌انداخت. ظاهراً هنرمندی که این پرده را آفرید تلاش کرده بود موهای زیبای امام حسین را با دندان‌های کُلگیت‌نمای یزید جبران کند تا بدین گونه عدالت‌ِ زیبایی را برای این دو دشمن اسطوره‌ای رعایت کرده باشد. تصویر لحظه‌ای صحرای کربلا بر این پرده اساساً با جنگ نابرابر یزیدیان علیه حسینیان سازگار نبود. اگرچه تعداد نفرات امام حسین و یارانش نسبت به سپاه یزید بسیار کمتر بود ولی تعداد کشته‌شدگان یزیدیان در صحرای کربلا قابل قیاس با تلفات یاران امام حسین نبود. نقاش‌ِ پرده برای مغز ساده و ناپیچیده‌ی بینندگان، یزیدیان را با لباس یا نشانه‌های سرخ و حسینیان را با رنگ سبز نشان داده بود. اگرچه صحنه‌ی جنگ نشان از برتری سپاه امام حسین بر سپاه یزید بود و سبزها بر سرخ‌ها چیره بودند ولی نقاش با وسواس ویژه‌ای زمینه‌های دور صحنه را با آدمک‌های سرخ‌پوش پر کرده بود که نشان می‌داد چه قدر سپاه یزید بزرگ است و آینده‌ی جنگ به نفع چه کسانی پایان خواهد یافت.

تا عصر آن روز که پدرم به همراه دیگر کارگران از کار باز گشت، پنج بار و هر بار یک ریال دادم تا پرده‌خوانی را بشنوم و تماشا کنم. از بار سوم به بعد دیگر کمتر به پرده‌خوان توجه داشتم و تلاش می‌کردم ریزه‌کاری‌های نقاشی را کشف رمز کنم. در خیالات خود در قالب امام حسین رفته بودم. احساس و شور حسینی آن چنان تسخیرم کرده بود که توانایی دور شدن از معرکه را نداشتم. بار ششم که خواستم به پرده‌خوان پول بدهم، دلش به حالم سوخت و گفت: بچه جان این دفعه مجانی تماشا کن! وسط جنگ یزیدیان و حسینیان مادرم سر رسید، مسیر جاری و روان نقالی را با خشونت و بی‌حوصله‌گی یک مادر پر فرزند قطع کرد، دو تا پس‌گردنی آبدار تحویلم داد و گفت: پاشو، پاشو از صبح تا حال هیچی نخوردی، اینا چیه گوش می‌دی؟ قیافه‌شو نگاه کن! چرا زخماتو کَندی؟ خاک بر سرت! دل‌مون خوشه پسردار شدیم! [چون مادر من متخصص دختر زاییدن بود]. تا به خانه رسیدیم مادرم مرا به حمام برد و زخم‌هایم را ضد عفونی کرد و دیگر اجازه نداد که از خانه بیرون بروم.

این حادثه یکی از مهم‌ترین حوادث زندگی من بوده است. در لین [خیابان] ما یک پسر هم سن و سال من بود که به دلیل بیماری گَری همه‌ی موهایش ریخته بودند و کچل شده بود. من که شدیداً در نقش امام حسین فرو رفته بودم طبعاً دوست داشتم که یک دشمن هم داشته باشم. به همین دلیل شروع کردم به این پسر که ما تا آن زمان به او سبزعلی گَره می‌گفتیم، نام پرطمطراق یزید را بگذارم. آن چنان با ترور و تطمیع روی این نام سماجت و یکدندگی به خرج دادم که توانستم آن را جا بیندازم. یک هفته نگذشت که همه دیگر سبزعلی‌گَره را یزید صدا می‌زدند حتا بعضی از زنان کوچه هم به او یزید می‌گفتند. از این که توانستم با آفرینش یک یزید واقعی (به دلیل کچل بودن) حسین بودن خود را متحقق کنم، در پوست خود نمی‌گنجیدم. چیز دیگری که باعث شد حسابی اعصاب مادرم و بقیه‌ی مردم محله را خط خطی کند، علاقه‌ی نوین من به شمشیر بود. با چوب شمشیر درست می‌کردم و ابتدا، قبل از این که به جنگ با یزید بروم، با مرغ‌های خودمان یا دیگران تمرین می‌کردم. اگرچه چند بار مادرم شمشیرم را خراب کرد و با کتک و تهدید مرا از ساختن شمشیر منع کرد ولی بنده به کار خود ادامه می‌دادم. افزون بر این، هر گاه با مادرم به بازار می‌رفتم از او خواهش می‌کردم که برایم یک شمشیر پلاستیکی بخرد که او هم قاطعانه خواست مرا رد می‌کرد. یک بار که دایی‌ام نزد ما بود به مادرم گفت، خواهر، خب براش یک شمشیر بخر! مادرم گفت: نه برادر، چرا براش یک شمشیر بخرم، براش یک برنو می‌خرم تا همه را بکشد! دایی‌ام گفت: منظورم شمشیر پلاستیکی است. مادرم گفت: تو هم دلت خوشه، نمی‌دونی با کی طرفی.

بگذریم! سه روز قبل از عید، پدرم دستم را گرفت و گفت برویم بازار می‌خواهم برایت لباس بخرم. پدرم که بسیار بی‌سلیقه بود یک کت و شلوار خاکستری و یک پیراهن برایم خرید. با اصرار و سماجت، پدرم را مجبور کردم که رنگ پیراهن سبز باشد. دوست داشتم حتماً سبز‌ِ حسینی باشد. وقتی به خانه رسیدیم و کت و شلوار را جلوی مادرم پوشیدم، مادرم به پدرم گفت: آخه مرد حسابی دو تا سایز کوچک‌تر می‌خریدی! کت و شلوار نه برای یک پسربچه‌ی ۶ ساله بلکه برای یک نوجوان ۱۲ ساله بود. در کت و شلوار گم می‌شدم و همه‌ی آستین‌ها و پاچه‌ها حداقل ۱۰ سانتی‌متر در هوا آویزان بودند. مادرم مجبور شد که سر آستین‌ها و پاچه‌ها را بالا بزند و گفت که آن‌ها را کوتاه می‌کند. بالافاصله پس از نمایش مد، کت و شلوار‌ِ گَل و گشاد را از تنم بیرون آورد تا مبادا آن را قبل از آغاز سال نو خراب کنم.

چند ساعت پیش از تحویل سال نو، دایی‌ام به خانه‌ی ما آمد تا کوتاه به ما سری بزند و سپس به آغاجری نزد خانواده‌اش برود. مادرم من را در کت و شلواری که بر تنم زار می‌زد کرده بود و تهدید کرد که امروز باید کونم را به زمین بچسبانم و دست از پا خطا نکنم. به محض این که دایی‌ خوش‌سلیقه‌ام من را آن کت و شلوار دید به مادرم گفت: خواهر این چه بلایی‌ست که سر بچه آوردید؟ فوراً مادرم گفت: سلیقه‌ی پدرشه. دایی از سر‌ِ دلسوزی بوسیدم و بعد گفت: اگر گفتی چی برات دارم؟ سپس از ساکش یک شمشیر با دسته‌ای جواهرنشان به من نشان داد. نفسم گرفت. داشتم غش می‌کردم. یک شمشیر نقره‌ای از پلاستیک خشک که دسته‌اش پر از جواهر [شیشه] رنگارنگ بود. تازه این شمشیر یک غلاف هم داشت. علی‌رغم اعتراض شدید مادرم، دایی‌ام توانست هدیه‌ی خود را به من تحویل دهد. پس از تحویل شمشیر، دایی برای لحظه‌ای به سوی اتومبیل‌اش رفت و با خود یک کارتون کوچک پر از کراوات آورد. او گفت: خب، ببینیم که چه کراواتی به این رنگ سبز می‌خورد! سپس به اعتراض گفت: سبز، رنگ خوبی است ولی کراوات مناسب برایش وجود ندارد. خواست یک کراوات سرخ به من بدهد که گفتم دوست ندارم. سرانجام یک کراوات خاکستری تیره به گردنم بست. به محض تمام شدن شکنجه لباس‌پوشی، شمشیر را به کمر بستم و با کت و شلوار و کراوات و کفش کتانی بیرون رفتم. آخرین تهدید مادرم: امروز حق‌ِ دویدن نداری و با کسی هم دعوا نمی‌کنی!

وای، خدای من! چه احساس با شکوهی بود! با کت و شلوار و مسلح به یک شمشیر جواهر نشان! شور حسینی دوباره تمام وجودم را گرفته بود. و کور از خدا چه می‌خواد! دو چشم بینا. تا وارد کوچه شدم، بچه‌ها که مشغول تیله‌بازی بودند از جا برخاستند و شگفت‌زده به من خیره شدند. یزید هم در میان بچه‌ها بود. با گام‌های استوار به سوی آن‌ها رفتم. نگاهی تحقیرانه و بزرگوارانه به آن‌ها انداختم. چند لحظه‌ای سکوت کردم و بعد با قاطعیت گفتم: یزید! این گلوله‌ها [تیله‌ها] مال منه! گلوله‌ها را بده! یزید‌ِ بیچاره عملاً زورش به همه‌ی ما می‌چربید، ولی به خاطر گر بودن تمام اعتماد به نفس‌اش را از دست داده بود و به همین دلیل از هر جنگ و ستیزی فراری بود. یکی دیگر از بچه‌ها سینه سپر کرد و گفت: معلومه که اینا مال تو نیس! در همین هنگام خشم‌ِ حسینی در وجودم فوران کرد، شمشیر را از غلاف بیرون کشیدم و با لبه‌ی تیز، به جای آن که بر سر حریف برابر خود بزنم، بر سر کچل‌ِ یزید که کنار او ایستاده بود، زدم. خون فوران زد. بچه‌ها از وحشت فرار کردند و زنانی که در کوچه نشسته بودند یا مشغول حرف زدن بودن، جیغ و فریاد کشیدند که: ای وای، پسر‌ِ شاهزاده [نام مادرم] یزید رو کشت، وای پسر شاهزاده یزید رو کشت! ناگاه متوجه شدم که سپاه یزید، زن و مرد، با سرعت به سوی من می‌آیند. پا به فرار گذاشتم. با این که کت و شلوار مزاحم فرار امام حسین از سپاه یزید بود ولی تخصص من در دویدن از همه بهتر بود، نگاهی به عقب انداختم، دیدم که مادرم نیز به سپاه یزید پیوسته است و همه مانند سرخپوستان با جیغ و فریاد در تعقیب من هستند. طولی نکشید که به بن بست رسیدم. بن بست یک دره‌ی نسبتاً طولانی به عمق دو سه متر بود که برای من در آن‌ زمان‌ چیزی حدود ۱۰ تا ۲۰ متر می‌رسید. پیش از رسیدن سپاه دشمن مشغول پیدا کردن یک راه گریز به دره بودم که سکندری خوردم و به قهقرا سقوط کردم. شمشیرم‌ شکست، و سر زانوها و آرنج‌ها‌ی کت و شلوارم پاره‌ شدند. وقتی به بالای سر خود نگاه کردم دیدم که گرفتار لشکر یزید شدم.

در همان جا مادرم کتک مفصلی به من زد.

- به خدا تقصیر خود یزید بود!

- خفه شو، حرف نزن [با هر کلمه یک پس گردنی]

- یزید دعوا رو شروع کرد

- خفه شو، دیگه نگو یزید، اسمش سبزعلیه …

روز عیدم به گُه‌ کشیده شد. مادرم که از من ذله شده بود، در خانه دوباره کتک مفصلی نوش جانم کرد، جلوی چشمان من و پدرم و مابقی اعضای خانواده، کت و شلوار را با قیچی تکه تکه کرد و به هنگام قیچی کردن می‌گفت: تو لیاقت کت و شلوار را نداری، تو را چی به کت و شلوار! و سرانجام من را با پیراهن سبز حسینی، یک شورت مامان‌دوز و یک کراوات تیره که مانند ماری از گردنم آویزان بود در وسط حیاط خانه، زیر آفتاب داغ و سوزان مانند اسیران جنگی به لوله‌‌ِ گاز که از آن‌جا می‌گذشت بست.

پس از یکی دو ساعت همسایه‌ها برای شفاعت آمدند ولی مادرم قاطعانه روی مجازات تعیین‌شده‌اش ماند و مرتب می‌گفت: تا این عنتر کله گاومیشی دیگه ضعیف‌کشی نکنه! آخه، بگو پسر چکار این بچه‌ی خدازده [چون گَر شده بود] داری که اسمشو یزید گذاشتی. درد یزید بزنه تو سر خودت و امام حسین! لابد حسین هم مثل همین عنتر شرور و بی‌ترتیب بود.

تحویل‌ِ سال را در غل و زنجیر گذراندم. باید بگویم که حسین‌وار مقاومت کردم و بدون این که به گُه‌خوری بیفتم شکنجه‌های مادرم را تحمل کردم. در این میان خواهر کوچک‌ترم چند بار برای من‌ِ در بند شیرینی و بیسکویت آورد و در دهانم گذاشت. در تمام مدتی که در غل و زنجیر بودم داستان امام حسین و یزید را که پرده‌خوان تعریف کرده بود، مرور کردم. البته در این حیر و ویر چند بار یزید با سر پانسمان شده به ملاقاتم آمد و خواست برای تجدید بیعت به من آب‌نبات بدهد که قاطعانه رد کردم.

با این که در این جنگ علیه یزیدیان شکست خورده بودم ولی توانستم در کوچه جای پای حسینی خود را حسابی محکم کنم. این شکست برای من یک پیروزی بود. پس از این جنگ‌ِ نابرابر، موقعیت اجتماعی‌ِ شرارت‌ِ من نزد بچه‌های هم‌سن و سال شدیداً افزایش یافت. بازنده‌ی اصلی این جنگ یزید بود که آخرین تتمه‌های اعتماد به نفس خود را برای همیشه از دست داد. بیچاره یزید در حضور حسین که من بودم جرأت هیچ کاری نداشت. در کنار شرارت‌های روزانه البته یک کاسبی دیگر هم به راه انداخته بودم: پرده‌داری و روضه‌خوانه. هر از چند گاهی بچه‌ها را جمع می‌کردم و مانند پرده‌دار برای آن‌ها داستان صحرای کربلا و مصیبت امام حسین را نقالی می‌کردم. با پیراهن سبز، کراوات تیره، شلوارک و کفش کتانی. پس از نقالی یک قوطی روغن نباتی قو دو کیلویی را روی یک قوطی روغن نباتی پنج کیلویی می‌گذاشتم، روی آن می‌نشستم و برای بچه‌ها روضه می‌خواندم و از هر بچه ده شاهی پول می‌گرفتم. یک روز که مادرم من را به حمام برد دید که روی کونم یک دایره [محصول نشستن‌های بیش از اندازه روی قوطی روغن نباتی دو کیلویی] حک شده است. مادرم که نسبت به آخوند جماعت (پیش)داوری زمخت و نرم‌ناپذیری داشت، تهدیدم کرد که اگر یک بار دیگر آخوندبازی در بیاورم برای بار دوم دلاک را صدا می‌زند که مرا ختنه کند ولی این بار به دلاک می‌گوید که «همه‌اش» را ببرد! اگرچه تهدید مادرم باعث شد که فعالیت‌های حسینی من پنهانی بشوند ولی اصلاً حاضر به تسلیم نبودم. شاید اگر واقعه‌ی «قتل بزم توسط حاج ترابی»[۱] پیش نمی‌آمد، هیچ‌گاه لباس آخوندی را از تن در نمی‌آوردم و هم اکنون جزو یکی از بزرگ‌ترین آیت‌الله‌های ایران زمین می‌شدم. پس از یک سال پدر یزید به شهر امیدیه منتقل شد و یزید برای همیشه از زندگی من خارج گردید.

سی و شش سال پس از این جریان که من دیگر چند سالی در آلمان زندگی می‌کردم برای دیدن یکی از دوستانم به هلند رفتم. هفت هشت ده نفر در این جمع بودند. درباره‌ی موضوعات سیاسی روز و خاطرات سخن رفت. هر کسی از هر دری سخنی گفت. ناگاه یکی از مهمان‌ها، مردی نسبتاً شکسته با چشمانی غمگین به سوی من آمد و گفت: منو می‌شناسی؟ گفتم نه. خودش را سهراب معرفی کرده بود. هر چه به ذهن خود فشار آوردم که سهراب چه کسی ممکن است باشد، به جایی نرسیدم. بعد شروع کرد راجع به گچساران، لین سنگی، باغ و بُز من سخن گفتن. شاخ در آوردم. چیزی که در این مرد خیلی توجه مرا جلب کرده بود، کتف‌‌ِ چپ‌اش بود که نشان می‌داد بر اثر حادثه‌ای شکسته است و به همین دلیل دست چپ‌اش به گونه‌ای از کار افتاده بود. مرتب می‌گفت: خوب فکر کن! از خودم خجالت کشیدم که او را نمی‌شناسم. یک دفعه با صدای بلند گفت: من یزیدم. خشکم زد. همه سکوت کردند و ما دو تا را تماشا می‌کردند. دوباره با صدای بلند گفت: من یزیدم. گفتم: واقعاً تو یزیدی؟ نگاهی به سرش انداختم، دیدم حق دارد. برای اولین یا دومین بار در زندگی ننگین و پرافتخارم دچار نازک احساسی شدم. زدم زیر گریه. یزید هم به گریه افتاد. همه ما را نگاه می‌کردند. مرتب می‌گفتم: قربونت برم یزید، قربونت برم یزید! یزید هم می‌گفت: ای حسین پس‌فطرت من! این حسین پس‌فطرت من!

پس از ابراز احساسات آبیاری‌کننده، پشت سر هم سه تا پیک ودکا بالا انداختم و یک سیگار روشن کردم. یزید برایم از زندگی‌اش تعریف کرد. او پس از این که کلاس ششم ابتدایی‌اش را تمام کرده بود، دوره‌ی کارآموزی [Training] شرکت نفت را آغاز کرد تا پس از آن به عنوان کارگر متخصص در شرکت نفت کار بکند. پس از انقلاب یکی از خواهران یزید که وابسته به یکی از گروه‌های سیاسی بود به زندان افتاد و یزید را هم، که نه سر پیاز بود و نه ته پیاز، دستگیر کردند و به زندان انداختند. بیچاره یزید شش سال در زندان بسر برد و کتف‌‌ِ چپ‌اش به هنگام شکنجه [قپانی] از جا در آمد و به علت عدم مراقبت پزشکی دست‌‌ِ چپ‌اش برای همیشه ناقص شد. یزید از آزارها و اذیت‌هایی که به سرش رفت برایم تعریف کرد. از او پرسیدم: واقعاً با هیچ گروه سیاسی نبودی؟ گفت: «مرد حسابی من حتا از سایه‌ی خودم هم می‌ترسیدم؛ اگر یک میلیون سرباز پشت سر خود می‌داشتم، جرأت مبارزه پیدا نمی‌کردم.» سپس با آهنگ غمگینانه‌ای که از ژرفنای یک انسان از درون شکسته بیرون می‌آید، گفت: «وقتی آدم از بچگی اعتماد به نفس‌اش را از دست بدهد دیگه خیلی سخته آن را دوباره بدست بیاورد.»

می‌دانستم که من در این جنایت روحی سهم بزرگی داشتم، می‌دانستم که من با شور حسینی‌ام چگونه بخش بزرگی از اعتماد به نفس این انسان را نابود کردم. از خودم خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم و فقط زیر لب می‌گفتم: «ببخشید، ببخشید!» یزید که حس کرد من با تمام سلول‌های وجودم طلب بخشش می‌کنم، دستم را گرفت و در پاسخ به «ببخشید‌»‌های من ‌گفت: جان‌ِ من، خودت را اذیت نکن، اگر اذیت میشی، دیگه حرف نمی‌زنم! آخه، تو هم بچه بودی، بچه‌ها که چیزی حالی‌شون نمی‌شه، بچه از کجا بدونه که به دیگری لطمه می‌زنه. بچه‌ها بازی می‌کنند و نمی‌دانند چه می‌گویند و چه می‌کنند. سپس با آهنگ جدی و پرسش‌آمیز گفت: ولی واقعاً چقدر تغییر کردی! اصلاً نمی‌توانم تصورش را بکنم، اصلاً !! اگر با چشم خود نمی‌دیدم باور نمی‌کردم.

گفتم یزید جان: وقتی خدا، این خالق مطلق تغییر می‌کند، من که بنده‌ی نسبی او باشم جای خود دارد.
 

http://www.biniaz.net/?feed=rss2


 


_______________________________________________________

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

: اسم
: ایمیل
پیام

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد