تاریخ انتشار :20.06.2025
اسپرمِ سلطنت: نَفَسهای بیپایان یک سایهی بیجایگاه
سلیمان بایزیدی

بار دیگر، پدیدهی رضا پهلوی از انجماد بیرون خزیده؛ نه با
وعدهی بازگشت، بلکه با ژستی از «آمادگی» برای دورهای که هیچگاه
آغاز نشده، اما ظاهراً همیشه در آستانه است. نام آن را «گذار»
گذاشتهاند؛ مفهومی بیریشه، بیتعریف، بیصراحت، که جایی معلق
میان اشباح سلطنت و زخمهای جمهوریت مانده؛ جایی که وارثان نهاد
پدرسالار، با اسپرمهایی که گویی خاصیت نجاتبخشی دارند، در
تاریکیِ سردخانهی تاریخ در انتظارند تا هرگاه جامعه تب کند، از
لابهلای پلاستیکپیچهای تاریخ بیرون جهند و خود را «آماده»
بخوانند.
و آیا واژهای مفتتر از «آمادگی» برای چنین تنی باقی
مانده؟ آماده برای چه؟ برای تصاحب دولتِ بیصاحب، برای بلعیدن
مرحلهی گذار، برای مدیریت تاریخی که هرگز صاحب آن نبوده، اما با
جسارتی خونسرد آن را در تملک اسپرماتیک خود میپندارد. گویی ایران،
نه یک میدان تفکر و دگرگونی، بلکه انباری از اسناد خانوادگی است که
باید در اتاقنشیمن سلسلهی پهلوی نگه داشته شود.
در این تصویر
کمدیـسیاه، این چهره نه کنشگری سیاسی است، نه حتی سایهای از
آلترناتیو؛ بلکه بیشتر شبیه تغییر رنگ آفتابپرست بر دیوارهای کاخ
سفید است: امروز زبان جمهوریخواهی میزند، فردا لهجهی سلطنت
مشروطه، و پسفردا، شاید در لباس لیبرالِ خستهی پساانقلابی، بر
کاناپههای مخملِ کرمِ کنفرانسهای «ایرانیان مقیم» لم بدهد.
اکنون بر آنم که سخنم را با این تمثیلِ دمدستی ادامه دهم: رضا
پهلوی کلوچهایست در قفسهی بالایی تاریخ، با بستهبندی طلایی و
تاریخ مصرفِ سپریشده؛ با این تفاوت که هنوز کسانی، از سر فقر ایده
یا نوستالژیِ پدرکُشانه، به آن چشم دوختهاند؛ گویی قرار است این
خوراکِ فاسد، بدنِ مجروحِ ملت را نجات دهد.
طنزِ تاریکِ ماجرا
آنجاست که این یادگار سلطنت، خود را تجسمِ دموکراسی جا میزند.
میگوید نه سلطنت میخواهم و نه حکومت، اما از اطرافِ قدرت عقب
نمینشیند؛ همانطور که ارواح در شب، بیصدا در حاشیهی نور پرسه
میزنند تا فرصتی یابند برای تصرفِ قاب. نه حکومت، نه سلطنت، فقط
یک ملت که او را بخواهد، تا او همان نشود که نمیخواهد باشد، اما
همیشه بوده.
گویی پادشاهی، نه ساختاری سیاسی، بلکه نوعی ژنتیکِ
مقدس است؛ نوعی زیستشناسی سلطنتی که هرگاه بحران از راه میرسد،
درهای پنهان را میگشاید و پادزهر را با شناسنامهای خانوادگی عرضه
میکند. وارثی که نه نیاز به مشروعیت دارد، نه حافظهای برای
تاریخ؛ چون ژن دارد، و ژن کفایت میکند.
اما درد ما فقدانِ قدرت
نیست؛ فاجعه، حضورِ نامیرا و بیانقطاعِ «نقشِ پدر» در خیالِ
سیاسیِ ماست. تراژدی، تکرارِ وسواسگونهی تاریخ است، در لباسی
تازه، اما با همان بوی نا. ما هنوز قربانیِ آن میلِ ناخودآگاهی
هستیم که میخواهد کسی از گذشته، از بالای تاریخ، از پشت پرده، از
بالای نردبانِ دیاسپورا بیاید و بگوید: «من آمادهام.»
در این
میانه، اگر چیزی باید منتقل شود، نه قدرت است و نه دولت، بلکه خود
این شبحِ بازتولیدشده. او را باید به موزهی عبرتِ تاریخ سپرد، نه
به میدانِ امیدهای فرسوده. ایران به وارثانِ آماده نیاز ندارد؛ به
جامعهای آماده نیاز دارد: آماده برای تفکر، برای ساختن، برای
پارهکردنِ بندهای وابستگی به «نام خانوادگی».
و شاید روزی،
مردم بهجای مصرفِ آلترناتیوهای پیشساخته، دست به تمرینِ نقد
بزنند و آزادی را چونان ضرورتی اجتنابناپذیر قبول کنند. و آنگاه،
بهجای چهرهی شاهزادگی، تنها با سایهای از گذشته روبهرو خواهیم
بود؛ سایهای که هر بار نوری از خیزشِ مردم بر دیوارِ سیاست
میافتد، از حفرهی زمان سر برمیآورد تا خود را آینده جا بزند.
رضا پهلوی، نه یک گزینهی سیاسی، بلکه بازنماییِ زندهی یک سازوکار
سلطه است؛ چهرهای از پدران، نه بهمثابهی اشخاص، بلکه بهعنوان
ماشینهایی برای بازتولیدِ اطاعت. او باید بیهیاهو از میدان کنار
رود؛ نه چون خطرناک است، بلکه چون بازمانده است. بقایای سردی از
گذشتهای که دیگر نباید آیندهی هیچ جامعهای باشد. او
بازمیگردد، چون ما هنوز نیامدهایم. ما هنوز نتوانستهایم میانِ
استبداد مذهبی و استبداد سکولار فاصلهای آگاهانه بگذاریم. هنوز
نیاموختهایم بدون منجی اندیشیدن را، بدون قیم زیستن را. هنوز در
تبِ نجاتی بیرونی میسوزیم؛ حتی اگر این نجات از ژن باشد، نه از
رنج.
اما زمان، همانگونه که تاریخ را میسازد، توهمات آن را
نیز میسوزاند. و اگر رضا پهلوی روزی به درک برسد، باید خود را نه
ناجی، بلکه سندِ انقضای یک پارادایم بداند؛ سندی برای پایانِ عصرِ
خون بهجای خرد، نام خانوادگی بهجای اندیشه، و تبار بهجای
تجربهی زیسته.
تبعید، خود تراژدی نیست؛ اما گمانِ نجاتبخشیِ
تبعید، دروغیست تاریخی. رضا پهلوی، فرزندِ پادشاهیست که نه با
اجماع آمد و نه با رضایت رفت؛ با وهمِ امنیت ظهور کرد، و با حقیقتِ
آزادی فروریخت. و این فرزند، بهجای واکاویِ این سرنوشت، همچنان
گویی دفترِ پادشاهی را نخوانده امضا میکند.
اما پایان، نه
پایانِ شخص است و نه تنها پایانِ سلطنت؛ بلکه آغازِ نقدِ آن
ساختارهای روانـسیاسی است که همواره «راهحل» را در خارج از خود
میجویند. قدرت، نه از بیرون، نه از بالا، نه از تبار، بلکه تنها
با بیداریِ ناخودآگاهِ جمعی زاده میشود. این بیداری، راهی جز
تربیتِ سیاسی، گفتوگوی آزاد، و نهادسازی ندارد.
و آری، روزی
خواهد آمد که مردم، بهجای نگاه به سقف سلطنتی برای بارشِ نجات، به
زمینِ خویش بنگرند و با دستانِ خود، خاکِ سیاست را زیر و رو کنند.
آن روز، آمادگی نه برچسبی باشد بر پیشانیِ یک وارث، بلکه کیفیتی
جمعی شود: آمادگی برای نقد، برای ساخت، برای شکستنِ زنجیرهای
میراث.
در آن روز، دیگر تهدیدی نیست، و نه وعدهای؛ تنها
تهماندهای از خاطرهای مختوم که دیگر نمیخواهیمش.
________________________________________________________
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام
دریافت نمیشود.
|