مقاله

 

 

تاریخ انتشار :21.11.2021

هنوز نفس میکشم !

hoshyaresmaeil2017@hotmail.com


در 56 سال پیش ما در 20 نوامبر 1965 چشم به جهان گشودیم .
همزمان حدود یک میلیون نفر دیگر چشم به جهان گشود . ما سومین فرزند خانه بودیم . تولد همایونی ما تاثیرات زیادی در طبیعت و زمین و زمان نداشت . یعنی به تخم کسی نبود . بزرگترین جنگ من نبرد بین من و محمود پسرهمسایه در هشت سالگی سر هیچی بود ... پیرزنی پرسید دعوا نکنید ، اصلا سر چی دعوا میکنید ؟ من و محمود هم را نگاه کردیم انگار جوابی نداشتیم ، مُد بود !

اون روزها فکر میکردم شرایط مثل دوران کورموزومی است ، کمی که بدوی میرسی ولی هر چه بیشتر دویدم فهمیدم رسیدنی در کار نیست . فهمیدم این دوران اساسا تفاوت کیفی دارد با آن دوران کورموزومی . اولین تفاوتش این بود که دُم نداشتیم ...


بابای با حالی داشتیم ، هر وقت پول داشت یک پنج سیری عرق سگی میخرید و میگفت به سلامتی ...هر وقت هم پول نداشت وضو میگرفت نماز میخواند و مومن میشد . هر وقت هوس میکردم مدل مویم را
مُد کنم میگفت بذار خودم با ماشین کچل کنم تا بهداشتی باشد . بزرگ که شدیم فهمیدیم بهداشت ربط عجیبی با فقر هم دارد .

با همین فرمان ما میخواستیم بریم جلو ...یعنی نماز میخواندیم و از خدا درخواست کیک یزدی و یام یام میکردیم...


تا اینکه یک روز دایی ما گفت دایی جان چه میکنی ؟ گفتم دایی دعا میکنم خدا به من کیک یزدی و یام یام بدهد...هد...


دایی محسن در گوش من یک چیزی گفت که یادم نیست چی بود ؟ ولی زندگی من بعد از اون درگوشی متحول شد . از آن تاریخ به بعد ما هی میرفتیم بقالی علی شاه و مش باقر ... هی کیک یزدی و یام یام کش میرفتیم و بعد از خدا میخواستیم ما را ببخشد . بعدها فهمیدیم لائیک بودن چیز خوبی است


دایی محسن تنها دایی لائیک خانواده ما بود که در دهه 1360 حکومت اسلامی کل خانواده را قتل عام کرد . دایی و بابای من حدود
بیست سال پیش مُردند . من هنوز نفس میکشم ، گاهی به جای عرق سگی مشروبات دیگر میخورم و گاهی سری به خاطراتم میزنم ، میدانم آخرش باید مثل بابا و دایی و مادر و مش ذبی و بقیه ...بمیرم . دوست دارم وقتی از نظر فیزیکی سالم هستم بمیرم ، حوصله مشکلات فیزیکی و بیماری و درد را ندارم . ولی از همین حالا دلم برای همه چیز زمین تنگ میشود .


بد نبود . 2 نفر هدیه دادند . یک نفر دعوت کرد به رستوران ، تعدادی اس ام اس تبریک داشتم و یک تلفن که البته نتوانستم جواب بدهم ... چند دقیقه بعد زنگ زدم جهت عذرخواهی، گفتم زشت است برای تولد میخواهد تبریک بگوید جواب ندهم . دوست ما گوشی را برداشت و بعد حال پرسی گفت این قرضت رو کی میاری بدی ؟ تمام حواس ادبی من انگار دود شد رفت هوا...گفتم فکر کردم زنگ زدی برای تبریک تولد...گفت  تولدت مبارک وی قرضت رو بیار بده . تو که آدم بد حسابی نبودی ....

 

و اما این مصیبت را با ذکر خاطره ایی از دایی جان به پایان میبرم .

 

سالها پیش یک شب دایی ما گفت برو لباس خوب بپوش تا بریم مسجد ! کف کردم مسجد ؟ اونم دایی من ؟ ولی جدی گفته بود . لباس مدرسه را پوشیدم و با دایی رفتم . وسط شهر کافه یا باری بود که اسمش یادم نیست ، تنها چیزی که از آنجا یادم ماند تبلیغی بود که رویش نوشته بود هی بخورید هی بخورید...ورودی 25 تومان بود . داخل شدیم عده ایی دایی من را مهندس خطاب میکردند و احترام میگذاشتند . مهندس که نبود کارمند پست بود ولی همیشه ظاهرش را مهندسی میزد . من خوردم و دایی جان نوشید . خلاصه اخر شب همراه با دایی مست و ملنگ برگشتیم خانه . بین راه دایی گفت اگر زندایی پرسید کجا بودید ؟ بگو مسجد...

من هم همان را گفتم ولی بوی تند الکی قابل حاشا نبود . زندایی هم زرنگ بود با تمسخر گقت از کی تا جالا تو مسجد به جای شربت گلاب عرق میدهند ؟ د ؟

بعدها دایی گفت یادته اون شب رفته بودیم کافه هی بخورید هی بخورید ... من که پول کافه ندارم . ولی زندایی تو یه پولی توی خیابون پیدا کرد و داد که من ببرم مسجد تا از بلندگو جار بزنن و صاحبش پیدا بشه ...

 

 



21.11.2021
اسماعیل هوشیار
 

 

____________________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

: اسم
: ایمیل
پیام

 

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد