مقاله

 

 

 تاریخ انتشار :07.10.2025

جنگ به‌مثابه کارکردِ سرمایه: از اسطوره‌سازی بلوکی تا مصرفِ بدن‌ها

عبدالباسط سلیمانی



جنگ اوکراین، زمانی که در زمستان ۲۰۲۲ با عبور ستون‌های زرهی روسیه در برابر چشم جهان آشکار شد، نه رخدادی ناگهانی، که انفجاری از انباشت تاریخی، ژئوپولیتیکی، اقتصادی و ایدئولوژیک بود. این جنگ محصول برخورد چند منطق قدرت است که هر یک خود را «ضرورت» می‌نامند: روسیه با زبان امنیت و هویت تاریخی، اوکراین با زبان استقلال و حق انتخاب، و غرب با زبان ارزش‌های دموکراتیک و «نظم بین‌المللی». این زبان‌ها، هنگامی که وارد مدار قهر می‌شوند، از سطح توجیه فراتر می‌روند و به سازوکارهای عینی بسیج، تسلیح، طبقه‌بندی جمعیت‌ها و مهندسی رضایت پیوند می‌خورند.

روسیه روایت خود را بر تهدیدی ساختاری استوار کرده است: گسترش بی‌وقفه ناتو به شرق و امکان استقرار زیرساخت‌های نظامی غرب در خاک اوکراین. کرملین سال‌هاست از «خط قرمز امنیتی» سخن می‌گوید و این چارچوب را با رنگی تاریخی ـ فرهنگی می‌آراید: اوکراین به‌مثابه بخشی از «جهان روسی» بازنمایی می‌شود و سیاست‌های کی‌یف در قبال زبان و هویت روس‌زبانان، انکار موجودیت مشترک معرفی می‌گردد. بر همین بستر، مفاهیمی چون «دِنازِیفیکاسیون» و «حمایت از مردم دونباس» در دستگاه رسمی روسیه کارکردی محوری یافته‌اند.

در مقابل، دولت اوکراین و متحدانش حمله روسیه را تلاشی برای بازسازی امپراتوری و بازگرداندن این کشور به نظمی تصویر می‌کنند که جامعه اوکراینی با انقلاب‌های رنگی و خیزش میدان از آن فاصله گرفته بود. در این روایت، اوکراین حق دارد آزادانه مسیر اقتصادی و امنیتی خود را برگزیند؛ چه با پیوند به اتحادیه اروپا و چه با جست‌وجوی تضمین‌های امنیتی غربی. ورود تانک‌های روسی، از این منظر، نه‌تنها انکار حاکمیت سیاسی، بلکه تحقیر اراده جمعی بود.

ناتو و ایالات متحده نیز با ساختن روایت خاص خود، جایگاهشان را در مقام «مدافعان دموکراسی» تثبیت کردند. آنان خود را ضامن امنیت جمعی معرفی نمودند و استدلال کردند که تجاوز روسیه تهدیدی مستقیم برای نظم جهانی است: اگر مرزها با زور تغییر کنند، هیچ اصل و قراردادی باقی نخواهد ماند. از این رو، حمایت تسلیحاتی، مالی و اطلاعاتی از اوکراین به‌عنوان دفاع از اصول بنیادین نظم بین‌المللی توجیه شد. آموزش نظامی، ارسال سامانه‌های دفاعی و ایجاد کریدورهای لجستیک در همین چارچوب به ابزارهایی ضروری برای حفاظت از جهانی بدل شدند که غرب آن را «لیبرال ـ دموکراتیک» می‌نامد.

اما اگر از سطح روایت‌ها فراتر رویم، معادله به این سه‌ضلعی ساده تقلیل نمی‌یابد. دو ناسیونالیسم، در دو سوی میدان، یکدیگر را تغذیه می‌کنند: ناسیونالیسم روسی با اسطوره «ملت واحد» و «دشمن نازی»، و ناسیونالیسم اوکراینی که شاخه‌های افراطی‌اش جنگ را فرصتی برای تصفیه درونی و تثبیت هویت می‌دانند. در کنار این دو، منطق بلوکی غرب نیز عمل می‌کند: ناتو و ایالات متحده که در مقام «مدافع دموکراسی» ظاهر می‌شوند، اما در عمل با گسترش مرزهای نظامی و ترجمه جنگ به زبان زنجیره‌های تسلیحاتی جهانی، همان منطق سخت قدرت را بازتولید می‌کنند.

این سه گفتمان ــ روسی، اوکراینی و غربی ــ در رقابت و تقابل، یکدیگر را تقویت می‌کنند. حاصل کار نه کاهش منازعه، که تثبیت چرخه‌ای است که نقد و داوری عمومی را حذف می‌کند و ماشین‌های جنگی را در هر سه سوی میدان تغذیه می‌نماید.

از این چشم‌انداز، جنگ اوکراین دیگر «نبرد ارزش‌ها» نیست. آنچه پیش روی ماست، برساختی مادی است از انباشت تسلیحات، مهندسی ترس، تثبیت مرزها و مدیریت جمعیت‌ها. مفاهیمی همچون «امنیت ملی»، «حق تعیین سرنوشت» و «دفاع از نظم» در دهان دولت‌ها به نقابی برای قدرت بدل می‌شوند؛ نقابی که در غیاب چرخه نقد و بازخورد، به‌سرعت به توجیه قهر فرو می‌غلتد.

ریشه‌های این جنگ را نمی‌توان صرفاً به جاه‌طلبی یک رهبر یا توسعه‌طلبی یک بلوک فروکاست. سرچشمه را باید در غلبه شکل‌های سخت قدرت، در نبود نهادهای پاسخ‌گو و عزل‌پذیر، و در فرسایش ظرف‌های عمومی داوری جست. درست در همین نقطه است که وظیفه نقد پدیدار می‌شود: نقدی که تجاوز را بی‌ابهام محکوم می‌کند و حق دفاع را به‌رسمیت می‌شناسد، اما هم‌زمان از ناسیونالیسم دوطرفه، از منطق بلوکی و از ناکامی دیپلماسی حساب‌کشی می‌کند. نقدی که به جای «مردم» به معنای کلی و انتزاعی، به کثرت سوژه‌های درگیر می‌نگرد و بر ظرف‌هایی تکیه دارد که تنها زمانی می‌توانند دفاع را به آزادی ترجمه کنند، نه به سلطه، که سنجش‌پذیر، شفاف و عزل‌پذیر باشند.


کرملین جنگ اوکراین را پاسخی ناگزیر به تهدید غرب معرفی می‌کند. از نگاه رسمی مسکو، ناتو با گسترش بی‌وقفهٔ خود مرزهای روسیه را در محاصره گرفته و استقلال این کشور را در معرض نابودی قرار داده است. اوکراینِ متمایل به اروپا در این روایت نه یک همسایهٔ مستقل، بلکه سکویی بالقوه برای استقرار موشک‌ها و پایگاه‌های غربی در مرزهای روسیه تلقی می‌شود. در کنار این تهدید ژئوپولیتیکی، زبان و هویت روس‌زبانان در اوکراین نیز به‌عنوان بهانه‌ای برای مداخله دائماً برجسته می‌شود: دولت کی‌یف متهم است که فرهنگ روسی را سرکوب کرده و فضای اجتماعی را برای بازگشت «نازیسم» فراهم آورده است. با این منطق، ورود ارتش روسیه نه تجاوز، بلکه «دفاع پیش‌دستانه»، «پاکسازی نازیسم» و «حمایت از مردم دونباس» نامیده می‌شود؛ گویی روسیه بار دیگر وظیفهٔ تاریخیِ جنگ جهانی دوم را بر دوش گرفته است.

اما همین زبان دفاعی، نقابی است که حقیقت تجاوز را می‌پوشاند. روسیه در حالی خود را پرچم‌دار مبارزه با امپریالیسم غربی معرفی می‌کند که در عمل همان منطق امپریالیستی را بازتولید می‌نماید: تصاحب سرزمین، تحمیل هویت، و تثبیت حوزهٔ نفوذ. «ضد امپریالیسم روسی» شکلی از وارونگی ایدئولوژیک است؛ جایی که سلطه با نام مقاومت مشروعیت می‌یابد. حمایت از دونباس به اشغال عملی خاک اوکراین بدل می‌شود؛ دفاع از روس‌زبانان به دستاویزی برای نقض تمامیت ارضی و سرکوب هر صدای مخالف در داخل روسیه تبدیل می‌گردد؛ و شعار مقابله با ناتو، به شبکه‌ای از دادوستدهای نظامی با ایران و کرهٔ شمالی گره می‌خورد، جایی که پهپادها و موشک‌ها با بدن‌های کشته‌شدهٔ اوکراینی‌ها پیوند می‌خورند.

این اسطوره در سطح سیاسی نیز کارکردی دوگانه دارد: در داخل روسیه، هر نقدی بر جنگ با برچسب «خیانت» و «خدمت به غرب» خاموش می‌شود؛ و در خارج، بخشی از نیروهای چپ جهانی به نام مبارزه با امپریالیسم آمریکا، نقد روسیه را تعلیق می‌کنند. این همان چیزی است که می‌توان آن را منطق دوآلیسم اردوگاهی نامید: تقسیم جهان به دو قطب مطلق و واداشتن همهٔ نیروها به انتخاب یکی از آن‌ها. در این منطق، جباریت کوچک‌تر به‌نام مقابله با جباریت بزرگ‌تر تقدیس می‌شود، نقد مستقل به حاشیه رانده می‌شود، و چرخهٔ بازخورد تاریخی ــ یعنی امکان ثبت خطا، نقد و یادگیری ــ بسته می‌گردد.


از زاویهٔ تحلیل مادی، باید دید که چرا این اسطوره چنین نیرویی دارد. جنگ برای روسیه تنها بهانهٔ «امنیت» نیست، بلکه پاسخی است به بحران‌های ساختاری درونی: رکود اقتصادی، افت بهره‌وری، وابستگی به صادرات انرژی و فرسایش توان رقابتی در بازار جهانی. همان‌طور که در تحلیل‌های مارکسیستی از سرمایه‌داری نشان داده شده است، جنگ همواره ابزاری برای رفع موقت بحران سودآوری بوده است: تخریب زیرساخت‌ها، نابودی سرمایهٔ مازاد، بسیج منابع و بازآفرینی بازارها. برای کرملین، مداخله در اوکراین نه‌فقط پروژه‌ای ژئوپولیتیک، بلکه راهی برای بازتولید انسجام داخلی و گشودن مسیر انباشت سرمایه در شرایط بحرانی بود. به همین دلیل، «ضد امپریالیسم روسی» بیش از آنکه پروژه‌ای رهایی‌بخش باشد، کارکردی اقتصادی ـ سیاسی دارد: تبدیل جنگ به موتور بازسازی مشروعیت و بازانباشتی که از دل ویرانی می‌گذرد.

اسطورهٔ «ضد امپریالیسم روسی» دقیقاً بر این زمین استوار است: تجاوز را در پوشش مقاومت عرضه می‌کند، امکان نقد را به نام دشمن بزرگ‌تر خاموش می‌سازد، و بدین‌سان، همان سلطه‌ای را که مدعی نفی آن است، در لباسی دیگر بازتولید می‌کند.

اسطورهٔ «ناسیونالیسم رهایی‌بخش»
دولت اوکراین جنگ را نه صرفاً به‌مثابهٔ دفاعی نظامی، بلکه به‌عنوان لحظه‌ای رهایی‌بخش بازنمایی می‌کند. روایت رسمی کی‌یف بر این ایده استوار است که روسیه تنها مهاجم خارجی نیست، بلکه ادامهٔ یک سلطهٔ تاریخی است که از دوران تزارها تا شوروی بر اوکراین سایه انداخته بود. در این روایت، مقاومت کنونی نه فقط پاسخی به تهاجم ۲۰۲۲، بلکه تداوم مبارزه‌ای است برای بازیابی استقلال، زبان، فرهنگ و تمامیت سرزمینی. اوکراین، خود را «ملت زخمی» می‌بیند که اکنون فرصت تاریخی یافته است تا هویت ملی خود را از سلطهٔ روسی برهاند و دولت مدرن خود را تثبیت کند. در این چارچوب، جنگ به نماد ارادهٔ جمعی بدل می‌شود: هر سنگر و هر سرباز نشانی از ملت واحدی است که می‌خواهد از خاک و آزادی خویش دفاع کند.

این روایت در سطحی واقعی، پژواک مقاومت مشروع یک جامعه در برابر تجاوز است. میلیون‌ها نفر از شهروندان اوکراین واقعاً به جنگ کشیده شدند و تجربهٔ روزمره‌شان ــ از پناهگاه‌ها تا خطوط جبهه ــ حقیقت انکارناپذیری از رنج و دفاع است. اما همین حقیقت جزئی، وقتی در زبان دولت مطلق می‌شود، به اسطورهٔ «ناسیونالیسم رهایی‌بخش» بدل می‌گردد. در این اسطوره، دولت خود را تجسم بی‌واسطهٔ ارادهٔ مردم معرفی می‌کند، گویی هر سیاست امنیتی، هر بسیج اجباری و هر تصمیم نظامی به‌طور مستقیم بیانگر خواست عمومی است.

اما نقد تاریخی نشان می‌دهد که چنین همانی‌سازی خطرناک است. ناسیونالیسم اوکراینی، به‌ویژه در شاخه‌های افراطی، جنگ را فرصتی برای تثبیت قدرت دولت مرکزی و تصفیهٔ درونی دیده است. از سال‌ها پیش از تهاجم روسیه، محدودیت‌های زبانی بر روس‌زبانان و حاشیه‌راندن اقلیت‌ها نشانه‌ای از این روند بودند. در فضای جنگی، این سیاست‌ها تشدید شد و نقد هرگونه سیاست دولت به‌نام «خیانت» و «همسویی با دشمن» خاموش گردید. رهایی‌ای که در روایت رسمی عرضه می‌شود، در عمل می‌تواند به حذف نیروهای ناهمسو، تقویت گرایش‌های شبه‌فاشیستی و تمرکز اقتدار در دست دولت بدل شود. «ناسیونالیسم رهایی‌بخش» در اینجا، به‌جای گشودن افق آزادی، به سازوکار دولت‌سازی خشونت‌محور بدل می‌گردد.

همبستگی رادیکال یعنی بازگرداندن سیاست به زمین زندگی، نه به نقشه بلوک‌ها. یعنی ترجمه دفاع به آزادی، نه به سلطه. یعنی گشودن چرخه بازخورد تاریخی و حفظ نقد بی‌وقفه. یعنی هیچ قدرتی از داوری معاف نباشد و هیچ ضرورت تاریخی نتواند نقد را خاموش کند.

در سطح سیاسی، این اسطوره همان منطق دوآلیسم اردوگاهی را بازتولید می‌کند: هر نقدی بر دولت اوکراین مساوی است با خدمت به مسکو. بدین‌سان، امکان بازخورد تاریخی ــ یعنی ثبت خطاها، شنیدن صدای اقلیت‌ها و یادگیری از تجربه‌ها ــ از بین می‌رود. درست همان‌گونه که کرملین مخالفت را به «خیانت به میهن» تقلیل می‌دهد، دولت اوکراین نیز در سایهٔ جنگ، هر نقدی را به «سود رساندن به دشمن» بدل می‌سازد. این انسداد نقد، به‌ویژه برای جنبش‌های کارگری، زنان و اقلیت‌ها، هزینه‌ای دوچندان دارد: آنها که باید حاملان پروژهٔ رهایی باشند، به حاشیه رانده می‌شوند.

از منظر مادی نیز، این اسطوره در بطن خود کارکردی اقتصادی دارد. جنگ برای دولت اوکراین تنها «رهایی ملی» نیست، بلکه فرصتی برای دسترسی به سرمایه‌های خارجی، قراردادهای بازسازی و ادغام بیشتر در مدار سرمایهٔ جهانی است. همان‌گونه که در تحلیل‌های مارکسیستی از سرمایه‌داری آمده است، جنگ همواره لحظه‌ای برای بازآرایی مناسبات انباشت بوده است: نابودی زیرساخت‌ها، تخریب خانه‌ها و کارخانه‌ها، و سپس بازسازی آن‌ها با سرمایه‌های تازه. در روایت دولت اوکراین، بازسازی پس از جنگ به‌عنوان تحقق آرمان ملی عرضه می‌شود، حال آنکه در سطح واقعی می‌تواند به میدان خصوصی‌سازی‌های گسترده، وابستگی مالی به غرب و حذف طبقات فرودست بدل شود. «رهایی ملی» در این قالب، به معنای رهایی از روسیه است، اما نه لزوماً به معنای رهایی از منطق سرمایه‌داری و دولت‌سالاری.

اسطورهٔ «ناسیونالیسم رهایی‌بخش» بر این اساس عمل می‌کند: مقاومت واقعی مردم را به سرمایهٔ ایدئولوژیک دولت تبدیل می‌کند، نقد را به‌نام «خیانت» خاموش می‌سازد، و پروژهٔ دولت‌سازی را در پوشش رهایی ملی پیش می‌برد. این اسطوره، همانند همتای روسی‌اش، چرخهٔ بازخورد تاریخی را می‌بندد: خطاها ثبت نمی‌شوند، حافظهٔ جمعی یکدست می‌شود و امکان تجربهٔ رهایی مستقل از دولت از میان می‌رود.

از این چشم‌انداز، «ناسیونالیسم رهایی‌بخش» نه انکار مقاومت، بلکه نقد وارونگی آن است. مقاومت واقعی مردم اوکراین مشروع است، اما وقتی به نام ملت و دولت تقدیس می‌شود، به ابزار سلطه بدل می‌گردد. وظیفهٔ نقد در این‌جا، جداسازی این دو سطح است: دفاع مشروع از آزادی و خاک، از یک‌سو؛ و بازتولید اقتدارگرایی در نام ملت، از سوی دیگر. تنها با این تفکیک است که می‌توان رهایی را از اسارت اسطوره بیرون کشید و امکان آن را در نهادهای مستقل، شوراها و جنبش‌های اجتماعی زنده نگه داشت.

اسطورهٔ «دموکراسی ناتویی»
ایالات متحده و ناتو جنگ اوکراین را صحنه‌ای برای دفاع از دموکراسی جهانی معرفی می‌کنند. از نخستین روزهای تجاوز روسیه، زبان رسمی غرب بر این ایده بنا شد که اگر مرزها با زور تغییر کنند، اساس نظم بین‌المللی فرو خواهد ریخت. در این روایت، اوکراین تنها کشوری در معرض حمله نیست، بلکه خط مقدم دموکراسی در برابر اقتدارگرایی روسی است. پشتیبانی مالی و تسلیحاتی، آموزش نظامی، ایجاد کریدورهای لجستیک و ارسال سامانه‌های دفاعی همه با این منطق توجیه شدند که پاسداری از آزادی در اروپا، یعنی پاسداری از آزادی در جهان. در سخنرانی‌های رهبران غربی، جنگ اوکراین به نبردی میان «جهان آزاد» و «استبداد» بدل شد؛ روایتی که یادآور تقسیم‌بندی‌های جنگ سرد است، با این تفاوت که این‌بار به نام دموکراسی و حقوق بشر صورت‌بندی می‌شود.

این روایت نیز مانند روایت روسی بر بخشی از واقعیت تکیه دارد: واقعیت آن‌که جامعه‌ای زیر تجاوز قرار گرفته و برای بقا نیازمند پشتیبانی است. اما همین حقیقت جزئی، هنگامی که در زبان ناتو مطلق می‌شود، به اسطورهٔ «دموکراسی ناتویی» بدل می‌گردد. در این اسطوره، حمایت غربی نه یک انتخاب سیاسی ـ اقتصادی، بلکه وظیفه‌ای اخلاقی معرفی می‌شود؛ گویی هر انتقادی به این پشتیبانی، همسویی با کرملین است. به همین دلیل، زبان دموکراسی در اینجا به ابزار فشار بدل می‌شود: ابزاری برای بسیج افکار عمومی غرب، برای مشروعیت‌بخشی به هزینه‌های کلان نظامی، و برای خاموش‌کردن نقدهای مستقل.

اما نقد تاریخی و مادی این اسطوره را وارونه می‌سازد. نخست، پشتیبانی ناتو مقاومت مشروع اوکراین را در مدار زنجیره‌های تسلیحاتی و اقتصاد جنگی ادغام کرد. صنایع نظامی اروپا و آمریکا از دل این جنگ قراردادهای بی‌سابقه بستند، نرخ سودشان جهش یافت، و بازتولید سرمایهٔ نظامی به‌عنوان موتور اقتصاد جنگی شدت گرفت. دوم، اوکراین در عمل به پیاده‌نظام هژمونی بلوکی بدل شد: استقلال سیاسی‌اش بیش از پیش به تصمیمات واشنگتن و بروکسل گره خورد، و هرگونه تلاش برای دیپلماسی مستقل، تحت فشار روایت «وحدت غربی» خاموش شد. سوم، بازسازی آینده نیز از هم‌اکنون در چارچوب همان منطق بسته می‌شود: صندوق‌های بین‌المللی و شرکت‌های غربی چشم به قراردادهای بازسازی دوخته‌اند، بازسازی‌ای که می‌تواند به میدان خصوصی‌سازی‌های تازه و وابستگی مالی گسترده بدل گردد.

این منطق تازه نیست. ناتو بارها در دهه‌های اخیر از همین زبان «دفاع از آزادی» برای توجیه مداخلات خود استفاده کرده است. در بوسنی، نخستین جنگ هوایی ناتو در ۱۹۹۵ با شعار «حمایت از غیرنظامیان» آغاز شد، اما عملاً لحظهٔ تولد ناتوی نوین بود: اتحادی که پس از فروپاشی شوروی نیازمند فلسفهٔ وجودی تازه‌ای بود و آن را در آتش بالکان یافت. در افغانستان، زبان «مبارزه با تروریسم» بهانه‌ای شد برای دو دهه اشغال و دولت‌سازی که چیزی جز تثبیت حضور نظامی غرب در «قلب اوراسیا» نبود. در لیبی، قطعنامهٔ «حفاظت از غیرنظامیان» به پوششی برای تغییر رژیم و مهار منابع انرژی بدل شد. این نمونه‌ها حلقه‌هایی از یک زنجیرند: زنجیری که هر بار در نقاب «دفاع» ظاهر می‌شود، اما در واقع منطق ژئوپولیتیک سلطه را بازتولید می‌کند. اوکراین تازه‌ترین حلقهٔ این زنجیر است: جایی که شعار «حمایت از دموکراسی» همان نقشی را بازی می‌کند که دیروز «مبارزه با تروریسم» یا «حفاظت از غیرنظامیان» ایفا می‌کردند.


این اسطوره نیز مانند دو اسطورهٔ دیگر، به منطق دوآلیسم اردوگاهی تکیه دارد: یا پشت ناتو و «جهان آزاد» بایست، یا متهم به همسویی با مسکو شود. نتیجهٔ این منطق آن است که نقد استقلالی و بازخورد تاریخی خاموش می‌شود. درست همان‌گونه که کرملین هر مخالفتی را «خیانت» می‌خواند، ناتو نیز هر پرسشگری را «خدمت به کرملین» معرفی می‌کند. چرخهٔ یادگیری، یعنی امکان سنجش سیاست‌ها و ثبت خطاها، در هر دو سوی بسته می‌شود.

از منظر اقتصادی، این اسطوره پاسخی به بحران‌های درونی سرمایه‌داری غرب است. همان‌طور که تجربهٔ بوسنی، افغانستان و عراق نشان داده بود، جنگ برای بلوک غرب ابزاری برای بازسازی سودآوری و بازآرایی هژمونی است. در اوکراین نیز، جنگ فرصتی شد برای تثبیت انسجام غربی، بازتوزیع منابع انرژی، و تقویت جایگاه آمریکا در برابر اروپا. ناتو نه‌تنها به نام دموکراسی مداخله می‌کند، بلکه هر شکستش را به تکرار همان منطق می‌کشاند: از بوسنی به افغانستان، از افغانستان به لیبی، و اکنون از لیبی به اوکراین. شکست‌هایش را نه به حساب نقد، که به حساب «ضرورت» می‌گذارد؛ زیرا در ساختار آن هیچ بازخورد نهادی وجود ندارد.

اسطورهٔ «دموکراسی ناتویی» بر این مبنا عمل می‌کند: مقاومت واقعی را به سرمایهٔ ایدئولوژیک بلوک غرب بدل می‌سازد، نقد مستقل را به‌نام همسویی با دشمن خاموش می‌کند، و از دل جنگ، انباشت نظامی ـ اقتصادی تازه‌ای می‌سازد. رهایی در این چارچوب به تعویق می‌افتد: دفاع مشروع مردم اوکراین نه به آزادی، بلکه به وابستگی تازه ترجمه می‌شود. وظیفهٔ نقد، در اینجا نیز، جداسازی دو سطح است: حمایت از دفاع مشروع، در یک‌سو؛ و افشای منطق بلوکی و ژئوپولیتیک سلطه، در سوی دیگر. تنها در این تفکیک است که می‌توان از اسطورهٔ «دموکراسی ناتویی» عبور کرد و راهی برای رهایی مستقل گشود.


بخش دوم: زیست‌سیاستِ جنگ
تمرکز بر بدن‌ها؛ نه فقط به‌مثابهٔ قربانی، بلکه به‌مثابهٔ سوختِ ماشین‌های جنگی
جنگ پیش از آن‌که مرزهای جغرافیایی را جابه‌جا کند، بدن‌ها را نقشه‌برداری می‌کند: بدن را می‌سنجد، بسیج می‌کند، مصرف می‌کند و به یادبود بدل می‌سازد. سیاستِ جنگ، اگر از زبانش خلع سلاح شود، چیزی جز سازمان‌دهیِ دقیقِ بدن‌ها نیست؛ از لحظهٔ ثبتِ نام در سامانه‌های سربازگیری تا لحظهٔ ثبتِ نام در گورستان‌ها. «بدن» در اینجا نام سطحی است که قدرت بر آن می‌نشیند و از خلال آن عبور می‌کند: سطحی که هم نیروی کار است و هم نیروی آتش، هم داده است و هم هدف، هم ابزار است و هم اثر.

۱. بدنِ انضباط‌یافته/بسیج‌شده

جنگ، پیش از آنکه توپخانه‌ها شلیک کنند، بدن‌ها را به واحدهایی قابل مدیریت بدل می‌کند. هیچ سربازی به میدان فرستاده نمی‌شود مگر آنکه پیش‌تر از خلال لایه‌های بوروکراسی و انضباط عبور کرده باشد: معاینه‌های پزشکی، جدول‌های سنی، سهمیه‌های منطقه‌ای، دستورالعمل‌های قد و وزن، فرم‌های اداری و سامانه‌های ثبت‌نام. این فرآیند، بدن را از موجودی یگانه و زیسته به «عدد» و «سهمیه» تقلیل می‌دهد. بدن، نخست در بایگانی‌ها استاندارد می‌شود تا بعد بتواند در میدان به‌کار گرفته شود. این همان لحظهٔ انضباط است: لحظه‌ای که بدن به معیارهای «قابل‌مصرف بودن» تن می‌دهد.

اما انضباط پایان کار نیست، بلکه پیش‌شرط بسیج است. بدنِ استانداردشده در گام بعدی از متن زندگی روزمره جدا می‌شود و در ریتم جنگی جای می‌گیرد. خواب، تحصیل، کار مزدی، مراقبت خانوادگی و زمان‌های فراغت در تقویمی نظامی ادغام می‌شوند: ساعت خاموشی در پناهگاه، شیفت‌های آموزشی اجباری، حرکت کاروان‌ها، تقسیم غذا بر اساس جیره‌بندی. جنگ، زمان را تصاحب می‌کند و با زمان، بدن را. این همان لحظهٔ بسیج است: جاگذاری بدن در ریتمی که دیگر از آنِ خودش نیست.

این دو لایه ــ انضباط و بسیج ــ هم‌زمان در عرصه‌های غیرنظامی هم عمل می‌کنند. دانشگاه‌ها، کارخانه‌ها، بیمارستان‌ها، مزرعه‌ها و حتی پلتفرم‌های دیجیتال به صف می‌شوند تا بدنی تولید کنند که گرچه لباس نظامی نپوشیده، اما در انضباط و ریتم جنگی مشارکت دارد. «نظامی‌گری صاف‌شده» دقیقاً از همین‌جا زاده می‌شود: جایی که خطوط تولید و خطوط خبر همانند پادگان عمل می‌کنند و بدن‌ها بدون آنکه جبهه را ببینند، در مدار آن کار می‌کنند.

از این منظر، بدنِ انضباط‌یافته/بسیج‌شده، همان حلقهٔ آغازین زیست‌سیاست جنگ است: لحظه‌ای که بدن از سوژهٔ زیسته به واحدی قابل محاسبه و قابل جابه‌جایی تبدیل می‌شود. انضباط، بدن را برای مصرف آماده می‌کند و بسیج، آن را در ریتم مصرف قرار می‌دهد. در این میان، فردیت، اختیار و ریتم شخصی حذف می‌شوند و تنها آن‌چه باقی می‌ماند «قابلیت به‌کارگیری» است؛ قابلیتی که بر اساس فرمان، سهمیه و جدول زمانی تعریف می‌شود.

۲. بدنِ مصرف‌شده/نمادین

جنگ در ظاهر وعدهٔ «استفاده» از بدن‌ها را می‌دهد، اما در واقع عملِ بنیادینش «مصرف» است. بدنِ سرباز در خط مقدم، بدنِ تکنسین پشت میز مونتاژ، بدنِ راننده در کریدورهای لجستیکی و بدنِ پرستار در اورژانس، همگی در نهایت با یک معیار سنجیده می‌شوند: میزان «توان سوختن». ازاین‌رو، در حسابداری جنگی، سوخت انسان و سوخت ماشین در دو ستون یک جدول قرار می‌گیرند. هرچه چرخهٔ تأمین و تعمیر کاراتر شود، ضریب مصرف بدن بالاتر می‌رود. بنابراین، جبهه نزدیک‌تر می‌شود، شیفت‌ها فشرده‌تر و استراحت‌ها کوتاه‌تر. بدن، در این مدار، به یک متغیر در محاسبات لجستیکی تبدیل می‌شود: چند بدن لازم است برای نگه داشتن یک موضع؟ چند بدن باید در کارخانه بسوزند تا یک توپ شلیک کند؟

اما مصرف مادی بدن بدون مصرف معنایی آن دوام نمی‌آورد. همان لحظه‌ای که بدن می‌سوزد، هم‌زمان باید به نشانه بدل شود. «قهرمان»، «شهید»، «خائن»، «داوطلب»، «پناهجو» ــ این‌ها واژه‌های خنثی نیستند، بلکه نقش‌منصب‌هایی زبانی‌اند که بدن‌ها را در سلسله‌مراتبی معنایی جای می‌دهند و مسیر حرکتشان را تعیین می‌کنند. رسانه، مدرسه و منبر سیاسی، بدن را پیشاپیش نام‌گذاری می‌کنند تا خشونت، در مقام «وظیفه» یا «فداکاری»، قابل‌تحمل شود. به همین دلیل، یک جسد اگر فقط توده‌ای بی‌نام باشد، خشونت را برملا می‌کند؛ اما اگر همان جسد «شهید» نام بگیرد، مصرف بدن به سرمایهٔ ایدئولوژیک بدل می‌شود.

یادبود، در اینجا، تکنولوژی حافظه است: به‌جای آنکه اعتراض بسازد، مراسم می‌سازد. قبرها و عکس‌ها و روایت‌ها، شبکه‌ای می‌شوند برای استمرار مصرف، زیرا بدنِ نمادین می‌تواند بدن‌های دیگر را به میدان بکشد. هر قهرمان تازه، وعده‌ای است برای مصرف تازه؛ هر شهید، ذخیره‌ای است برای مشروعیت‌بخشی به تلفات بعدی. بدین‌سان، بدن مصرف‌شده و بدن نمادین دو لحظه از یک فرایند واحدند: یکی در سطح مادی، دیگری در سطح معنایی. جنگ هم‌زمان می‌سوزاند و معنا می‌بخشد؛ نابود می‌کند و قداست می‌سازد. اگر مصرف مادی بدن‌ها به تنهایی می‌بود، جامعه پیش از هر چیز علیه نابودی برمی‌خاست. اما با افزودن مصرف معنایی، نابودی در لباس فداکاری بازآرایی می‌شود. در نتیجه، بدن‌ها نه‌فقط خوراک ماشین‌های جنگی، بلکه خوراک حافظهٔ ایدئولوژیک نیز می‌شوند.

۳. بدنِ داده‌ای/حقوقی

جنگ معاصر بدون داده نمی‌چرخد و داده بدون بدن تولید نمی‌شود. اپلیکیشن‌های هشدار، ردیاب‌های مکانی، دوربین‌های شهری، کارت‌های سوخت، لیست‌های کمک‌رسانی و حتی الگوریتم‌های اولویت‌بندیِ تخلیه، پانورامایی از «بدن‌های قابل‌ردیابی» می‌سازند. بدن در اینجا به سیگنال، به نقطه‌ای در نقشه و به رشته‌ای از داده بدل می‌شود. ازاین‌رو، همان داده‌ای که می‌تواند برای حفاظت به‌کار رود، می‌تواند برای هدف‌گیری هم استفاده شود. یک فرد با کلیک در اپلیکیشن هشدار جان می‌برد؛ اما همان فرد با سیگنالی که از تلفن همراهش ساطع می‌شود، در هدف‌گیری پهپاد به دام می‌افتد. جنگ، در این سطح، بدن را هم‌زمان موضوع مراقبت و موضوع شکار می‌سازد.

اما همین بدنِ داده‌ای تنها در خلأ تکنولوژی وجود ندارد، بلکه در خلأ حقوقی هم قرار می‌گیرد. وضعیت اضطراری معماری حقوق را حول بدن بازنویسی می‌کند: مرخصی‌ها لغو می‌شوند، خروج از کشور ممنوع می‌شود، اموال مصادره و رسانه‌ها توقیف. بنابراین، «مصلحت عمومی» بدل به واژهٔ جادویی می‌شود که همهٔ این نقض‌ها را مشروع می‌سازد. قانون، برای حفظ خود، از خود خارج می‌شود؛ یعنی «استثناء» به قاعده بدل می‌گردد. نخستین جایی که این استثناء نوشته می‌شود، همان بدن است: بدنی که دیگر صاحب حق نیست، بلکه موضوع فرمان است.

به این ترتیب، داده و استثناء دو وجه یک سکه‌اند. بدن وقتی به داده تقلیل می‌یابد، قابلیت کنترل و ردیابی پیدا می‌کند. و هنگامی که به وضعیت استثنایی رانده می‌شود، قابلیت حذف و تعلیق حقوق. داده ابزار شفاف‌سازی است و استثناء ابزار خاموش‌سازی؛ یکی بدن را در دیدرس قرار می‌دهد، دیگری بدن را از حوزهٔ حق بیرون می‌راند. ازاین‌رو، در کنار هم، این دو سازوکار بدن را به واحدی تمام‌عیار برای انضباط، مصرف و حذف بدل می‌کنند.

از همین‌جاست که نقد جنگ ناگهان به «جرم» بدل می‌شود و سکوت به «فضیلت». زیرا بدنی که داده‌اش قابل ردیابی است و حقوقش در وضعیت استثنایی معلق، بیش از هر زمان دیگری در معرض انقیاد کامل قرار می‌گیرد.

۴. بدنِ پیرامونی

جنگ هرگز در مرزهای جغرافیایی‌اش محصور نمی‌ماند؛ موج خشونت و سازمان‌دهی آن، دیر یا زود، بدن‌هایی را درمی‌نوردد که کیلومترها دورتر از خط مقدم قرار دارند. این بدن‌ها «پیرامونی»‌اند، اما نه به معنای بی‌ارتباطی، بلکه به معنای درهم‌تنیدگی غیرمستقیم با ماشین جنگی. آن‌ها در مدار جنگ کشیده می‌شوند، حتی اگر گلوله‌ای به سمتشان شلیک نشود.

فراخوان بدن‌های پیرامونی دو شکل دارد. شکل مستقیم، همان اعزام و سربازگیری است: جوانانی که از حاشیه‌های فقیرنشین به خط مقدم فرستاده می‌شوند؛ کارگرانی که با قراردادهای نظامی از کارخانه‌های دورافتاده به مراکز لجستیک منتقل می‌شوند؛ یا مهاجرانی که با وعدهٔ اقامت یا حقوق ناچیز، در جبهه‌های فرعی به‌کار گرفته می‌شوند. این بدن‌ها به‌ظاهر دور از «ملت اصلی» قرار دارند، اما به‌عنوان ذخیرهٔ جنگی در دسترس‌اند و در بزنگاه، به سادگی مصرف می‌شوند.

شکل غیرمستقیم، گسترده‌تر و پنهان‌تر است. جنگ در این سطح، از طریق شیفت‌های اضافه در صنایع دوکاربرده، فشار بر معیشت، تورم افسارگسیخته، و انقباض خدمات عمومی بدن‌های پیرامونی را به مصرف می‌کشاند. پرستاری که در بیمارستان شهری صدها کیلومتر دورتر از خط مقدم کار می‌کند، در شیفت‌های فرساینده‌اش بدنش را می‌سوزاند تا زنجیرهٔ درمانِ جنگی قطع نشود. کارگر کارخانهٔ فولاد یا پتروشیمی که محصولاتش در ساخت تسلیحات استفاده می‌شود، حتی اگر یونیفورم نظامی به تن نکند، بخشی از مدار مصرف جنگ است. خانواده‌ای که از یارانه‌های اجتماعی محروم می‌شود تا بودجه به ارتش اختصاص یابد، بدن‌هایش را در ریاضت اقتصادی از دست می‌دهد.

بدن پیرامونی همچنین در سطح نمادین مصرف می‌شود: رسانه‌ها از او تصویر شهروندِ مطیع و «پشتیبان جبهه» می‌سازند، همان‌طور که دولت از او مالیات، سکوت و تحمل تورم می‌طلبد. بدن پیرامونی باید کمربندش را سفت کند، زبانش را نگه دارد و کارش را بیشتر کند. در این منطق، پیرامون همان پشت‌جبهه است: جایی که بدن‌ها به شکل پراکنده اما انبوه، برای استمرار جنگ قربانی می‌شوند.

این بدن‌ها اگرچه بر صفحهٔ خبر کمتر دیده می‌شوند، اما در ترازنامهٔ جنگ حضوری دائمی دارند. همان‌جایی که هزینه‌ها اجتماعی و سودها خصوصی می‌شوند: هزینهٔ فرسودگی و بیماری بر دوش طبقات فرودست، و سود قراردادهای نظامی در جیب الیگارش‌ها و شرکت‌های چندملیتی. بدن پیرامونی نشان می‌دهد که جنگ، حتی وقتی مرزهایش را نمی‌بینیم، همچنان از رگ‌ها و ریه‌ها و شانه‌های ما عبور می‌کند.

۵. بدن/طبقه/جنسیت

جنگ بی‌طرف نیست؛ انتخاب می‌کند کدام بدن بیشتر در معرض مصرف باشد. طبقات فرودست سهم بیشتری از سربازگیری، کار خطرناک و بی‌ثباتیِ پساجنگ دارند؛ آنان نخستین کسانی‌اند که به جبهه فرستاده می‌شوند و آخرین کسانی‌اند که سهمی از بازسازی می‌برند. زنان بار نامرئی نگه‌داری، مراقبت و بازتولید اجتماعی را بر دوش می‌کشند: پرستاری از مجروحان، نگه‌داری از سالمندان، کودکان و سربازان بازگشته، و در عین حال، خود در صف تبعیض ساختاری و خشونت جنسی می‌ایستند. اما دایرهٔ این ستم جنسیتی محدود به زنان نیست.

اقلیت‌های جنسی و جنسیتی ــ از افراد ال‌جی‌بی‌تی‌کیو+ تا کسانی که هنجارهای بدن و جنسیت غالب را بازنمایی نمی‌کنند ــ در وضعیت جنگی بیش از پیش هدف حذف و خشونت‌اند. آنان در روایت ملی‌گرایانه به‌عنوان «دیگری» نامشروع نشانه‌گذاری می‌شوند، چه به‌عنوان انحراف اخلاقی و چه به‌عنوان تهدید به انسجام ملی. در اردوگاه‌ها و صفوف آوارگی، تبعیض علیه آنان شدیدتر می‌شود؛ خشونت نمادین (توهین، حذف از روایت قهرمانی ملت) با خشونت فیزیکی (ضرب‌وشتم، تعرض، طرد از خدمات) درهم می‌آمیزد. جنگ، به‌نام «ملت واحد»، بدن‌هایی را که از الگوی غالب جنسیتی یا قومی فاصله دارند، به حاشیه می‌راند یا نابود می‌کند.

بنابراین، اگرچه جنگ با زبان «ملت» سخن می‌گوید، اما در عمل با منطق طبقه، جنسیت، قومیت و هنجارهای جنسی/جنسیتی کار می‌کند: سلسله‌مراتبی از بدن‌ها می‌سازد، برخی را ارزشمند و قهرمان می‌نامد، برخی را مصرفی و قابل حذف، و برخی را اساساً نامرئی. زیست‌سیاست جنگ در این سطح، یعنی تولید تفاوت‌های سلسله‌مراتبی میان بدن‌ها برای مصرف بهتر آنها در میدان قهر.

۶. بدن و اقتصادِ جنگی

آن‌جا که سرمایه با بحران روبه‌رو می‌شود، جنگ بدن‌ها را به پل عبور از بحران بدل می‌کند. نیروی کار ارزان‌تر، منضبط‌تر و آماده‌تر برای اضافه‌کاریِ «وطن‌دوستانه» می‌شود؛ ساعات کار طولانی‌تر، مرخصی‌ها لغو یا محدود، و مزدها در پوشش شعارهای ملی‌گرایانه فریز می‌شوند. قراردادهای نظامی، خطوط تولید را «مصمم» می‌کند: کارخانه‌ها با توجیه «ضرورت ملی» از قوانین کار معاف می‌شوند، اتحادیه‌ها خاموش یا سرکوب، و هر اعتراض کارگری به‌نام خیانت یا تضعیف جبهه جرم‌انگاری می‌شود.

پس از تخریب، بازسازی به میدان دیگری برای مصرف بدن‌ها بدل می‌شود: لشکر کارگران موقت، پیمانکاران بی‌ضمانت، مهاجران اجباری و آوارگانی که برای بقا ناگزیر از پذیرش شرایط برده‌وارند. همان‌گونه که جنگ در لحظهٔ قهر سرمایهٔ مازاد را نابود می‌کند، در لحظهٔ بازسازی نیز بدن‌های مازاد را جذب می‌کند: بدن‌هایی که در وضعیت عادی بیکار یا طردشده بودند، اکنون به نیروی کار ارزان در پروژه‌های بازسازی بدل می‌شوند.

در این مدار، بدن نه فقط «هزینهٔ جنگ»، که «شرطِ سود» است: تخریب و بازسازی، دو چهرهٔ یک اقتصاد جنگی‌اند که با خون و عرق بدن‌ها تغذیه می‌شوند. سرمایهٔ نظامی و مالی از دل مرگ و ویرانی مجدداً زاده می‌شود، و بدن‌ها همان خاک و کود این زایش‌اند. اینجاست که جنگ، در عمق خود، چهرهٔ اقتصادی‌اش را آشکار می‌کند: سیاستِ بدن‌ها، در نهایت، سیاستِ سود است.

۷. بدن و حقیقت

سرانجام، جنگ حقیقت را نیز بر بدن می‌نویسد. بدنِ شکنجه‌شده، بدنِ قطع‌عضو، بدنِ بی‌نام در سردخانه، بدنِ کودکِ بی‌مدرسه، بدنِ کارگرِ بی‌شیفت ــ این‌ها صورت‌بندی‌های مادی حقیقت‌اند. حقیقت در اینجا دیگر گزاره‌ای زبانی یا ادعایی رسانه‌ای نیست؛ حقیقت به‌صورت زخم، جای گلوله، جای خالیِ دست یا پا، و غیاب چهره در عکس خانوادگی پدیدار می‌شود. حقیقتِ جنگ، در این معنای سخت و عینی، چیزی است که روی گوشت و استخوان حک می‌شود و از این‌رو پاک‌کردنی نیست.

هر روایتی که این سطور را پاک کند، به اسطوره بدل می‌شود: چه روایتِ پیروزی و قهرمانی باشد، چه روایتِ ملی‌گرایی و بلوکی. اگر خون و زخم و محرومیت حذف شوند، آن‌چه باقی می‌ماند ایدئولوژی است. در مقابل، هر نقدی که از همین بدن‌ها آغاز کند ــ از بدنِ شکنجه‌شده و گرسنه و آواره ــ امکان رهایی را به یاد می‌آورد. بدن، در این معنا، بایگانی حقیقت است: حافظه‌ای زنده که در برابر فراموشی مقاومت می‌کند.

حقیقت جنگ، به همین دلیل، نه در زبان قدرت‌ها بلکه در بقایای بدن‌هاست؛ در سردخانه‌ها و بیمارستان‌ها، در صفوف پناهندگی و در سنگرهای خالی. این حقیقت، اگر دیده و بازشناخته نشود، جای خود را به اسطوره می‌دهد. اما اگر نقد فلسفی از همین جایگاه آغاز شود، بدن به نقطهٔ عزیمتِ سیاست رهایی بدل خواهد شد.

۸. بدنِ کودک

یکی از نقاط کور و در عین حال هولناک این مدار، بدنِ کودک است. کودکانی که هنوز به مدرسه می‌روند، در ویدئوها و خبرها به صف‌های نظامی برده می‌شوند؛ آموزش تیراندازی، پرچم‌داری، شعارهای ملی‌گرایانه و حتی تمرین‌های شبه‌نظامی به آنها داده می‌شود. این «پیش‌نظامی‌سازی کودکی» تنها در روسیه یا اوکراین رخ نمی‌دهد؛ در هر سوی جنگ، روایت ملی‌گرایی و امنیت، کودکی را از میدان بازی به میدان رژه منتقل می‌کند. کودک، به‌جای آن‌که حامل آینده‌ای باز باشد، به پیش‌نویس سربازی آینده بدل می‌شود.

بدنِ کودک در اینجا دو بار مصرف می‌شود: نخست، به‌عنوان نماد «بی‌گناهی قربانی» در رسانه‌ها، برای بسیج عاطفی جامعه و مشروعیت‌بخشی به خشونت؛ دوم، به‌عنوان «سوخت آینده» برای تضمین استمرار ماشین جنگی. جنگ نه تنها زمان حال را می‌بلعد، بلکه آینده را نیز می‌بلعد: وقتی کودکی به یونیفورم پوشانده می‌شود و به دست گرفتن سلاح را تمرین می‌کند، یعنی فردا نیز از پیش تصاحب شده است.

زیست‌سیاست جنگ، با کشاندن کودکان به مدار نظامی‌گری، نشان می‌دهد که دیگر چیزی از «حوزهٔ مصونیت» باقی نمانده است. مدرسه و پناهگاه یکی می‌شوند؛ کتاب درسی و دفترچهٔ سربازگیری بر یک میز می‌نشینند. آینده، به‌جای آن‌که عرصهٔ امکان باشد، در همان لحظه به «ذخیرهٔ استراتژیک» بدل می‌شود.

از این منظر، کودک نه حاشیهٔ جنگ، بلکه قلب آن است. زیرا جایی که کودکی به میدان نظامی‌گری کشیده شود، چرخهٔ خشونت بازتولید می‌شود؛ حافظهٔ جمعی آلوده می‌گردد؛ و نسل‌های بعدی پیشاپیش در مدار قهر قالب‌ریزی می‌شوند. اینجاست که وظیفهٔ نقد فلسفی و مداخلهٔ رهایی‌خواهانهٔ چپ روشن‌تر از همیشه می‌شود: دفاع از کودکی، یعنی دفاع از آیندهٔ رهایی؛ و نقد ملی‌گرایی و بلوک‌گرایی، یعنی گشودن فضایی که در آن بدن کودک دوباره به بازی، یادگیری و آزادی بازگردانده شود، نه به صفوف نظامی.

بدن روسی در این جنگ، پیش از آنکه در سنگر ظاهر شود، در صف بوروکراسی و انضباط اضطراری شکل می‌گیرد. فرمان‌های بسیج جزئی یا سراسری، جدول‌های سنی و مهارتی، معاینات پزشکی تسریع‌شده و سامانه‌های الکترونیک احضار، بدن را از فردیت روزمره به واحدی قابل‌فرمان تبدیل می‌کنند. طبقات فرودست و پیرامون‌های قومی سهم بیشتری از احضار و تلفات دارند و زنان بار نامرئی بازتولید جنگ را بر دوش می‌کشند. مصرف مادی بدن با مصرف معنایی جفت می‌شود: رسانه‌های رسمی بدن‌های کشته‌شده را به «قهرمان» یا «شهید» بدل می‌کنند و آنهایی را که می‌گریزند «خائن» یا «ترسو» می‌نامند. در حسابداری جنگی، بدن همان‌قدر مصرف‌شدنی است که ماشین و سوخت. حقیقت جنگ در اینجا روی بدن نوشته می‌شود: قطع عضو، سردخانه‌های بی‌نام، فرسودگی کار جنگی و غیاب در عکس‌های خانوادگی.

بدن‌های اوکراینی: دفاع، دولتی‌سازی و دوپارگی زیست
بدن اوکراینی هم‌زمان حامل دفاع مشروع و موضوع دولت‌سازی جنگی است. داوطلبی و بسیج اجباری، ادغام زندگی روزمره در تقویم پناهگاه‌ها و خطوط جبهه، و جابه‌جایی میلیونی آوارگان، همه بدن اوکراینی را در ریتم جنگی جا می‌گذارند. ناسیونالیسم رهایی‌بخش بدن مدافع را قهرمان‌سازی می‌کند و نقد را به «خیانت» تقلیل می‌دهد. اقلیت‌های زبانی و جنسی و کسانی که از روایت ملی‌گرایانه بیرون می‌افتند، در حاشیه نمادین و در معرض حذف قرار می‌گیرند. اقتصاد جنگی، کار مزدی را فشرده می‌کند و بازسازی آینده را به میدان پیمانکاری‌های بی‌ضمانت بدل می‌سازد. کودکان میان مدرسه و پناهگاه، به ذخیره‌ای استراتژیک برای فردا قالب‌ریزی می‌شوند.

بدن‌های ایرانی: تکنیک، دوکاربردی‌سازی و اتصال دوردست
بدن ایرانی، مهندسان و تکنسین‌ها و کارگران خطوط مونتاژ، در مدار جنگ از راه دوکاربردی‌سازی صنایع جذب می‌شوند. مهارت فنی به قطعه‌ای از زنجیره پهپاد و مهمات تبدیل می‌شود. این دوکاربردی‌سازی اغلب با معافیت از قانون کار یا نادیده‌گرفتن مطالبات صنفی به نام «ضرورت ملی» همراه است؛ سازوکاری که هم نیروی کار را بی‌دفاع می‌سازد و هم اتحادیه‌ها را از میدان خارج می‌کند. این بدن‌ها لباس نظامی نمی‌پوشند، اما در ریتم جنگی کار می‌کنند: شیفت‌های فشرده، استانداردهای کیفی سخت‌گیرانه و محرمانگی داده‌ها بدن را هم نیروی کار و هم موضوع انضباط می‌سازد. مصرف نمادین در سطح رسانه‌ای با مصرف مادی در سطح تولید گره می‌خورد: «افتخار فناوری» در پوشش ملی، جای استثمار و تعلیق حقوق صنفی را می‌گیرد. هزینه‌ها اجتماعی و سودها خصوصی می‌شوند.

بدن‌های کره‌ای: حضور برون‌مرزی و سوخت انسانی صادراتی
بدن‌های کره‌ای از کرهٔ شمالی که به جنگ فرستاده می‌شوند ــ چه در قالب گزارش‌های اعزام محدود و چه در روایت کشته‌شدگان ــ نشان می‌دهند چگونه جنگ انسان خارجی را نیز مصرف می‌کند. قرارداد و معاوضهٔ سلاح با بدن گره می‌خورد: ابزار کره‌ای و بدن کره‌ای هم‌زمان خرج می‌شوند. وضعیت استثنایی حقوقی و پوشیدگی اطلاعات، حقیقت را در هاله قرار می‌دهد، اما منطق آشکار است: پیرامونی‌ترین مناطق هم به ذخیرهٔ جنگ بدل می‌شوند. بدن مهاجر یا سرباز، سوخت ارزان یک منازعهٔ دور است.

بدن‌های اروپایی: پشت‌جبهه صنعتی و ریاضت اجتماعی
بدن اروپایی در صنایع نظامی، کریدورهای لجستیک و زیرساخت انرژی بسیج می‌شود. اضافه‌شیفت، انجماد دستمزد به نام «امنیت» و اولویت‌دادن بودجه دفاعی بر رفاه، ریتم زندگی را تغییر می‌دهد. اتحادیه‌های کارگری در فشار «وحدت جنگی» به سکوت فراخوانده می‌شوند و اعتراض به‌سرعت با برچسب «تضعیف جبهه» مواجه می‌گردد. هم‌زمان، بدن شهروند به بدن داده‌ای بدل می‌شود: واحدی در نظرسنجی‌ها، کلیکی در شبکه‌ها، نشانه‌ای در آمار حمایت. در روایت رسانه‌ای «پشتیبان جبهه» است، و در واقعیت «پشت‌جبهه کارمزدی». در ترازنامه جنگ، هزینه‌ها اجتماعی می‌شوند و سودها به جیب الیگارش‌ها و صنایع نظامی می‌روند.

مهندسی زیست روزمره و حافظه جمعی
جنگ تنها خطوط جغرافیا را جابه‌جا نمی‌کند، بلکه تار و پود زمان و حافظه را از نو می‌بافد. روزمرگی انسان‌ها در این میدان به ریتمی تحمیل‌شده درمی‌آید: ساعت‌ها با آژیر تنظیم می‌شوند، چرخهٔ تولید با قراردادهای تسلیحاتی هم‌زمان می‌شود، و حتی مناسک سوگواری با تقویم نظامی هم‌پوشان می‌گردد. زیست روزمره، در این شرایط، از مسیر طبیعی خود منحرف می‌شود و در مدار جنگ بازتعریف می‌شود.

چهار صحنه اصلی این مهندسی را آشکار می‌سازند. پناهگاه، جایی که بدن‌ها به زمان اضطراری خو می‌گیرند و زندگی به تعلیق درمی‌آید. کارخانه، جایی که ریتم کار مزدی با منطق جنگ یکی می‌شود و بدن‌ها به ابزار بازتولید ماشین‌های نظامی بدل می‌گردند. رسانه، جایی که حافظه جمعی نه از کثرت تجربه‌ها، بلکه از روایت‌های گزینشی قهرمانی و خیانت شکل می‌گیرد. و گورستان، جایی که مرگ‌ها به ردیف‌های منظم تبدیل می‌شوند و بدن‌ها پس از مصرف مادی، به سرمایهٔ نمادین برای دولت و ملت بدل می‌گردند. در این مهندسی، خانواده به پشت‌جبهه تقلیل می‌یابد، کودکی به «ذخیرهٔ آینده»، و سوگواری به آیینی برای تداوم جنگ. حافظه جمعی از مسیر انتقاد و تنوع تجربه‌ها تهی می‌شود و به زبانی یکدست فروکاسته می‌شود: زبانی که تنها دو جایگاه باقی می‌گذارد، قهرمان و خائن.

حقیقت جنگ دقیقاً در همین بازآرایی نمایان می‌شود: در شکاف میان زیستن در پناهگاه و بی‌خانمانی آوارگی، در تضاد میان خط تولید و خط مقدم، در فاصلهٔ میان تصویر رسانه‌ای و واقعیت جسم‌های فرسوده، و در سکوت منظم ردیف‌های قبر. جنگ، هم بدن‌ها و هم حافظه‌ها را مصرف می‌کند؛ و اگر این حافظه در چرخهٔ نقد قرار نگیرد، به اسطوره بدل می‌شود. تنها نقدی که از این حافظه آغاز کند، می‌تواند امکان رهایی را زنده نگاه دارد.

همبستگی رادیکال
جنگ اوکراین در نگاه نخست شاید صرفاً رویارویی دو دولت یا دو بلوک نظامی به‌نظر برسد، اما هرچه عمیق‌تر بنگریم، آشکار می‌شود که این جنگ نه «نبرد ارزش‌ها»ست و نه «ضرورت‌های تاریخی»؛ بلکه هم‌زمان میدان برخورد سه اسطوره و صحنه بازتولید یک منطق واحد است. اسطوره «ضد امپریالیسم روسی»، اسطوره «ناسیونالیسم رهایی‌بخش اوکراینی» و اسطوره «دموکراسی ناتویی» در ظاهر متعارض‌اند، اما در عمق خویشاوندند: هر سه خشونت را مشروع می‌سازند، امنیت را به زبان انباشت تسلیح بازنویسی می‌کنند، و نقد را به نام «ضرورت» خاموش می‌کنند. به بیان دیگر، هر سه در چارچوب منطق بلوکی عمل می‌کنند، حتی اگر در ظاهر در تضاد باشند.

زیست‌سیاست جنگ ــ یعنی شیوه‌ای که قدرت از خلال بدن‌ها و زندگی روزمره اعمال می‌شود ــ نشان داد که جنگ تنها جغرافیای مرزها را جابه‌جا نمی‌کند، بلکه تار و پود بدن‌ها و حافظه‌ها را هم مهندسی می‌کند. بدن‌ها از خلال بوروکراسی بسیج می‌شوند، در خط مقدم یا کارخانه مصرف می‌گردند، در رسانه‌ها به قهرمان و خائن تقسیم می‌شوند و در گورستان‌ها به سرمایه نمادین بدل می‌شوند. روسی، اوکراینی، ایرانی، کره‌ای یا اروپایی بودن تفاوتی نمی‌کند؛ همه در مدار جنگ به درجات گوناگون به سوخت بدل می‌شوند. جنگ، هم بدن‌ها را می‌بلعد و هم حافظه جمعی را: تاریخ نه بر پایه تنوع تجربه‌ها، بلکه به زبان قهرمانان و خائنان نوشته می‌شود.

از این چشم‌انداز، جنگ اوکراین استثنا نیست؛ نمونه‌ای است از کارکرد ساختاری سرمایه در لحظه بحران. سرمایه، زمانی که با افت سود و فرسایش بازار روبه‌رو می‌شود، به تخریب و جنگ متوسل می‌گردد: تخریب به‌مثابه مقدمه بازانباشتی تازه (یعنی نابودی سرمایه‌های مازاد برای بازگشایی مسیر سودآوری)، مصرف بدن‌ها به‌مثابه شرط سود، و بلعیدن حافظه‌ها به‌مثابه تضمین تداوم سلطه. هر بار که نقد به نام دشمن بزرگ‌تر به تعویق می‌افتد، چرخه بازخورد تاریخی بسته می‌شود و همان خطاها دوباره تکرار می‌شوند.

در چنین شرایطی، وظیفه چپ یک انتخاب تاکتیکی نیست، بلکه ضرورتی وجودی است. نخستین وظیفه، گسستن از منطق بلوکی است. روسیه و ناتو در آینه یکدیگر روایت‌هایی متضاد اما هم‌خانواده می‌سازند: یکی به نام «مبارزه با امپریالیسم غربی» و دیگری به نام «دفاع از دموکراسی». اما هر دو به یک منطق تعلق دارند: امنیت در گرو سلاح، رهایی در گرو دولت‌سازی، عدالت در گرو بلوک‌بندی. اگر چپ به یکی از این دو تن دهد، به پیاده‌نظام همان منطق بدل می‌شود. استقلال در اینجا تنها یک شعار سیاسی نیست، بلکه شرط امکان رهایی است: ایستادن بر زمینی دیگر که در آن نقد معلق نمی‌شود و هیچ پرچمی از نقد معاف نیست.

وظیفه دوم، نقد دوآلیسم اردوگاهی و بازگشایی چرخه بازخورد است. دوآلیسم اردوگاهی ــ یعنی تقسیم جهان به دو قطب مطلق و مجبور کردن نیروها به انتخاب یکی از آن‌ها ــ همان سازوکاری است که نقد را بی‌اعتبار می‌سازد. هر نقدی بر روسیه به معنای خدمت به ناتو تعبیر می‌شود و هر نقدی بر ناتو به معنای همسویی با کرملین. این منطق ساده اما مرگبار حافظه جمعی را تهی می‌کند، خطاها را می‌پوشاند و جباریت را در لباسی تازه بازتولید می‌نماید. تاریخ نمونه‌های روشنی دارد: از اروپا در دهه ۱۹۳۰، که نقد استالینیسم به نام مبارزه با فاشیسم معلق شد، تا ایران پس از ۱۳۵۷، که شوراها و سندیکاها به نام «مبارزه با امپریالیسم» نابود شدند. هرجا نقد به «فعلاً» حواله داده شد، همان‌جا جباریت با پرچمی تازه باززاده شد. بازگشایی چرخه بازخورد یعنی نقد باید بی‌وقفه و هم‌زمان متوجه هر دو قطب سلطه باشد: هم ناسیونالیسم ارتجاعی روسی و هم امپریالیسم غربی؛ هم دولت‌های اقتدارگرای شرقی و هم دولت‌های غربی که به نام دموکراسی ریاضت اقتصادی و اقتصاد جنگی را تحمیل می‌کنند. نقد اگر به تعویق بیفتد، دیگر هرگز فرا نخواهد رسید.

وظیفه سوم، تصدیق دفاع مشروع مردم اوکراین است، اما بدون مشروعیت‌بخشی به ماشین‌های جنگی. هیچ تجاوزی مشروع نیست و مقاومت در برابر آن حقی انکارناپذیر است. اما دفاع مشروع زمانی رهایی‌بخش است که در مدار دولت‌ها و بلوک‌ها حل نشود. لحظه‌ای که دفاع مردمی به زبان «امنیت ملی» یا «حفاظت از دموکراسی» ترجمه می‌شود، به ابزاری برای سلطه بدل می‌گردد. دفاع رهایی‌بخش دفاعی است که سنجش‌پذیر و نقدپذیر باشد و به نهادهایی پاسخ دهد که شفاف، مستقل و عزل‌پذیرند. هر دفاعی که به ماشین‌های جنگی گره بخورد، همان سلطه‌ای را بازتولید می‌کند که در آغاز علیه آن شکل گرفته بود.

وظیفه چهارم، ساختن ظرف‌های واقعی رهایی است: شوراها، اتحادیه‌های آزاد، نهادهای مستقل، شبکه‌های فمینیستی و جنبش‌های ضدنظامی‌گری. این نهادها تنها جایگاه‌هایی‌اند که می‌توانند دفاع را به آزادی پیوند بزنند، زیرا بر چرخه بازخورد بنا می‌شوند: نقدپذیر، قابل عزل و متکی بر حافظه جمعی.

شوراها خطاها را ثبت می‌کنند و نمی‌گذارند تجربه‌ها به اسطوره بدل شوند. جنبش‌های فمینیستی مصرف نامرئی بدن زنان را افشا می‌کنند. اتحادیه‌های کارگری در برابر اقتصاد جنگی مقاومت می‌سازند. گروه‌های ضدنظامی‌گری آینده کودکان را از نظامی‌سازی نجات می‌دهند. این ظرف‌ها برخلاف دولت‌ها و بلوک‌ها وفاداری کور تولید نمی‌کنند، بلکه امکان بازخورد و یادگیری مداوم را فراهم می‌آورند. نمونه‌های زنده این ظرف‌ها را می‌توان در مقاومت اتحادیه‌های کارگری فرانسه علیه ریاضت اقتصادی، در شبکه‌های فمینیستی آمریکای لاتین علیه خشونت دولتی، یا در شوراهای محلی کردستان سوریه دید که با همه محدودیت‌ها، تلاش کردند دفاع را به خودمدیریتی و آزادی ترجمه کنند.



این وظایف در کنار هم، همان چیزی‌اند که معنای «همبستگی رادیکال» را می‌سازند. همبستگی رادیکال یعنی پیوندی فراتر از بلوک‌ها و مرزها، بر اساس بدن‌های واقعی و تجربه‌های زیسته. این پیوند بر سربازی استوار است که در خط مقدم سوخته، بر آواره‌ای که در مرزها سرگردان است، بر کارگری که در کارخانه‌های تسلیحاتی فرسوده می‌شود، بر زنی که بار مراقبت و خشونت را هم‌زمان بر دوش می‌کشد، و بر کودکی که به یونیفورم پوشانده می‌شود. این بدن‌های متکثر، اگرچه پراکنده‌اند، رشته‌های واقعی یک همبستگی‌اند.

همبستگی رادیکال به این معنا فقط یک افق نظری نیست، بلکه می‌تواند در قالب‌های عینی نیز شکل بگیرد. از دل همان چهار وظیفهٔ چپ، مصداق‌های عملی نیز سر برمی‌آورند: ایجاد صندوق‌های همبستگی مستقل کارگری که بتوانند فشار معیشتی را از دوش بدنهٔ مقاومت بردارند؛ شکل‌دادن شبکه‌های ضدنظامی‌سازی مدارس و کودکی که مانع از تبدیل نسل آینده به ذخیرهٔ جنگ شوند؛ و سازمان‌دهی اتحادهای فراملی سندیکایی علیه اقتصاد جنگی که کارگران کشورهای مختلف را به‌جای صفوف ملی، در یک صف طبقاتی گرد آورد. این نمونه‌ها نشان می‌دهند که چگونه می‌توان از دل نقد نظری، ابزارهایی عملی برای گسست از منطق بلوکی و دوآلیسم اردوگاهی ساخت.

همبستگی رادیکال یعنی بازگرداندن سیاست به زمین زندگی، نه به نقشه بلوک‌ها. یعنی ترجمه دفاع به آزادی، نه به سلطه. یعنی گشودن چرخه بازخورد تاریخی و حفظ نقد بی‌وقفه. یعنی هیچ قدرتی از داوری معاف نباشد و هیچ ضرورت تاریخی نتواند نقد را خاموش کند.

چنین همبستگی‌ای تنها بدیلی است که می‌تواند دوآلیسم اردوگاهی را در هم بشکند، اسطوره‌ها را بی‌اعتبار کند و از دل جنگ، افقی برای رهایی بگشاید. رهایی‌ای که نه از اتاق‌های جنگ، بلکه از شوراها، جنبش‌های اجتماعی، نهادهای مستقل و پیوند مبارزات جهانی زاده می‌شود. این همان معنای همبستگی رادیکال است: وفاداری به زندگی در برابر منطق مرگ؛ وفاداری به کثرت سوژه‌ها در برابر اسطوره‌های دولت‌ها؛ و وفاداری به آزادی در برابر هر شکل از سلطه.

zamane

 

 

________________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

:

اسم

:

ایمیل

پیام


 

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد