چرا نتوانستيم علم جامعهشناسي را بومي كنيم؟
هوشنگ ماهرویان
نسل ما دو جامعهشناس از شهر كاشان داشت. يكي دكتر اميرحسين آريانپور و
ديگري دكتر احسان نراقي.
اين دو جامعهشناس دو پروژه مختلف داشتند كه به نظر من هر دو با شكست مواجه
شد.
دكتر اميرحسين آريانپور سه كتاب مهم دارد. يكي «زمينه جامعهشناسي» كه
بيشتر ترجمه- تاليف است. دومي «فرويد و فرويديسم» و سومي كتاب «در آستانه
رستاخيز». دكتر آريانپور تفكر ماركسي داشت. كلاسهاي دانشگاهياش پر از
جمعيت دانشجو ميشد. او عملا مباني تفكر ماركسي را توضيح ميداد. اما او در
همان مباني ماند و نتوانست جلوتر بيايد، به جامعه خود نگاهي بياندازد و حتي
كوششي در بومي كردن تفكرات ماركسي خود نمايد.
اگر شاخص گفتمان جامعهشناسي را نقدپذيري آن بدانيم، گفتار و نوشتار دكتر
آريانپور نقدناپذير بود. يا بهتر بگويم ايدئولوژيك بود. پس ما هم كه
روشنگري را به خود نديده بوديم و از تفكري اسطورهاي برخوردار بوديم اين
نقدناپذيري را با آغوش باز ميپذيرفتيم و بر جمعيت كلاسهاي دكتر آريانپور
ميافزوديم.
اگر در آن زمان كسي ميآمد و ميگفت هيچ پارادايم جامعهشناسي نيست كه
بتواند كل پديدههاي اجتماعي را توضيح دهد ما كه دانشجو بوديم برميآشفتيم
كه نه همه پارادايمهاي جامعهشناسي بورژوازي هستند و اما يكي است كه توان
توضيح تمامي پديدههاي اجتماعي را داراست. آن را هم دكتر آريانپور با رمز
و اشاره توضيح ميدهد. رمز و اشارهاي كه لازمه حضور سر كلاس دانشگاه در
دوران اختناق شاهنشاهي است.
اما جامعه ما در شرايطي بود كه توان نگاه علمي به جامعه را در خود
نميپرورد. علوم انساني ثمره بعد از روشنگري است. بعد از غربال ذهن از
اسطورهها است و جامعه ما شديدا اسطورهاي بود. پس آن تفكرات كه يقيني صحبت
ميكردند و نقدناپذير بودند راحت جذب ميشدند . اگوست کنترا به راحتي
ميشود نقد كرد. دوركيم را ميشد به تحليل نشست. اما آنچه با 1 و 2 و 3هاي
ايدئولوژيك عنوان ميشد نقدناپذير بود و جذاب براي ما، ولي نميشد آنها را
بومي كرد. براي بومي كردن تفكر بايد شرايط آن را آماده كرد و ذهن ما غربال
نشده بود و آمادگي بومي كردن علوم انساني را نداشت.
مارکس در همان اروپاي قرن نوزدهمي خود به شرق هم نگاه كرده بود و تئوري
شيوه توليد آسيايي، كمبود آب، ضرورت ساختن تاسيسات آبياري و بالاخره دليل
حكومتهاي مستبده شرقي را عنوان كرده بود. ولي در نوشتههاي دكتر آريانپور
و صحبتهايش در كلاس نميشد بخشي از تاريخ و جامعه ايراني را يافت. او در
كليات ماند و همين.
تكيه كلامي داشت و مرتبا تكرار ميكرد. هنر عوام و هنر خواص.
هنر عوام پويا و زنده و غني است و هنر خواص، هنر افيوني و بنگي و بيتحركي
است. وقتي به او خارج از كلاس ميگفتي هنر عوام را هم اگر كار هنري روي آن
نكني؛ اگر موسيقيدان بزرگي موسيقي فلكلور را دستمايه موسيقي خود نكند در
همان حالت خميرمايه و ابتدايي خود خواهد ماند، باز جمله خود را تكرار
ميكرد و هنر خواص را افيوني ميناميد. وقتي ميگفتي حافظ هنر خواص است يا
هنر عوام، وقتي ميپرسيدي شعر نيما هنر خواص است يا هنر عوام، سكوت ميكرد
و يك بار به خود من گفت سوال سختي است. اما سركلاس نميشد سوال مطرح كرد.
كلام گرمي داشت و شنونده را كه ما بوديم برجاي ميخكوب ميكرد. نثر خوبي هم
داشت و بسياري واژه در مقابل واژههاي لاتيني گذاشت كه بخشي از واژههايش
هم گرفت و در زبان فارسي جا افتاد. در ضمن واژههايي به جاي اصطلاحات
ماركسيستي گذاشته بود كه حساسيت مقامات ساواك را برنيانگيزد مثل فرهنگ مادي
و فرهنگ معنوي، روابط معيشتي به جاي روابط توليدي و غيره.
بيژن جزني در كتاب تاريخ سي ساله خود دكتر آريانپور را هم جزو
ماركسيستهاي آمريكايي گذاشت، چرا كه آريانپور با محمود توكلي دوستي داشت
و توكلي هم جزوهاي به نام «چه بايد كرد؟» نوشته بود. در اين جزوه توكلي
انگلستان را امپرياليسم مسلط در ايران ناميده بود و طرفدار فئوداليسم و
ارتجاع و آمريكا را امپرياليسم طرفدار بورژوازي كمپرادور و تحولخواه.
توكلي اعتقاد به تضاد امپرياليسم انگليس و آمريكا داشت و ميگفت بايد از
اين تضاد سود جست. جزني هم طرفدار سوسياليسم موجود بود و سوسياليسم موجود
يا همان شوروي سابق در بوق و كرنا ميكرد كه امپرياليسم آمريكا دشمن اصلي
خلقهاي در بند است. پس تزي كه جزني طرفدار آن بود با گفته توكلي زيرسوال
ميرفت و جايي كه ما در آن ميزيستيم جاي بحث و گفتوگو و نقدپذيري انديشه
و اين حرفها نبود. جهاني قبيلهاي بود. يا در درون قبيلهاي يا نيستي.
اگر نيستي هر چه كه بگوييم به تو ميچسبد. با توكلي دوستي ميكني پس
ماركسيست آمريكايي هم هستي، تمام. آنچنان كه مصطفي شجاعيان هم كه دور و بر
او بود از لقب ماركسيست آمريكايي بودن برخوردار شد. بگذريم.
دكتر آريانپور، اما درست سالهای آخر عمر خود همه آن حرفها را كنار گذاشت
و به تجليل از نايب حسينكاشي پرداخت. نايب حسين پدربزرگ مادري او بود و
آريانپور چون به مادرش قول داده بود بر سر قول خود ايستاد و كتاب قطوري
درباره شورش نايبيان به چاپ رساند. البته با نام نويسنده ديگر و پر از نقل
از دست نوشتههاي دكتر آريانپور. بالاخره فرهنگ قبل از روشنگري كار خود را
به طور ريشهاي كرد و مدح و ثنا از دودمان و قبيله جاي خود را به گفتههايي
نظير، روابط معيشتي است كه فرهنگ را و تفكر را شكل ميدهد، داد. هر چند
همان حرفها هم شبه علم بود و نقدناپذير ولي بالاخره تفكر اسطورهاي و
قبيلهاي به شكلي كامل خود را بروز داد.
به او ميگفتند: «اگر نايب حسين كاشي سر از قبر درآورد بايد به تو با
نوشتههايت فخر كند. تو چرا به او فخر ميكني. به آن ياغي و گردن كلفت و
گردنه بگير.» و او باز نايب حسين را كشته شده به دست شاهان ميدانست و او
را در كنار خياباني و ستارخان و حيدرعمواوغلي ميگذاشت و حاضر هم نبود
بپذيرد كه نايب حسين و ستارخان از دو مقوله متفاوتاند و اگر در مقابل
قدرت زمانه بودهاند، از دو نوع متفاوت بودهاند. ستارخان به مال و ناموس
مردم تجاوز نميكرد، گردنه بگير نبود و نايب حسين فقط و فقط همين بود و بس.
او تا آخر عمر هم چنين تفاوتي را نپذيرفت كه نپذيرفت. حال چگونه با چنين
ذهني پر از ايل و قبيله و اسطوره ميتوان جامعهشناسي بومي را بنيانگذاري
كرد؟
به هر حال در كارنامه آريانپور كاري كه بتواند جامعهشناسي ماركسيستي را
در جامعه ايراني جا بياندازد نشد. مطالعات ميداني كه هيچ. مطالعات تئوريك
صرف هم كه نيم نگاهي به ايران داشته باشد نشد كه نشد و ما عملا جامعهشناسي
ماركسيستي كه كوشش در شناخت جامعه ايراني داشته باشد نداريم هيچ سخني از
طبقات، شكل زمينداري، تاثير اصلاحات ارضي بر روستاها و شهر نميتوان در
آثار آريانپور يافت. پروژه او به دلايلي كه در بالا گفتم با شكست مواجه شد.
اگر آريانپور نگاه ابژكتيو و علمي به جامعه را آموخته بود و درست آموزش
ميداد، ميتوانستيم اهميت اصلاحات ارضي را در تاريخ معاصر درست ارزيابي
كنيم. اصلاحات ارضي روابطي را به هم زد و توان جمع كردن آن را نداشت.
طبقهاي را حذف كرد و نتوانست كمبود آن را جبران نمايد. توان سازماندهي
روستاييان را هم نداشت. پس فرهنگ سنتي روستاييان به وسيله خوشنشينيهاي
آوار و مهاجر روستاها به شهرها سرازير شد و عملا روستاها را بر شهرها مسلط
كرد. اگر جامعهشناسي و مطالعات ميداني جا افتاده بود ميتوانست نطفههاي
بسياري از وقايع را تشخيص دهد كه نداد.
اما پروژه دكتر احسان نراقي. ايشان كوشيدند جامعهشناسي بومي ايران را
تاسيس كنند. يعني چه؟
ما از زماني كه با مدرنيته و عوارض آن برخورد كرديم سعي نموديم هر چيزي را
كه در غرب است در تمدن ايرانيمان بيابيم يا به زبان آقاي نراقي بومي آن را
پيدا كنيم. مثلا در فيزيك و مكانيك ديديم آنها نيوتون دارند، انيشتين
دارند؛ ما هم در تاريخمان جستيم و به قول خودمان پيدا هم كرديم. گفتيم خوب
ما هم بيروني داريم. در بيروني گاليله هم هست، نيوتون هم هست، انيشتين هم
هست و حتي بطلميوس هم هست. و كسي هم صدايش در نيامد كه ياللعجب چگونه هم
بطلميوس، هم نيوتون و هم انيشتين و هم گاليله؟ سه نگاه و سه دنياي متفاوت
جمع شده در يك نفر به نام بيروني. آخر گاليله محاكمه شد چرا كه هيات
بطلميوس را زير سوال ميبرد. حال در تفكرات بيروني چگونه ميتوان هم
بطلميوس يافت و هم گاليله. يعني بيروني هم معتقد به گردش خورشيد به دور
زمين است و هم معتقد به گردش زمين به دور خورشيد.
و به همين ترتيب باز كسي نپرسيد چگونه ميتوان هم نيوتون را در بيروني
يافت؛با رياضيات اقليدسياش و هم انيشتين را با رياضيات ريمانياش. اين دو
جمعناپذيرند. اما بهزعم آقايان بيروني هر دو را داراست.
و كسي پيدا نشد كه بگويد نيوتون ثمره ذهن غربال شده بعد از روشنگري است و
نميتوان آن را در تمدن ايراني كه غربال نشده است يافت.
پس گفتيم بيروني را پايه قرار ميدهيم و فيزيك بومي را تاسيس ميكنيم ولي
در اين صدوپنجاه سال چنين اتفاقي نيفتاد. يعني فيزيك بومي و ايراني تاسيس
نشد كه نشد. هزارها سال ديگر هم بگذرد بدون غربال كردن ذهن تاسيس نميشود
كه نميشود.
علم شيمي نداشتيم گفتيم ذكرياي رازي را بخوانيد مندليف و لاوازيه را در آن
مييابيد. پس ميتوانيد با تكيه بر ذكرياي رازي علم شيمي بومي تاسيس كنيد و
باز نتوانستيم كه نتوانستيم. چرا كه راه بيراهه بود.
علوم انساني هم از قوانيني تبعيت ميكند كه هر چند با قوانين علوم تجربي
تفاوت دارد، مشابهتهاي بسياري هم با علوم تجربي دارد. در آنجا هم كوشيديم
مصداقهاي ايراني بيابيم.
فلسفه سياسي نداشتيم، گفتيم سياست نامه خواجه نظامالملك را بخوانيد،
فارابي را بخوانيد و بوعلي سينا را و از اين طريق به فلسفه سياسي ايراني
برسيم. يعني كه فلسفه سياسيمان را تاسيس كنيم. آيا توانستيم؟ بوعليسينا
ميگويد حكومت، موهبت الهي است كه از آسمانها رسيد و نميتوان به آن تخطي
كرد. در اين نگاه بوعلي سينا اصلا اپوزيسيون نميتواند وجود داشته باشد.
اپوزيسيون بودن يعني مرتكب گناه كبيره شدن. اپوزيسيون ضدخداست، شيطاني است.
تفكيك قوا براي محدود كردن قدرت حكومت، امري است كه اصلا نميتوان در
بوعليسينا يافت. اما اگر از بوميگرايانمان بپرسي ميگويند مونتسكيو را هم
ميتوان در بوعليسينا يافت. كتاب شفاي او را بخوان تا مونتسكيو را در آن
بيابي.
اتفاقا علامه نائيني هم كه از علماي مترقی و طرفدار مشروطه بود در كتاب «تنبیه
الامه و تنزيه المه» ميكوشد تفكيك قوا و حكومت قانون و ضرورت وجود مجلس
قانونگذار را در سنن ما بيايد و ميگويد اينها را همه خودمان داريم.
پس تمامي پديدههاي مدرن را در گذشتهها و سنن خود يافتيم. در بيروني بوعلي
و رازي و غيره.
آنچنان كه در كتاب قانون او ميتوان طب ميكروبي پاستور را يافت. و كساني
چنان تند رفتهاند كه با نگاه بوعلي و پايه كردن تفكر او گفتهاند كه
ميتوان به فلسفه سياسي دموكراتيك و مدرن دست يافت.
آقايان بوميگرا ميگويند كه ميشود چنين كرد و آقاي احسان نراقي هم جزو
همين دستهاند. ايشان ميخواهند از صوفيگري سعدي به اعلاميه حقوق بشر
برسند. و اگر بپرسي چگونه، «بنيآدم اعضاي...» را برايت ميخوانند.
وقتي ميگويي اعلاميه حقوق بشر از جايي آمده كه رنسانس را ديده، روشنگري را
تجربه كرده و اكنون به اين نقطه رسيده كه اين مواد چندگانه حقوق بشر هستند،
آخر چگونه ميتوان از سعدي به حقوق بشر رسيد؟ از تقديس فقر به دنياي پرتپشي
رسيد كه اگر كمپاني سامسونگ يك ذره از دنياي تكنولوژيك غفلت كند، كمپاني
زيمنس ورشكستهاش ميكند؟ در اين دنيا شما نميتوانيد به جوانان بگوييد
گلستان سعدي بخوانيد و از آن حقوق بشر را بياموزيد. ميتوانيد بگوييد
گلستان را بخوانيد تا نثر نوشتاريتان قشنگ و زيبا و آهنگين شود. همانطور كه
خود من بارها گلستان را خواندهام و اگر رواني و زيبايي در نثرم باشد آن را
مديون سعدي خواني خود هستم. ولي هيچ وقت نميگويم گلستان را بخوان و از آن
حقوق بشر بومي را نتيجه بگير.
يا مثلا ايشان ميگويند عرفان ما ميتواند تضاد طبقاتي را كم كند، يا از
فاصله طبقات بكاهد. اما نميگويند چگونه؟
كاستن از فاصله طبقات وظيفه حكومتهاست. حال چه معتقد به حكومت كوچك
ليبرالي باشيم و چه معتقد به حكومت بزرگ و مداخلهگر و برنامهاي. حكومتها
يا سياستهاي مختلف پولي و مالي و مالياتي ميكوشند از فاصله طبقاتي بكاهند.
با گسترش خدمات بيمهرساني سطح زندگي مردم را بالا برند. حال اگر
ميخواهيم در ايران به مسائل اقتصادي و كاستن فاصله طبقاتي بپردازيم بايد
با دانش بر علم اقتصاد به مطالعه مشخص اقتصاد ايران بپردازيم تا بتوانيم آن
گفتههاي علم اقتصاد را باتوجه به ويژگيهاي اقتصادي ايران بومي كنيم. مثلا
نفت آنچنان تاثيري بر اقتصاد و سياست در ايران ميگذارد كه بدون نگاه به آن
نميتوان برنامه بومي اقتصادي براي ايران تدوين كرد. اما آقاي نراقي اصلا
به اين حرفها كاري ندارند و به راه خود ميروند. ايشان ميگويند با
استفاده از عرفان بيابيم و از فاصله طبقات بكاهيم، چگونه؟
ايشان توضيح نميدهند. اما من عواقب صحبت ايشان را بررسي ميكنم: معمولا
حكومتها مشاورين اقتصادي دارند كه با نوشتن يك سري برنامه و ماتريسهاي
برنامهاي از طريق سياستهاي مالياتي و گمركي و غيره ميكوشند تا فقر را
به حداقل برسانند و از بين ببرند. حال با گذاشتن عرفان در دست حكومت براي
كم كردن اختلاف طبقاتي ما عملا چه ميكنيم؟ چيزي را كه متعلق به حوزه
خصوصي است به حوزه حكومتي ميآوريم و بلاي جان مردم ميكنيم. در هر محله
خانقاهي حكومتي ميزنيم و تبليغ ميكنيم شعر مولوي خواندن را و همه را
كشكول بر دست و تبر زين بر دوش ميكنيم تا اختلافات طبقاتي كم شود و نفي
دنيا را در بوق و كرنا ميكنيم و نفي عقل دورانديش را كه برنامهنويسي
ميكند. كه آيندهنگري ميكند. كه دنيا را زيباتر و عادلانه ميخواهد. ما
رو دست ميزنيم به اين عقل دورانديش به اين عقل مدرن، به اين خرد روشنگري
تا گفته باشيم چاره مشكلات مدرن، يعني فاصله طبقاتي را، نه با وسايل مدرن و
غربي، بلكه با وسايل بومي و ايراني حل ميكنيم. كينر و ساموئل سون و آدام
اسميت و ريكاردو از آن خودتان، ما بومي آن را يافتهايم. آيا ميتوانيم؟ هل
هله ميكنيم و پاي ميكوبيم غزليات شمس ميخوانيم و همه يكي ميشويم پس
فاصلهها را درمينورديم آيا ميتوانيم؟ چرا نه.
اتفاقا يكي از موانع شكل نگرفتن تفكر علمي، يكي از موانع مهم تاسيس نشدن
علوم تجربي همچون فيزيك و شيمي و شكل نگرفتن علوم اجتماعي را بايد در تسلط
همان عرفان دانست. عرفاني كه نميگذارد نگاه عيني جامعهشناسي شكل گيرد.
اگوست كنت و پوزيتيويسماش حاصل بعد از روشنگري است. ذهني از تيزاب قرن
هيجدهم گذشته است تا به اگوست كنت رسيده است. پس وظيفه كسي كه ميخواهد علم
جامعهشناسي را در اين مملكت تاسيس كند اين است كه عرفان- اگر نميتواند به
جنگ آن برود كه نميتواند- را به حوزه خاصي محدود كند. و براي اين كار بايد
آن را نحيف كند. ولي آقاي نراقي كاري بهعكس ميكنند، يعني عرفان را چنان
فربه ميكنند كه ميخواهند آن را وسيله دست حكومتها كنند تا اختلاف طبقاتي
حل شود. عرفان را به وجدان خصوصي آدميان تحميل كنند- يعني حكومت به زور
چنين كند- تا مردمان نفي دنيا كنند و تساوي بيابند و تازه با چنين گفتاري
خود را ضد توتاليتر هم ميدانند. اما نميدانند که معنی حرفشان چيست. هدايت
كردن حوزه خصوصي به سمتي است كه خواست حكومت است. نوعي توتاليتاريسم ايجاد
ميكند كه ميتوان فقط آن را با وحشت و حاكميت ترس بنا نمود.
چنين راهحلي توتاليتاريسمي ايجاد ميكند كه قرن بيستم هم به خود نديده است.
عرفان در حوزه خصوصي ميتواند زيبا هم باشد. در تعادل رواني آدمي ميتواند
تاثيرگذار هم باشد. من چند ساعت مديتيشن ميكنم. روزي چند مثنوي مولوي
ميخوانم. اما در حوزه خصوصيام. آن را حلالمسائل جامعه مدرن نميدانم. آن
را به مباحث اقتصادي و جامعهشناسي نميكشم. كه اگر چنين كنم اصلا چيزي از
جامعهشناسي نشناختهام. علوم انساني ثمره «شهامت داشته باش و خود بيانديش»
است. با ذهن قبل از كانتي و اسطورهاي- عرفاني نميتوان جامعهشناسي بومي
تاسيس كرد. اما آقاي احسان نراقي براي تاسيس حركتي برعكس ميكنند و از چيزي
كه مانع شكل گرفتن جامعهشناسي و علوم انساني است سود ميجويند تا به
جامعهشناسي بومي برسند. و نميتوانند. پروژهشان با سر به زمين ميخورد و
با شكست مواجه ميشود. ولي چون در اينجا بحث نيست، گفتوگو نيست، خود دكتر
احسان نراقي هم شكست پروژهاش را نميبيند، يا به روي خود نميآورد و باز
تكرار ميكند و از علوم انساني بومي سخن ميگويد.
براي كار علمي اگر نگويم عرفانزدايي، حداقل بايد بتوان عرفان را به
گوشهاي از ذهن راند تا در كار علمي داخل نشود. و شما چون نتوانستيد آن
عرفان ابتدايي را – به قول لويي- برول- مهار كنيد، جلوي كار علميتان را هم
گرفت. با اينكه در فرانسه اگوست كنت خوانديد، جرج زيمل دوركيم و وبر
خوانديد و ماركس خوانديد. اما آنها را هم درست نخوانديد. آنها را هم با
همان ذهن عرفان زده خوانديد. پس ناتوان از تاسيس علوم اجتماعي در ايران
شديد. كار اساسي وقتي در فرانسه درس ميخوانديد اين بود كه عرفان ابتدايي
در ذهن را مهار كنيد تا ارتباطات غيرمنطقي برقرار نشوند. تا علم بتواند
كاركرد يابد. تا پديدهها بتوانند با هم ارتباطات درست و منطقي بيابند. ولي
چون عرفان ابتدايي بر ذهن حاكم بود پديدهها بدون ارتباط به هم مربوط
ميشدند. سعدي با حقوق بشر و عرفان با كاستن از اختلافات طبقاتي.
پديدههايي بدون ارتباط. آنچنان كه ماشينمان خراب شود به جاي جستن و يافتن
علل خرابي ماشين بگوييم فلان چشم شور بود و ماشينمان را چشم زد. دو پديده
بدون ارتباط. شوري چشم و خراب شدن ماشين. آقاي دكتر نراقي مابين مثال من و
نوشته شما چندان فرق زيادي نيست. ذهن شما كار علمي را نياموخت. همچنان
عرفان زده ماند.
ماركس اما براي يافتن اختلاف طبقاتي به اجتماع و توليد مينگرد و علت را در
تصاحب وسايل توليد مييابد. مثلا در شيوه توليد فئودال، زمين در دست مالك
است و دهقان بر روي زمين كار ميكند. بخشي از كار دهقان به خودش تعلق
ميگيرد و بخشي به مالك. كه آن را استثمار طبقه دهقان به وسيله مالك
مينامند. يا در سرمايهداري وسيله توليد در دست سرمايهدار است. كارگر در
كارخانه كار ميكند. بخشي از كار او ساعات كار لازم و بخشي ساعات كار اضافي
است. ساعات كار لازم بخشي از كار است كه مزد آن را ميگيرد و ساعات كار
اضافي ساعاتي است كه مزد آن پرداخت نميشود. پس سرمايهدار روز بهروز
پولدارتر ميشود و كارگر همچنان در فقر ميماند. ماركس ارتباطي منطقي بين
تصاحب ابزار توليد و نابرابري برقرار ميكند و پارادايم خود را ترسيم
مينمايد. آنچنان كه ميگويد در اجتماع ابتدايي قبل از طبقات كه اشتراكي
اوليه است طبقات وجود ندارند چون مالكيت در كار نيست. اما اگر در پارادايم
عرفاني و غيرمنطقي آقاي دكتر نراقي از اشتراكيهاي اوليه صحبت كنيم بايد
بگوييم چون عرفان همهگير شده است طبقات هم وجود ندارند!
در گفتار ماركس هم زمينههايي وجود داشت كه آن را از نقدپذيري و قابليت
ابطال دور ميكرد. پسزمينههاي ايدئولويك شدن را داشت كه بعدها هم توسط
پيروانش مثل انگلس و لنين به ايدئولوژي كامل تبديل شد.
در ايران اما، چپ هم از قضا داراي همان ذهنيت عرفاني بود. همان چپي كه شما
هم با آن در افتاديد. اما هم شما و هم چپ از يك ذهنيت برخوردار بوديد و
دقيقا به همين دليل هم پروژه دكتر آريانپور شكست خورد و هم پروژه شما و هم
علم جامعهشناسي در اين مملكت پا نگرفت.
شما، آقاي دكتر نكوشيديد جامعهشناسي غربي را در اينجا بومي كنيد. اين كار
راه و روش جاافتادهاي داشت. بلكه سعي كرديد جامعهشناسي بومي را
درگذشتهها بيابيد. آنچنان كه كساني كوشيدند علم شيمي و مكانيك و فيزيك را
در گذشتههايمان بيابند. و اين كوشش بيهوده بود. چون در تاريخ ما وجود
نداشت، تا شما آن را بيابيد. پس جامعهشناسي بومي شما شكل نگرفت. دكتر
آريانپور هم ميكوشيد سوسياليسم را در وجود نايب حسين كاشي گردنه بگير و
غارتگر و قلدر بيابد. سوسياليسم آريانپور هم بخشي از ذهن عرفانزده او
بود و چون مصداقي در نايب حسين نداشت شكست خورد. سوسياليسم آريانپور هم
مانند اكثر سوسياليستهاي ايرانيمان نوعي عرفان ابتدايي بود و تراوش كرده
از روابط منطقي درون جامعه و اقتصاد نبود. پس با سر هم به زمين خورد.
سوسياليستهاي ما هم بعد از فروپاشي شوروي سعي در تحليل علل آن نكردند. در
صورتي كه من فكر ميكنم بزرگترين واقعه قرن بيستم بود و باز سعي در تحليل
علل ادغام چين در بازار جهاني و روي آوردن به اقتصاد آزاد را نكردند.
نكوشيدند علل جذب ويتنام و كامبوج را در اقتصاد جهاني و پذيرفتن تقسيم كار
آن را به تحليل بنشينند. ويتنام بعد از سي، چهل سال جنگ و مبارزه و بعد از
تن دادن به دادن حق ليسانس به كمپانيهاي غربي براي توليد كفش و غيره. عملا
پيروزي آديداس بر سي، چهل سال جنگ و مبارزه. سوسياليستهاي ما باز نكوشيدند
دريابند كه چرا از درون مبارزات و جنگهاي طولاني كره آدم خندهدار، مضحك و
در ضمن ديكتاتوري نظير كيم جنگ ايل به قدرت رسيد.
زيرا آنها در حالتي كلي و شيفته سوسياليسم ميگفتند. همان كه لوي- برول
عرفان ابتدايياش ميخواند. به اين سوسياليسم كلي و بدون تحليل مشخصشان هم
تقدس ميبخشيدند. و مشت گره ميكردند و باز سوسياليسم و سوسياليسم.
اصلا اين سوال به ذهنشان نميرسيد كه چرا از درون اين ماركسيسم –لنینیسم
شان هر جا كه پيروز شد توتاليتاريسم سر بر كشيد. بدترين نوع ديكتاتوري سر
بر كشيد. فساد مالي در قدرت سربركشيد. خفقان و بيعدالتي در اردوگاهها
سربركشيد. توزيع فقر در ميان مردم و زندگي «هاروني» در ميان حاكمان
سربركشيد. فقط سوسياليستهايمان به آن دورها چشم دوخته بودند و ميگفتند
سوسياليسم و كمونيسم در آنجاهاست. نگاهشان تفاوت زيادي با مسیانیسم مسيحيت
و سوشیانس زرتشتي نداشت. هر دو داراي عرفان ابتدايي بودند. اگر ماركس از
تحليل روابط موجود به نتيجه سوسياليسم ميرسيد، آنها چنين تواني را نداشتند.
ماركس با تمام خطاهايش فرزند روشنگري بود و اينان دنباله سنن و معارف
عرفاني خود، بيخود نبود كه احسان طبري مولوي را هگل شرق ميناميد.
آنها هم با شما آقاي دكتر نراقي هم سويي داشتند. آنها هم عشق به
سوسياليسمشان در حالتي كلي و بدون نگاه مشخص بازگو كننده همان عرفان
ابتدايي بود كه شما به آن باور داشتيد. عرفان شما براي ايجاد برابري را به
راحتي ميتوان در كنار جملات احسان طبري در قياس مولوي و هگل گذاشت و
تشابهات زيادي بين آنها يافت. هر دو از آن اسطورههاي ما هستند و هر دو
ضدمدرن. چنين نگاهي توانايي بنيانگذاري علوم اجتماعي و بالاخص جامعهشناسي
را ندارد. اول بايد آن را از تيزاب روشنگري گذراند. شما هر دو پيش از
روشنگري بوديد. پس عدالت اجتماعي شما و سوسياليسم آنها هر دو ريشه در
اسطورهها و عرفان ابتدايي داشت. چيزي از مدرنيته و نگاه ابژكتيو نميشد در
آن ديد.
سوسياليستها اما تفاوت عمدهاي هم با شما داشتند. آنها بر سر عقيده خود
ميايستادند. از مال و جان خود در راه عقيدهشان ميگذشتند. زندان
ميكشيدند و شكنجه ميشدند و اصولي داشتند كه رعايت ميكردند و به اين دليل
طرفدار مييافتند. در قلوب جا ميگرفتند. اما شما چنين نبوديد. براي منافع
خود به راحتي به قدرت نزديك ميشديد. به شاه مشاوره ميداديد و حتي از
سركوب و شكنجه و اعدام هم دفاع ميكرديد. اين را ميتوان در مطبوعات يافت.
و نميدانستيد كه با سركوب، انديشه نابود نميشود بلكه رشد ميكند.
سركوبهاي شاه را نديده بوديد. هر چه سركوب ميشد تفكر مورد سركوب رشد
ميكرد و شما باز هم نميتوانستيد نتيجه بگيريد و از سركوب دفاع ميكرديد.
سوسياليستها، حداقل در اغلب موارد به حاكميتها نزديك نميشدند، اما شما
ميكوشيديد كه به هر صورتي شده خود را به حاكميتها نزديك كنيد و اين به
نظر من با تفكري مستقل و علمي همخواني ندارد كه هيچ، ضد آن است.
سوسياليستها كارگزاران حاكميتها نميشدند، و شما تماما تلاش ميكرديد كه
به عنوان كارگزار پذيرفته شويد. ميخواستيد كه عنوان مشاور در حاكميتها
را بيابيد و به آن فخر كنيد. اما آن را نمييافتيد چرا كه مشاور شدن
نيازمند تفكري ابژكتيو و مدرن بود و شما آن را هم نداشتيد. كسي كه بخواهد
با عرفان اختلافات طبقاتی را کم کند مسلما نميتواند مشاور خوبي هم باشد.
شما ميگفتيد، آنچه خود داشت و به آن باور داشتيد و بعد از اين همه سال
هنوز نميگوييد آنچه خود نداشت و بايد از آن طرف دنيا ميآموخت. اگر اين
گذشته فكري خود را نقادانه مينگريستيد حتما به نتيجه، آنچه خود نداشت ز
بيگانه تمنا ميكرد، ميرسيديد كه متاسفانه هنوز نرسيدهايد.
* بازنويسي متن سخنراني در سال 1383 در پاتوق فرهنگي
نقد احسان نراقي در حضور خود ايشان
_______________________________________________________
|