ما ماندیم و کاسبکارها
؛ حالم بد است رفیق...
علیرضا رضایی

اینروزها حال هیچکداممان خوب نیست . هرچقدر که به این روز لعنتی 22 خرداد
نزدیکتر شدیم هم حالمان بدتر شد . با امسال ، چهارتا 22 خرداد گذراندهایم
اما هیچکدامشان لعنتی مثل حالا و مثل امسال نبود . وقتی دوستانی را میبینم
که خودشان را برای شرکت در انتخابات چاکچاک میکنند ، همانهائی که چهار
سال پیش در کنارشان گفتیم نترسیم ، ما همه با هم هستیم ، بخدا خودم هم نمیدانم
چرا ، ولی حالم بد میشود . حس میکنم بهم خیانت شده . حس میکنم چه راحت
بازی خوردم . از خودم بدم میآید ...
میدانید ؟ حس آن رزمندهای را دارم که جنگ که تمام شد همسنگرهایش را دید
که به کاسبکاری رفتند سراغ امرار زندگیشان از هر راه میانبری . وقتی که
دید حتی آن سنگر و خاکریز هم که او صادقانه برای میهنش همانجا جنگیده ، از
همان موقع هم محل کسب همسنگرش بوده . آن قبلها که این چیزها را میشنیدم ،
بسکه از اساس جنگ و جبهه را قبول نداشتم ، شاید هم توی دلم میگفتم گور
پدرش ، میخواست اصلاً نرود بجنگد . این حس چه زود یقهی خودم را هم گرفت
...
به خودم میگویم مگر تو هم از اولش چیزی بهنام انتخابات و صندوق و رأی را
قبول داشتی ؟ اصلاً گه خوردی که تا تقلب شد پریدی بیرون و حالا ناله
برداشتهای . بعد هم به خودم جواب میدهم : نمیدانم ، دست خودم نبود ، از
همین شب 22 خرداد ، به خودم که آمدم بیرون بودم و تا آخرین روزش که در
ایران خبری بود . شاید این حس همانی باشد که میگویند اگر به ایران حمله
بشود ، پای ایران که بیفتد همین ماها اول از همه در پیشانی جنگ ایستادهایم
...
امروز کاسبکارها را که میبینم حس میکنم که به تمام آنچه که صادقانه و بی
هیچ چشمداشتی در حد توانم از دستم برآمد و انجام دادم خیانت شده .
خوشبختانه شناسنامه و تعریف من از جبش سبز نیست . بعبارتی خوشبختانه من
متولد جنبش سبز نیستم که حالا نگران از دست رفتن تعریف و شناسنامهام باشم
. باز هم خوشبختانه آنقدر بهروز هستم که به قول یک رفیقی مثل خیلی از
انقلابیون 57 که خیلی زود متواری شدند و هنوز هم تنها داشتههایشان در سال
57 پارک شده ، نگران پارک شدن خودم در 22 خرداد 88 نباشم . فقط حالم خوب
نیست ، میفهمی ...؟
همهمان تا به امروز برسیم روزهای خیلی بد و سختی را گذراندیم . من در تلخترین
روزها طنز نوشتم و برنامه طنز ساختم و این سختترین کاری بود که میشد کرد
. در سختترین و بدترین روزهای زندگی شخصی خودم بیوقفه و بارهای بار بدون
هیچ چشمداشتی کار کردم . درست در روزهائی که زندگی کمرم را شکسته بود و
جلوی چشمم هم بودند کسانی که تا صد دلاری را نمیگرفتند حاضر نبودند حتی
راجع به ایران حرف بزنند . همان کاسبکارهائی که حالا و در انتخاباتی دیگر
، به راحتی آب خوردن تمام آنچه که تا دیروز شد و اتفاق افتاد را -و البته
تا میشد از آن کاسبی هم کردند- کنار گذاشتند و حالا دکان جدید را چسبیدهاند
...
حالم بد است رفیق ، میفهمی ...؟
_______________________________________________________
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام
دریافت نمیشود.
|