مقاله

 

 

 

حماسه های خاموش درسرابی تاریخی. 47

اسلام دموکراتیک =  دموکراسی اسلامی

قسمت چهل وهفتم

hoshyaresmaeil@yahoo.com

 

     درزندان انفرادی قرارگاه اشرف ،  مشکلات صنفی را به قول خودشان در حد مقدور حل می کردند. هفته ای یک بار هم پزشکی به نام دکتر حمید برای ویزیت می آمد. بعد از حدود دو ماه  یک تلویزیون  به  سلولم آوردند و سه ماه بعد ، یک روز دو طرف سلول مرا با  چادر برزنتی  مسدود  کردند  تا  دیدم تنها محدود به محوطه ی جلوی سلول خودم شود. تمام سلولها با چادر برزنتی مسدود می شدند و در واقع در جلوی درب سلول ، حیاط  کوچکی درست کردند به اندازه ی  پنج متر در پنج متر که  از  سـاعت 9 صبح  تا 5 بعدازظهر  جلوی  سلـول خودم و در هـمان محدوده ی دیوارهای برزنت و بلـوک، می توانستم  قدم  بزنم . هر نفر جدیدی هم  که وارد می شـد ، حدود سه ماه بعد امکان استفاده از "حیاط" را به او می دادند. چکهای روزانه و شبانه به طور مستمر وجود داشت. چکهای روزانه شامل مسدود کردن هرگونه روزنه یا سوراخی که در اطـراف سلول کشف می کـردند بود، تا به قـول خودشـان اطـلاعات خلـق وارد و خارج نشود .  چکهای شبانه هم که وارد سلول می شدند و حتی زیر پتو را با چراغ قوه چک می کردند.

         موضوع قفل و پلمب کردن سلولهای واحدی که من در آن بودم ابتدا به نظرم عجیب بود. ولی به مرور زمان جالب و خنده دار شد. واحد B117 در مجموع 4 سلول و دو توالت و یک آشپزخانه داشت . روزی که مرا به آنجا فرستادند تنها یک سلول و یک توالت باز بود و بقیه را قفل و پلمب کرده بودند و روی پلمب ها را هم  هر روز با رنگ علامت جدیدی می زدند و آنها را به دقت چک می کردند. تا مدتهای مدید دراین فکر بودم که چه چیز مهمی در آن سلولها وجود دارد که علاوه بر قـفل و پلمپ، هرروزآنها را چک هم می کنند و رنگ جدید روی پلمب ها می زنند و از قـفلها اینچنین مراقبت می کنند ؟! به نظرم  کار متناقضی می آمد . چـون به هر حال من نفری بیرونی به حساب می آمدم  که  قاعدتاً نباید هیچ چیز مهم  و یا غیرمهمی که مربوط به سازمان است در دسترس من باشد. ولی با این همه، آن چه چیز مهمی بود که در سلولهای قـفل شده وجود داشت ؟!

 تا اینکه 4 یا 5 پنج ماه بعد، بالاخره یک روز آمدند و در برابر  چشمان  ناباور من  پلمب سلولها را برداشتند. دربها باز شد و بدون هیچ توضـیحی رفـتند. من که باورم نمی شد . شاید  برای دیگران هم جالب باشـد؛ می دانید داخل سلولها چه بود؟ هیچ!!! حتی یک لامپ! از گرد و خاک و تارعنکبوتهای داخل سلول هم می شد  فهمید که اساسآ خالی و بدون استفاده بوده اند. به نظر شما چه رازی در قفل و پلمب و چک  روزانه ی آن اتاقهای خالی وجود داشت؟  قطعآ از سـر بیکاری نبود!

 نکته ی جالب دیگر گوش ایستادن  نگهبان پشت درب سلولم بود . آنها برای چک رویتی هیچوقت مشکلی نداشتند و هرگاه می خواستند وارد می شدند . اما گـوش ایستادن  و دقت کردن  برای اینکه متوجه شـوند  تلویزیون من  روی کانال سیمای آزادی ( شبکه ی تلویزیونی ِخودشان) اسـت یا روی کانالـهای رقـص و آواز عربی؛ از روشـهای نوینی  بود  که باید به آن عادت می کردم. ویا شکل وشمایلی که به سالن ورزشی آنجا داده بودند. به ظاهر احمقانه می آمد اما آنها میدانستند که چه می کنند . در حالی که همه به صـورت انفرادی نگهداری می شدند، وسایل سالن ورزش را به صورت 2 نفره چیده بودند؛ مانند فوتبال دستی، شطرنج، ویا میز پینگ پنگ.

       درخواست و خواهـش کردم تاجایی که ممکن اسـت برایشان کار کنم تا وقتم راحتتر بگذرد. کارهایی مانند پاک کردن حبوبات ، برنج ، سبزی و بعد هم اوراق کردن بیسیمهای نظامی که از دور خارج شده بود. تا شش ماه کارها فقط در داخل سلول انجام می شد . بعد از شش ماه هم که همه ی نفرات را به ایران فرستادند به کارهای بیرونی هم رضایت دادند. کارهایی مانند آب دادن مزرعه یا چراندن گوسفندان و ....  تلاش می کردم به گذشت زمان فکر نکنم. فقط کار می کردم تا حدی که خسته شوم و گهگاهی هم در دفتری می نوشتم و یا درد دل می کردم . عادل یک بار در ماه سر می زد تا برآوردی از وضع من به دست آورد. حرف زیادی با او نداشتم. اغلب مواقع خودش دفتر مرا برای خواندن می برد و شاید هم کپی می گرفت و متوجه می شدند که درچه نقطه ای هستم . در تمام نوشته ها و حرفهایم فقط  می خواستم  پایه ی دو چیز را محکم کنم :

 1- من خواهم رفت؛

 2- به ایران نخواهم رفت !

 و آنها هم به دنبال اثری از پشیمانی من از رفتن، منتظر نشسته بودند.

       یک شب صدای شلیک رگباری  از  نزدیک شنیده شد و فردای آن روز رابطم گفت: یک نفر فرار کرده بود که عراقی ها، آن طرف سیم خاردار او را دستگیر کردند و بردند! در مجموع فرار از بیابانهای خان قرفه (محل قرارگاه اشرف) سخت و دشـوار بود و از عهـده ی من کـلاً خارج بود . به دلـیل مشـکلات جسـمی که داشـتم اصلاً به آن فکر نمی کردم و از طـرفی تجربه ی فرارهای ناموفق، تبعات واثـرات منفی را در ذهن نشانده بود.

 روزی که درنشریه ی 380 مجاهد  نام  طالب جلیلیان را دیدم که به عنوان نفوذی رژیم از قرارگاه اقدام به فرار کرده بود. با خود گفتم چه خوب شد  لااقل یک  نفوذی دیگر کم شد و حتمآ بقیه ی مجاهدین هم باید خوشحال باشند! بعدها فرمانده ی  طالب را دیدم و پرسیدم :"چطور چـنین  فردی از سال 1366 تا 1376 به مدت  ده سـال در تشکیلات مجـاهدین بود و کسـی متوجه  نشد که او نفـوذی رژیم بوده است؟ " فرمانده ی  طـالب به تعجب من خندید! اینکه طـرف واقـعا" این کار را انجام داده، مسئله ای نبود که درذهن دیگران قوت گرفته باشد.  چرا که همه یک چیز را خوب می دانستند. طالب در نشستهای سال 1374 معـروف به نشستهای حـوض، زیر و بم خودش را گفته بود و به عنوان "انقلاب کرده" او را می شناختند . یعنی بحث نفوذی کشک بوده است!

 اما در سال 75  یا 76 قضیه تفاوت پیدا کرد. طالب چند بار رسماً و کتبآ درخواست جداشدن از مجاهدین را کرده بود.اما ظاهرآ راه برون رفتی برایش وجود نداشت. علنآ از واژه های انقـلابی و داوطـلب، ابراز انـزجار می کـرد. بالاخـره طاقت نمی آورد و در سال 76 یک یا دو بار توسط نامه و به صـورت مخـفی دسـت به دامان افسـر رابـط عـراقی که در قـرارگاه اشـرف مستقـر بوده می شـود و می نویسـد که می خواهد  برود ولی مجاهدین اجازه  نمی دهند و اینکه آیا او می تواند کمکی بکند یا نه؟ افسر رابط عراقی هم نامه را روی میزمجاهدین می گذارد و مجاهدین هم می گویند این فرد تعادل روحی ندارد و نرمال نیست...

       طالب  فرار کرد و ظاهراً نزدیک  مرز دستگیر شد و بعد از گرفتن امضاهای مختلف از او، تحویل رژیم داده شد. پس فرار ایده ی خوبی نبود.اهل اذیت و آزار هم نبودم. هنوز برای شناختن عمق تفکر وسیستم رهبر عقیدتی، کنجکاو بودم و تلاش می کردم  تا آخرین لحظه به قول خودشان وحدت کار کنم . زوایای تاریک صحنه هنوز برایم روشن نشده بود.

      مجاهدین کراراً و در اظهارات و نشستهـای مختلـف اعـلام می کـردند که زمان دو سال سلول انفرادی، فقط به خاطر کهنه شدن و یا از بین رفتن اطـلاعات افـراد جـدا شـده است تا مبادا نفرات پس از خروج، اطلاعات ِ سازمان را بیرونی کنند و بعد هم بمب و موشک و ضـربه اش را مجاهدین بخورند . تا قـبل از ورودم  به سـازمان اگـر این حرف را می شنیدم ، حتماً منطقی به نظرم می رسید . امـا یک بار در سلول انفرادی برای مجاهدین نوشتم که شما روشن کـنید منظـور از اطـلاعات چـیست که بایـد نفرات جدا شده  به خاطرش دو سال انفرادی و بعد هم هشت سال زنـدان ابوغـریب را تحمـل کـنند؟ و به راسـتی مـن و امثال من چه اطـلاعات مهم یا غـیر مهمی می توانستیم داشته باشیم؟! تا قبل از جداشدنم حتی نمی دانستم منظور از"خروجی" همان سلول انفرادی است و چه شرایطی دارد. فقط اسـم آن را در نشستها شـنیده بودم . از جمله یک بار جانشین فرمانده ی ارتش، مهوش سپهری (نسرین) صراحتآ گفت: خیلیها در خروجی، سه روز هم دوام نیاوردند و دوباره به سازمان برگشتند. شوخی نداریم!!

      من در سلـول انفـرادی برایشـان نوشـتم کـدام اطـلاعات؟! بخـش قابل ملاحظـه ای از بدنه ی سازمان اساسآ با مقوله ای به نام اطـلاعات روبرو نبودند و حتی اطـلاعاتی را که مجاهـدین مدعی بودند به واسطه ی آن ممکن است مـورد بمباران یا موشـک باران قـرار گیرند ؛ نداشـتند . از آن گذشـته ارتـش LNA و مجاهـدین سالهاست که همه چیزشان رو است. تیمهای عملیاتی وقتی در داخل ایران دستگیر می شدند به مانند قلکهای اطلاعاتی در دست رژیم ایران قـرار داشتند . ماهواره های اطـلاعاتی، شـب و روز خـاک عـراق و بالطـبع قـرارگاهـهای مجاهدین را مانیتور می کنند. خبرنگاران به وفور در قرارگاهها رفت و آمد دارند و حتی خود رژیم ایران از چیزهایی خبر داشت که روح من و امثـال من بی خبر بوده و هسـت! زنـدان و سلول انفـرادی را به نام خروجی و توجیه حفظ اطلاعات برپا کرده بودند و به این ترتیب اغـلب نفرات جدا شده در آن شـرایط ِ برزخی و خردکننده، دوام نمی آوردند و دوباره خواستار بازگشت به تشکیلات مجاهدین می شدند.

 ماندگاری اغلب نیروهای تشکیلاتی ِ مجاهدین طی سالیان دراز در قرارگاه اشرف ، محصـول انقـلاب ایدئولوژیک نبود ؛ محصـول زنـدان و سـرکوب و تهـدید و قتـل و ... بود که از اندیشه ی ارتجـاعی و کثیف اسلام مجاهد خلق منتشر می شد . بالاخـره و در نهایت، از کوزه برون همان تراود که در اوست!!!.

 پس واژه ی اطـلاعات که مطـرح می کردند بهـانه ای بیش نبود که اگـر کسی از نزدیک ندیده باشد، با حُسن نیت، حق را به مجاهدین می دهد. چون هیچ انسانی راضی نخواهد شد که بمب و موشک، نه تنها بر سر مجاهدین، که بر سـر هیچ نیروی مخالف دیگری هم فرود آید . البته مجاهدین در برابر حـرف و سوال و استدلال من، تنها یک جواب دادند: تو خودت انتخاب و امضا کرده ای!! تکرار مجدد سوال آن هم در سلول انفرادی بی فایده بود.

 گفتن و نوشتن از آن شـرایط روحـی و تنهایی سخـت است. حتی یادآوری آن، احسـاس تنفـر نسبت به  چـنین انـدیشه هایی را در آدم صیقل می زنـد . در طول روز 2 تا 3 بار نگهبانها را می دیدم. به غیر از این تنها ارتباطم با دنیای خارج تلویزیونی بود که داده بودند . شرایط عراق روز به روز حادتر و بحرانی تر می شد و من دائمآ اخبار را پیگیری می کـردم . تا اینکه4 ماه پس از فرستادن من به سلول انفرادی، در شب عید نوروز 1382 جنگ ائتلاف علیه دولت عراق شروع شد. با شروع جنگ و تمرکز روی اخبار جنگ، اندکی از فشار تنهاییم در سلول کاسته شد یا قابل تحمل تر شد . یک روز هم عادل آمد و گفت : "اوضاع به هم ریخته است و می خـواهیم برای سرنگونی برویم ! می خواهی برگردی؟" هر طـور بود جلوی خنده ام را گـرفتم و به او نگفتم که اگـر سرنگـونی، واقعـی و جـدی است پس تو اینجا چه غلطی می کنی؟ به هـر حال جواب دادم : "اگـر قـرار شـد برویم من هـم می شوم راننده ی تو . اگر هم منظورت برگشتن به زندگی و مناسبات تشکیلاتی است که فراموش کن! فکرش هم برایم عذاب آور است."

ادامه دارد

اسماعیل هوشیار


_______________________________________________________

: اسم
: ایمیل
پیام

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد