خيابان
سعید گنجهخانی

پايم را كه گذاشتم به ماشین زره دار عراقی شروع کردم با خودم غر زدن : از
وقتی که از کمپ اشرف خارج شدم کلی به ما قول دادند که چند روزه ما رو می
فرستند اروپا ؛ اروپا که هیچ حتی نمی تونیم از راه پله راهرو هم پایین بریم
این هم مدل جدید آزادیه؛ هتل کولردار ولی همه چیز کنترل شده, از روز اول
گفتم بابا من هر هفته می رفتم سونوگرافی برای قلبم حتی یک نوار قلبي هم این
مدت از من نگرفتيد .... صدای گوش خراش آژیر خودروی ارتشی که سوارش بودم در
خیابانی که هیچ قانونی بر آن حاکم نیست فقط برای اعصاب خرد کردن است. تا
چشم کار می کرد ماشین توی هم لولیده بود چطور این راننده احمق فکر می کند
با صدای آژیر به اون توجهي می کنند، اینهم مدل اِعمال قانون به روش دولت
قانون اقای مالکی. خدا می داند که این آژیرکشی برای چیه؟
غر زدنم را داشتم ادامه می دادم که صدای ضربۀ شدیدی از پشت شیشه ضدگلوله
باعث شد به غریزه که یک وقت خودرو انفجاری یا بسته انفجاری نباشد کمی خیز
برداشتم که بخوابم کف ماشین که دیدم یه دست سیاه و کوچک دوباره زد به شیشه
آنقدر قدش کوتاه بود که سرش به سختی به بالای شیشه می رسید برای همین رو
رکاب ماشین ایستاده بود و با اون یکی دستش پنجره را گرفته بود تا نیفتد
سیدی صدقه اخی صدقه الی الله لعائلک( آقا صدقه بدهید بخاطر خدا و خانواده
تان) راننده شیشه را پایین آورد افسر خودرو برای اینکه زودتر از شرً این
فسقلی راحت بشود یک اسکناس 1000 دیناری داد دستش و سریع راننده شیشه رو داد
بالا.
همزمان که با خودم کلنجار میرفتم ردٌ دخترک رو هم گرفتم که تازه متوجه شدم
دراین تقاطع پر از دستفروش و گداست. یک مرد 40 ساله که از لباس و سر و وضعش
معلوم بود قبلا معلم بوده یا شاید کارمند بطور ماهرانه ای اسباب بازهای رنگ
و وارنگ را داخل یک جعبه چوبی چیده بود و اون را بالای کول خودش سوار کرده
بود طوری که از آن جسم متحرک فقط یک صورت گرد و دو تا پا معلوم بود .او با
دهانش به یک فوت فوتک می دمید تا گلوله های حباب را به هوا بفرستد و با دو
دستش به یک طبل کوچک ضربه می زد تا بچه ها و پدر و مادرها را تشویق کند تا
از او خرید کنند.
دختر 10-12 ساله ای روی صندلی چرخدار نشسته بود و زن میانسالی آنرا وسط
ماشینها و روی جدول وسط اتوبان راه می برد تا شاید دلی به رحم آید و کمکی
کند. جوان 20 ساله ای از آنطرف خیابان با چالاکی پرید اینطرف تا مشتریهای
کلافه ای را که از چراغ قرمز خسته شده بودند و با چراغ نارنجی پایشان را
گذاشته بودند روی گاز از دست ندهد. او یک نقاب جوکری را محکم چسبانده بود
به صورت پلاسیده از گرسنگی اش. این نقاب را شاید مخصوصا خودش انتخاب کرده
بود لبهایی که تا نوک چونه اش می خندید و چشمهای بی روحی که اشک سیاه می
ریخت.
توی پیاده رو زنان جوانی که سرشون مثل رادار می چرخید از همه بیشتر تو زق
می زد بعضی هاشون هم یک بچه را با خودشون می کشیدند فکر کنم علتش چشمهان
حریص مردانی بود که بدنبالشان بود. برای آنها همسر می تواند هر کسی باشد
حتی اگر 2 تا زن هم داشته باشد موهبتی است و انتظار بیشتری ندارند آنها
بدنبال کسی هستند تا درد تنهایی و بزرگ کردن بچه های بی پدر را کمی تسکین
دهند.
نقاطی از خیابان باریک می شد و می شد تراس ساختمانهای دو طبقه رنگ و رو
رفته و دود گرفته را هم دید . زنهای میانسال طوری در این تراس ها پهن شده
بودند که انگار که سالهاست به آن چسبانده شده اند و تنها تفریحشان تماشای
عابرین است. به فکر رفتم که چطور ساعتها می نشینند بی ترس از انفجارهای
کوری که هر لحظه می تواند جانشان را بگیرد اما فکری زودگذر جواب آنرا داد؛
وقتی زندگی مرگ تدریجی است شاید استقبال از آن بهترین امید به زندگی است.
با بَک آپ خودرو فهمیدم که دیگر این جا نمی شود بدنبال چیزی بود با سرعت
گرفتن خودرو و عبور تند عابرین و زوزه باد ناشی از حرکت سریع خودرو صدایی
طنین می اندخت که برایم آشنا بود, صدایی که وقتی زیاد در افکارم غرق می شوم
طغیان می کند و می گوید: خفه شو اینقدر غر نزن.
افسری که همراه مان آمده بود گفت چند ساله بغداد نیامدی؟
من اول فکر کردم تکه انداخته است میخواستم یک جواب تندی بدهم ولی متوجه شدم
با این علامتهای سؤال و تعجبی که دور سر من در حال چرخیدن هست و مثل ندید
بدیدها به مردم نگاه می کنم، سؤال او منصفانه است چون قبل از سقوط صدام به
ندرت به شهر تردد داشتم و بعد از سقوط هم که اصلا نیامده بودم، برای همین
به شوخی گفتم : فکر کنم یه 100 سالیه.
از اتوبان که پیچیدیم تابلو آویزان درمانگاه عمومی قلب و عروق دیده شد.از
آنجا نگاههای متحیری که هر کدام یا مریضی آورده بودند یا خودشون مریض بودند
ما را استقبال می کرد و فرصتی می شد که تا چشمهای خسته شده از انتظارشان را
استراحتی دهند.
وقتی وارد محل اصلی درمانگاه شدم به یکباره موجی تند و داغ به صورتم خورد.
بو و گرمایی که حاصل جنب وجوش انسانها بود. چیزی که سالها بود فراموش کرده
بودم . کسانی که بخاطرشان خیلی چیزها را از دست داده بودم.
خانمی که معلوم نبود دکتر بود یا سر پرستار آمد تا این مهمانان بدون نوبت
را مجاب کند او جثه ای به اندازه یک دختر 16 ساله داشت ولی صورتش 40 ساله
نشان می داد کاملا ساده و بدون آرایش. تعجب من این بود که چرا زنان عراقی
که به لحاظ زیبایی چیزی از بقیه زنان کم ندارند به آن کم عنایت دارند چیزی
که برای زنان اقشار متوسط کشورهای خاورمیانه سرمایه بزرگی محسوب می شود و
برای حفظ و بدست آوردن آن تلاش بسیاری می کنند.
وقتی همان خانم نتیجه نوار قلبم را که به سرعت با کمک 4 تا پرستار دیگر مثل
مجروحان جنگی از من گرفته بودند اعلام کرد و گفت که هیچ مشکلی ندارم، من با
دلخوری گفتم که باید سونوگرافی شوم. او با لحنی که انگار من از مریخ افتاده
ام گفت ما اینجا فقط کاردیوگرافی داریم و توی بغداد فقط یک بیمارستان
دستگاه اکو دارد و بدون اینکه جوابی بشنود گذاشت رفت. از این کار او فهمیدم
که اینجا جای این سوسولبازی ها نیست در ضمن جواب سؤال اول را هم گرفتم که
درد و نیاز جایی هم برای خودآرایی نمی گذارد.
وقتی توی ماشین نشسته بودم تا داروهای مریض دیگر را بخرند یکی از سربازها
گفت ان شاءاله خیر باشه بیماریتون چیه؟ من تازه یادم آمد برای چی آمده ام
از درخواست پیگیری بیماری خودم خنده ام گرفت و گفتم: الحمداله چیز خاصی
نبود.
دوباره چشم هایم به طرف بیرون ماشین دوید تا هیچ صحنه ای را از دست ندهم
وقتی سرم را تکیه داده بودم به پنجره خودرو یاد تهران افتادم که از میدان
فوزیه مادرم را مجبور می کردم سوار اتوبوس دو طبقه بشود و با آن پا دردش می
بردمش طبقه بالا و می نشستم درست بالای سر بلیطچی .من آنجا احساس خدایی می
کردم و زل می زدم به مردم و تا وقت پیاده شدن چشم از مردم بر نمی داشتم.
با صدای افسر که گفت یاالله همه سوار شوید حرکت کنیم یادم آمد که اینجا
بغداد است. اما انگار همون صدای قبلی ولی اینبار از بیرون پنجره از وسط
خیابان و آدمهایش به من میگفت: سعید به خیابون خوش آمدی.
بغداد –24 سپتامبر2010
_______________________________________________________
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام
دریافت نمیشود..
|