تاریخ انتشار :12.09.2020
در
قمارخانهی طالبان، کودکیمان را باختیم
فروغ اشکان

نیمهی دوم دههی هفتاد برای من و فراوان آدمهای دیگر که هنوز
کودک پنج-ششسالهای بیش نبودیم، سالهای بدی بود. در ولسوالی ما،
رستاق، مردمان زیادی به جرم شعلهای بودن، کمونیست بودن و… کشته
میشدند و بسیاری نیز در اسارت گرسنهگی به سر میبردند. در آن
سالها، جنگجویان گروه طالبان مناطق جنوبی کشور را که زیر تسلط
دولت مجاهدین به رهبری برهانالدین ربانی بود، اشغال کرد و به
تعقیب آن، ولایات مرکزی را یکی پی دیگر بدون درگیری، زیر تسلط خویش
درآورد. طالبان پس از کشتن نجیب، رییس جمهوری وقت و برادرش، یک
سوم خاک افغانستان را اشغال و با برافراشتن پرچم سفیدرنگشان،
اعلام برپایی امارت کردند.
نظامیانی که به رهبری احمدشاه مسعود در مقابل این گروه میجنگیدند،
به تخار عقبنشینی کردند. تخار در شمالشرق کشور به پایگاه مقاومت
تبدیل شده بود. اوایل سال ۱۳۷۸ خبر رسید که طالبان شهر تالقان،
مرکز ولایت تخار را به تصرف خویش درآوردهاند و عساکر زیر رهبری
مسعود، به ولسوالی خواجه بهاوالدین، آن طرف دریای کوکچه، فرار
کردهاند.
در آن سال جنگ و وحشت ما – من، سه برادرم و یک خواهرم – بسیار خرد
بودیم. طالبان هیچگاهی پایشان را به ولسوالی ما نگذاشته بودند.
مسعود به افراد زیر فرمانش دستور داده بود که پل کوکچه را منفجر
کنند تا طالبان نتوانند به آن سوی رود کوکچه گذر کنند. عساکر مسعود
چنین کردند. هم پل کوکچه و هم پل بیگم را که شش ولسوالی ماورای
کوکچه را با بدخشان وصل میکردند، منفجر کردند. شش ولسوالی تخار
هیچ ارتباطی با مرکز این ولایت در آن سالها نداشت. مردم با گذشت
هر روز فقیرتر و درماندهتر میشدند. آن سالهایی را که من به یاد
دارم، قحطی نبود، فراوان باران میبارید و در زمستان، زمینها
جامهی سفید به تن میکرد. منفجر کردن پلها سبب گشته بود برای
پنج سال تمام به ولسوالیهای ماواری کوکچه مواد غذایی نرسد.
مردمانش فقط با آنچه که خودشان میکاریدند و میدرویدند، روزگار
به سر میکردند. خانوادههای بیشماری در آن سالها از گرسنهگی به
سر آمده بودند و در کاسه صبرشان میگریستند. پنج سال قحطی با بارش
باران، پنج سال در محاصره گروههای جنگجو دمار از روزگا مردمان
این کهندیار درآورده بود. گندم به بلندترین قیمت خود رسیده بود.
یک سیر گندم در آن زمان هفت لگ شده بود، نزدیک به قیمت یک گاو.
در آن سالهای شوم، هر خانوادهای به همان پیمانه که از گرسنهگی
نمیرند، نان داشتند. خانوادهای که نان بیشتر داشتند، نیز در امان
نبودند. در آن وضعیت، فرماندهان محلی احزاب حاکم به دزدی و کشتن
میپرداختند. وقتی میگویم «نان»، منظور همین نان خشک است. کسی
توان خوردن چیزی بیشتر از آن را نداشت. فراوان خانوادهها در آن
سالها، زمینی برای کشت نداشتند. پدر که تنها نانآور خانه بود، از
دست فرماندهان محلی مجاهدین روزگار خوشی نداشت. پدرم معلم بود. او
را مجاهدین پیوسته به جرم داشتن اندیشهی غیر از خودشان اذیت
میکردند. باری یک فرمانده محلی حکم اعدامش را صادر کرده بود. پدر
چون کوه ایستاده بود و شاگردان زیادی را به شمول و من برادرانم در
مکتب شکسته و ریخته ادبیات و تاریخ درس میداد. گرسنه بودیم و جنگ
بود، چیزی نمیآموختیم. همه گرسنه بودند.
پدر وقتی از مکتب میآمد، لنگیاش را میگذاشت روی زانو و به
بدبختی مردمانش میگریست. آن روزها یادم نمیرود. او قوی بود،
بسیار قوی. قویتر از بسیاری پهلوانان و جنگآوران. در اوج
درماندهگی، خبر ناخوشآیندی به گوش خانواده رسید. در آن زمان که
من بسیار خرد بودم و از زندهگی فقط آدمکشی طالب و نداشتن نان را
میفهمیدم، پدر نامهای را میخواند که فرزند بزرگش در ایران
زندانی شده است. شادی از خانه به کلی رخت سفر بست. پدرم در پی
راهی بود تا خودش را به ایران برساند و فرزند دربندش را ببیند.
روزها گذشت و این اتفاق نیفتاد. طالبان بزرگراهها را بسته بودند
و برای معلمی چون پدر من که ریش کمتری نسبت به دیگران داشت، رسیدن
به ایران، گذشتن از هفتخوان رستم مینمود. مادرم که در این غم
میسوخت و میساخت، پدرم معلمم را مجبور کرد برود ایران و احوالی
از فرزند بزرگ خانواده بیارود. در آن زمان تلفن نبود، فقط یک خط از
ولسوالی ما با ایران و دیگر کشوها وصل میشد که آن هم باید روزها
منتظر میماندیم تا فرد مورد نظر پیدایش شود. مادر، صحرای درد شده
بود. صحرای بدون باران و برف و خورشید. پدر ناگزیر شد از راه
کوهها به تالقان برود و از آنجا راه بیفتد سوی ایران. آن سالها
که من بسیار خرد بودم، فکر میکردم ایران پشت همین کوههای قریه
است. از روزی که پدر خانه را ترک گفت، تا یک ماه احوالی از او
نشد. همه نگران بودیم و مادر بیشتر. با خود میگفتم پدر شاید
بسیار دیر کند. میگفتم تا پدر برگردد، گرسنهگی و قحطی نیز پایان
مییابد، طالبان میمیرند، مسعود کشور را از این گروه پس میگیرد و
صدها مورد دیگر که تا بزرگ شدم، اتفاق نیفتاد. ماهها گذشت، احوالی
از پدر و برادرانمان نشد. مادر در هیأت یعقوب ظاهر شده بود. در
کلبهای مینشست و به بیچارهگی و درماندهگیاش میگریست. هر قدر
پدر دیر میکرد، گرسنهگی دهانش را بزرگ و بزرگتر میکرد تا ما و
فراوان تهیدستان دیگر را ببلعد. آتشی برافروخته شده بود به برگ
زندهگی ما و دیگران. به قول مادرم: درهای رحمت بسته شده بود.
سه ماه گذشت و نامهای از ایران به ما رسید. پدر در آن نامه خطاب
به مادرم نوشته بود که نگران نباشد. گفته بود فرزند بزرگش در بند
دولت ایران است و دو تن دیگرشان کار میکنند.
پدر در آخر نامه نوشته بود که یک هفته پس از رسیدن این نامه، با دو
برادرم از ایران راه خانه را در پیش میگیرند، اگر طالبان در راه
نکشندشان. از آن روز به بعد، ذهن ما – من و برادرانم و خواهرانم –
به روزشمار بدل گشته بود. یک هفته، دو هفته شد، خبری از پدر نیامد.
باز هم فکر میکردم ایران پشت همین کوهها است، ولی اینطور نبود.
شش ماه از نخستین روز ترک پدر از خانه گذشته بود. در یکی از روزهای
تابستانی که گرسنهگی هنوز بر شهر و چهرههای مردم خسته نمایان
بود، موتری پشت دروازهی خانه ایستاد.
به راستی پدرم و برادرانم آمده بودند. آمده بودند با قصههای
فراوان شنیدنی و اندوهبار. آمده بودند با بخشی از تاریخ این کشور
که ما ندیده بودیم و نشنیده بودیم. پدر و بردرانم را با بکسهای
ساخت ایران که هر کدام به صورت وسوسهکنندهای رنگآمیزی شده بود،
به داخل خانه بردیم. رنگهای آبی، نارنجی، سرخ و به احتمال زیاد
یکی رنگ زرد. برادرمان که از ما کمی بزرگتر بود، از ترس مجاهدین
به ایران فرار کرده بود. در گرمی تابستان جوراب به پا داشت، از آن
جورابهایی که خطهای سرخ و سبز موازی کنار هم بودند و هیچ وقت به
هم نمیرسیدند. به آن میگفتند: جوراب مارشال. با دیدن جوراب،
خندهام ترکید. با خود گفتم، چطور امکان دارد در دل این روز گرم،
کسی جوراب به پا کند. با دیدن این نمایش، خنده مادر نیز ترکید و
گفت: بچیم بکش جوراب ته.
وقتی برادر جورابش را کشید، از هر ساق پایش چند تا فیته (کاست)
نیز بیرون کرد. عجب نمایشی بود. هیچ وقتی اینطوری ندیده بودم و
حالا هم در هیچ جایی و هیچ فلمی ندیدهام. مادر دلیل این کارش را
پرسید. پدر پیشدستی کرد و گفت که طالبان کسانی را که فیته (کاست)
با خود داشته باشند یا در خلوت موسیقی بشنوند، دره میزنند. تصور
نمیکردم گروهی از مردمان در روی زمین همپای ما زندهگی کنند که
دشمن شادیاند. برادر از ایران کاستهایی از احمدظاهر، ساربان،
استاد همآهنگ و شمسالدین مسرور با خود آورده بود. ما که خرد
بودیم، اجازه نداشتیم به تنها رادیوی چوبی پدر دست بزنیم. اگر
مشکلی پیش میشد، خودش ترمیم میکرد و دعوا سر میشد. در خانه جشنی
برپا شده بود. ساربان میخواند: ای دیر به دست آمده بس زود برفتی.
این نخستین آهنگی بود که از این هنرمند مثالی کشور شنیدم. پدر
میگفت طالبان با موسیقی دشمنی دارند، همینطور با آدمیان. برای ما
که خرد بودیم و طعم گرسنهگی و بیچارهگی هنوز یادمان نرفته بود،
این دشمنی قابل درک نمینمود. پدر میگفت، با جنگ و قماری که
طالبان به راه انداختهاند، شما و بسیاری از کودکان دیگر داشتهها
و نداشتههایتان را باختهاید. پدر میگفت: آنها (طالبان)
همهچیز را ویران کردهاند، خانهها را، آدمها را، باغ و
تاکستانها را.
هشت صبح افغانستان
________________________________________________________
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام
دریافت نمیشود.
|