داستاني كوتاه از مايكل مور كه چند روز پيش،
در سايتش منتشر شد
ایمیل رسیده

روز انتخابات از خواب پا شدم، كرنفلكس كاكائويم را خوردم و رفتم مدرسه.
هنوز پنج روز از فارغالتحصيل شدن باقي مانده بود و امتحانهاي نهايي را هم
داشتم. كتاب سال بيرون آمد و نتيجه يك انتخابات ديگر را هم به دست آوردند:
كلاسآخريها به من براي «كمدين كلاس» راي داده بودند. وقتي مدرسه در 1:30
ظهر تمام شد، رفتم به خودم راي دادم. در تمام مبارزه انتخاباتيام تلاش
كرده بودم هر 18 تا 25 سالهاي را به راي دادن علاقهمند كنم
داستان كوتاه زير را كه بخشي است از كتابِ «اين هم از دردسر: قصههايي از
زندگيام»، فيلمساز و منتقد مطرح امريكايي «مايكل مور» 12 ژوئن، همين چند
روز پيش، در سايتش منتشر كرد. او در اين داستان توضيح ميدهد چطور پا به
راهي گذاشت كه او را به يكي از مهمترين مستندسازان و منتقدان سياسي-
اجتماعي امريكا تبديل كرد.
«مور! پيرهنت بيرونه!»، صداي آقاي «رايان» معاون دبيرستانم را ميشنيدم كه
دقيقا پشت سرم ايستاده بود.
«برگرد!»
كاري كه گفت را كردم.
«تو قوانينو ميدوني. پيرهنا بايد تو شلوار باشه». پيراهنم را كردم توي
شلوارم. گفت: «خمشو!». پارويي دستش بود. تكه تراشخورده چوب كريكت كه
تويش سوراخهايي حفر شده بود تا سرعتش بيشتر شود. اعتراض كردم كه «بيخيال،
اين درست نيست. فقط يه پيرهنه ديگه!». گفت: «خمشو! نذار دوباره بگم». كاري
كه گفت را انجام دادم و وقتي خم ميشدم آن تاريخ را روي تقويم ذهنيام
علامت گذاشتم كه اين آخرين بار است دستوري را اطاعت ميكنم. بومم! دردش را
اساسي حس كردم؛ چوب خشكي كه محكم به پشتم ميخورد و دو ثانيه تاخير براي
احساس تمام و كمال آن درد. بومم! دوباره زد. حالا شديدا ميسوخت. ميتوانستم
گرماي پوستم را از روي شلوارم حس كنم و ميخوستم پارو را بگيرم بكوبم توي
صورتش. بومم! وحشتناكترين درد بدنيام تبديل شد به تحقيري كه با تشكر از
توجه حضار و چشمهاي كساني كه در كافهتريا ايستاده بودند به وجود آمده بود.
ساديست گفت: «اين كارسازه، ديگه نذار با پيرهن بيرونافتاده ببينمت» و با
تمامكردن جملهاش دور شد. اصلا تصورش را هم نميكرد چطور زندگي خودم و
خودش را چنان عميق تغيير داده باشد. او در همان تنبيه بدني حكم دفن خودش را
امضا كرد. آن مرد در دوران كارياش چند بار بچهيي را تنبيه كرده بود؟ هزار
بار؟ 10 هزار بار؟ هر قدر كه بود، اين ميشد آخرينش.
خندهدار است، مگر نه؟ يك لحظه داريد توي راهرو با پيراهن بيرونافتادهتان
راه ميرويد و درباره همكلاسيهاي ظريف يا فوتبال فكر ميكنيد و بعد... يك
ساعت پس از آن تصميمي ميگيريد كه قرار است تمام تصميمهايتان را تا آخر
عمر تحتتاثير قرار بدهد. ناگهاني و بيبرنامه. اين قضيه نقشهكشيدن براي
باقي زندگي را نقش برآب ميكند و ميفهميد چطور داريد با فكركردن به
دانشگاه رفتن، چندتا بچه داشتن يا 10 سال ديگر كجاي كار بودن وقت عزيز
خودتان را تلف ميكنيد. يك روز درباره حقوقخواندن فكر ميكنم و هفته بعدش
تمام انرژي صرف از رو بردن يك بزرگسال قلدر ميشود.
صاف ايستادم، صورت سرخم رو به آدمهاي كافهتريا بود. يكعالمه قهقهه و
خنده ميشنيدم اما بيشتر نگاههايي متعجب بود. هميشه مرا به عنوان «دانشآموز
نمونه» ميشناختند. از آنجور دانشآموزها نبودم كه ببيني مدام به من ميگويند
«خمشو». براي جمعيتي كه آنجا دور هم جمع شده بودند همين قسمتش سرگرمكننده
بود. قضيه اين نيست كه ناظم «دنيس رايان» تا آن لحظه برايم خط و نشان
نكشيده يا كار خلافي هم از من سر نزده باشد. تا اواسط سال آخرم تو
دبيرستان مينيپروتستهايم را ضد هر قانوني كه رايان و آقاي «اسكوفيلد» ميگذاشتند
برگزار ميكردم. در آخرين شورشها 9 تا از 18 دانشآموز كلاس آخر «شكسپير»
را همراه خودم به بيرون آمدن از كلاس درس ترغيب كردم؛ معلم مقاله بيستصفحهيي
من درباره «هملت» را با يك «صفر» قرمز بهم تحويل داده بود. من هم ايستادم.
مودبانه بهش گفتم: «نميتوني اينطوري باهام رفتار كني. بهشكلي رسمي از اين
كلاس انصراف ميدم.» بعد برگشتم سمت دانشآموزها: «كسي ميخواد بهم
بپيونده؟» نصفشان آمدند. نمره صفر پايان سال، معدلم را 3/3 پايين ميآورد،
اما اصلا برايم مهم نبود. معلمي هم كه كلاس مشاوره دانشآموزي را ميگرداند
مرا رد كرد. يك روز از كلاسش را جا نينداخته بودم. پيشنهادهاي بيشتري ميدادم
و احتمالا بيشتر از هر دانشآموزي توي بحثها شركت ميكردم و همين هم بود
كه مشاور را اذيت ميكرد. تو صورتش گفتم: «چطوري ميتوني ردم كني؟» با خنده
درآمد: «به اين خاطر ردت ميكنم كه زيادي دردسري. من از يه كلاس مشاوره
آروم خوشم مياد و تو هم امسالو برام سخت كردي». تمام اين مسائل، روزي كه از
ناظم كتك خوردم، در راه خانه توي سرم مرور ميشد. چطور ميتوانم انتقامم را
بگيرم؟ نياز نبود سراغ جايي غير از روزنامه عصر همان روز بروم.
نسخهيي از «فلينت جورنال» را در زبالههايي كه از كارگاه بيرون ميريختم
ديدم. نگاه كردم و بين لكهها متوجه شدم سن رايدادن در امريكا به 18 سالگي
كاهش پيدا كرده. فكر كردم «خيليخب، تا چند هفته ديگه 18 ساله ميشم».
برگشتم خانه و يك ساعت بعد، هفتهنامه شهرمان «داويژن ايندكس» را برداشتم.
همانجا رو صفحه اول بود. مرا صدا ميزد، بهم جرات ميداد. آيندهام داشت
صدايم ميزد «هي، مايكل. اينو بخون!» سرمقاله چنين بود: انتخابات هيات
مديره مدرسه، 12 ژوئن، دو صندلي خالي. «ميتونم چند ماه ديگه تو انتخابات
راي بدم. باحاله، وايسا ببينم! اگه ميتونم راي بدم... يعني ميتونم نامزد
هم بشم؟ ميتونم نامزد يه صندلي تو هياتمديره بشم؟». روز بعد به دفتر شهر
زنگ زدم و پشت تلفن با لكنت گفتم «حالا كه يه 18 ساله ميتونه راي بده، ميتونه
نامزد هم بشه؟» جواب دادند: «نه در همه انتخاباتها، ميخوايد براي چه
ادارهيي نامزد شيد؟». گفتم: «هيات مدرسه». كمتر از يك دقيقه بعد برگشت و
گفت: «بله، سن كانديدا شدن براي هيات مدرسه 18 سالگيه». باورم نميشد. اما
بعد، ترس وجودم را گرفت. چطور ميتوانستم هزينه چنين چيزي را بدهم؟ حتما
براي گذاشتن اسمم روي تخته حسابي ازم پول ميگرفتند. از مرد پشت خط پرسيدم:
«رفتن بين كانديدا چقدر خرج داره؟». گفت: «خرج؟ هيچي، رايگانه». داشت همينطور
بهتر و بهتر ميشد. تا اينكه اضافه كرد: «البته بايد روي فرم درخواست به
تعداد كافي امضا بگيريد.»
ميدانستم حتما مشكلي اين بين هست. در ناحيه مدرسه داويژن 20هزار مقيم
وجود داشت كه شامل شهر داويژن و شهرستانها و ريچفيلد ميشد. دورهكردن
محوطه مدرسه و جمعكردن -خدا ميداند- چندتا امضا تقريبا غيرممكن بود. با
لحن تسليم شده پرسيدم: «چندتا اسم بايد همرام بيارم؟». گفت: «بيست تا». با
حيرت پرسيدم «بيست؟» و جواب داد «بله. بيست امضا روي درخواستنامه نياز
داريد تا كانديداي انتخابات هيات مدرسه بشيد.»
باور نميكردم فقط به بيست تا امضا نياز داشتم و بعد يكدفعه ميشدم يك
كانديداي رسمي! بيست تا اسم هيچي نبود! تشكر كردم و روز بعد به دفتر رييس
رفتم تا درخواستنامه را بگيرم. منشي ازم پرسيد آيا يكي از والدينم ازم
خواستند درخواستنامه را برايشان بگيرم. جواب دادم «نه» و بهجاي اينكه
بگويم: «دوست داريد زخماي روي تنم رو ببينيد يا ترجيح ميدهيد به انجمن
دفاع از كودكان زنگ بزنم» فقط گفتم «براي خودمه». منشي تلفن را برداشت و
تماسي گرفت: «جووني پيش رومه كه ميگه ميخواد براي هيات مديره مدرسه
نامزدشه. اين روزا چه سني لازمه؟ آها. فهميدم. ممنون». تلفن را قطع كرد و
لبش را گازي گرفت و پرسيد «چند سالته؟» جواب دادم «17 سال». گفت «پس نميتوني
نامزد بشي، بايد 18 سالت باشه». بلندتر گفتم «اما روز انتخابات 18 سالهم».
دوباره تلفن را برداشت: «يه 17 ساله اگه روز انتخابات 18 ساله بشه ميتونه
كانديد شه؟ آها. مرسي». بهم گفت «ظاهرا ميتوني كانديدا شي». همينكه دستش
را ميبرد به كابينت فايلها و درخواستنامه را بيرون ميكشيد گفت «مطمئن
شو كه تمام امضاها توسط رايدهندههايي باشه كه تو محدوده مدرسه زندگي ميكنن.
اگه بيست اسم معتبر نداشته باشي، اسمت جزو كانديداها نميره». ظرف يكساعت
اسمها همراهم بود. وقتي ازم پرسيدند براي چي نامزد ميشوم فقط ميگفتم «كه
مدير و معاون رو اخراج كنم». روز اول اين تمام نقشهام بود و حداقل براي آن
بيست شهروند كافي بهنظر ميرسيد!
وقتي خبر را به مادرم دادم ازم پرسيد «پس كالج چي ميشه؟ چطوري ميتوني به
هيات مدرسه خدمت كني و به دانشگاه ديترويت هم بري؟». گفتم «فكر كنم اگه
ببرم ميرم دانشگاه فلينت»، از اين حرف خوشش آمد. اگه ميبردم خانه را ترك
نميكردم. والدينم از آنها نبودند كه در 18 سالگي بيندازندم بيرون (البته
آنوقتها خواهرهايم همه رفته بودند). خوششان نميآمد ببينند از آنجا ميروم.
روز بعد به آموزش و پرورش برگشتم و درخواستنامهام را دادم. خبر سريع در
شهر پخش شد كه «يك هيپي» براي قرار گرفتن در انتخابات ژوئن تاييد شده. هدفم
اين بود هر دري كه در محوطه مدرسه هست را بزنم. به رايدهندهها يك برگه
آگهي دادم كه تويش احساساتم را درباره تحصيلات، مخصوصا در مدارس داويژن
نوشته بودم. به مردم گفتم مديران دبيرستان بايد اخراج شوند. فكر ميكنم اين
از همه بيشتر پدر و مادرها را ترساند. اما خب كساني هم بودند كه از ايده
يك جوان در هيات مدرسه خوشحال ميشدند. گرچه قبول: همه زير 25 سال بودند.
هفتهيي كه شروع به تبليغ كردم، فرماندار نژادپرست آلاباما، «جورج سي والاس»
اولين مرحله انتخابات رياستجمهوري دموكراتيك ايالت ميشيگان را برد. نشانه
خوبي براي من نبود (همچنين اين، اولين مرتبه راي دادنم بود. اولين رايام
را به عنوان شهروند به خانم «شيرلي چيشولم» دادم).
تجارها در شهر از اين فكر كه من، يك بچه، پيروز بشوم ميترسيدند. درست مثل
بيشتر پيروهاي پروتستاني، دهاتيهاي محلي و افراد جنگديده. مشكل اين بود
كه مخالفان من توي شهر استراتژي زشتي براي متوقف كردنم داشتند. ششتايشان
به اداره آموزش و پرورش رفتند و درخواستنامههاي خودشان را براي رقابت ضد
من تحويل دادند. شش نفر در برابر يكي؛ مشخص بود در جواني چند روز از كلاس «اجتماعي»
را جا انداختهاند. با بيشتر كانديد داشتن پيروز نميشويد، فقط رايهاي را
تقسيم ميكنيد و رقيبتان با اختلاف پيروز ميشود. از شانس خوبم بود كه
آنها واژه « با اختلاف» را نميدانستند و من ميدانستم. من هم آنها و
جمهوريخواهان بيشتري را براي گرفتن درخواستنامه ترغيب كردم تا ببينم ميتوانند
شكستم بدهند يا نه.
اينجا بود كه طعم زهر خودم را هم چشيدم. به اضافه شش بزرگسالي كه ضد من
بودند، يك جوان 18 ساله هم تصميم گرفت ضد من در انتخابات شركت كند و اينطوري
راي اندك ليبرالهايي را هم كه ميخواستم بگيرم بايد تقسيم ميكردم. آن
كانديداي 18 ساله كسي نبود جز معاون كلاس مشاوره دانشآموزي. «شارون
جانسن» دختري كه در دبيرستان عاشقش بودم.
روز انتخابات از خواب پا شدم، كرنفلكس كاكائويم را خوردم و رفتم مدرسه.
هنوز پنج روز از فارغالتحصيل شدن باقي مانده بود و امتحانهاي نهايي را هم
داشتم. كتاب سال بيرون آمد و نتيجه يك انتخابات ديگر را هم به دست آوردند:
كلاسآخريها به من براي «كمدين كلاس» راي داده بودند.
وقتي مدرسه در 1:30 ظهر تمام شد، رفتم به خودم راي دادم. در تمام مبارزه
انتخاباتيام تلاش كرده بودم هر 18 تا 25 ساله يي را به راي دادن علاقهمند
كنم. فقط در كلاسآخريهاي همدورهام 200 نفر واجد شرايط راي دادن بودند.
در ستاد تبليغاتيام كمتر از صد دلار خرج كرده بودم. در زيرزمين خانه پدر
و مادرم با استنسيل علامتهاي بيرون خانهها را اسپري كرديم. خبري از
تابلو نبود، فقط يك آگهي يكصفحهيي داشتيم كه خانه به خانه دست مردم
رساندم.
وقتي ساعت 8 شب رايگيري تمام شد، شمارش آرا را شروع كردند. كمتر از دو
ساعت بعدش، نتايج اعلام شد. دستيار رييس اعلام كرد «آقايان و خانمها،
نتايج را در دست داريم. در مكان اول... مايكل مور». شگفتزده شده بودم،
گروه دانشآموزهاي هيپي كه جمع شده بودند تا شمارش آرا را ببينند از
خوشحالي ديوانه شدند. يك خبرنگار از ايستگاهي محلي پرسيد از شكست دادن هفت
«بزرگسال» چه حسي دارم و گفتم «خب، من هم حالا بزرگسالم و احساس فوقالعادهيي
است». گزارشگر گفت «شما جوانترين آدمي هستيد كه تا حالا در ايالت ميشيگان
براي يك اداره عمومي برگزيده ميشه.»
آن سوي سالن ژيميناستيك، جايي كه رايگيري انجام ميشد، ميتوانستم حالت
مايوس صورت دلالها، فروشندگان بيمه، و همسران آدمهاي معروف را ببينم.
همان روز، خبرنگاري از ديترويت تماس گرفت كه بگويد من جوانترين كانديداي
پيروز رسمي در تمام كشورم (هيچكس زير سن 18 سالگي نبود كه در ادارهيي
پيروز شده باشد). در گردباد اتفاقي كه در زندگيام افتاده بود غوطهور بودم.
حالا يكي از هفتنفري ميشدم كه مسوول محوطه مدرسه و رييس مدير مدرسه و مهمتر
از آن معاون رايان بود. در موقعيتي بودم كه آن چوب لعنتي را از دستش بگيرم.
صبح بعد، مثل 12 سال قبلش به مدرسه رفتم. توي راهرو سمت كلاس خلاقيت
نويسندگي آقاي «هاردي» بودم. معاون دنيس رايان را ديدم كه طرفم ميآمد.
خندهدار بود كه چيزي در دست نداشت. گفت «صبح بخير، آقاي مور.»
«آقاي مور؟» اولينبار بود. اما خب! بالاخره چطور ميتوانيد رييس تازهتان
را صدا بزنيد؟ تازه هنوز زيردستش دانشآموز بودم. عجيب بود. به راه رفتن
ادامه داد و من راهم را رفتم. خيلي از دانشآموزان ذوقزده بودند ببينند
انتقام چهچيزي را ميگيرم. پيشنهادهاي مختلفي دادند: كاري بكن ورزشكارها
كلاسهاي واقعي بگيرند، در كافهتريا دستگاه سيگارفروشي بگذار، «روز چهار
ساعته» راه بينداز، شير سفيد را حذف كن و بهجايش فقط شكلات بگذار، بفهم در
غذاي «سورپرايز پنجشنبه» چيست و كسي كه آن را درست ميكند بكش!
پنج شب بعد در 17 ژوئن 1972 (همان موقع، پنج دزد صدها مايل دورتر به جايي
به اسم «واترگيت» زدند) تو دبيرستان داويسون كنار نزديك به چهارصد فارغالتحصيل
ديگر تو صف ايستاده بودم. همگي در كلاه و لباس طلايي/بلوطي رنگمان بوديم.
قوانين لباسپوشيدن هنوز همان بود. آقاي رايان پنج دقيقه قبل از مراسم براي
بررسي دانشآموزها جلوي صف راه رفت. بيشتر ميخواست مطمئن شود هيچ وسيله
پرتابشوندهيي در دست كسي نباشد و تمام پسران كراوات زده باشند. اين موقع
بود كه سراغ «بيلي اسپيتز» رفت. بيلي بچهيي از يك خانواده ساده جنوبي بود.
تصوري كه از كراوات داشت چيزي بود به اسم «كراوات پولو»؛ دو بند بلند كه از
يك گره ميآمدند. در نظر خيلي از كساني كه براي كار در كارخانههاي فلينت
از جنوب آمده بودند پوشيدن آن نوع كراوات در اصل لباس رسمي پوشيدن بود.
چيزي بود كه براي مراسم رقص يا كليسا ميپوشيدي. اما نه براي رايان.
سر بيلي نعره زد كه «از خط بيا بيرون!». همينطور كه كراوات را از گردن
بيلي ميكشيد ادامه داد «اين چيه؟». بيلي با ترس گفت «كراواتمه قربان».
رايان براي اينكه همه بشنويم فرياد كشيد «اين كراوات نيست! از اينجا ميري
بيرون. بدو! تو فارغالتحصيل نميشي». او را كشان كشان برد و در را بهش
نشان داد. تو صف فارغالتحصيليها موجي از شوك راه افتاد. حتي در آخرين
دقايق دبيرستان هم مجبور بوديم شاهد حركات خشونتآميز باشيم. هيچكدام از
ما چيزي نگفتيم. نه حتي پسر گردنكلفت پشت بيلي، نه دختر مسيحي جلوي او و
نه من. حتي با اينكه بهشكل رسمي يكي از هفت نفر مسوول مدرسه بودم ساكت
ماندم. شايد براي حرف زدن زيادي شوكه بودم. شايد نميخواستم قبل از رفتن به
زمين فوتبال و سخنراني مشكلي ايجاد كنم. شايد هنوز از آقاي رايان ميترسيدم
و بيشتر از يك انتخابات نياز بود تا جلويش بايستم. شايد چون خوشحال بودم كه
من جاي بيلي نيستم. مثل چهارصد نفر ديگر سرم تو كار خودم بود.
وقتي نوبت صحبتم سر سن فارغالتحصيلي شد فقط سه پاراگراف از نوشتهام را
گفتم. هفت صفحه ورق زرد دور نوشتهام پيچيده بودم كه بهنظر برسد يك
سخنراني معمولي فارغالتحصيلي است. در حقيقت چيز ديگري در ذهن داشتم.
فهميده بودم كه يكي از همكلاسيهايم «جين فورد» مدال طلاي انجمن افتخارات
ملي را نگرفته چون به خاطر يك حادثه جدي مجبور شده اكثرا در خانه درس
بخواند. با اينكه نمرههايش بالا بود كسي قانوني براي به حساب آوردن نمرههاي
خانگي درست نكرده بود. كمتر از يكدقيقه از سخنرانيام گذشته بود كه مكثي
ناگهاني كردم و به جماعت گفتم دانشآموزي كه در صف اول روي ويلچر نشسته به
اين دليل نشان افتخار نگرفت كه مثل بقيه ما «نرمال» نبود. ادامه دادم كه
اگر خود ما جزو آن غيرنرمالها باشيم چه ميشود؟ بعد يكسري چرت و پرت
درباره فضاي غمبار مدرسه و نداشتن حق حرف زدم و گفتم دوست دارم افتخارم را
به جين تقديم كنم. بنابراين از سن پايين آمدم و همينكار را هم كردم. اعضاي
هيات مدرسه كه آنجا حاضر بودند چه كار كردند؟ خب آنها هم يك تريلر مردم جذبكن
از فيلمي كه قرار بود در چهار سال آينده كنار من بازي كنند، تماشا كردند.
همان روز تلفن زنگ خورد و مادرم گفت مادر بيلي اسپيتز پشت خط است. تلفن را
برداشتم، پشت خط سعي ميكرد جلوي گريهاش را بگيرد: «من و شوهرم و مادربزرگ
بيلي توي جمعيت نشسته بوديم منتظر اومدن بيلي روي صحنه. منتظر بوديم اسمشو
صدا بزنن. تمام كلاسو صدا زدن و اصلا اسم بيلي رو نبردن. نتونستيم بين
شماها پيداش كنيم. متوجه نشديم، گيج شده بوديم و بعد هم نگران شديم. كجاس؟
دنبالش رفتيم، تو پاركينگ، سمت ماشينمون و همونجا هم پيداش كرديم» و بناي
گريه گذاشت «بيلي اونجا رو صندلي عقب بود. مثل يه توپ به خودش پيچيده بود و
گريه ميكرد. بهمون گفت آقاي رايان چه كار كرده. باور نميكرديم اين اتفاق
افتاده. بيلي كراوات زده بود! چرا اين اتفاق افتاد؟». آرام گفتم «نميدونم
خانم اسپيتز». ازم پرسيد «تو هم اونجا بودي؟». گفتم «بله» و او گفت «به چشم
خودت ديدي آقاي رايان اين كارو كرد و كاري نكردي؟». جواب دادم «من هنوز يه
دانشآموزم» و البته يك ترسو. گفت «همينطور عضو هيات مدرسه بودي. هيچكاري
نميتوني بكني؟» البته كه كاري از دستم برنميآمد. هيچوقت مراسم فارغالتحصيلي
را متوقف نميكردند تا اين بيعدالتي را حل كنند. شايد شب قبلش شانسي داشتم
اما نكردم. هيچوقت آن لحظه سكوت خودم و طرف ديگر نگاه كردنم را فراموش
نميكنم. به مادر بيل قول دادم نميگذارم اين قضيه همينطوري تمام شود و
درست مثل وقتي كه ميخواستم كانديدا بشوم قصد داشتم آقاي رايان را اخراج
كنم.
ماه عسلم در سال اول هيات مدرسه بيشتر از چيزي كه انتظارش را داشتم، نبود.
اغلب پيشنهاداتي كه براي بهبود مدارس دادم رد شده بود. تمام گروه به حرفهايم
درباره اينكه دبيرستان چطور كنترل ميشد و معاون بايد بهجاي اين كار ميرفت
در شيلي به پليس ميپيوست گوش دادند. گفتم مدير دبيرستان به فكر آينده نيست؛
فضايي ساخته كه دانشآموزان به داشتن ايدههاي جديد تشويق نميشوند. در سال
اولم در آموزش و پرورش شده بودم مجري دانشآموزان و معلمها و والدين تا
حرفشان شنيده شود. يك دوشنبه، حدود هشت ماه كه از دورهام ميگذشت، مسوول
گروه، «نامه استعفا»ي مدير مدرسه و معاونش، دنيس رايان را نشانم داد.
باورم نميشد، درست 10 ما بعد از اينكه تنم با چوب كتكزدن آشنا شد،
ماموريتم در هيات مدرسه به پايان رسيد. شگفتزدهام كرد. اصلا فكرش را نميكردم
درباره اين مشكل كاري بكنند. درست است كه جلوي روي همه اخراجشان نكردند و
كاري كردند براي حفظ ظاهر استعفا بدهند. علاقهيي به حفظ ظاهر نداشتم. به
اندازه كافي بزرگ نبودم كه برايشان احساس تاسف بكنم و بخواهم با احترام از
كارشان كنار بروند. براي اينكه چاقو را بيشتر فرو ببرم در يك جلسه عمومي از
رييس هيات پرسيدم مدير و معاون دبيرستان اين تصميم را خودشان گرفتند يا او
ازشان خواسته اين كار را بكنند؟ او آرام سرش را به علامت تاييد حركت داد و
فقط گفت «دومي.»
روز بعد، دانشآموزان دبيرستان باور نميكردند يكي از خودشان واقعا توانست
به مدير و معاون بگويد «تو اخراجي!» به فكر افتاديم... ديگر چه كارهايي ميتوانيم
بكنيم؟
اين، فكر خطرناكي بود.
_______________________________________________________
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام
دریافت نمیشود.
|