مقاله

 

 

مدرنيته حزبى

قسمت دوم

گذار از ديالكتيك نزولى

1

عباس تموچين

23 مارس 2013

چه در مدرنيته بطور عام وچه بطور خاص ،، يعنى مدرنيته در ساخت عينى و ذهنى مجموعه هاى انسانى،، انسان در تحليل از فنومنهاى پيرامون خود، بطور واقعا موجود، از ،، من ،، خود آغاز ميكند و نه از ،، آن ،، ديگرى. اين من با ،، من ،، كانت در تحليل ذهن متفاوت است. در تحليل كانتى من به اين دليل من است كه اگزيستانس مرا اثبات نمايد. اما من در گفتمان مدرنيته نقطه عزيمتى است نه براى اثبات وجود، كه براى تحليل روابط ميان اين وجود موجود يعنى ،، من ،، و پديده هاى جهان حى و حاضر، يعنى ،، آن ،،.

شايد در نگاه اول چنان بنظر برسد كه تقدم ،، من ،، بر ،، آن ،، از نظر اخلاقى در موضوع سياست امر درستى نيست. در اينجا بلافاصله بايد يادآور شد كه تحليل فنومنهاى جهان عينى تنها با ابزارهاى عينى ممكن است و نه با اخلاقيات كه موضوعى عرضى است. نقطه انشقاق ميان جامعه گرائى و مدرنيته هم درست از همين آغاز، از ،، من،، آغاز ميشود. در سياست و هر نوع سياستى به قول ماكياولى اين هدف است كه وسيله را توجيه مينمايد. بعدا صحت اين موضوع را بيشتر خواهم شكافت ولى در اينجا فقط اشاره ميكنم به اينكه هدفهاى متفاوت لاجرم ابزارهاى متفاوتى را هم براى حصول ميطلبند. بعنوان مثال اگر هدف كسى اقدام به جنايت باشد لاجرم ابزار ارتكاب به جنايت را به كار خواهد گرفت و اگر هدفش رسيدن به قدرت سياسى باشد ابزارهاى سياسى را. قاطى كردن اين دو مورد مثل اين است كه به كسى بگويند كه شما خوب شعر ميگوئى پس چرا در اشعارت ترويج اخلاق نميكنى. اشکال كار ار اين است كه شعر تجسم مادى امرى حسى است و حال آنكه اخلاق تجسم مادى امرى فرهنگى. آن كس كه در شعر ترويج موضوعى فرهنگى را ميكند شعر نميگويد بلكه همان موضوع فرهنگى را با نثر موزون و به گونه اى قافيه مند ميگويد.

 مثل تقريبا همه اشكال شعر كلاسيك ما، و زمانيكه ميگويد بر واژه و معنا جهت رساندن خواستى فرهنگى بطور عقلانى سلطه ميورزد و آنرا در قالب وزن و قافيه و يا حد اقل كلام موزون معنادار ميريزد تا سخنى را گفته باشد. از سوى ديگر آنكه نه عقل بلكه حس منقلب خودرا از خود و غير خود تبديل به اصوات و اشكال نوشتارى ميكند در واقع شعر ميگويد و نه سخن. به همين دليل ساده هم، هر چه كه اشعار به شعر نزديكتر باشند بى معنا تر ميشوند. هنر شاعرانه عبارت است از تجسم نوشتارى و يا گفتارى آن حس منقلب به نحوى كه خواننده و يا شنونده به هنگام مواجهه با آن به حسى نامتعارف در نزد خود دست يابد كه ميتواند همان حس شاعر و يا حتى حس ديگرى باشد. چيزى كه با نام هرمنوتيك قرائت شعر از آن ياد ميشود. اينكه ما معانى اشعار جديد را غالبا نمى فهميم اشكال از فهم ما نيست بلكه آن گونه اشعار اصولا براى فهميدن نيستند بلكه براى حس كردن اند. مثل حسى كه از يك تابلوى نقاشى مدرن دريافت ميشود در حاليكه معنائى از آن حاصل نميگردد. يا شنيدن يك قطعه موسيقى كه حس بخصوصى به شنونده ميدهد كه قابل تبديل به بيان مبتنى بر معنا نيست. تلاش من در اين گفتمان رهانيدن انسان از سيطره نگاه كلاسيك به سياست و حزب و خود او است.

خودى كه به عنوان فردى كه عضو و يا هوادار يك حزب است و كمك به وارد شدن وى در فضاى مدرنى كه نبايد از آن فضا انتظارى همچون معنا در شعر كلاسيك داشت. اين كاريست شبيه به آنچه كه نيما يوشيج با شعر كلاسيك كرد و شاملو آنرا غنى تر ساخت و مهمترين ارثيه ادبى كه اين دو بر جاى گذاشتند پايان دادن به حيات و ظهور رهبران مسلط بر حوزه شعر پارسى بود. با مرگ شاملو ديگر شعر از سلطه نام آوران و رهبران آزاد شد و امرى عرفى گرديد. امروزه سخن گفتن از بزرگترين شاعر بيش از آنچه كه بر توانائى وى در سرايش شعر دلالت كند سايز بدنى وى را به ذهن متبادر ميكند. دوران مدرنيته دوران مرگ رهبران و تقسيم قدرت ميان همگان است. تلاش من در اينجا تلاشى است براى ارائه نحوه عرفى سازى امر سياست در حوزه سياست حزبى ايرانى در قالب احزاب سياسى بطور عام تا دست اندر كاران آن ساختار كلاسيك حزبى خود را در هم بشكنند و خود رابا جنبه هاى ساسى مدرنيته عصر ما هماهنگ سازند. يعنى بشوند حزبى مثل همه احزاب موجود در دنياى مدرن.

در ايده مبتنى بر جامعه، يعنى ،، آن ها ،، در برابر مدرنيته مبتنى بر فرد يعنى ،، من ،، و ،، آنها ،، قرار گرفته است، واين دو هدفهاى كاملا متفاوت از همى را دنبال مينمايند. ايده مبتنى بر جامعه يعنى جامعه گرائى يا همان سوسياليزم از هر سو كه بگيرى در ايستگاه نهائى خود منتهى به ايده اى اخلاقى يا همان اومانيزم عام ميشود كه قرائت خاص خود را از اخلاق در آن مى يابد. همچنان كه انسانها در جوامع مختلف با فرهنگهاى متفاوت اخلاقيات متفاوتى را انتخاب مينمايند. مثلا چينى ها سگ را مى پزند و ميخورند اما نروژيها آنرا عضوى از اعضاء خانواده ميدانند. در گفتمان سياست همينكه از حوزه ماديت در تحليل فنومنهاى جهان مادى كه تغيير در آن كار فرد اين جهانى است پا به عرصه غير مادى گذاشته ميشود، تبديل به سليقه ميگردد و اين يعنى ،، شعار ،،. و شعار يعنى فقدان يك ديدگاه تحليلگر مادى و جانشين كردن اين نقصان با سلائق مطالبه گر فردى و يا گروهى كه استفاده از آن در مرحله اجراى امر سياسى صد البته كه يكى از ابزارهاست اما نه پيش از آن.اشكالى كه شعارهائى از قبيل ،، همه با هم ،، و يا ،، يد واحده ،، دارند و در عمل شكل نميگيرند از همين جاست.

طرح شعار اما پيش از تحليل منافع افراد واحد، يك واگرد اخلاقى است متضمن تفاوتهائى با مدرنيته حزبى كه نقطه عزيمت آن فوقا ذكر شد. پارادوكس قضيه خالى از تفريح نيست. در اين مورد مثال ماركس مثال با مسمائى است. ماركس ابتدا شعار نمى دهد بلكه از توضيح جهان مادى مى آغازد و فلسفه ماترياليسم ديالكتيك را بنيان مينهد و سپس بر اساس اين ماترياليزم ديالكتيك خواهان برپائى جامعه اى سوسيال يا همان اخلاقى ميگردد كه در آن طبقه كارگر به قدرت ميرسد و از قدرت وى جامعه توانمند ميشود و از توانمندى جامعه فرد كارگر به نوائى ميرسد و جامعه اخلاقى بتدريج بر پا ميشود. خود ساختار، و تحليل ساختارى ماركس را اگر خوب بنگرى ميبينى كه يك رشته برهان هاى هر چند مادى ولى گرفتار سير ديالكتيك نزولى است. شعار،، كارگران جهان متحد شويد،، قبل از تحليل اينكه منافع تك تك كارگران از طريق برپائى حكومت سياسى خود قابل حصول است، اصلا مطرح نميگردد. در نظريه ماركسى حركت از جهان واقع به فلسفه و از فلسفه به جامعه و از جامعه به دولت و قدرت و از آنجا به حزب و از حزب به سوى فرد است. اين يك سيكل خطى از ديالكتيك نزولى كامل در نزد ماركس است. گوئى جهان بزرگترين و مهمترين چيزى است كه انسان آنرا شناخته است، و حال آنكه انسان اساسا پيچيده ترين موجود در همه وجود تا كنون شناخته شده است و براى تبيين آن جهان ابتدا بايد از تبيين اين انسان آغازيد.

تفاوت ماركس به عنوان يك فيلسوف با پيشينيان خود اين است كه او جهان هستى را تحليل نميكند بلكه جهان سرمايه دارى را تحليل ميكند و اين رويكردى بسيار در تاريخ فلسفه است. اما هنوز در آن خطاى آغاز تحليل همچنان باقى است. تحليل از كل به جزء. در همه ادوار تاريخ تطور فلسفى چه از نوع زمينى و چه در مذاهب مبتنى بر الوهيت همين خطا موجود است و منحصر به ماركس هم نيست. اين خطا همچنان جارى است. تصور كنيد شما كسى باشيد كه اعتقادى به خداى آفريدگار اين جهان نداشته باشيد. وقتى ميگوئيد خدائى وجود ندارد اولين چيزى كه از شما مى پرسند اين نيست كه مثلا پس كامپيوتر را چه كسى آفريده است يا اين جاده را چه كسى كشيده است، بلكه مى پرسند پس اين دنيا را چه كسى خلق كرده است. و جالب اين است كه اين سئوال را بيسواد ترين آدمها در بيشترين مواقع مى پرسند. و غالبا جواب شما تلاش عمدتا نا فرجامى براى متقاعد كردن پرسشگر است. زيرا كه نه شما و نه من و نه هيچ كس ديگرى قادر به دادن پاسخ منطقى درست به اين سئوال كه خالق اين جهان هستى كيست نيست. زيرا كه اساسا هر پاسخى به اين سئوال پاسخى از منظر تحليل نزولى خواهد بود و تحليل نزولى به هر جوابى كه بينجامد، از قبيل جهان موجودى ابدى است و يا جهان تصورى ذهنى است، به جواب منطقى نمى انجامد. لذا سئوال آن پرسشگردرست به اندازه پاسخ شما بدان متاسفانه دچار وضعيتى آچمز است. نه آن سئوال و نه هر جوابى كه بدان داده شود ميتواند به مباحثات تاريخى فلاسفه در اين زمينه پايان بخشد.

چرا كه هر دو طرف در حوزه ديالكتيك نزولى به اثبات نظر مشغولند. حال برگرديم به ماركس. همانطور كه ميبينيم تا اينجاى كار ماركس روشى متفاوت از پيشينيان خود را در امر تحليل جهان از منظر ديالكتيك خطى نزولى مطرح نمينمايد. خودش هم بر اين معترف است وقتيكه ميگويد فلاسفه پيش از من جهان را تفسير كرده اند اما من آنرا تغيير خواهم داد. يعنى چيزى براى تحليل بيشتر وجود ندارد و بايد روده درازى را كنار گذاشت و جهان اجتماعى را تحليل كرد. و بلا فاصله تحت تاثير همان ديالكتيك نزولى خداى آفريننده اين جهان را معرفى ميكند. بفرمائيد آقاى پرولتاريا. جالب اين است كه هم خود ماركس و هم پيروان وى همگى در تحليلهاى خود همين مسير را دنبال ميكنند و ميكنند. اول بايد از بزرگترين شروع كرد و پرولتايا بزرگترين است به اين دليل ساده كه خالق جهان سرمايه دارى است. فيلسوف ما به جاى تحليل جهان به تحليل جامعه نزول كرده است و اين بزرگترين و عظيم ترين كاريست كه ماركس در تاريخ فلسفه سياسى به نام خود ثبت كرده است.

در اين مقال كار ما تحليل فلسفه ماركس نيست، که در آن مورد به اندازه كافى آثار مكتوب هم در دنياى مجازى و هم در كتابخانه ها موجود است. من مسئله ماركس را در اينجا از جهت آوردم كه نقد من از ديالكتيك نزولى كه ساده ترين و عوام زده ترين نحوه تحليل است را حتى در نزد آنانيكه خود را پيروان فلسفه علمى ميدانند نشان دهم.

اساس ديالكتيك نزولى بر ايده آليزم ذهنى ناظر استوار است، اما اساس ديالكتيك صعودى بر ماترياليزم ديالكتيك تحليل از جزء به كل و در جهت عكس ماترياليزم ديالكتيك ماركسى. ماركس بر خلاف آنكه مدعى است تقدم ماده را بر روح مى پذيرد اما در واقع آنرا نمى پذيرد، بلكه كوشش ميكند آنرا پنهان كند. ايده اخلاقى برپائى جامعه اشتراكى قبل از تحليل ماترياليستى جامعه به عنوان امرى اخلاقى در نزد ماركس موجود است و تمامى تلاش ماركس اثبات به باور وى علمى اين ايده اخلاقى است. به اين عبارت توجه كنيد ،، در مدرنيته چيزى به عنوان امرى اخلاقى و آنجا نهاده وجود خارجى ندارد. و در مدرنيته حزبى هم به تبع آن كه جزئى از كل مدرنيته است نميتوان انتظار امر اخلاقى داشت.

،، اين عبارت عليرغم اينكه به نظر درست ميرسد اما اشكال منطقى دارد. در منطق مدرن اين كل نيست كه تعيين ميكند جزء چگونه باشد بلكه اين اجزاء هستند كه نحوه وجود كل را تعيين مينمايند. حالا عبارت مذكور را يكبار ديگر از نگاه ديالكتيك صعودى نگاه ميكنيم. ،، مدرنيته حزبى مبتنى بر اخلاق نيست بلكه مبتنى بر منفعت است،،. مشاهده ميكنيد كه اصلا راجع به كل صحبت نميكنيم. طبيعى است كه مجموعه هاى انسانى سياسى كه در اينجا با نام حزب از آنها ياد ميكنيم همگى به دنبال منفعت باشند و منفعت هر حزبى در رسيدن به قدرت سياسى است و بس. اين فرم در عرصه تمامى كشورهائيكه به شيوه مدرن اداره ميشوند در ميان احزاب سياسى آن كشورها فرمى به غايت جا افتاده و معمول است. بله منفعت گرائى اساس بنياد هاى سياسى و مدنى را در كل جوامع مدرن تشگيل ميدهد. بنيانها يا نهادهاى مدنى منفعت صنفى خود را دنبال ميكنند و بنيانهاى سياسى منفعت سياسى خود را. اما چرا اينگونه است؟ آيا اوضاع و احوال سياست در جهانى كه ما در آن زندگى ميكنيم باعث مركزيت منفعت در دايره احزاب شده يا اينكه اين احزاب اخلاقا فاسدند كه چنين دنبال منفعت خويش ميگردند؟ يا اينكه منفعتگرائى در نزد افراد امرى طبيعى و خردمندانه است و اين امر بلطبع منجر به تشگيل مجموعه هاى منفعتگرا ميگرد؟

 از سه سئوال فوق سئوال اول از جنبه اخلاقى مطرح شده و لذا جايگاهى براى طرح در دوران مدرن ندارد. اين نحوه پرسش و پاسخ مال كسانيست كه عقلا در دوران پيشا مدرنيسم زندگى ميكنند و شما غالبا آنرا از زبان افراد كمسواد و كم اطلاع ميشنويد. براى آنها اخلاق مركزيت ادعاى فضل است و هستى. نحوه دوم كه بسيار هم گسترده است وحتى بخش وسيعى از روشنفكران و سياستمداران هم آنرا مطرح ميكنند، اشكال منطقى دارد. چونكه عام را بر خاص غالب ميداند و گرفتار تحليل نزولى است. نوع سوم غير متداولترين ولى مدرن ترين و در عين حال مشگلترين نحوه پرسش و پاسخ است كه علت مشگل بودن آن غلبه عادتهاى پيشينى ذهن كلگرا بر آموزههاى پسينى از اين نوع است. اين نوع پرسش و پاسخ راه به تصميماتى مى برد كه كه قبلا در بن بست كلگرائى غالب و يا اخلاقگرائى كاذب گرفتار بودند مسئله اين نيست كه بينديشيم عملكرد ما به عنوان يك حزب سياسى يا فرد سياسى عضو حزب تا چه اندازه با دنياى معاصر ما تطبيق دارد، بلكه مسئله اين است كه اين مسير ما را به جائى ميبرد كه با آن به تطابق ميرسيم.

دنباله دارد

 

 http://www.tipf.info/modernite,hezbi.htm

 


_______________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

: اسم
: ایمیل
پیام

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد