مقاله

 

 

 

مقلدان

عزیز نسین

حدود خیلی سال پیش یک آخوند به روستائی رسید.


با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد.کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود،با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است،بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.


همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟ نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت “تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی،کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم”با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.


آخوند در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند و چون دقیقا نمیدانستند آخوند چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند.آخوند دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر.


باز آ
خوند زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند.


آ
خوند دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند


و ناله ای کردند، آ
خوند دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر.


آ
خوند به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند.


آخوند دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.


در این هنگام پای آ
خوند در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ،


مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ


آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت


و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند


و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.


آخوند فریاد میکشید “خدایا به دادم برس” و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند.


آ
خوند فریاد میکشید “ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟”


مردم هم دنبال آ
خوند همین عبارت را فریاد میزدند. آخوند از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.


باری بعد از سه چهار دقیقه، آ
خوند توانست خود را خلاص کند و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.


جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.آ
خوند چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.


اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است
البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند.


در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند
و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.


البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند،
برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است.


برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی
و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن. باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند و آن این است که یک عده باید آخوند باشند و بقیه تقلید کنند.....





_______________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

: اسم
: ایمیل
پیام

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد