تاریخ انتشار: 01.12.2013
سختیهای
مهاجرت برای یک زن
فریبا داودی مهاجر

واقعیتهای زندگی برای تو به عنوان زن مهاجر چیه؟ نپرس، فقط دلم
میخواد بمیرم
و من سکوت میکنم
سکوت …..
زن باشی و کوله بار مهاجرت را هم به پشتت بسته باشند و مسوولیت یکی
دو تا بچه را هم بکشی اولین واقعیت مهاجرت که خودش را به رخت
میکشد، ترس است، ترس.
ترس از فردایی که شغل داری یا نداری؟ ترس از اینکه اگر یک ماه
بیکار شوی چه اتفاقی برای خودت و بچههایت میافتد. ترس از زنگهای
تلفن بیموقع وقتی که مادر و پدرت پیرهستند و هر بار به تو
میگویند: «دیدار به قیامت». مهاجرت برای زن مهاجر یعنی رو در روی
همهی آنها یک تنه ایستادن و اثبات خودش برای خودش. مهاجرتی که
تاریخ بشریت آن را با خودش یدک کشیده و هنوز هم روایتش ادامه دارد
و سوالات زیادی که هم در ذهن مهاجران و هم در ذهن آنهایی که از
دور به زندگی این مهاجران نگاه میکنند وجود دارد. اما به هر حال
هرمهاجری برای مهاجرت در شرایط و موقعیت و دلیلی که خاص خود اوست
کوله بار سفر را بسته و به راه افتاده و گاهی همه پلهای پشت سرش
را هم شکسته است.
روزنامهنگاران معمولا برای تهیه گزارش با دیگران گفت و گو میکنند
اما من از خودم آغاز میکنم. از خودم که یک باره از یک طرف دنیا با
یک بلیط برگشت ۲۵ روزه پرتاب شدم به طرف دیگری از دنیا. قبل از سفر
برای خانهتکانی عید هم برنامهریزی کرده بودم و نمیدانستم که
قراراست خانه تکانی آن سال را از خودم شروع کنم. قبل از آنکه راهی
ایرلند شوم هر روز بازجویی بودم. یک روز در وزارت اطلاعات، یک روز
دادگاه انقلاب و یک روز نیروی انتظامی. خسته بودم و فکر میکردم
این سفر ۲۵ روزه فشار را کمی سبک میکند. فکر میکردم شاید با این
سفر نفسی تازه کنم و کمی از خستگی جسمی و روحیام کم شود.
زمانی که صدای جمع شدن چرخهای هواپیما را شنیدم، نمیدانستم این
آخرین باری است که پاهایم ازخاک کشورم کنده میشود.
سرزمینی که تمام دوران کودکی و مدرسه و جوانیام را در آن گذراندم.
بچههایم را آنجا بزرگ کردم. سرزمینی که مادرم آنجا نفس میکشید.
در این سرزمین اما خانهای بود که من در آن زندگی میکردم. خانهای
که خانه ترسها و تشویشهای من بود. من تا روزی که فکر میکردم
برخواهم گشت همچنان در همان خانه و همان ترسها نفس میکشیدم و از
روزی که برای خودم صد بار تکرار کردم که دیگر بر نخواهم گشت مزه و
طعم نترسیدن را چشیدم. نترسیدن طعم وصف ناپذیری دارد که من را برای
مزه مزه کردنش سنجاق شدم در اینجا. من با یک اتاق قرضی با
اسبابهای قرضی شروع کردم اما احساس پرنسسی را داشتم که در یک قصر
زندگی میکردم.
خودم و موهایم و احساسم را به باد سپردم. مهاجرت برای من طعم گیلاس
داشت. همه سختیهایش برای من لذت بخش بود و هر روز برای من روز
تازهای بود که این تازگی تا امروز ادامه دارد.
بنابراین در بررسی پدیده مهاجرت پاسخ و بررسی جواب سوالی که چرا
مهاجرت کردهای بیش از هر سوالی دارای اهمیت است و بههمین دلیل
است که بررسی این پدیده چه با رویکرد روانشناسی و چه جامعه شناسی
و یا هر رویکرد دیگری کار سادهای نیست. دهها متغیر ثابت و غیر
ثابت بر نتیجهی این تحقیق موثر است و میتواند نتایج متفاوتی
برای محقق یا گزارش نویس اجتماعی در برداشته باشد و به همین نسبت
مهاجرت تاثیرات متفاوتی هم روی مهاجرین گذاشته و افراد را در شرایط
مختلفی در جنبه روحی و روانی و طبقه و نگاه به گذشته و آینده قرار
میدهد.
اما به هر حال مهاجرین به نسبتهای مختلف در پروسه مهاجرت از
مجموعهای از وابستگیها و دلبستگیهای و خاطرات خود میبایست دل
کنده و از آن عبور کنند. از استانداردها و زبان و یک شیوه زندگی به
استاندارد و زبان و شیوه دیگری از زندگی تغییر رویه دهند. بعضی از
مهاجرین با شوک فرهنگی روبهرو میشوند که گاهی قدرت تطابق با این
شوک بهکلی برایشان مشکل است و نمیتوانند خودشان را با موقعیت
جدید وفق دهند و اصولا مهاجرین بنا شخصیت و موقعیت و روحیاتی که
دارا هستند، عکسالعملهای گوناگونی در برابر تفاوتهای فرهنگی از
خودشان نشان میدهند، به هرحال اضطراب، افسردگی، انزوا، ترس و وحشت
از جمله عوارضی است که یک مهاجر در معرض آن قرار دارد و میتواند
فرد را از خود متاثر کند.
وقتی از مینا که در ایران روزنامه نگار بوده، درباره واقعیت مهاجرت
سوال میکنم با تانی میگوید: «طعم گس مهاجرت؟» و ادامه میدهد: «راستش
نمیخواهم مانند صدها نفر از مهاجران ناله کنم و یا حتی از سر
ظاهرسازی هم که شده لبخندی بزنم و از زرق و برقهای فرنگ بگویم.
حقیقتش من همیشه سودای مهاجرت داشتم، اما از آنجا که مطمئن نبودم
بتوانم به تنهایی و در آستانه سی سالگی از پس تمامی مشکلات زندگی
در خارج از کشور برآیم، تصمیم گرفتم از طریق تحصیل مدتی در کشوری
بمانم تا خودم را محک بزنم. اما متاسفانه دست سرنوشت یا هر اسم
دیگری که دوست دارید روی آن بگذارید، راه دیگری را جلوی پای من
گذاشت. من با پسری آشنا شدم که مقیم فرانسه بود. این آشنایی در
نهایت به ازدواج منتهی شد و من از ایران بیرون آمدم. رویایی که از
همان روز اول شکل و شمایل کابوس به خود گرفت. خو گرفتن با دو تغییر
بزرگ (ازدواج و مهاجرت)، انرژی زیادی میخواست که شاید با روحیه من
چندان سازگار نبود. من که تا روز قبل سفر به پاریس مشغول به کار و
فعالیت بودم، امروز نزدیک به یک سال است که به دلیل نداشتن ویزای
کار، بیکار در خانه نشستهام و حتی اگر بخواهم به دانشگاه بروم
باید مانند یک دانشجوی بینالمللی هزینه پرداخت کنم که در شرایط
کنونی این امکان را ندارم. در نتیجه، این خانه ماندن و دوری از
فضای کار و تحصیل باعث شده تا حدودی عصبی و افسرده شودم و اعتماد
به نفسم را برای حضور در جامعه از دست بدهم، تا جایی که هنوز
نتوانستهام دوستی پیدا کنم و همه کسانی که میشناسم دوستان شوهر
من هستند. این مسائل روند سازگاری من با فضای جدیدی که در آن قرار
گرفتم را بسیار کند کرده و فکر میکنم شاید زمان و شیوه مهاجرت من
چندان درست و عاقلانه نبود و من به عنوان یک فرد تحصیلکرده و شاغل
نتوانستم از امکاناتی که در غرب وجود دارد، استفاده درستی بکنم.
شاید کم کاری از خودم بوده، اما داشتن روحیه و انگیزه قوی، دو
فاکتور بسیار مهم برای پیشرفت است که من به دلیل مشکلاتی که با آن
سر و کار داشته و دارم، روحیه و انگیزهام را برای ادامه راه از
دست دادهام.»
روحیات و تربیت فرد قبل از مهاجرت، ارزشهای سنتی و زبان و مذهب و
آداب و عادات در احساس و تواناییهای وی و نگاه او به محیط
پیرامونی و جدید بسیار تاثیر دارد. اگر فرد دارای شخصیت وابسته
باشد، و در عین حال از امکانات رفاهی یا موقعیت خاصی برخوردار باشد
چنانچه همان توقعات را در کشور جدید هم داشته باشد امکان تطبیق
پذیری با شرایط و همزیستی با دیدهها و شنیده ها برایش به راحتی
ممکن نیست. چنین افرادی همواره در گذشته زندگی میکنند و عدم
موفقیت و یا تطبیق پذیری خود را به گردن موقعیت جدید میاندازند و
کمتر به دنبال رفع مشکل در خودشان میگردند. این افراد در مقابل
تجارب جدید مقاومت میکنند و به جای رشد دچار تضاد میشوند و در
بسیاری از موارد همچنان در گذشته و خاطرات قدیمی زندگی میکنند.
کارشناسان معتقدند بعضی از افراد در مهاجرت دچار خودآزاری مستمر
میشوند و گاهی این آزار را تنها متوجه خود و گاهی این آزار را به
شکل خشم به سمت دیگران روانه میکنند. خشمی که محیط جدید بر
نمیتابد و آنها را روز به روز منزویتر میکند.
سیمین هم روزنامه نگار است. سه سال پیش به آمریکا آمده و با دختر ۹
سالهاش در کالیفرنیا زندگی میکند. سیمین میگوید ۲ سال زندگی در
ترکیه روح مرا مثل سوهان تراشید. حالا هم از تنهایی رنج میبرم. من
واقعا تنها هستم. دچار خلا عاطفی هستم. کارم زیاد است و فقط شبی ۴
ساعت میخوابم و هیچ وقتی برای خودم ندارم. ترس من تنهایی است.
گاهی شبها دخترم را سفت بغل میکنم و میخوابم. اما از زندگی ام
راضیم و فکر نمیکنم حداقل به خاطر آینده دخترم به ایران برگردم.
بر عکس من ،دخترم اینجا رو مثل وطن خودش دوست دارد ، ولی برای من
هم تنهایی راحت نیست.اما خودم را موفق میدانم و از اینکه دخترم
خوشحال است من هم خوشحال هستم و به آینده امیدوارم.
خوشبختانه بسياری از مهاجران دوران سخت سالهای مهاجرت را با
موفقيت پشت سر میگذارند واين پيروزی تجربياتی ارزنده و اعتماد به
نفس فوقالعادهای به آنها و فرزندان آنها میبخشد. به علاوه
تركيب فرهنگها بر ظرفیت و اعتماد به نفس آنها اضافه میکند و از
آنها افرادی مقاوم و ارزشمند میسازد. مهاجرت برای این افراد
پروسهای برای تبادل تجربه و رشد و انبساط شخصیت است. این افراد،
مهاجرت را نقطه عطف میدانند. یک بزنگاه در زندگی اجتماعی که
میتواند تحولات اساسی و مثبتی در زندگیشان ایجاد کند و چنانچه
در برههای تنهایی و یا ترسهایی را تجربه میکنند تلاش میکنند آن
را حل و یا به آن مشکل به عنوان عامل بازدارنده نگاه نکنند. همه
مشکلات برای آنها گامی در جهت توانمندی و قدرتمند شدن است.
مهاجرت میتواند برای فرد مهاجر یک چون و چرا با خود در شناخت جدید
از خود و محیط جدید باشد که در غالب اجتماعی شدن وی را با تکاپو
روبهرو میکند. تکاپویی که برای مهاجر تازگی دارد و میتواند در
وی تلاش و ظرفیت ، انعطاف و قابلیت و انگیزههای جدید ایجاد کند.»
مریم نیز روزنامه نگار است و در یکی از کشورهای اروپایی زندگی
میکند. مریم در جواب سوال من درباره تاثیرات مهاجرت در زندگی و
نگاهش به آینده میگوید: «مهاجرت در زندگی من اثرات سنگینی گذاشت.
خیلی از تعاریف من را تغییر داد و البته زلزلهای در دنیای من
ایجاد کرد. اولین اثری که در من گذاشت، مسئله هویتم بود. من در
کشور خودم موقعیت اجتماعی و شغل خوب و پر درآمدی داشتم. دوستان طاق
و جفتی که وقتم رو با آنها میگذراندم. در انتخاب دوست مجبور و
ناگزیر نبودم. هیچ اجباری نبود که بین آدمای معدود و محدود اطرافم
یک نفر رو به عنوان دوست انتخاب کنم. جدا از مسایل بالا مشکل اصلی
من در حال حاضر ندانستن زبان است. این یک مشکل بزرگ است. روی
ارتباط من با دنیای اطرافم اثر میگذارد. احساس نا توانی میکنم.
این مسئله باعث میشود که نتوانم با محیط میزبانم رابطه درست و به
قاعدهای داشته باشی. یادگیری زبان نیازمند همدلی و صرف هزینه است
که من ندارم.»
از مریم درباره مشکل اصلی که با آن روبهروست سوال میکنم و او
میگوید: «مشکلی که همیشه دامنگیر مهاجران است شامل او هم میشود.
یعنی بیپولی. درآمد. بیپولی کمر من را شکسته است. شاید چون خودم
تنها نیستم و بچههایم هم با من هستند. بیپولی و مشکلات اقتصادی
گاهی کمرشکن هستند. گاهی واقعا نفس را به تنگ میآورند و رنجورت
میکنند. این که در کشوری که میهمانی به هر حال امکان دستیابی به
شغل مناسب با تحصیلات و موقعیتت فراهم نیست. آنها به چشم بیگانه
به تو نگاه میکنند. ترجیح میدهند موقعیت پیشنهادی را به یک فرد
کم سوادتر اما هموطن بدهند. تو ممکن است در کشور خودت در جایگاه
یک استاد دانشگاه یا یک نویسنده و یک خبرنگار موفق بوده باشی. اما
در کشور میزبان به سختی«کارتی کشی» یک فروشگاه را هم به تو واگذار
میکنند و این مسئله برای مهاجران خودش مصیبتی است. به مریم
میگویم که من در آمریکا چنین برخوردی را از آمریکاییها ندیدم.
حداقل من ندیدهام و او برایم یک خاطره از کشوری تعریف میکند که
در آنجا پناهنده است.
مریم ادامه میدهد: «میدانی یک فروشگاه در نزدیکی خانه ماست که من
غالبا برای خرید به آنجا مراجعه میروم. زنان فروشنده معمولا سبد
خرید هیچکس را نگاه نمیکنند ولی نوبت به من که میرسد چون رنگ
موها و چهرهام به خوبی نشان میدهد که شرقی هستم. بلند میشوند و
سبد خرید مرا چک میکنند در این شرایط است که به شدت دلگیر و
دلتنگ میشوم. دلم میگیرد. شاید اگر این رویه عادی بود و برای
همه انجام میشد و برای من هم، به هر حال کمتر متوجه وجه غیر
انسانیاش میشدم ولی این موضوع من را میرنجاند. گاهی برخوردهای
غیر انسانی و تبعیضآمیز در کشور میزبان بخصوص از طرف اقشار سطح
پایین جامعه من را ناراحت میکند. هر چند که قبول دارم کشور به
کشور فرق میکند.»
از مریم درباره تنهایی میپرسم. اینکه با تنهایی کنار میآید یا
نه؟ و او میگوید: «مسائل عاطفی، فاصلهها و تفاوت دنیا با دنیا و
دیدگاهی که با مهاجرت، شکافش عمیق و عمیقتر میشود و به ناچار
تنهایی تو رو را هم بیشتر و بیشترمیکند و تو رو وا مینهد در کنجی
که تنها بمانی. انگار که دنیا به آخر خودش رسیده باشد و باد همه
رویاها را با خود برده باشد. حقیقتش مهاجرت در مورد من یکی، به کلی
دنیایم را زیر و رو کرد نه اینکه همه چیزش بد بود. وجوه مثبت و
دلپذیری هم داشت اما تمام اشکال معهود ذهنم را زیر و رو کرد. الان
احساس میکنم جای خالی خیلی چیزها ته درونم خالی است. داشتن
خانوادهام، شغل خوبی که داشتم و احترامی که به عنوان یک شهروند
محترم در جامعهام کسب میکردم. به هر حال ممکن است بگویید در
جامعه ایران حقوق شهروندی مراعات نمیشود. این ادعا را قبول
دارم ولی وقتی یک ظلم مساوی صورت میگیرد کمتر متوجه بخش دردناکش
میشوی ولی وقتی در این ستم تو را گزینه میکنند آن وقت است که زخم
مینشیند روی استخوانت مریم در پایان میگوید در مجموع من مهاجرت
را دوست ندارم و روزی را انتظار میکشم که به خانه پدری برگردم.»
بگذارید بعد از شنیدن نظرات دوستانم دوباره برگردم به خودم. شاید
شنیدن تجربه من بد نباشد. مهاجرت برای من شروع بود. شروع دوباره
خودم. مهاجرت برای من معنی داشت. شاید به عبارتی بتوانم بگویم. من
مهاجرت را معنا کردم. یک تولد دوباره در جایی که انتخابش نکرده
بودم درست مثل زمانی که از مادر بدون انتخاب متولد شدم و به این
تولد عشق میورزیدم و درست مانند تولدم در انفرادی که باز انتخابش
نکرده بودم ولی تلاش کردم آن را هم برای خودم معنا کنم. من روزی که
وارد انفرادی شدم فمنیست نبودم و روزی که از آن خارج شدم فمنیست
بودم.
khodnevis
_______________________________________________________
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام
دریافت نمیشود.
|