مجاهدین خلق و داوری تاریخ
شهرنوش پارسی پور
شهرنوش پارسیپور-من هرگزمجاهد نبودهام، اما از قضای اتفاق بخشی از عمر من در کنار مجاهدین سپری گشته است. اغلب اوقات، هنگامی که به مجاهدین و چریکهای فدایی خلق فکر می کنم، همیشه هم زمان به یاد ماشینهای پیکان و ژیان میافتم. همزمانی ساخت این ماشینها با رشد جنبش چریکی ایران همیشه ذهن مرا به خود مشغول داشته است.
البته
دلیل این
مشغولیت
ذهنی سه
بعد به
کلی
متفاوت
را دربر
میگیرد،
اما پیش
از آن که
درباره
این
ابعاد
توضیحی
بدهم
بازگشت
میکنم
به زندان
جمهوری
اسلامی
در سال
شصت شمسی
هجری.
هنگامی
که در
روز بیست
و دو
مرداد-
فکر می
کنم-
دستگیر
شدم تنها
پنجاه
تومان
پول در
جیب خودم
گذاشته
بودم.
چون فکر
می کردم
دادستانی
انقلاب
پس از یک
بازجویی
از من
آزادم
خواهد
کرد و
روشن بود
که به
پول
تاکسی
نیاز
داشتم،
اما
نمیدانستم
که
چهارسال
و هفت
ماه بعد
را باید
در میان
زندانیان
سیاسی،
که
اکثریت
آنها
مجاهد
بودند،
بگذرانم.
در
نخستین
روزهای
زندان با
کنجکاوی
زیادی به
آنها
نگاه می
کردم. در
نخستین
روزهای
زندان
آنچه که
جلب توجه
مرا کرده
بود تضاد
رفتاری
مادران
مجاهد در
مقایسه
با
جوانان
وابسته
به این
سازمان
بود. از
نظر
ظاهری
فاصله
میان
مادران و
دختران
بسیار
زیاد به
نظر می
رسید.
مادران
به جمعیت
سنتی
جامعه
ایران
شباهت
داشتند،
اما
دختران
به تمام
دختران
دبیرستانی
و
دانشگاهی
ایران
شبیه
بودند.
همین
تضاد ذهن
مرا به
خود
مشغول
کرده
بود. به
نحو
مبهمی
درک می
کردم که
چرا آنها
مذهبی
هستند و
یا
وانمود
می کنند
که مذهبی
هستند.
آنان
اغلب
برخاسته
از متن
روستایی
جامعه
ایران
بودند.
این نکته
در یک
سرشماری
سردستی
که در
سال اول
یا دوم
زندان
انجام شد
روشن
میشد.
آنها
اغلب نسل
دوم یا
سوم
روستاییان
مهاجر
بودند.
نکته
دیگری که
کم کم بر
من روشن
میشد
این بود
که آنها
در سطح
جهانی به
هیچ کشور
یا
منطقهای
تعلق
ایدئولوژیکی
نداشتند.
بر این
پندارم
که یکی
از دلایل
اصلی
کشتار
آنها این
بود که
هیچکس در
سطح
جهانی از
آنها
حمایت
نمی کرد.
باز بر
این
پندارم
که نه
تنها کسی
از آنها
حمایت
نمیکرد،
بلکه اما
شمار
قابل
ملاحظهای
از
کشورهای
جهان از
کشتار
آنها لذت
میبردند.
مجاهدین
به راحتی
میتوانستند
به عنوان
نیروی
مزاحمی
مورد
تعبیر و
تفسیر
قرار
گیرند.
مشی
مسلحانهای
که بدان
اعتقاد
داشتند،
انجام
برخی
عملیات
که منجر
به کشتن
شماری از
افراد
شده بود،
و سلسله
عملیات
انتحاری
مقطع سال
شصت به
گونهای
رخ
میداد
که
کشورهای
جهان را
مضطرب
میکرد.
در حقیقت
در جریان
پاییز و
زمستان
سال
پنجاه و
نه شمسی
هجری که
من تازه
از
فرانسه
به ایران
بازگشته
بودم این
حالت
مجاهدین
بسیار
محسوس
بود.
یادم هست
که در
خیابان
هر مجاهد
روزنامهفروشی
را که
میدیدم
دچار این
حس
میشدم
که با یک
«جسد»
آینده
رودررو
هستم.
این
نگرانی
باعث شد
تا در
همان
پاییز
سال شصت
برای
مسعود
رجوی به
عنوان یک
شخص
ناشناس
نامهای
بنویسم.
در این
نامه که
با زحمت
زیاد
دارای
انشای
خوبی شده
بود به
آقای
رجوی
نوشته
بودم که
نگاهی به
سطح
جهانی
نشان
میدهد
که
مجاهدین
در آینده
نزدیک
طعمه مرگ
خواهند
شد، از
این روی
بهتر است
ایشان
نیروهای
خود را
به خانه
برگرداند
و آنها
را به
کلی مخفی
کند. این
نامه در
یک نسخه
تهیه شده
بود و در
حال حاضر
باید در
بایگانی
دادستانی
انقلاب
ایران در
پرونده
من باشد.
چون
کپیای
از آن را
در هنگام
بازجویی
به من
نشان
دادهاند.
البته من
نه سر
پیاز
بودم و
نه ته
پیاز و
به
هیچوجه
سیاسی
نبودم،
اما
نمیشد
مرگ
قریبالوقوع
را در
چهره
جمعیتی
دید و دم
نزد.
هنگامی
که این
نامه را
برای
دونفر
خواندم
به من
خندیدند
و گفتند
یک
سازمان
سیاسی
برای این
بهوجود
میآید
که قدرت
سیاسی را
به دست
بگیرد و
تو حالا
به آنها
پیشنهاد
میکنی
در خانه
بنشینند؟
ای کاش
من این
همه دچار
عدم
تزلزل
نبودم و
نامه را
در کانون
نویسندگان
به آقای
منوچهر
هزارخانی
میدادم.
گرچه
روشن بود
که کسی
به حرف
من
اعتنایی
نداشت،
اما شاید
به راستی
این نامه
تاثیری
از خود
به جای
می
گذاشت.
در
تابستان
سال شصت،
در زندان
جمهوری
اسلامی
در اوین
و
قزلحصار
شاهد
اعدامهای
دستهجمعی
اعضای
این گروه
شدم که
البته
همانطور
که نوشتم
منتظر
این
اعدامها
بودم.
البته
این که
من به
غریزه
سیاسی
درکی از
این معنا
داشتم
باعث
نمیشد
تا از
این
اعدامها
لذت
ببرم.
برعکس
تاثیر
مخرب
آنها تا
امروز بر
دوش من
سنگینی
میکند.
امروزه
روز
هنگامی
که به
مجاهدین
میاندیشم
به نظرم
میرسد
آنها
همانند
جنینی
بودند که
در
ششماهگی
از شکم
مادر
بیرون
کشیده
شده باشد
و سپس
فرمانی
جهانی
صادر شده
بود که
بدوند؛
که از
پشت سر
مورد
حمله و
یورش
قرار
گیرند.
بر این
پندارم
که
مجاهدین
هرگز
فرصت
نکردند
به این
بیاندیشند
که هستند
و چه
میخواهند.
این یک
درام
ترسناک و
اندوهبار
است.
جوانی
غیر عادی
این گروه
در مقطع
سال شصت
بسیار به
چشم
میخورد.
آماری که
در زندان
اوین
گرفتم
میانگین
سنی هجده
سال و
ششماه
را نشان
می داد،
و سال
بعد در
یک
آمارگیری
دیگر در
قزلحصار
رقم
نوزده
سال و
چندماه
به دست
آمد.
زندانیان
روی طیف
پانزدهسال
تا بیست
و پنج
سال
بودند.
اکنون
قیافه آن
دختر
جوان
مجاهد را
به خاطر
میآورم
که با
نگرانی
از پدرش
حرف
میزد.
پدر او
پذیرفته
بود تا
دخترش
مجاهد
باشد،
اما
هنگامی
که وحشت
زده از
خیابان
به خانه
آمده بود
از دخترش
پرسیده
بود:
بچهجان،
«ارگان»
یعنی چه؟
امروز
شنیدم
جوانی در
خیابان
داد می
زد:
نشریه
مجاهد،
ارگان
سازمان
مجاهدین...
پدر
بیچاره
نگران
واژه
ارگان
بود.
مقطع
قتلگاه
که رسید
لابد او
باز
نگران
این واژه
نامانوس
بوده
است.
اما در
شرایطی
که من
روز به
روز
بیشتر در
زندان
کلافه
میشدم
رابطه
مجاهدین
و
زندانبانان
آنها به
نظرم
رابطه
پدر و
پسری می
رسید که
کمر به
قتل
یکدیگر
بستهاند.
البته
این با
اسطوره
رستم و
سهراب
بسیار
متفاوت
است. در
این
داستان
رستم پسر
خود را
نمیشناسد،
و یا به
عمد
میکوشد
او را
نشناسد.
در
تراژدی
مجاهدین
پدر
حریصانه
کمر به
قتل
پسران و
دختران
خود
میبندد،
و این
مقوله
بسیار
قابل
تاملیست.
من شاهد
بودهام
که هرگز
سر سوزنی
تلاش
انجام
نگرفت تا
برای
زندانیان
سیاسی
روشنگری
سیاسی
کنند.
تنها در
مقطع
حضور
نیروهای
آیتالله
منتظری
در زندان
کوشش
مختصری
در این
زمینه به
انجام
رسید. در
تمام مدت
زندان
فکر
میکردم
اگر هر
چندروز
یکبار
جامعهشناسان
و
روانکاوان
و
سیاستمداران
حقیقی
میآمدند
و برای
این
جوانان
شرح
میدادند
که حوادث
بر چه
روالی
حرکت
میکنند
شاید
نسبت
خسارتهای
مالی و
جانی
بسیار
کمتر
میشد.
من در
اینجا به
هیچوجه
قصد
ندارم
مجاهدین
را توجیه
کنم، اما
بدون شک
بر این
معنا
تاکید
دارم که
در مقطع
سال شصت
آنها
بسیار
جوان و
بسیار
ناآگاه
بودهاند.
شرایط
اجتماعی
آنها
نشان
میداد
که از
حداقل
امکانات
مالی در
جامعه
برخوردار
بودهاند.
در عین
حال از
نظر
تاریخی
آنها به
مقطعی
تعلق
دارند که
مشی
مسلحانه
در سطح
جهانی
بسیار
تشویق
میشده
است.
مبارزات
چریکی
کاسترو و
چهگوارا،
مقاومت
هوشیمین
در
ویتنام و
صدها
اجتماعات
دیگر
سیاسی
چریکی در
جهان
سایه خود
را بر
ایران
نیز
انداخته
بود. به
راستی بر
این
پندارم
که کشتار
راه حل
درستی
برای
متوقف
ساختن
این جنبش
نبوده
است.
راههای
بسیار
زیادی
وجود
داشت تا
جلوی
حرکت کژ
و مژ
مجاهدین
گرفته
شود، اما
همانطور
که نوشتم
به نظرم
فرمان
قتل آنها
در سطح
جهانی
صادر شده
بود.
دلیل
اصلی این
امر این
است که
آنها به
هیچ
نیروی
جهانی
تکیه
نداشتند
و جهان
آنها را
نمیفهمید
و در
نتیجه از
آنها
میترسید
، یا از
آنها
مشمئز
میشد.
اما این
همه حرف
زدم و
هنوز به
مسئله
پیکان و
ژیان
نرسیدم.
این
مسئله
بسیار
قابل بحث
و
مطالعهایست.