مقاله

 

 

شاهزاده و برده
 


دو شنبه 9 ژوئيه 2012
چگونه عشق در افغانستان مرگ می آفریند
نامه ای به رابعه بلخی
نوسینده: نوشین ارباب زاده
مترجم: میرحسین مهدوی
ترجمه ی این نامه را به دخترانم خاطره و غزل تقدیم می کنم

رابعه عزیز من این نامه را برایت از فاصله چندین قرن می نویسم، از سرزمین زندگی و از قلمرو مرگ. امسال 2012 است و محاسبه ی من نشان می دهد که تو دقیقا یک هزار و شصت و نه سال پیش به قتل رسیده ای. با کمی تردید می توان گفت که تو افتخار این را داری که اولین قتل ناموسی تاریخ افغانستان را به نام خود به ثبت برسانی. بگذار با صراحت بگویم رابعه جان که شعر تو چندان برایم مهم نیست. من می دانم که تو اولین شاعر زن در تاریخ افغانستان هستی. من می دانم که تو خیلی مشهور، پرهیزگار و نامور هستی. می دانم که مردان و زنان زیادی مقبره ات را زیارت می کنند و می دانم که تو آنجا بودی وقتی که زبان فارسی زاده شد. بگذار صادقانه بگویم که من علاقه ای به شعرت ندارم. آخر هرکسی در کشور ما، سرزمین عشق، دروغ و خون خود را شاعر می داند. در سرزمین ما هرکسی، حتی جنگ سالاران هم شعر می گوید. دختران ما نیز شعر می سرایند، زمانی در سلول های زندان، گاهی نیز از پشت دیوارهای گلی و خشتی خانه های شان در روستا ها. حتی یک رادیو برای شعر زنان ساخته اند و دختران دزدکی از آشپزخانه های شان به این رادیو زنگ می زنند تا شعر شان را بخوانند. این دختران می خواهند به کمک شعر واقعیت ها را بر ملا سازند و در عین حال به کمک شعر واقعیت ها را پرده پوشی کنند. به نظر من زبان ما در مواجه ی با ترس و بیم شکل گرفته است.

 این زبان سرشار از ابهام است، زبانی است کامل برای کسانی که شهامت حق گفتن را ندارند. همگی به شعر پناه می برند، همه چیز می گویند و هیچ چیز نمی گویند. این یک قسم شجاعت سئوال بر انگیز است. بگذار بگویم رابعه که به نظر من در میان ما افغان ها شعر به زبان آدم های زبون تبدیل شده است. من علاقه ای به میراث شعری ات، به هفت غزل، قطعه و قصیده ای که تو بر جای گذاشته ای ندارم. حتی شعری را که تو با خونت نوشته ای چنگی به دل من نمی زند. من افغان ام، یک زن، از سرزمین خود قربانی کردن ها، جایی که خاک از خون شهیدان تصادفی تر شده است. علاقه ی من اما به جای شعر، به حاشیه ی جنایت آمیز زندگی ات، به کشتار و خون جلب شده است. برادرت حارس توجه مرا به خود جلب کرده است. شاهی که قاتل تو نیز هست. او دستور داد که هردو مچ دست تو را قطع کنند. او نقشه قتل تو را به دقت کشید و او کسی بود که تو را سخت دوست می داشت. اخر تو تنها خواهر او بودی. بگذار بگویم که سال 2012 است و برادران ما در افغانستان هنوز خواهران شان را به قتل می رسانند. ما همچنان عاشق و مجذوب و در عین حال ظالم و قاتل باقی مانده ایم. ما عاشق غیرت هستیم و شرف دختران خود را با زخم کارد، سوزاندن و غرق کردن گرامی می داریم. بگذار بگویم رابعه که ما تغیر نکرده ایم و عشق و نفرت همچنان از ما قربانی می گیرد. من به داستان بکتاش، معشوق ات علاقه مند هستم. حکایات وافسانه ها می گویند که تواو را از مرگ حتمی نجات دادی. جنگی رخ داده بود ( هنوز البته جنک جریان دارد) و تو برای نجات معشوق ات به میدان آمدی.

تو در حالیکه کلاه بر سر و زره جنگی بر تن داشتی، بر اسبی سوار بودی و چهره ی خود را پوشانده بودی. داستان می گوید، رابعه، که فریاد های تو سربازان را به وحشت انداخت وباعث شد که جنگ متوقف شود. همینکه تو بکتاش را از میدان جنگ بیرون کشیدی، سربازان تورا نجات دهنده او قلمداد کردند. من به شیوه ای که افغان ها در مورد تو می نویسند خنده ام می گیرد. افغان ها می گویند که رابعه " یک قمری بلند پرواز بود، دوشیزه ای با لب های سرخ و دندان های مروارید وار". بد تر از همه می گویند که تو دختر بودی که پرنده ی قلبت در قفس عشق گرفتار بود.

بگذار بگویم رابعه که ما هنوز سرشار از ابتذال هستیم. و بکتاش، آیا او ارزش این را داشت؟ من می دانم تو چگونه او را ملاقات کردی. مجلس جشن و پایکوبی در قصر برپا شده بود. تو به خاطر دختر بودنت، اجازه ورود به این جشن را نداشتی. به بالای بام رفتی، موسیقی، خنده و البته که صدای عمیق مردان تو را وسوسه کرده و به بالای بام کشانده بود. تو از سوراخ پشت بام، بکتاش را دیدی که شراب می ریزد، موسیقی می نوازد و آواز می خواند. او قد بلند داشت و زیبا روی بود و تو عاشق اش شدی، چه اتفاق مسخره ای. همینجا برای خودت مشکل درستی کردی رابعه جان. بکتاش برده ی برادرت و سرگرم کننده ی قصر بود. آخر یک ملکه عاشق یک برده می شود؟ تو اول باید از روی جنازه ی برادرت می گذشتی تا به عشقت برسی. بگذار بگویم رابعه که ما هنوز همان گونه ایم. من عکس یک دختر و بچه را ددیم که به شکل بی شماری در فیس به اشتراک گذاشته شده بود. در زیر نویس این عکس آمده بود: این بچه و دختر باهم رفیق بودند، بدن های نیمه جان شان را از درخت آویزان کردند. بدن های شان همانند میوه ی رسیده ای یا میوه ی ممنوعه ای از درخت آویزان بودند. یکی از نظریاتی که در پای این عکس نوشته شده، می گوید: " این دقیقا همان چیزی است که باید می شد".

و تعداد زیادی از مردان نظر این مرد را تایید کرده و دختران مثل همیشه سکوت کرده اند. اگر تو امروز هم زنده بودی، یک قرن بعد از مرگت رابعه جان، شانس اینکه تو باز هم به قتل می رسیدی بسیار زیاد بود. افغانستان هنوز کشوری است که در آن عشق جایی ندارد. افسانه ها می گویند وقتی که تو بکتاش را دیدی، عشق، همانند طوفان بر تو اصابت کرد، تو بیمار شدی و سرنجام تب عشق تورا به یک شاعر زبر دست تبدیل کرد. حالا تو دختری بودی با یک راز بزرگ در سینه ات ونگهداری این راز تور را ذره ذره می کشت. قصه ها می گویند رابعه که شعر تو از حس انتقام جویی سرچشمه گرفته است، همانند دشنامی است که پا به بازار گذاشته باشد. تو دست از خوردن، خسبیدن و نوشیدن کشیدی. تو تقریبا مرده بودی و پرستارت بود که جانت را نجات داد.

 او با مواظب و دلسوزی تو را نوازش کرد تا بتواند راز تو را دریابد. او به تو کمک کرد تا سنگینی آن راز بزرگ بر شانه های جانت سبک تر شود و سینه ات بازتر شود. اما این کار علاوه بر اینکه به نجات جان تو منجر شد، در عین حال اسباب مرگ تو را نیز فراهم کرد زیرا که رازت پا به کوچه و بازارگذاشته بود. بگذار بگویم رابعه که برای ما زندگی هنوز به همان شکل است. اگر راز خود را نگوییم به سرنوشت بدی دچار می شویم و اگر بگوییم به قتل می رسیم. تو حرف پرستارت را پذیرفتی و یک نامه عاشقانه به بکتاش نوشتی. وقتی به تصویری که تو از خودت در آن نامه ترسیم کرده بودی فکر می کنم، خنده ام می گیرد. افسانه ها می گویند که تو قشنگ بوده ای- چشمان فریبنده، دندان هایی چون مرواریدو دهانی چون یاقوت-. زیبایی شما برای من اهمیتی ندارد، رابعه جان. تو شاید چندان زیبا هم نبوده ای. ممکن است شاعران ما از تو یک چهره ی زیبا ساخته باشند چون چه کسی داستان یک دختر زشت عاشق یا یک ملکه ساده لوح را خواهد پسندید؟ برای من قیافه ات اصلا مهم نیست. برای من خونی که به خاطر عشق ات ریخته شد مهم است.


" بکتاش بهانه ای بیش نبود، شکلی از الهام الهی باعث شد که رابعه شعر بگوید". ببین رابعه که مردان قلم بدست ما، حتی آنانی که از نظر زمانی به تو نزدیک تر بودند، چه می گویند. عشق تو را مبهم و منحرف کرده و تو را به یک جستجوگر روحانی و صوفی تبدیل کرده اند. آنان می گویند که در حقیقت و در واقع، عشقی که احساس کردی، عشق به خدا بود نه به آفریده ی زیبا روی و ساخته شده از گوشت و خون. حتی یک روایت ساخته اند به این قرار که وقتی بکتاش تو را در میان جمعیت شناخت، با اشتیاق به سمت تو آمد اما تو سرد و دشمنانه با او برخورد کردی. این داستان می گوید که برخورد تو باعث گیچی و سردرگمی بکتاش شد. او دریافت که کشش های تو نه از سر شهوت که از جان عشق برخاسته است واو چه متهورانه به تو نزدیک می شود تا به عنوان منبع یک الهام الهی عمل کند.. دریافت کننده ی نامه های عاشقانه بی شمار ، کسی که تو او را با نامه های عاشقانه ات بمباران کردی، تنها نقش یک منبع الهام الهی را بازی می کند. می بینی رابعه، درست بعد از مرگ تو یک مبارزه ی تبلیغاتی به راه افتاده است تا از اعتبار تو، حتی تا آنسوتر از قبرت پاسداری کند. تو آدم با استعدادی بودی و دارا بودن عنوان " اولین زن شاعر افغانستان" تو را به عنوان یک چهره تاریخی برجسته و مهم ساخته است. اما چگونه می شود این تناقض را حل کرد که در عین حال تو یک دخترک شیدا و جوانی هستی که برادرش او را به قتل رساند تا بتواند اعتبارش را حفظ کند. بنابراین تاریخ زندگی ات را ویرایش کرده اند تا بتوانند آنرا از نظر اخلاقی پاک سازی کنند و تو را به یک زن مقدس و قابل احترام تبدیل کنند. بگذار بگویم رابعه که ما هنوز به مردگان احترام نمی گذاریم. بلکه برعکس تهمت و دروغ را تنها به پای مردگان می بندیم. داستان به جای می رسد که تو یک روز به رودکی، شاعر دربارو برجسته ترین شاعر وقت برخورد کردی.

گفتگوی شما دو تن به مشاعره و گفتن شعرهای فی البدیهه کشانده شد. مشاعره برای آن بود که قدرت خود را در وزن، قافیه، ردیف و استعاره و ... به رخ همدیگر بکشید.. رودکی به اندازه ای تحت تاثیر توانمندی های زبانی و شعری تو قرار گرفت که همه ی شعرهایت را از بر کرد. شاید به خاطر نا بینایی قدرت شنیداری و حافظه رودکی بسیار خوب بوده است. آیا در حرارت این لحظات از خود بی خود شدی رابعه و چیزهایی که نباید می گفتی گفتی؟ اگر عشق در چهره ات نقش بسته بود رودکی نمی توانست آنرا ببیند اما او تیز، زیرک و هوشیار بود. او تمام قرآن را تا هشت سالگی اش از بر کرده بود و چه چیز های دیگری که می شود در مورد توانمندی های این مرد گفت.


شعر رودکی برای من اهمیتی ندارد، هرچند دیگران او را می پرستند. آنچه برای من مهم است سهم او در تدارک مرگ تو است. افسانه ها می گویند که در یک جشن بعد از جنگ ( همان جنگی که تو در آن بکتاش را از مرگ نجات دادی) بود که رودکی راز بزرگ تو را بر ملا کرد. آیا فکر می کنی که او بیش از حد مست بود که نتواند زبانش را کنترل کند و یا اینکه به توانایی ادبی تو حسادت می ورزید؟ شاید رودکی هم مست بود و هم حسود. به هر صورت در آن شب زبان رودکی لق شد و همه ی شعرهایت را برای حاضرین خواند. در این مجلس جشن ، جعیتی از شاعران و جنگاوران بعد از شراب نوشی مست و احساساتی شده بودند. آنها از رودکی پرسیدند " صاحب این شعر های خوب کیست؟". چنین بود که سرنوشت تو، در نبودت و بدون آگاهی ات رقم خورد. این دقیقا چیزی است که آنان با ما می کننند رابعه. آنها هنوز نقشه مرگ ما را زمانی می کشند که ما خوابیم. داستان این چنین است رابعه که راز از دهان رودکی درز کرد ( شاید هم او کلمات اش را به دقت انتخاب کرده بوده است) او گفت:" صاحب این شعر های زیبا رابعه، دختر شاه کعب است. بگذار بگویم که این شعر فقط به این دلیل خوب و ارشمند هستند که این دختر عاشق است. عاشق بکتاش ، بکتاش کسی است که برده ی همه مردم است".

 حادثه دقیقا چنین اتفاق افتاد ربیعه، در شب، در همهه ی یک جشن شراب نوشی در شهر بخارا، خیلی دور از سرزمین مادری ات. رودکی نه تنها به تو خیانت کرد بلکه استعداد تو را تحقیر کرد و جان تو را به خطر انداخت. در توطئه قتل تو رودکی شریک جم است. من می دانم که عده ای به خاطرشعرش تقریبا او را می پرستند. اما شعر او برای من اهمیتی ندارد. برای من این مهم است که او چگونه عمدا یا غیر عمدی مرحله اول توطئه مرگ تو را اجرا کرد. بگذار بگویم رابعه که ما زنان هنوز در رابطه با راز ها قابل اعتماد نیستیم. وقتی که شاعر بزرگ رودکی تورا مشهور و در عین حال بد نام کرد، برادرت آنجا بود. او فورا مجلس جشن را ترک کرد و سعی نمود که قیافه اش را آرام نشان دهد، اما درونش قاتل وار لبریز از خشم بود. به خاطر اینکه تو او را بی عزت ساخته بودی. رابعه اگر فقط می توانستی بدانی که سرگذشت تو چگونه امروزه در کتاب های درسی، در وبسایت ها و در قصه های مادر بزرگان باز گو می شود، می توانستی کل ماجرای تاریخ را بفهمی. لحن گفتار و نوشتار بسیار مهم است. در داستان تو هیچ نشانی از بی عزتی، هیچ اثری از اشتاه و خطا دیده نمی شود و هرچه هست همان اطاعت و انقیاد همیشگی از خونریزی خود ساخته ای است که به ما به عنوان سرنوشت و تراژدی عمرفروخته شده است.


پایان داستان زندگی ات اینگونه گفته شده است. برادرت دستور داد که تو را به یک تشناب ببرند و مچ هر دو دستت را قطع کنند. او دستور داد که تو را در همان تشناب تنها بگذارند و دروازه تشناب را از بیرون با سنگ و صخره ببندند. همینکه خون از مچ های بریده ات جاری شد آنان در بیرون تشناب صدای گریه ات را می شنیدند رابعه، اما هیچ کس برای نجات تو نیامد. بدن بی جانت را روزت بعد از آنجا بردند. تو در میان خون خودت غرق شده بودی و دیوارهای تشناب کتابچه شعرت شده بود. دستانت را در حوض خون خودت فرو می بردی تا به کمک آن شعرت را بر دیوار بنویسی. بگذار بگویم رابعه که تو با مرگت به موجود بی خطری تبدیل شدی. آنها تو را مادر شعر فارسی لقب دادند. هرچند تو دوشیزه ی جوان و شیدا بودی که به قتل سیدی اما تو را مادر شعر فاسی لقب دادند. ما هنوز دروغ گو هستیم رابعه و کشتار عشق- نفرت و شعر هم چنان ادامه دارد. در آرامش ابدی ات بخواب رابعه. من فقط می خواستم بگویم که در افغانستان عشق هنوز کشتار می کند.
تذکر: خانم نوشین ارباب زاده نویسنده و محقق افغان است که در حال حاضر در مرکز مطالعات هند و آسیای جنوبی کار می کند. از وی کتاب ها و مقالات متعددی به نشر رسیده است. خانم ارباب زاده فوق لیسانس در رشته ادبیات آلمانی و آسپانیایی دارد. او همچنان درجه فوق لیسانس در رشته های زبان شناسی و آسیای میانه شناسی از دانشگاه هامبورگ دارد. کتاب " نگاهی از بیرون به داخل، مهاجرین و جامعه بریتانیا از او در سال 2007 به نشر رسید

 برای خواندن متن انگلیسی این نامه این جا را کلیک کنید
 




_______________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

: اسم
: ایمیل
پیام

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد