نگاهی به شعر منصور خاکسار
در می نوردم
آینه ی هر شط را
خیس و برهنه در شکوه توانستن
و در خماخم هر پندار
نابرابر
با شیهه ی فلاخن
سر می زنم به هر در ممنوع
پا در کلافِ وهمِ رهیدن.
شب پای پویه های کلکم
با سهم منتشرِ خاک
و خالکوب سینه ی دفتر
در شهر باد خیس و کوزه و موسیقی
ودکا و دود و ماهی و ساغر
باغ هزار قافله را می شوراند
گویی آینه عریان شده است
و توفان با شکوه می وزد
آه این هلال تیره کژدم پیری است
از تبار عشق
که از پیله می خزد
بین گل و افق
ایستاده ایم
و واژه ها را صدا می زنیم
و قدیس عشق دایره را می بندد.
پنجاه و پنج خاطره بر شانه ام
پنجاه و پنج برف بر پیشانی ام
در کدام فاصله ام با زمان
که جانی تمام پراکنده ام
و قطره قطره ی خونم
از هر روزن
می گذرد.
تقویم را شبانه ورق می زنم
در سرزمین موعود
و روی طره ی هر عشق
در انفجار خون مقدس
می تابم
بر گرده ی کدامین اسبم
در کهربای خاک سرو و ترانه
که عاشقانه تر از سهره می سرایم باز
نوزایی عتیقه و دستار
در خلسه ی بخور و قاری و کُندر
بلد می گوید:
صدایش را قطع کن متواری
صدایش را قطع کن
و نوارچسبی به دستم می دهد
نسرین می گوید:
می دانی سالگرد تولد اوست
زمان را حاشا می کنم و خودم را
فراسوی تب و هذیانم
وقتی با اهداء ریشخندم
در بهت شب
دهان شیده را می بندم
و در کفن مه
گم می شوم.
سال جنبش
سال چریکهای فدایی خلق
و طلوع مبارزه ی مسلحانه
آنان به نابودی ستم برخاستند
چرا که نان و آزادی را برای همه می خواستند
برای خلق میهنشان مسلسل به دوش گرفتند
و خشاب اسلحه شان با گلوله هایی
از آلیاژ کینه و خشم پُر بود
سالی که نابدل و مؤید و عرب هریسی
شاخه های بارور توفان از شاخ و برگ رها شدند
و به خاک ملتهب میهن درغلتیدند
سال انفجار تریبون های تظاهرات و اشک تمساح
سال کینه ی منفجر
سالی که در گنبد و رشت و ساری چندین مجسمه به هوا رفت
سالی که لبخند سیاه پوشید
سالی که خلق لر عزادار بود
سالی که زنگ خون به صدا درآمد
و توفان شکوفه داد.
حقیقت سی پاره ای که راز توازنهاست
و آینه ی جهان بین است
نامه تعالی این نظام معلق
که بر مدار جاذبه می چرخد
و ناکجا نامی اعظم
ـ تنها ـ
بر طریقت و تمکین است
حقایقی که به نظر تو می آیند در واقع کهنه هستند:
آه ای قبیله ی شب بیداران
کدام معنی را باید یافت
در نای خلسه وار نظامی
و یا ضیافت اسکندر
کدام حقیقت نوست؟
سالی که خلق پرپر شدن سیزده شکوفه ی زحمت را دید
سپیده دم آنها را به چوبه ها بستند
بهترین فرزندان ما
بر پاهای نیرومند ایمان ایستاده بودند
و با دندان های خندان کینه به لوله تفنگها می نگریستند
از آن روز سرخ خونین، روز قصاص که از راه خواهد آمد
خبر می دهد:
با غرش مسلسل چریک ها
با پتک خشم کارگران
با داس های نفرت دهقانان
و این قصرهای خون و ستم را درهم خواهد کوبید
بر لاشه ی سگان زنجیری و بر سر تمامی ارباب هاشان
می گفتم به تمامی تاریخند
با سهمی از عدالت و آزادی
و صداتان بی پژواک نمی ماند
می پنداشتم زمانه دگر می شود سرشار مهر و شادی
انسان خواهد شکفت
و مسلخی بر خاک نمی ماند
اکنون تمام پلکم با شب درآمیخته است
و پتیارگان مرداد
از شاخه ی مقدر شب
میوه می خورند
رؤیای ساده ای داریم
آن سوی استخوان فلز از روز
و شب هنوز درو می کند
شب پای پویه ی کلکم
شب غوطه می زند در کوه و کنگره ی نور
و ماه می گذرد با من، از کندوی گوزن و دره ی آهن
شب نهر نقره است
می گویدم بخوان
هان؟
گفتم راز هجای باران
می خوانمش
و خام پر می گشایم
و تا بازجست یای تجربه می آیم
آن سوی قاب اما
خط غبار از اعتبار صفر
گذر می کند
فنجان چایم را می جویم و حافظه ام را
اما شب تا شب دلهره بیدارم نمی کند
... شب گرد ماست چون بوریا و جسد
و گام های مشکوک
کدام حنجره می موید
در پاره های مراثی
کدام دیرک برجاست؟
آه ... من حتی، پاره آهی از هر خیمه گاهی نیستم
شاید قرار آخر باشد
می گویمش ـ به گاه گذر ـ بدرود
می گویدم: قرار دگر فرداست
چک کن دقیق
دیدار ما کجاست
در پشت پلک خفته
جنگاوران وحشی آزادند
|