تاریخ انتشار:01.11.2013
آقای رضا
پهلوی تولدتان مبارک!
محمد تاج دولتی

این نوشته خطابش به شما، «شاهزاده» رضا پهلوی است که بیش از یک دهه
پیش در جریان گفتگویی، وقتی از شما پرسیدم آیا میتوانم به جای «شاهزاده»،
آقای پهلوی خطابتان کنم گفتید چرا که نه. هرطور دوست دارید خطاب
کنید. این نوشته نامه سرگشاده نیست، بلکه روایت تاثیر روز تولد یک
شهروند ایرانی(شما)، در زندگی و ذهن یک شهروند دیگر ایرانی(من) است.
دو شهروندی که با فاصلهای چند ساله در یک دهه به دنیا آمدهاند.
پس به یک نسل و یک دوران تعلق دارند. زندگیهای متفاوت داشته و
دارند اما چند امید مشترک نیز دارند. روایت تاثیر رویداد تولد
شماست از کودکی تا اکنون من و بیان چند فکر و مشغله ذهنی با شما.
کودکی
کلاس اول دبستان بودم. همه جا حرف از تولد «ولیعهد» بود. در فامیل
و در و همسایه و هر جا که به خاطر دارم حرف از تولد شما بود. به
گمانم دو سه روزی پس از تولدتان، در خانه پدر بزرگ بودیم که مادر و
چند تنی از بچهها و بزرگترها شال و کلاه کردند که برویم مقابل
بیمارستانی که بلافاصله نامش شد «زایشگاه فرح». شاه میخواست بیاید
و «ولیعهد» و ملکه را از بیمارستان به کاخ ببرد. رادیو اعلام کرده
بود و مردم دسته دسته در مسیر خیابان مولوی در دو سوی خیابان صف
کشیده بودند. در این مسیر ما هم جایی گرفتیم. پاسبانها مردم را در
دوسوی خیابان مستقر میکردند. بچهها کنارههای جوی آب و بزرگترها
پشت سرشان. ساعاتی بعد صدای ماشینهای پلیس و سوت پاسبانها خبر از
نزدیک شدن ماشین شاه میداد. اسکورت آمد و رد شد و ما همه دست زدیم.
ساعتی بعد دوباره همین سوتها و آژیرها به صدا در آمد و اتومبیل
سلطنتی به آرامی عبور کرد و باز ما دست زدیم. شما را برای اولین
بار در قامت نوزادی با لباس سپید در آغوش مادرتان و کنار شاه دیدم
و به شدت برایتان کف زدم. آن روز دوستتان داشتم.
نوجوانی
سالها میگذشت و دیگر فقط تصویر شما را در صفحات نخست کتابهای
درسی میدیدم و گاهی تصویری در روزنامه کیهان که پدر هرشب میخرید
و به خانه میآورد تا نگاهی به خبرها بیندازد و برود سراغ جدول
روزنامه و از من بخواهد همه خبرهای صفحه حوادث روزنامه را برای
مادر بزرگ و مادر بخوانم و پاسخ برخی پرسشهای پیچیده جدول را هم
سعی کنم پیدا کنم. در این میان تصویرهایی هم از شما به مناسبتهایی
در روزنامه چاپ میشد و شرح عکسها را چندین بار میخواندم. چند
سال از انقلاب سفید میگذشت. مراسم تاجگذاری هم با همه ابهت و
چراغانیها و طاق نصرتهایش برگزار شده بود. حالا کلاس نهم
دبیرستان بودم و شما هم در دبستان. نمیدانم از چه سالی اما رسم
بود که هر سال در آبان ماه روزهای چهارم و نهم به مناسبت تولد شاه
و ولیعهد در مدارس مراسم جشنی برگزار میشد. در دبیرستان ما همه و
یا شاید بخشی از هزینههای این جشنها را باید دانشآموزان پرداخت
میکردند. ده ریال و پانزده ریال و ۲۰ ریال را یادم هست که از آغاز
سال تحصیلی مدیر و ناظم مدرسه مدام یادآوری میکردند که
دانشآموزان بیاورند و پولها را جمعآوری میکردند تا جشنهای تولد
شما را برگزار کنند. اگر چه بسیاری از پدر و مادرها در این جشنها
حضور نداشتند(یا نمیخواستند و یا نمیتوانستند). معمولا شرکت
کنندگان در این جشنها علاوه بر معلمان و کارکنان مدارس گروهی از
مقامات ناحیه آموزش و پرورش بودند با بزرگان محل و جمعی از
دانشآموزان و پدر و مادرهایشان. محتوای مراسم هم تاتری بود ساخته
و پرداخته دانش آموزان با موسیقی و سخنرانی و چند روزنامه دیواری.
آن سال به کتابهای درسی معمول، کتاب دیگری هم بنام «انقلاب سفید»
اضافه شده بود با کاغذی کاهی و جلدی آبی رنگ با نشانه سلطنتی در
بالا و میانه روی جلد. تدریس این کتاب که محتوای آن شرح اصول «انقلاب
شاه و مردم» بود به معلمان علوم اجتماعی واگذار شده بود. در
دبیرستان ما( دبیرستان پسرانه اتابکی، در ناحیه ۱۳ آموزش و پرورش،
در انتهای خیابان ابطحی در دوراهی قپان، منشعب از خیابان قزوین در
جنوب غرب تهران، که حالا شده است مدرسهای دخترانه)، زنده یاد اکبر
رادی، نمایشنامه نویس بزرگ ایرانی، دبیر انشاء و علوم اجتماعی بود.
و من به دلیل اینکه انشاء بد نمینوشتم، در همه سالهای دبیرستان
شاگرد بسیار مورد علاقهاش بودم. آقای کاظم محتاط، رئیس دبیرستان
ما، مردی بسیار تند خو و با ابهتی بود. هرصبح سر خیابان که از
اتوبوس پیاده میشد، یکی از ترکههای چوبی نسبتا کلفتی را که در
بقالی سرکوچه میگذاشت بر میداشت و دانشآموزانی که سلانه سلانه
به سوی مدرسه میرفتند را «کیش» میکرد و به حیاط دبیرستان میآورد
برای مراسم صبحگاهی. از روزهای اول مهر دستور جمعآوری سهم هزینه
جشنهای چهارم و نهم آبان به مبصرها داده شده بود. برخلاف سالهای
گذشته من سهم ۲۰ ریالی آن سال را پرداخت نکرده بودم. دلیلش هم آن
بود که در تابستان آن سال پدر، که چند سالی بود در فرودگاه مهرآباد،
یک ماه شب و یک ماه روز( هفتهای شش شب یا شش روز و هر روز یا هر
شب ۱۲ ساعت) کار میکرد، بیکار و خانه نشین شده بود. دلیل بیکار
شدنش هم ساده بود و تلخ.
فرودگاه مهرآباد تهران، آن ساختمان قدیمی و زیبا که سالها بعد
سقفش فروریخت و دهها کشته و مجروح به جا گذاشت، زیر نظارت و اداره
بنیاد پهلوی بود و آقایی بهنام «طباطبایی»، از مدیرکلهای بنیاد
مسوول اداره فرودگاه بود. پدر همکاران خودش را جمع کرده بود و
رفته بودند دفتر آقای طباطبایی برای شکایت از شرایط سخت کار دوازده
ساعته در شب، بدون فرصت و مکان استراحت حتی برای چند دقیقه. پدر
شده بود سخنگوی کارکنان شاکی و خواستهها را برای مدیرکل شرح داده
بود. آقای مدیرکل پرسیده بود «مگر تو نماینده کارگران هستی؟» پدر
گفته بود: «بله من نمایندشان هستم». با عصبانیت گفته بود: «تو غلط
کردی مرتیکه مادر...»! پدر هم رفته بود جلو و گفته بود «مادر...
خودتی» و سیلی محکمی زده بود توی صورت آقای طباطبایی. ما در
خانواده بیخبر و نگران بودیم از اینکه چرا پدر از کار شبانه به
خانه نیامده است. او را بیست و چهار ساعتی برده بودندش به دفتر و
بازداشتگاه کوچک ساواک در زیرزمین فرودگاه مهرآباد و بعد با امضاء
و تعهد و بیهیچ حق و حقوق و بیکار و روانهاش کردند به خانه برای
همیشه. برای روزها در سکوت مطلق بود و کارش سیگارکشیدن و سرکردن در
روزنامه و شبها گردش به روی امواج رادیوهای فارسی زبان خارج.
در چنین شرایطی، نه میتوانستم و نه میخواستم به هر شکل و زبانی
۲۰ ریال از پدر مطالبه کنم تا سهم هزینه جشنهای تولد «شاه و
ولیعهد» را بدهم. به مادر هم نگفتم که مبادا این مبلغ را در سبد
خرج خانه بگنجاند. به آبانماه رسیده بودیم. در ساعت درس «انقلاب
سفید»، آقای محتاط، رئیس دبیرستان، به کلاس آمد. حدود هفتاد
دانشآموز در کلاس، در روی نیمکتهای فشرده در هم نشسته بودیم.
آقای رادی درس را قطع کرد. آقای رئیس از مبصر خواست نام کسانی را
که ۲۰ ریال جشنها را ندادهاند بخواند. هفت یا هشت نفر پول نداده
بودند. سه نفر اول با التماس و ترس گفتند که فردا پول را میآورند.
نوبت به من رسید. پرسید چرا پول را ندادهای؟ گفتم آقا ما این پول
را نمیدهیم. گفت چرا نمیدهی؟ بی مقدمه گفتم آقا تولد شاه و
ولیعهد است، چرا ما باید هزینهاش را بدهیم؟ اشاره کرد که از ته
کلاس بروم جلو. رفتم. گفت یکبار دیگر بگو چرا پول را نمیدهی.
تکرار کردم. نخستین ضربه چوب بر رانم نشست. تکانی خوردم دومین ضربه
از طرف دیگر آمد. گفت بازهم میگی پول را نمیدهی؟ گفتم نه نمیدهم.
گفت دستت را باز کن. باز کردم. ضربهای بر کف دستم نشست و درد تا
مغز استخوان پیچید. نگاهم به آقای رادی افتاد. صورتش سرخ شده بود.
با دیدن قیافهاش از ذهنم گذشت که نباید بشکنم. نه به خاطر او، که
از دیدن این صحنه خون به صورتش دویده بود، و نه برای شکستن غرور و
اعتراف به وضعیت مالی دشوار خانواده و مهیا نکردن ۲۰ ریال. باداباد.
با هر ضربه دست را بلافاصله زیر بغلم میگذاشتم فشاری میدادم و
دست دیگر را باز میکردم. شاید ده دوازده ضربه خوردم. آخرین بار
پرسید بازهم نمیدهی؟ گفتم نه. گفت وسایلت را بردار از مدرسه
اخراجی!
با دستهای سوزان از درد وسایلم را برداشتم و از کلاس زدم بیرون.
فراش ِ دم ِ در که نمیدانست اخراج شدهام، نگذاشت بروم بیرون.
رفتم کنار شیر آبخوری و دستها را زیر آب سرد گرفتم تا درد قابل
تحمل شود. مدرسه که تعطیل شد به خانه رفتم با این تصمیم که چیزی از
ماجرا نگویم. روزهای بعد هر روز ساعت مقرر به مدرسه میآمدم در پشت
دیوار مدرسه مینشستم و وقت میگذراندم تا ظهر شود. از همکلاسیها
درسهای روز را میگرفتم و به خانه میرفتم و روز بعد به همین
ترتیب. یک هفته گذشت. فراش به رئیس دبیرستان گفته بود که فلانی هر
روز میآید و دور و بر مدرسه میپلکد. هشتمین روز ِ اخراج، فراش دم
در گفت آقای محتاط گفته اگر ترا دیدم بگویم بروی دفترش. آقای رئیس
در راهرو مرا دید و گفت برو دم در اتاق من منتظر باش تا بیایم.
جشنهای چهارم و نهم آبان برگزار شده بود. سن تاتر و دکورها را هم
جمع کرده بودند. رفتیم در اتاق رئیس. گفت بنشین. شروع کرد به توضیح
که از تو که شاگرد با انضباط و خوبی هستی انتظار نداشتم در برابر
دانشآموزان دیگر و معلم کلاس توی روی من بایستی. من نمیخواستم به
آن شدت تنبیهات کنم، اما چارهای نداشتم. وگرنه دیگران هم «پررو»
میشدند.
پس از مقداری نصیحت با من دست داد و گفت برو سر کلاس. از آن پس
آقای رئیس با من دوست شد و تا زمانی که در دبیرستان بودم رابطه خوب
و محترمانهای بینمان بود. آقای رادی دوست داشتنی برایم شده بود
خدا. با همان سرخشدنش و با هرچه که در ذهنش گذشته بود و من
ندانستم. در پس این ماجرا با «ولیعهد» اما در ذهنم سخت درگیر بودم.
خشونت و اخراج از مدرسه به خاطر تولد شما به من تحمیل شده بود.
نمیدانستم چگونه و تا چه حد باید از شما «متنفر» باشم. عقلم به
نتیجه نمیرسید. چند روزی بعد به مناسبتی عکسی از شما در روزنامه
بود با مطلب و یا گزارشی. مادر کنارم بود. عکس شما را دید و گفت
عکس ولیعهد را چاپ کردند، چی نوشتند؟ گفتم هیچی و روزنامه را پرت
کردم و رفتم در حیاط. آمد به سراغم و اصرار که چیزی شده؟ تنها
بودیم. بغض فروخورده چند روزه ترکید. ماجرا را تعریف کردم. گفت که
چرا نگفتی. دو تومان که چیزی نبود که به خاطرش این شرایط را تحمل
کنی. قول گرفتم که به پدر چیزی نگوید. میدانستم که «زخمی»ست و
مبادا زخمیتر شود. مادر قول داد که حرفی به پدر نزند. در عوض از
من قول گرفت که هرگز به خاطر این ماجرا از شما کینه نداشته باشم.
توضیح داد که مگر ولیعهد یا شاه دستور داده بودند که از
دانشآموزان پول بگیرند. این کارها را رئیس روسا برای خودشیرینی و
چاپلوسی انجام میدهند. استدلالش را به سختی پذیرفتم و سر قولم
تاکنون ایستادهام و هیچ کینه و دلخوری از شما ندارم.
جوانی
سالهای پیش از انقلاب بود. یک خبرنگار جوان سرویس ورزشی و
شاهزادهای در سنین نوجوانی، هردو شیفته فوتبال و ورزش. دیگر با
تولدتان کاری نداشتم. برایم مهم نبود ۹ آبان چه وقت میآید. خاطرات
گذشته فراموش شده بود. بی آنکه شیفته سلطنت و پادشاهی باشم
مخالفتی هم با خاندان شما نداشتم. چند باری در مراسم ورزشی و غیر
ورزشی که حضور داشتید، منهم حضور داشتم. در کاخ سعدآباد هنگام
اعطای جوایز ورزشی و یا در سفر کرمان برای فینال مسابقات فوتبال
نوجوانان جام ولیعهد. آنجا که خود شما هم در نیمهای از بازی لباس
پوشیدید و به زمین رفتید و من شادمان از اینکه عکسها و گزارشم از
آن مراسم با نامم چاپ خواهد شد، که شد. در ایران آخرین بار شما را
در آخرین سالی که همراه خانواده در ایام نوروز در جزیره کیش بودید
دیدم. نوروز ۵۶. شاهزاده لاغراندامی که یکی دوبار در گردشهای
بیرون از کاخ به محوطه هتل «شایان» آمده بود و رفته بود پشت «جاز»(درام)
کنار استخر و شروع کرده بود به نواختن و با سرو صدایش گروهی را به
دور خود جمع کرده بود. و بعد رویداهای انقلاب بود و عصر گریختنها
و آوارگیها و از دور دنبال کردن خبرهای مربوط به شما و
فعالیتهایتان. و غمگین شدن از تلخکامیهایتان در زندگی خانوادگی.
غمهایی که «شاهزاده»ها را هم در امان نمیگذارد. و در این ده
دوازده سال گذشته که یک گفتگوی طولانی با هم داشتهایم و چند دیدار
جمعی و تقریبا همه گفتگوها و نوشتهها و فعالیتهایتان را پی
گرفتهام.
میانسالی
همه این روایت از آن جهت گفتم که بدانید ناآشنا نیستم با شما. تا
برسم به امروز و فرداهایی که در میانسالی در برابر ماست. شما،
بعنوان چهرهای شناخته شده با میراثی از نام و هویت خاندان پدری
بردوش و تلاشهایی برای رسیدن به آرزوهایی که برخی از آنها را من
ِ شهروند ایرانی ِ اهل رسانه نیز با شما به اشتراک حمل میکنم.
آنجا که از پایداری و بهروزی ایران و ایرانیان سخن میگویید و آرزو
میپرورانید. آنجا که مدعی میشوید ایران دوستی و آزادیخواهی را
سرلوحه تلاش خود قرار دادهاید. و تا زمانی که حرکتی ناهماهنگ با
این آرزوها نمیکنید احترامتان را بر خود ضروری میدانم و آنجا
که نقدی و توصیهای شهروندانه به گمانم میرسد خود را موظف به بیان
صریح و آشکار آن میدانم. گرچه به چشم و گوشتان برسد یا نرسد.
برکسی پوشیده نیست که زمان و عمر به سرعت میگذرد. شما و من هم
سریعتر از زمانی که نوجوانی و جوانی را به میانسالی رساندهایم
پا به دوران سالمندی خواهیم گذاشت و به جبر زندگی صحنههای
فعالیتهایمان را به جوانترها میسپاریم. تازه اگر به تعبیر من از
سه «س» ناخواسته زندگی( سکته و سرطان و سانحه)، که نه «شاهزاده»
میشناسد و نه شهروند عادی، جان به سلامت ببریم. در این میان شما
از «سرمایه»ای برخوردارید که به گمان من هیچ فعال خط اول و شناخته
شده دیگری در اپوزیسیون درون و بیرون ایران برخوردار نیست. چند
سالی است به این «ثروت» عظیم شما فکر میکنم و میاندیشم چگونه
میتواند در جهت دست یافتن به خواستههای ایراندوستانه و
آزادیخواهانه شما( که خواست همه ایراندوستان صادق نیز هست)
بهکار گرفته شود.
چگونه میتوان کسی را که به نظر من هیچ مسوولیت حقوقی و مشخص، برای
هیچ خطا و خلافی در امور سیاسی-اجتماعی گذشته جامعه ایران در
کارنامه ندارد، با «سرمایه» بسیار قابل توجهی( که کوشش زیادی هم
برای انباشتن آن نکرده است و روز به روز افزوده میشود)، همراه
کرد و از آن به سود بهروزی ایرانیان بهره گرفت. البته موضعگیری
شما درباره آنچه پادشاه سابق ایران انجام داده است بحث دیگری است.
«سرمایه» بزرگ شما احساس علاقه ناشی از «نوستالژی» دوران پیش از
انقلاب و نیز خشم و کینه ناشی از رنج و محنتی است که در این سه دهه
گذشته بر بخش قابل توجهی از مردم ایران تحمیل شده است. عمیقا باور
دارم که محبوبیت و رویکرد احساسی بخش قابل توجهی از کسانی که خود
را هوادار مستقیم و غیر مستقیم شما میدانند، از یک سو شکلگرفته و
ناشی از حس «نوستالژی و حسرت» نسبت به زندگی پیش از انقلاب ِ
میانسالان و سالمندان کنونیست و از سوی دیگر ناتوانی از تصور
دورانی متفاوت از دیروز و امروز در آینده، از جانب کودکان دوران
انقلاب و گروهی از نسلهای بعد از انقلاب است. گروهی دیگر از
هواداران شما نیز خشمگین شدهها و کینهگرفتههای بهجا و
نابهجایی هستند که «حب»شان به شما ناشی از «بغض»شان از دیگران است.
گروهی نیز هرگز گذشت زمان را باور نکردهاند و در رویای بازگشت به
مقامها و موقعیتها و مکنتهای برباد رفتهشان هستند. به یقین
گروهی نیز از باورمندان به شخص شما و برنامههایی هستند که تاکنون
ارائه کردهاید.
نتیجه اینکه با چنین ترکیبی از حمایتهای مردمی، به گمانم حتی اگر
در شرایطی، باد در بادبانهای «کشتی» شما بوزد، ایران و مردمانش را
به ساحل آرامش و آسایش نخواهید رساند. باید بهتر بدانید که حاصل
جمع همه تلاشهای شما و دیگر نیروها و چهرههای فعال اپوزیسیون در
درون و بیرون از ایران، در همه سالهای گذشته، کمترین رهآوردی
نداشته و خصومتهای پنهان و آشکار و گسترده و عمیق در میان نیروهای
«اپوزیسیون» درون و بیرون از ایران همچنان پابرجاست. مجموعه تغییر
و تحولات در جامعه ایران نیز موجب پیدایش و حضور و قدرت سیاسی و
اقتصادی و اجتماعی قشرها و گروههایی شده است که تصور نمیرود در
آیندهای بعید نیز کمترین همخوانی فکری و سلیقهای با شما پیدا
کنند. همه این دادههای واقعی و قابل مشاهده خطر بالقوه بروز
بحرانهای سیاسی- اجتماعی خشونتبار بیشمار در آینده است. آینده
دور یا نزدیکی که شما یا یکی دیگر از گروهای اپوزیسیونی
برانگیزاننده موجهای تغییر و تحولات سیاسی در ایران باشد.
از این روست که معتقدم با ویژگیهای شخصی و «سرمایه» مردمی غیرقابل
انکاری که هم اینک در اختیار دارید، در اندیشه پروژههای
فرهنگسازی گسترده و مردمی برای کاهش افکار و گرایشهای خشونتگرا
و رشد و تقویت گفتگو و مدارا میان ایرانیان درون ایران و پراکنده
در بیرون هم باشید. شاید نتیجه چنین نگرش تازهای بهتر و پایدارتر
از تلاشهای صرفا معطوف به کسب قدرت سیاسی در آیندهای دور یا
نزدیک در وطنمان ایران باشد. برای جا خوش کردن در صفحات درخشان و
قلههای بلند تاریخ ایران در آینده راههای زیادی به جز تلاش برای
تصاحب صندلی قدرت سیاسی وجود دارد.
آقای رضا پهلوی، عجالتا تولدتان صمیمانه مبارک باد.
با احترام
khodnevis
_______________________________________________________
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام
دریافت نمیشود.
|