مقاله

 

با مادرم

 

جعبه کوچک مقوایی را جلوی مادرم گذاشتم و مادرم در حالی که مطابق معمول همیشگی با دار قالیبافی کلنجار میرفت نگاهی سرشار از شک و تردید به جعبه کرد و گفت : باز گندی زدی ؟! با کی دعوا کردی ؟! شیشه کی رو شکستی ؟! نکنه مدرسه باز گفته مادرتو بیار و........

و من آنقدر سرشار از غرور و حس زیبایی بودم که فراموش کرده بودم تا کلامی از جعبه به مادرم بگویم . با حالتی معصومانه ( قرص ماه بالای سر ) به مادرم گفتم : این بار هیچ کار بدی نکردم . این هدیه برای توست ...برای روز مادر که من خریده ام ....! دست مادرم بروی ابزار قالی بافی وارفت و خواهر و برادر ، همه با حالتی ناباوری و شوک ، ابتدا به من و بعد به جعبه خیره شدند .

همه ما در آن جمع خانوادگی کوچک ، از مادر و خواهر و برادر ، با واژه روز مادر آشنا بودیم ولی هیچ اقدامی تا آن روز عملی نبود . به دلیل شرایط نامساعد اقتصادی و اینکه در هزار توی ، آن قشر متوسط اجتماعی جامعه ، این فرهنگ هدیه روز مادر هنوز با جمع ما غریبگی میکرد .

فکر میکنم کلاس اول راهنمایی یا پنجم دبستان بودم که این فکر بکر و سنت شکنانه ، برای اولین بار از طرف من در خانواده انجام شده بود .

هنوز سایه شک و تردید را در نگاه مادرم میدیدم و به عنوان اخرین سوال و قبل از بروز هرگونه احساسی که معمولا عادت داشت در خودش بریزد و کمتر بروز میداد....پرسید : پولش را از کجا آوردی ؟!

انتظار چنین سوالی را نداشتم .در واقع به ذهنم نزده بود که اولین و ابتدائی ترین سوال همین خواهد بود .چند لحظه ایی طول کشید و علاوه بر مادر ، خواهر و برادر هم منتطر جواب من بودند . به سختی خودم را پیدا کردم و جواب دادم : از پولهای پس انداز عیدی ....مادرم نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی همیشه به یاد ماندنی ، شانه قالی را به زمین گذاشت و گفت : پیش من از این حرفها نزن... پولهای عیدی را تو نمیگذاشتی هوا تاریک شود و تمامش میکردی ! به عیدی محمد ( برادر کوچکتر ) هم رحم نمیکردی ! از بابای فلان فلان شده ات هم که خبری نیست تا پول تو جیبی بهت بده.....نکنه رفتی سر کیف و جیب من ؟! و به سرعت مکانهای جاسازی پولهایش را چک کرد که البته به جز خودش فقط من آن مکانها را شناسایی کرده بودم نه مادر پول توی کیفش میگذاشت و نه من سر کیفش میرفتم ! بهرحال از اینکه به پولهایش دست بردی نزده بودم خوشحال شد و دیگر سوالی نکرد .

از فردای آن روز به مدت چند هفته من نعشه آن کار سنت شکنانه خودم بودم که برای اولین بار در خانواده ، یک دست استکان نشکن ( فروشنده میگفت نشکنه !) را برای مادرم به عنوان هدیه روز مادر گرفته بودم . نگاه تحسین آمیز همگان را به روی خودم حس میکردم و چه حالی میداد ! و مادرم هم که در تاریخ مادریش تا آن روز اولین هدیه روز مادریش را دشت کرده بود دست کمی از من نداشت ، خلاصه نعشه بازار بود !

هر کس از فامیل و همسایه و آشنا وارد خانه ما میشد مادرم برایم سنگ تمام میگذاشت و با غرور به سر همه منت میگذاشت که شما اولین چایی را از این استکان هدیه روز مادر میخورید و همسایه و فامیل هم میخوردند و می بستند.....به به به چه پسری......چه گلی....عصای دستت میشه.....مردی شده واسه خودش......دکتر میشه.....مهندسه....داماد خودم میشه....و یادش به خیر ، خالی بندی هم خالی بندیهای قدیم ! خلاصه جایتان خالی که چه حالی میکردیم و البته در ظاهر نشان میدادم که حواسم به آنها نیست ، ولی شش دانگ حواسم به تک تک کلماتشان بود .

سه یا چهار هفته ایی گذشته بود و هنوز بوی استکانهای نشکن هدیه روز مادر در من حس میشد که یک روز مادرم وارد خانه شد ، زنبیلش را گذاشت ، چادرش را از سرش برداشت و با ابروان گره خورده و بدون هیچ کلامی زل زد تو چشمای من ! از نگاهش خواندم که گندش بالا آمده و حالا باید میزبان خماری بعد از نعشگی باشم . با این حال به خودم گفتم : شاید اشتباه میکنی و موضوع هنوز لو نرفته ، پس تو هیچ حرفی نزن تا مادر به حرف آید . نگاه مادرم در آن لحظه را هنوز حس میکنم . درصد عصبانییت در نگاه ضعیف بود و بیشتر به نوعی رضایت با شکل عصبانییت میزد .

مادرم آمد جلو و لپم را با حالتی نه زیاد شل و دوستانه و نه زیاد محکم و خصمانه کشید و گفت : امروز آقای وزیری ( فروشنده محل ) در کوچه جلوی من رو گرفته و پرسیده که فاطمه خانم آن 3 تومن رو میخواهی صاف کنی و یا به حساب ماهانه در دفتر بنویسم ؟! مادرم با تعجب پرسیده بود کدام 3 تومن ؟!

و آقای وزیری به خیال خودش به مادرم یاد آوری میکند : چند هفته پیش اسماعیل آمد و از قول شما یک دست استکان گرفت 5 زار آن را داد و گفت 3 تومن بقیه اش را مادرم میآید میدهد فقط در دفتر ننویسید ....و مادرم که پی به کل داستان برده است به روی خودش نمیآورد و میگوید آهان حالا فهمیدم ، آن 3 تومن را هم بزنید به حساب ماهانه در دفتر ، آخر ماه میپردازم . از همان حسابهایی که هیچوقت امکان صفر صفر کامل آن نبود و البته آقای وزیری در میان همه آن بقالها و بزازها و کسبه ، هم با انصافتر بود و هم برای طلبش به کسی فشار نمی آورد .

ته داستان را مادرم خوب بست .حتی نگذاشت خواهر و برادر و دیگرانی که در جریان آن هدیه من بودند پی به شیوه کار من ببرند . مادرم آن روز که اصل داستان را از آقای وزیری شنیده بود تا بیاید به خانه برسد عصبانییتش به حداقل میرسد . قطعا در درون خودش پی برده بود که مهم 3 تومن نبود مهم این بود که فکرش عالی بود !

تقدیم به مادرم با تمام احساسم و توانم

و

عزیزم طلعت با تمام خاطراتی که ازشان دارم.

 

اسماعیل هوشیار

خرداد 88

 

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد