تاریخ انتشار:18.11.2013
“چرا زندهای؟” − در نقد اکبر گنجی
علی بهرنگ
اخیرا اکبر گنجی در پاسخ به سخنرانی محمدرضا نیکفر، مقالهای با
عنوان “جمهوری اسلامی: رژیم کشتار؟” نوشته است که بررسی این مقاله
هدف نوشتهی زیر است. در ابتدا تلاش خواهد شد تا منطق ریاضیاتی
تحلیل آقای گنجی روشن شود.
اعداد مقدس و کشتار
یکی از نخستین انگارههای فلسفی دربارهی ماهیت جهان، انگارهی
فیثاغورسیان (/فیثاغورثیان) است. فیثاغورسیان اصل جهان را عدد
میدانستند. آنان این باور را به فیلسوفان ملطی نسبت دادهاند. در
آن زمان، اعداد را با حروف نشان میدادند و ابتکار فیثاغورس (/فیثاغورث)
این بود که اشکال را برای بیان اعداد استخدام کرد و عدد را از حروف
جدا کرد. فیثاغورس تلاش کرد تا اشکال مختلف (نقطه، خط، دایره،
مستطیل و …) را با اعداد نشان دهد و از این راه توانست ساختار
هندسی جهان را که متشکل از اشکال هندسی است، با اعداد معقول کند و
تبیینشان کند. این تبیین هر چند صرفا دستاوردی علمی نبود، بل
فیثاغورسیان که انجمنی سری با آئینهایی رمزی بودند عدد را دارای
جنبهای قدسی میدانستند. عدد مقدس است. اعداد اما خصیصهای نمادین
نیز پیدا میکنند. به عنوان مثال، فیثاغورس عدد چهار را نماد عدالت
میدانست و یا عدد هشت را نماد عشق و همین طور سایر پدیدارهای جهان
را با اعداد توصیف میکردند. لذا برای فیثاغورس، تنها راه درک جهان
و نسبتهای متکثر درون جهانی درک نسبتهای اعداد با همدیگر است. در
اینجا، با مطرح کردن مسئلهی فهم جهان، دو گونه تلقی ممکن از
نظریهی فیثاغورس مطرح میشود:
الف) فهم جهان تنها از طریق اعداد ممکن میشود. (درکی
معرفتشناسانه از فیثاغورس)
ب) جهان از اعداد تشکیل شده است و هستی همان عدد است. (درکی
هستیشناسانه از نظریهی فیثاغورس)
با همهی اینها، رویکرد اول قطعا به رویکردی دوم هم منتهی میشود،
هر چند رویکرد دوم الزاما به رویکرد اول منتهی نشود. این تمایز هم
میتواند با اعتراضات جدی ای مواجه شود، چه اینکه آیا چنین تمایزی
تحمیل کردن مقولات فلسفی پسین بر فیثاغورسیان نیست و اینکه تا چه
حد سخن گفتن از این تمایز در فیثاغورسیان معنادار است؟
میراث فیثاغورسیان، باوری اسطورهای و رازآلود به عدد است. تو گویی
عدد واجد آن نیروی اساطیری ای است که با آن حقیقت جهان را میتوان
به چنگ آورد. عدد اسطورهای است که همه چیز را میتواند دسته بندی
کند و وجدان پر از تشویش ما در مواجهه با امر نو را سیراب سازد،
ساحل امنی که ازلاً و ابداً جواب هر پرسشی را در منطق فرمال خویش
دارد.
اعدامیان خیره به ما مینگرند و نام حقیقیشان را از ما میطلبند،
حقیقتی که با اعداد به چنگ نمیآیند. اعداد تنها به درد ماموران
ثبت احوال و پزشکی قانونی میخورند که آرشیوهایشان را انباشت کنند
تا مبادا که حقیقت قربانیان کل این بازی توزیع عددی را بر هم بزند.
این رویکرد، همان چیزی است که بر نوشتهی گنجی حکم میراند و جنون
داهیانه اش را بر ما میکوبد. در همینجا است که مسئلهی شر محملی
مهیا میکند برای اندیشیدن به ساخت صوری مقولاتی که برای جهان در
دست داریم. این مسئله که به صورتی تاریخی در فلسفهی اسلامیِ عدم،
شأنیتی فلسفی پیدا نمیکند و از اساس از قلمرو سخن فلسفی خارج
میشود (جز مواردی استثنایی نظیر ابن تیمیه و حتی ابن عربی)
هماینک استحقاق بازاندیشی مجدد پیدا میکند، تأملی از خلال خاوران.
این نکته را هانا آرنت دربارهی آشویتس گوشزد میکند. وی به خوبی
بیان میکند که ابدا نباید تلاش کرد تا پدیدهای مانند آشویتس را
با مقولات اخلاقی، حقوقی، الاهیاتیای که از خلال قرنها به ما
رسیده است تبیین کرد. آشویتس به بشر نشان داد معنای شر عوض شده است.
بخشش مسیحایی در برابر شر زمانی معنادار بود که قتل نفسِ غیر،
بزرگترین شری بود که بشر مرتکب میشد. به باور وی، دست یازیدن
نازیها به نسل کشیای در چنین ابعاد دهشتبار عمیقا معنای شر را عوض
کرده است و لذا شر نامیدن آشویتس صرفا اشتراک لفظی با شر نامیدن
کشتارهای عصر باستان پیدا میکند. چرا که این شر نیازمند بازاندیشی
مجدد تمامی مقولات فوق الذکر است. همینجاست که سکوت و ناتوانی در
بیان کردن، سکوتی که قربانیان آشویتس تا دو دهه با خود حمل
میکردند و سکوتی که هنوز قربانیان جنایتهایی چون منزل مسکونی و
قبر با خود حاملش هستند، خود را بر صورت ما میکوبد.
اما میراث فیثاغورسیان، یکی از جاندارترین مقولاتی که با آن
میتوان به فاجعه نگریست، ما را رها نمیکند. بحثهای بی پایان
مخالفان همیشه سرافراز که بر مبالغه در تعداد کشته شدگان اصرار
دارند و اصلاح طلبهای اینک زاویهدار نظام که تلاش میکنند تا
شمار قربانیان را تا میشود کاهش دهند، یکی از تلخترین صحنههایی
است که میتوان متصور شد. اینان انگار هنوز بر این باورند که اعداد
مقدس، رمزی و اسطورهای، قادرند عمق فاجعه را نشان دهند یا از آن
عمق زدایی کنند. در پس تمام این تلاشها اما اعدامیان همچنان خیره
به ما مینگرند و نام حقیقیشان را از ما میطلبند، حقیقتی که با
این اعداد به چنگ نمیآیند. اعداد تنها به درد ماموران ثبت احوال و
پزشکی قانونی میخورند که آرشیوهایشان را انباشت کنند تا مبادا که
حقیقت قربانیان کل این بازی توزیع عددی را بر هم بزند.
بخش زیر از نوشتهی گنجی به معنای واقعی کلمه این میراث را در
سرحدات خودش بیان میکند و تن ما را زیر گور همچنان میلرزاند.
“هر مدعایی باید ابطال پذیر/ نقدپذیر باشد. مدعی باید نشان دهد که
در چه صورتی از مدعای خود دست خواهد کشید و کاذب بودن آن را خواهد
پذیرفت. اخیراً مقالهای تحت عنوان “جمهوری فامیلی اسلامی” انتشار
دادم. ناقدان به راحتی میتوانند با ارائه شواهد و قراین نشان دهند
که این نظام، یک نظام فامیلی نیست، به شرط آن که من از مفاهیم
کشدار، مبهم و دارای ایهام استفاده نکرده باشم که راه فرار را به
روی خود گشوده و راه نقد را روی ناقدانه بسته باشم. برساخته یا
نمونه مثالی “رژیم کشتار” آقای نیکفر با شواهدی قابل نقد است.
ابتدأ به دقت اصطلاح بنگریم:
الف- نمونه مثالی “نظام کشتار” باید با شاخصها و معیارهای متعدد
تدقیق شود. در حدی که بیان شد، مدلی قابل دفاع برای تبیین واقعیت
نظامهای سیاسی نیست.
ب- روشن است که همه رژیمهای غیر دموکراتیک مخالفان/ دگراندیشان را
کشتهاند، اما چه تعداد کشتار دگراندیشان/ مخالفان یک رژیم سیاسی
را “نظام کشتار” میکند؟
پ- روشن است که همه رژیمهای غیر دموکراتیک مخالفان/ دگراندیشان را
زندانی میکنند، اما چه تعداد زندانی سیاسی یک رژیم سیاسی را “نظام
کشتار” میکند؟
ت- روشن است که رژیمهای غیر دموکراتیک میکوشند تا مانع ابراز
وجود دگراندیشان شوند، اما همه در یک سطح نیستند. چه میزان ممانعت
از ابراز وجود دگراندیشان/ مخالفان، نظام سیاسی را “نظام کشتار”
میسازد؟”
چگونه و با چه منطقی میتوان اینقدر جسورانه و با نام رویکردی
علمی تلاش کرد تا کشته شدگان را با تعداد سطحبندی کرد؟ اینجا است
که تذکری که آرنت میدهد، با توجه به عقبهی نادیده انگاشتن مفهوم
شر و یا عدم در سنت فلسفهی اسلامی، باید مورد توجه قرار گیرد؛ و
باید تلاش کرد تا با بازاندیشی در مقولاتی که با آنها به تحلیل شصت
و هفت میپردازیم، حقیقت نام کشته شدگان دهه شصت را نجات دهیم.
به راستی به تعبیر نیکفر “حقیقت کشته شدگان” چه بود؟
عدد چیست؟ آیا اعداد مکان و زمان خاصی دارند؟ آیا آنها به تعبیر
فلسفی واجد عینیت هستند و یا خیر؟ رویکرد فیثاغورسی در نهایت به
افلاطونگرایی در فلسفهی ریاضی منتهی میشود، و بنا بر این رویکرد
اعداد دارای ایدهای در عالم مثال هستند. در همینجا ما با
فاصلهای با جهان فیثاغورسی مواجه میشویم، علی رغم اینکه افلاطون
از ریاضیات برای تحلیل جهان استفاده میکند ولی دیگر عدد آن راز
قدسی ای نیست که حقیقت جهان را میتواند فراچنگ خویش بیاورد. این
افلاطونگرایی در شکل دفرمه شدهاش در افلاطون گرایانی چون پاتنم و
کواین باقی میماند که نزد اینان موجودات ریاضی در نسبتی با
موجودات طبیعی و علوم تجربی باقی میمانند و لذا دیگر موجود ریاضی
(ماند عدد) واجد آن لنفسه و فی نفسه بودن فیثاغورسی نیست. یعنی
دیگر پیشینی و ضروری نیستند. در “تراکتاتوس”، ویتگنشتاین تمام
تلاشش را میکند تا نظریهی تصویری را ارائه کند. وی بر این باور
بود که زبان تصویری منطقی از جهان را ارائه میکند. وی واحد معنا
را، به همین دلیل، گزاره میداند نه واژه، چرا که گزارهها هستند
که میتوانند وضع منطقی اشیاء در جهان را نشان دهند و واژه تنها از
خلال گزارهها است که معنا پیدا میکند. ویتگنشتاین مینویسد: “یک
گزاره، تصویر واقعیت است. گزاره یک الگوی واقعیت است آنگونه که به
واقعیت میاندیشیم”. لذا هر گزارهی معنادار در زبان، در تناظر با
یک وضع واقعی در جهان است و تناظری یک به یک برقرار است. برای همین،
جهان نه کلیتی از اشیا بل کلیتی از امور واقع است. وی بر این باور
است که تصویر منطقی امور واقع همان اندیشه است. سه ساحت مختلف زبان،
اندیشه و واقعیت اینجا در تناظر با همدیگر قرار میگیرند. یک
اندیشه یک تصویر است و یک تصویر مدلی است از واقعیت. گزارههای
متافیزیکی از نظر ویتگنشتاین تصویری از امور واقع نیستند و
اینهمانگویانه هستند. مثلا “کل از جزء بزرگتر است” واجد همین
خصیصه است. این گونه گزارهها صرفا تحلیلی و بدون نیاز به رجوع به
عالم خارج فهمیدنی هستند. همین حکم برای گزارههای ریاضیاتی نیز
صادق است. به صورتی کلی، ویتگتنشاین بر این باور است که ریاضیات
محض هیچ حرفی از عالم نمیزند. گزارههایی تحلیلی هیچ چیزی از جهان
واقع به ما نمیگویند و لذا کاملا اینهمانگویانه هستند.
ویتگنشتاین در سنتی فلسفی وارد میشود و گزارههای منطقی و ریاضی
را اساسا تحلیلی صرف و از سنخ گزارههایی چون الف الف است میداند.
این تحلیل ریشه در این رویکرد ویتگنشتاین دارد که گزارهها عکسهایی
از واقعیت هستند و گزارهی صادق گزارهای است که بسان عکسی دقیقا
واقع را بیان کند، در حالی که چنین رویکردهایی هیچ توان بیانی از
واقعیت تجربی ندارند. ویتنگشتاین در تراکتاتوس مثال پنج سیب سرخ را
میزند. وی میگوید که وقتی کسی میرود میوه فروشی و سفارش پنج سیب
سرخ را میدهد چه اتفاقی میافتد؟ ابتدا فروشنده سراغ جعبهی
سیبها میرود و بعد دنبال سیب سرخ میگردد و بعد پنج تا سیب را
دانه دانه بلند میکند. ویتگنشتاین میپرسد اگر قرار بود شش سیب
سرخ سفارش داده شود چه؟ همین فرآیند رخ میداد. فروشنده هیچوقت
دنبال مفهوم عدد نمیرود. این کاربرد و استعمال است که معنای پنج
را مشخص میکند و عدد پنج هیچ معنای محصل تجربیای ندارد. اگر کسی
بپرسد عدد پنج یعنی چه؟ سوال وی اشتباه است. سوال درست این است که
کاربرد عدد پنج چیست؟. هرچند ویتگنشتاین از درکی تصویری از زبان به
درکی کارکردی از زبان میرسد ولی در نهایت با همهی اینها باید در
نظر داشت که مفهوم عدد در نهایت برای وی، معنای محصلی پیدا نمیکند.
رویکرد ویتگنشتاین اگر بخواهد ادامه پیدا کند و وارد ساحتهای
سیاسی شود نتیجهای درخشان برای موضوع مورد بحث ما دارد و پاسخی
درخور به فراخوان آرنت برای بازاندیشی در مقولات سنتی اندیشه است.
هر گونهای از بحث دربارهی فجایع به صورت کلی، از آشویتس تا شصت و
هفت، نمیتواند ذیل منطق اعداد صورت بندی شود. ما اساسا نمیتوانیم
با استناد به تعداد کشته شدگان چیزی دربارهی ماهیت شصت و هفت
بدانیم. بازی اعداد هیچ چیزی از واقعیت و حقیقت آن چیزی که
قربانیان” تجربه” کردند به ما نمیگوید. این تجربه، با مقولات
ریاضیاتی نمیتواند و نباید تبیین شود چون پیشاپیش عدد هیچ چیزی از
واقعیت تجربی به ما نمیگوید. تلاش گنجی از این روی، تلاشی با
شمردن تعداد کشتهشدگان و تلاش برای اینکه بیان کند باید چند نفر
نفله شوند تا ما از منظری علمی با فاجعه سر و کار داشته باشیم و در
نهایت و بصورتی خلاصه “شلوغش نکنید آنقدرها هم کشته نشدند”، از
ابتدا و پیشاپیش با نفی واقعیت تجربی کشته شدگان ممکن است. در
برابر این تلاش میتوان این جملهی داستایوفسکی را یادآور شد که
تمام معارف بشری در برابر کودکی که زیر شکنجه خدا را میخواند به
پشیزی نمیارزند. آن چیزی که داستایوفسکی از رنج بشری فهمید، دقیقا
همان نقطهی رهایی بخشی است که میتواند حقیقت شصت و هفت را نشان
دهد.
ماهیت ماشین کشتار به تعداد کسانی که میکشد نیست، بل به منطقی است
که با آن کار میکند. برای اینکه بفهمیم چرا جمهوری اسلامی یک
ماشین کشتار است نیاز چندانی نداریم آمار و ارقام دقیقی را در دست
داشته باشیم، حتی اگر یک نفر کشته شده باشد و حتی اگر کسی هم کشته
نشده باشد و اساسا چرا باید حتما کسی کشته شود تا ماهیت کشتاری
بودن یک ماشین مشخص شود، این سیستم و نظام یک ماشین کشتار به تمام
معنا و یک ماشین جنگی مداوم است.
ماهیت ماشین کشتار به تعداد کسانی که میکشد نیست، بل به منطقی است
که با آن کار میکند. برای اینکه بفهمیم چرا جمهوری اسلامی یک
ماشین کشتار است نیاز چندانی نداریم آمار و ارقام دقیقی را در دست
داشته باشیم، حتی اگر یک نفر کشته شده باشد و حتی اگر کسی هم کشته
نشده باشد و اساسا چرا باید حتما کسی کشته شود تا ماهیت کشتاری
بودن یک ماشین مشخص شود، این سیستم و نظام یک ماشین کشتار به تمام
معنا و یک ماشین جنگی مداوم است.
اینجاست که بصیرت اشمیتی درتعریف سیاست روشن میشود. اشمیت در تز
اکنون کلاسیک شده اش بر این باور است که تمایز دوست و دشمن مبنای
شکل گیری سیاست است. هر جایی که آنتاگونیسم دوست و دشمن تعریف شود
سیاست معنا پیدا میکند. اشمیت در مفهوم امر سیاسی به خوبی یادآور
میشود که تمایز دوست و دشمن بر مبنای حذف فیزیکی دشمن شکل میگیرد
و خود وی اضافه میکند که حتی اگر دشمن کشته نشود و اقدامی برای
کشتنش صورت نگیرد فرقی نمیکند. همین که تصور این باشد که باید
دشمن کشته شود، ولو در فرصت مقتضی، سیاست شکل گرفته است. در این
مورد هم مسئله دقیقا کشتن و یا نکشتن، چه برسد به تعداد، نیست بل
مسئله منطقی است که این سیستم با آن شصت و هفت را رقم زد، دهها
شصت و هفت دیگر را و نیز دهها شصت و هفت دیگر را نزد و نخواهد زد.
این چیزی است که متخصصان آمار و ارقام نه میبینند و نه میخواهند
ببینند. مسئلهی بنیادین این است که پارادایم شصت و هفت “تعداد”
نبود بل حکم حاکمی بود که توان تعلیق هر گونهای از قانون را داشت.
این مکانیسم تا هشتاد و هشت و تا نود و دو و تا معلوم نیست کی
ادامه دارد. برای همین همه ما همچنان زیر میراث شصت و هفت و در
سایهی الاهی آن زندگی میکنیم و میمیریم چرا که حکم حیات و ممات
ما دست حاکم است. شصت و هفت دقیقا کارکرد این ماشین را نشان داد.
کارکرد این ماشین حذف فیزیکی تمامی دگراندیشان و یا تمامی دشمنان
است حتی اگر هیچ وقت دیگر چنین اتفاقی نیفتد باز هم مسئله همچنان
باقی است و پارادایم همچنان با تمام هراسهایش به خاوران کردن همهی
ایران ادامه میدهد. برای همین باید خاوران را دقیقا به مثابه
پارادایمی دید که ما مجاهدان، ما کمونیستها، ما بهائیها و دیگرانی
چون ما همچنان داریم زندگی اش میکنیم.
مسئلهی بنیادین این است که پارادایم شصت و هفت “تعداد” نبود بل
حکم حاکمی بود که توان تعلیق هر گونهای از قانون را داشت. این
مکانیسم تا هشتاد و هشت و تا نود و دو و تا معلوم نیست کی ادامه
دارد. برای همین همه ما همچنان زیر میراث شصت و هفت و در سایهی
الاهی آن زندگی میکنیم و میمیریم چرا که حکم حیات و ممات ما دست
حاکم است. شصت و هفت دقیقا کارکرد این ماشین را نشان داد. کارکرد
این ماشین حذف فیزیکی تمامی دگراندیشان و یا تمامی دشمنان است حتی
اگر هیچ وقت دیگر چنین اتفاقی نیفتد باز هم مسئله همچنان باقی است
و پارادایم همچنان با تمام هراسهایش به خاوران کردن همهی ایران
ادامه میدهد.
برای همین، تلاش ارعاب آور گنجی را باید بشدت و حدت مورد انتقاد
قرار داد، چرا که گنجی، همچون فیثاغورسیان و همچون همهی
انکارکنندگان فجایع به نیروی قدسی اعداد برای کنترل کردن شرارت شصت
و هفت باور دارد. بیهوده نیست تمام تلاشهای نئونازیها در سراسر
جهان امروزه به بحث دربارهی تعداد کشته شدگان و چرتکه انداختن بر
سر جان انسانها میگذرد − بازی بیحاصلی که باید از آن پرهیز کرد و
بجایش تلاش کرد تا مکانیسم ماشینی را که کشته، میکشد و خواهد کشت
و یا میتوانست یا میتواند بکشد، درک کرد تا شاید بتوان دربرابرش
مقاومت کرد.
این منطق را لویی فردینان سلین در سفر به انتهای شب، کتابی که طرزی
کاملا غیر تصادفی در دههی شصت به فارسی ترجمه شده بود، به خوبی
نشان میدهد. لویی در آن رمان در مونولوگی طولانی میگوید که اگر
همهی جهان هم بگویند که جنگ خوب است و من تنها باشم که میگویم
جنگ بد است باز هم این منم که حق دارم چرا که من میخواهم زنده
بمانم. لویی به درستی میداند که اعداد مقدس هیچ چیزی از حقیقت جنگ
را مکشوف نمیدارند. از قضا حقیقت همواره با این اعداد بنام مردمی
مصادره میشود که اکثریتشان حامی فاجعه هستند. حقیقت هیچ رویدادی
را با توسل به سخیفترین کاربرد اعداد، آمار، نمیتوان به چنگ آورد.
انکاری که منکر انکارش است
امروزه به مدد تحقیقات مفصلی که دربارهی نسل کشی، عمدتا پس از جنگ
جهانی دوم، صورت گرفته مشخص شده است تنها مکانیسم انکار نسل کشی و
جنایت علیه بشریت انکار وقوعش نیست. چه اینکه در بسیاری موارد
انکار وقوعش عملا رویایی ناممکن برای مرتکبان، همدلان و مومنان به
آن است. یکی از مرسومترین روشهای انکار نسل کشی تشکیک در تعداد
کشته شدگان است. کاری که گنجی با بازی سحرآمیز اعدادش بخوبی انجام
میدهد. هم چنین تلاش برای کنش و واکنشی کردن فاجعه از دیگر
مکانیسمهای مرسوم است که از قضا توسط دولتهای ترک و برخی از
محققانش به عنوان مرسومترین واکنشی است که در برابر نسل کشی
ارامنه اتخاذ میشود. آنها تمام تلاششان را کردهاند تا نشان دهند
ارامنه بودند که ابتدا با خیانت و اعلام جنگ خشونت را شعلهور
ساختند. این قضیه در مورد آشویتس هم تکرار شده است. میتوان به
سیاههای از خیانتها و اشتباهات یهودیان، مخصوصا انباشت ثروت در
دورهی رکود اقتصادی آلمان، اشاره کرد که زمینه را برای کشتار آنها
مهیا کرده بود. اما تمام این ملاحظات تاریخی تلاش میکنند تا اخطار
آرنت را کمرنگ جلوه دهند. آنها یا نمیخواهند و یا نمیتوانند
بفهمند که آنچه رخ داد فاجعهای نبود در کنارفجایع دیگر بل اساسا
فاجعهای بود نام ناپذیر که شرارت بشری را آنجا که رهبری سیاسی
میشود تا سرحداتش نشان داد. اینکه یک انسان میتواند چنین فجایعی
را رقم بزند، و یا مجموعهای از انسانها میتوانند چنین کنند،
امری نیست که هیچ جور بتوان توصیفش کرد مگر با بازاندیشی مجدد در
هر آنچه سنت فکری ما در اختیار ما میگذارد. خود آرنت با نوشتن
ابتذال شر تلاش کرد تا منطق آشویتس را از منظری متفاوت و رها از
مقولات سنتی بفهمد. زیگمونت باومن نیز با نگارش آشویتس و مدرنیته
تلاش کرد ریشههای نسل کشی را با مدرنیته در پیوند بداند و…
الاهیات میتواند واجد شریرترین و شیطانیترین سویهای باشد که
حیات بشری به خود دیده و این ابدا تنها با سوء استفاده از الاهیات
ممکن نمیشود بل با استفاده از امکانهایی ممکن میشود که الاهیات
در وسیعترین معنایش (فقه، عرفان، فلسفه، کلام و…) در اختیار
کارگزاران شر قرار میدهد.
تا آنجایی که به شصت و هفت مربوط میشود باید دانست تلاش برای
نکاهیدن شصت و هفت به واکنش حکومت و یا تدفین حقیقتش زیر لایههای
کثیف اعداد اساسا حائز اهمیت بنیادینی است. این تلاش میتواند دو
دستاورد داشته باشد که برای گنجی میتواند چندان مطلوب نباشند:
الف) اینکه از منظر الاهیات سیاسی میتوان گفت که چگونه الاهیات
بصورت کلی مسئول مستقیم هر آنچه اتفاق افتاد بوده است. اینکه
الاهیات واجد چه نیروی دهشتباری است که میتواند فاجعه را در
موحشترین معنای ممکنش رقم بزند ابدا به معنی انکار امر دینی و
نظائرهم نیست. گنجی باید بداند برای خاطر الاهیات هم که شده باید
بپذیرد که از قضا الاهیات میتواند واجد شریرترین و شیطانیترین
سویهای باشد که حیات بشری به خود دیده و این ابدا تنها با سوء
استفاده از الاهیات ممکن نمیشود بل با استفاده از امکانهایی ممکن
میشود که الاهیات در وسیعترین معنایش (فقه، عرفان، فلسفه، کلام
و…) در اختیار کارگزاران شر قرار میدهد. مسئله امکانها است و نه
سوء استفادههایی که تو گویی با باور بدانها قرار است الاهیات را
چنان پاک دستانه معرفی کنند که هیچ مسئولیتی در برابر ویرانی جهان
نخواهد داشت. این درسی است که الاهیات مسیحی و یهودی در عصر مدرن
گرفتند. مروری بر نوشتههای الاهیاتدانان قرن بیستم که آشویتس
آنها را به درگیری با مقولات رسمی الاهیاتی سوق داد خود به
اندازهی کافی گویای همه چیز است.
ب) تلاش برای جلوگیری از انهدام چهرهی آیت الله خمینی به عنوان
مهمترین مسبب کشتار شصت و هفت. مسئله خیلی ساده امکان انتخاب بین
بد و بدترین است. اینکه آیت الله خمینی بدل به چهرهای چنان شریر
شود که مسبب کشتارهای وحشیانهی شصت و هفت است و یا اینکه با
تلاشهای آقای گنجی به چهرهی بدی”ارتقا” پیدا کند که بدی اش
سویهی دیگر بدی مخالفانش باشد. این گونه تقابل قربانی/ قصاب به
تقابل دو قربانی ظالم بدل میشود و در نهایت گنجی نتیجه میگیرد
که:
“باید درباره گذشته گفتوگو کرد. برای من خشونتزدایی و هموار کردن
راه گذار مسالمتآمیز به دموکراسی اصل اساسی است. ما دادستان، قاضی
و مجری احکام نیستیم. در آینده باید “کمیتههای حقیقتیاب ملی”
تشکیل شوند و به این مسائل رسیدگی کنند. مسئله ما، مسئله گفتوگوی
همدلانه و ناقدانه پیرامون “تراژدی خشونتهای دهه شصت” است. این
گفت و گو، اگر یکسونگرانه نباشد، اگر هدفش عدم تکرار آن فجایع
باشد، راهگشا خواهد بود”.
آن چه گنجی ” تراژدی خشونتهای دههی شصت” مینامد چیزی جز همین بر
هم زدن تقابل فوق الذکر و نشاندن تقابل جدیدتر نیست تا در نهایت
اگر قرار نیست خمینی تطهیر شود حداقل میتوان عرصه را چنان آلود که
همگان مقصر شوند، احتمالا در کمیتهی حقیقت یاب مطلوب آقای گنجی
قربانیان نیز باید بخاطر جنایتهایشان پاسخگو باشند. چرا که وی به
صراحت میگوید این تحقیقات ابدا نباید ” یکسویه” باشد. تصور کنید
دادگاه نورمبرگ را که در آن گورینگ حق دارد نیمی از زمانش را در
جای شاکی بنشیند و کیفرخواستی به نام ملت آلمان علیه اشتباهات و
جنایتهای یهودیان بخواند! آری، این چیزی است که متن گنجی در نهان
میپروراند. گونهای از انکارِ به شدت خطرناکتر از انکار وقوع شصت
و هفت، پسِ این نوشته است. بی جهت نیست که گنجی یادآور میشود در
نوشتههای قبلی شصت و هفت را جنایت علیه بشریت نامیده و چه و چه.
وی با این کار وجدان معذب خویش و ما را آرام میکند تا آن چه به
شدت خطرناکتر است را مشروع زینت کند.
برای همین است که گنجی در ابتدای نوشته اش بی محابا در تلاش است تا
اندیشیدن ریشهای به شصت و هفت را به خشونت طلبی متهم کند و تو
گویی تنها باید همین کمیتههای حقیقتیاب کافی انگاشته شوند و هر
گونهای از پرسشگری از آنچه اتفاق افتاد به کناری نهاده شود. وی
چنین مینویسد:
” بدین ترتیب، راهی جز سرنگونی خشونتبار رژیم باقی نمیگذارند.
مدعای من این نیست که جناب نیکفر این استراتژی را پیشنهاد
کردهاند، بلکه من از لوازم منطقی یا پیامدهای مدعا سخن میگویم.
تجویز پارادوکسیکال خشونت در مقالهای که در نقد خشونت نوشته شده،
نتیجه ضروری نوع نظرپردازی است. منتها تغییر رژیم از طریق خشونت در
۱۳ سال گذشته در چهار کشور افغانستان، عراق، لیبی و سوریه نتایج
فاجعهبار خود را آشکار کرده است. فقط در مورد عراق تا سال ۲۰۱۱ به
حدود نیم میلیون تن کشته منتهی شده و- به گزارش سازمان ملل – در
سال جاری تاکنون فقط حدود شش هزار تن کشته بر جای نهاده است. روشن
است که سرنگونی خشونتبار رژیم خارج از قدرت نیروهای داخلی است،
یعنی نیروهای داخلی فاقد توانایی سرنگونی خشونتبار جمهوری اسلامی
هستند. پس راه حل ضمنی، تجویز مداخله خارجی تحت عناوینی چون “دخالت
بشر دوستانه” و از این قبیل است”.
بماند که هر کس نوشتههای آقای نیکفر را دنبال کرده باشد میداند
که چنین وصلهای تا چه حد بر ایشان ناجور مینماید.
متن گنجی به طرز حیرت آوری ندیدن ریشههای خشونت را مصداق مبارزه
با خشونت طلبی میداند تا راه را برای هر پرداخت ریشهای به شصت و
هفت ببندد و در این راه از چسباندن وصلهی ناجور طرفداری ضمنی از
دخالت خارجی به مخالف خویش ابایی هم ندارد.
اما در اینجا باید از جناب آقای گنجی پرسید که به نظر ایشان
اندیشمندانی که به گونهای ریشهای و بنیادین به آشویتس
پرداختهاند و از خلال بررسی هایشان آشویتس را چنان ترسیم کردهاند
که تو گویی پیامد مستقیم عصر مدرن بوده است (مثال باومن) و یا چیزی
چنان ریشهای بوده که میتوان ریشه هایش را از یونان باستان پی
گرفت (آگامبن) و نظائرهم هم با این تحلیل در ادامه خشونت طلبان
قرار نمیگیرند؟ اینکه ریشههای نظری قصابیهای هر رژیم جنایتکاری
برون آید آیا به معنای خشونت طلبی میشود؟ براستی چه کسی
خشونتطلبتر از چارلی چاپلینی است که در طلیعهی فاشیسم در اروپا
“دیکتاتور بزرگ” را میسازد؟ هماو که هیتلر درباره اش گفته بود که
وی بازیگر نیست، سیاستمدار است و چاپلین در جواب گفته بود هیتلر
بزگترین بازیگر عصر ماست. هر چند امروزه” عصر ما به احترام چاپلین
کلاه از سر بر میدارد ولی در برابر هیتلر حتی نمیخندد”. آیا
نمیتوان منطق آقای گنجی را ادامه داد و احتمالا چاپلین و سایر
منادیان مبارزهی ریشهای با فاشیسم را به خشونت طلبانی منتسب کرد
که مسئول تندرویهای بعدی هیتلر بودند؟ بگذارید صحنه را تا سرحدات
ممکن به رنگ منطق آقای گنجی در بیاوریم. امروزه، کاملا مبرهن است
که هیتلر در طی دوران حکومتش دو برخورد کاملا متفاوت را در برابر
یهودیان اتخاذ کرده بود. وی در ابتدا طرح تبعید یهودیان به جایی
نظیر ماداگاسکار را در سر میپروراند. خروج تعداد زیادی از یهودیان
و رفتن به اسرائیل فعلی همین دوره ممکن شد. بعد از مدتی و از
سالهای 1939-40 به بعد بود که هیتلر کم کم نگاه گروگانگیرانهای
به یهودیان داشت و آنها را نگه داشت تا در روز مبادا به عنوان
گروگان مورد استفاده قرار دهد. کاملا میدانیم که شروع نسل کشی
یهودیان با شروع علائم شکستهای هیتلر، مداخلهی امریکا و… همزمان
بوده است و تمام اینها واکنشهای هیتلر بوده است. چه اینکه اگر غرب
تلاش میکرد از طریق منطق “دیپلماسی” با هیتلر کنار بیاید این همه
یهودی در کمپها کشته نمیشدند! اما میدانیم که به تعبیر فیلیپ
بورن، کشتار یهودیان بهایی بود که برای آزادی اروپا پرداخته شد آیا
نمیتوان متفقین را با این منطق مسئول فجایعی که اتفاق افتاد
دانست؟ و یا آیا نمیتوان کسانی چون چاپلین را سرزنش کرد که با
اقداماتشان هیتلر را رادیکال کردند و او برای حفظ و بقای خودش هم
که شده به سمت آن فجایع رفت؟
آیا آنان که ماهیت نظام هیتلری را فریاد برآوردند مقصران واقعی
نیستند؟ تاریخ چگونه دربارهی ما قضاوت خواهد کرد؟ به همین روی،
اینکه بپنداریم هر اندیشهای که بر کشف ماهیت آنچه اتفاق افتاد
قصدش چیزی جز خشونت طلبی نیست تا این حد نمیتواند گزافه باشد؟ یا
اینکه باید به تاسی از آقای گنجی از “تراژدی خشونتهای دههی شصت” و
نه تراژدی خشونتهای خمینی در دههی شصت یاد کنیم تا بتوانیم مصداق
انسان دوستی و دوری از خشونت طلبی باشیم؟ متن گنجی به طرز حیرت
آوری ندیدن ریشههای خشونت را مصداق مبارزه با خشونت طلبی میداند
تا راه را برای هر پرداخت ریشهای به شصت و هفت ببندد و در این راه
از چسباندن وصلهی ناجور طرفداری ضمنی از دخالت خارجی به مخالف
خویش ابایی هم ندارد.
چرا زنده ای؟
شاید پایان نوشتهی آقای گنجی را بتوان پایانی دانست که میتواند
لرزه بر اندام کسانی که زندهاند بیندازد. وی چنین مینویسد:
“صدها روشنفکر دگراندیش در داخل ایران در حال ابراز وجودند.
آثارشان در رسانهها و از طریق کتاب منتشر شده است و میشود. آیا
همه افرادی که در داخل ایران ابراز وجود میکنند، ابراز وجودشان
(مخالفتشان) “از حد ستیزههای جناحی دستگاه فراتر” نمیرود؟
روشنفکر برجسته و سکولار- خشایار دیهیمی- یکی از زندانیان سیاسی
دهه شصت، حدود ۱۵۰ کتاب به فارسی برگردانده و منتشر کرده است.
تمامی آثار او، بدیل جمهوری اسلامی و ولایت فقیه هستند. چرا “منطق
رژیم کشتار” در مورد او به کار نمیافتد و همچنان زنده است؟ “
تنها با شناختن منطق پارادایمی ماشین کشتار است که میتوان فهمید
چرا آنها که کشته شدند کشته شدند و چرا که آنها که زندهاند همچنان
زندهاند.
براستی نباید این پرسش را پرسشی دانست که نهادهای امنیتی و قاتلان
کارگزار این سیستم در خفا از خویش میپرسند؟ چرا دیهیمی بجای اینکه
کشته شود هنوز زنده است؟ چرا ما نتوانستیم تمام مخالفان خود را به
درک واصل کنیم؟
بعد از جنگ جهانی دوم در روان شناسی کم کم اصطلاحی جا افتاد به اسم
سندروم بقا (Survival Syndrome). کسانی که زنده مانده بودند با این
بحران مواجه شده بودند که چرا من زنده ام؟ شاید صورتبندی پرسش
فلسفی باستانی که چرا اشیا بجای اینکه نباشند، هستند را بتوان در
ساحت رژیم کشتار چنین صورتبندی کرد: چرا مخالفان و دگر اندیشان من
بجای آنکه نباشند، همچنان هستند؟ چه میشود که زنده اند؟ زنده
ماندن باقی ماندهها حتی نشانهی رافت و رحمت اسلامی رژیم نیست.
آنها زنده ماندند چون ماشین هنوز نتوانسته آنها را ببلعد و کارشان
را یکسره کند و مطمئن باشید به محض توانستن لحظهای درنگ نمیکند
که این کارگزاران با خلوصی شبها چنین به خواب میروند. تنها با
شناختن منطق پارادایمی ماشین کشتار است که میتوان فهمید چرا آنها
که کشته شدند کشته شدند و چرا که آنها که زندهاند همچنان
زندهاند. قطعا یکی از مهمترین دلائلش همین است که ماشین رژیم به
اندازهی ماشین هیتلر قدرتمند نیست که بتواند چنین کند. مسئله
اتفاقا هم خیلی فنی و مکانیکی است، هنوز رژیم به چنین تکنولوژی
کشتاری دست نیافته است، و هم سیاسی، چه اینکه ارتکاب چنین کاری
نیازمند اقتداری استالینی است که باز هم رژیم فاقد آن است.
آیت الله خامنهای در یکی از آخرین سخنرانیهای خویش از اهمیت
اقتدار درون زای یاد کرده است. این اقتدار دقیقا همان چیزی است که
ماشین کشتار لازم دارد تا به محض حل و فصل مشکلات سیاسی اش با
روابط بزرگ به سراغ مخالفان داخلی اش بیاید تا قصابیشان کند. امری
که با اعدامهای کردستان اخطارش به همگان داده شده است.
برای همین پرسش پایانی آقای گنجی را باید جدی گرفت. زنده ماندن
مخالفان ابدا دلیلی موید ادعای آقای گنجی نیست چه اینکه وی با این
مدعا نقش بنیادین مکانیسمی که ماشین کشتار با آن کار میکند را
پنهان میکند. این ماشین کشتار حولی حاکمی مفصلبندی میشود که
رابطه اش با قانون چنان رابطهی یک مرجع تقلید با رساله اش است
(بگذریم که به دلیل مطلقه بودنش رابطه اش از رابطهی مرجع با رساله
اش هم یکسویه تر میشود). وی هر آنی که اراده کند ، میتواند عفو
کند و یا بکشد. حاکمی که با سیمایش از طریق فوکو نیز آشنائیم. فوکو
در اراده به دانستن این حاکم را، که تجسمش لویاتان هابز است، حاکمی
میداند که مهر حیات و ممات را بر پیشانی ما میزند. این حاکم است
که تصمیم میگیرد چه کسی باید زنده باشد و چه کسی باید بمیرد. برای
همین آن چیزی که آقای گنجی باید بدان توجه کند همین است.
مسئلهی مهم بازاندیشی موقعیتی است که در آن آیت الله خمینی در
کنار آیت الله خامنهای قرار میگیرد و واجد قدرتی میشود که چنین
کند. دههی شصت نشان دهندهی نتایج دهشتبار چنین موقعیت استعلایی
ای برای حاکم بوده است، حاکمی که در بزنگاه میتواند فاجعه را رقم
بزند، به همین روی است که همان موقعی که فرمان عفو زندانیان را
صادر میکند نیز باید ترسید و ابدا نباید ساده لوحانه و
رعیتمنشانه از عفوش خشنود شد. چرا که حاکم با عفو ما باز هم ما را
میکشد. همهی ما باید بدانیم به همین دلیل و دقیقا به همین دلیل
است که میتواند با نود و دو خاورانی دیگر هم خلق کند. شاید باید
ما از خودمان بپرسیم چرا زنده ایم؟
در یکی از خیابانهای بغداد
ده کشته را دیدم
که از من پرسیدند
چرا زنده ای؟
(مجاهد ابوالهیل، شاعر معاصر عراقی
radio,zamane
_______________________________________________________
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام
دریافت نمیشود.
|