مقاله

 
 


توحيد بى‌محتوا

مسعود رجوی درپیامی ایدئولوژیک قسمت یازده چنین گفت :
پس همين‌جا بايستى مرزهايمان را جدا كنيم. توحيد واقعى را، توحيد اصيل را كه سرود تكامل است، اساسى‌ترين نغمه هستى است، از يك توحيد بى‌محتوا باز بشناسيم. در شكل بله، هرچه بخواهيم مى‌توان دم از اسلام و اسلام پناهى زد، ولى در محتوا چطور؟ به قول قرآن:
«الَذينَ هم يرَاؤنَ »
«آنهايى كه ريا مى‌ورزند، دوگانه‌اند».
ريا هم فقط آگاهانه نيست. ريا اساساً خبر مى‌دهد از يك دوگانگى بين شكل و محتوا، بين زبان و قلب در عامترين صورت. البته هيچ لزومى ندارد كه ريا آگاهانه باشد. ناآگاهانه هم مى‌توان ريا ورزيد، مى‌توان دوگانه بود و از چيزى حرف زد كه در ما نيست.
«الَذينَ هم يرَاؤن، َ وَيَمنَعونَ المَاعونَ »
«آنهايى كه ريا مى‌ورزند و مانع ماعون مى‌شوند».
دوگانه‌اند؛ بارزترين خصوصيت اين دوگانگى و اين ريا در كسانى كه دين را تكذيب مى‌كنند، منع «ماعون» است. «ماعون» را انحصار‌طلبانه به خودشان اختصاص مى‌دهند. «ماعون» چيست؟ در تفسير همين دو آيه كه خواندم «پدر طالقانى» اين‌طور نوشته است:
«اين دو آيه عطف بيان و چون جواب از سؤال مقدرى است (عطف به آيات قبلى) آنها كه نمازگزارند و از روح نماز دور و غافلند، چرا نماز مى‌خوانند؟ ـ تا خود را به ظاهرالصلاحى بيارايند و تا در صف نمازگزاران وارد شوند و خود را بنمايانند و از بركات اجتماع آن پاكدلان بهره‌مند گردند ـ (به‌گفته يكى از مصلحين غرب درباره رياكاران كليسايى: انجيل مقدس مى‌دهند و منابع ثروت و سرمايه‌ها و طلاها را مى‌برند!) اگر اينها نمازگزاران با اخلاصند، چرا مانع ماعون مى‌گردند؟

 قسمتی از پیام آموزشی ایدئولوژیک مسعود رجوی

منبع سایت مجاهدین . هفتم اسفند 1388

واین هم گوشه کوچکی ازتوحید با محتوای مجاهدین . آنچه که در زیرمیخوانید یک داستان تخیلی نیست . این وقایع درسال 1373 ودرجامعه بی طبقه توحیدی یعنی قرارگاه اشرف به وقوع پیوسته است .

نهم اسفند 1388. ژنو

اسماعیل هوشیار

*********

رفع ابهام ( حفظ نیرو )


بر سر موضوع و داستان "رفع ابهام" ابتدا فقط شنونده  بودم. شنونده ای سرشار از شک و تردید. شکی که هم خوشایند بود و هم ناخوشایند! با گذشت زمان و گام به گام احساس بهتری پیدا می کردم. شاید به این دلیل که تجربیات گرانی از "یقین شک ناکرده" در طول زندگی ام به دست آورده بودم. در آغاز اندک سخنی با راوی داشتم و از زمینه و پیشینه ی پروژه ی رفع ابهام در مجاهدین این  گونه شنیدم.
پروژه ی رفع ابهام برای نخستین بار در سال 1364 در تشکیلات مجاهدین مطرح و اجرا شد. بخش قابل توجهی از نیروهای تشکیلاتی مجاهدین، مستقر در منطقه ی کردنشین، وارد این دایره ی تردید شده بودند. دلیل اصلی آن هم ضربات مستمری بود که تیمهای مجاهدین در داخل ایران خورده بودند. این سخن را خودم شخصاٌ در سال 1366 در پایگاهی واقع در شهر کراچی پاکستان از زبان ابراهیم ذاکری شنیده بودم که گفت: "سازمان در مقاطعی به نیروهای خودش هم به ناچار شک کرده است. تیمهای عملیاتی سازمان در داخل ایران پی در پی ضربه می خوردند و ما باید به همه چیز شک می کردیم. اما پس از تحقیقات متوجه شدیم که علت اصلی ضربات بر تیمهای مجاهدین، شنود رژیم روی تلفن بوده است. سازمان دیگر از تلفن استفاده نکرد و ضربات در آن زمان به پایان رسید!"
همین داستان را از زبان سعید هم شنیده بودم که در سال 1364 برای نخستین بار خودش را وارد آن دایره کرده بودند. سعید ازروشهای آن زمان فقط قرنطینه و پرسش و پاسخ را دیده بود. سعید از مجاهدین جدا شد و من او را پس از عملیات فروغ جاویدان دیده بودم. حافظه   ی خوبی داشت. همه چیز را به یاد می   آورد حتی بازجوی خودش که فرهنگ نام داشت. من هم مانند دیگران می   دانستم که بحث امنیت و نفوذ در مجاهدین بخشی از یک جنگ است. سازمان مجاهدین و رژیم ولایت فقیه بیکار نبودند و این داستان به هیچ وجه بی   سابقه نبود.
با محمد صحبت کردم و او هم ابتدا از جدی بودن نفوذیهای رژیم در مجاهدین سخن گفت. در بخش نخست پروژه  ابهام که در سال 1364 آن را اجرا کردند. شخصاٌ نبودم اما از قسمت دوم پروژه   ی رفع ابهام در سال 1373 چیزهایی دیده و می   دانم. سازمان مجاهدین یکی از افتخاراتش در مقایسه با رژیم را همیشه چنین تشریح می   کرد که سیستمهای امنیتی و داخلی رژیم مانند زندانها از قوانین قیف پیروی می   کنند. یعنی ورود به آن ساده است و خروج از آن دشوار یا ناممکن. مجاهدین هم چون معتقدند که به طور قانونمند همه چیزشان باید برعکس رژیم باشد پس قانون قیف در مجاهدین باید عکس   العملی وارونه داشته باشد. یعنی ورود به سازمان سخت است و خروج از آن آسان و باز خواهد بود. اما پس از عملیات فروغ جاویدان این معادله تغییر کرد؛ یک تغییر 180 درجه   ای. درب ورودی سازمان به روی اسرای جنگی و اردوگاهی کاملاٌ باز شد یعنی ابتدا به روی اسرا باز شد و دیگر بسته نشد! درب خروج را هم از سال 1372 به بعد کاملاٌ بستند! بسیاری در آن زمان دلیل این کار را سرپا نگه داشتن دوباره   ی سازمان پس از عملیات خروج جاویدان ارزیابی کردند.
جنگ نخست خلیج    فارس بر سر جریان کویت، شرایط نوینی را بر عراق حاکم کرد. دیگر آن چفت و بست شدید و مخوف امنیتی در عراق پیشین نبود و رژیم ایران هم به اوضاع عراق بیشترٌ اشراف داشت. زمانی که پروژه   ی رفع ابهام را درسال 1373 آغاز کردند هم   زمان 3 موضوع در دستور کار سازمان قرار گرفته بود:
1- رفتن مریم رجوی به پاریس (سیاسی)
2- آغاز عملیات راهگشایی و نامنظم در داخل ایران (نظامی)
3- چهارمیخه کردن داستان هژمونی و انقلاب ایدئولوژیک، در ذهن همه   ی نیروها پس از عمومی شدن بحث طلاق همگانی! (ایدئولوژیک)
در زمستان سال 1372 تیمهای عملیاتی مجاهدین در ماموریتهای راهگشایی یک یا دو ضربه   ی پی   در   پی خوردند. عدالتیان و شوهانی، عاملان اصلی این ضربات و کشته شدن چند تن از مجاهدین بودند. سازمان مجاهدین ابتدا از چند و چون داستان اطلاع دقیقی نداشت و در اطلاعیه   ای عدالتیان را به عنوان مجاهد شهید اعلام و یاد کردند. اما هنگامی که عدالتیان خودش در تلویزیون رژیم مصاحبه کرد و حرفهایی زد، خیلی   ها به این نتیجه رسیدند که سازمان مجاهدین در بحث امنیتی و نفوذ از رژیم عقب مانده است و در ذهن خود به دنبال دلیل یا دلایل این عقب   ماندگی بودند. آیا دلیل اصلی قانون قیف بود که با هدف سرپا کردن دوباره   ی تشکیلات به آن دست زدند و یا شرایط نوین حاکم بر عراق و سازمان پس از جنگ نخست خلیج فارس؟
در پاییز 1373 اعلام شد هر کس که خواهان رفتن به عملیات در داخل خاک ایران است، فرمی را باید پر کند و در آن چند نکته را مشخص نماید: روش عملیات، هدف عملیات و همراهان عملیات. دو هفته پس از پر شدن این فرم، مجاهد خلق فریده    نباتی در نشستی برای اعضای قدیمی توضیحاتی داد: "ما برای حل مشکل امنیتی و نفوذی   ها به این نتیجه رسیده   ایم که همه   ی کسانی که پس از فروغ جاویدان به سازمان پیوسته   اند قاعدتاٌ باید نفوذی باشند!"
از دیگر بحثهای آن نشست، موضوع جعفر کهزاد منش بود. جعفر در عملیاتی کشته می   شود و سپس به عنوان شهید در قطعه   ی مروارید قرارگاه اشرف به خاک سپرده شد. ظاهر داستان این بود که جعفر بر اثر اشتباه و آتش خودی کشته شده است و رضا وادیان عضو همان واحد، خودش را در این باره مقصر دانست. اما رضا که دچار عذاب وجدان شد از مسئول خودش عبارت جالبی شنید: "زیاد خودت را ناراحت نکن. ما متوجه شدیم که جعفر هم نفوذی رژیم بوده است. پس چه بهتر که کشته شد و اگر هم سازمان او را شهید اعلام کرد به دلایل خاص بوده است."
چنین سخنی، جرقه   ای را در ذهن رضا روشن می   کند و پس از چند بار مرور صحنه   ی کشته شدن جعفر در ذهنش، تازه یادش می   آید که آن شب جعفر اصلاٌ در مسیر شلیک سلاح او نبوده است!!. از بار عذاب وجدان رضا کاسته می   شود و به رضا هم تاکید می   کنند که در باره   ی این موضوع جایی سخن نگو. مدتی پس از آن نشست، همه   ی کسانی که از نظر مجاهدین حلقه   ی ضعیف به حساب می      آمدند از جمع جدا و ناپدید گشتند. پروژه   ی رفع ابهام آغاز شده بود.
سراغ یکی دیگر از سوژهای اصلی پروژه   ی رفع ابهام رفتم، در سال 1367 به مجاهدین پیوسته است. شوخ   طبع و در عین حال تودار است، به کسی اعتماد ندارد و یادآوری گذشته برایش سخت است. تا اینکه یک روز من از خاطرات خودم برایش گفتم و علی هم از گذشته   ی خودش گفت: "
در سال 1367 به سازمان پیوستم. پس از 2 سال برای نخستین بار جهت چک امنیتی مرا بازداشت کردند. به مدت 2 ماه در قرنطینه بودم و پس از تحقیقاتی که از کانالهای خودشان کردند گفتند مشکلی نداری. در سال 1372 دوباره بازداشت و 2 ماه دیگر قرنطینه شدم و باز گفتند که مشکلی ندارم و به سر کارهای معمول خود بازگشتم." پس از یک سال و در یکی از شبهای پاییزی 1373، علی را همراه با 2 نفر دیگر از سالن عمومی صدا زده و گفتند که با او در قلعه کار دارند. علی گفت که گمان کرده بود در باره   ی کارهای روزمره باید یکی از مسولین را ببیند . وارد اتاقی شده و فردی را پشت میز دیده با سلاح و دست   بندی روی میز. چند پرسش بسیار جدی از او پرسیدند و فرمی را پیش روی او نهاده و گفته   اند که باید امضایش کند. در پاسخ علی که پرسیده آن فرم چیست گفتند که: تو متهم به نفوذ در مجاهدین از سوی رژیم ایران هستی و این فرم بازداشت توست. علی نمی   پذیرد و امضا نمی   کند. همانجا به او چشم   بند و دست   بند زدند و رسماٌ به زندان انفرادی فرستادند. 5 ماه در انفرادی ماند. تنها چیزی که از آن 5 ماه به یاد دارد سر و صداهای مستمر در محوطه   ی زندان است.
تا اینکه پس از 5 ماه او را برای نخستین بار به بازجویی می   برند. در نخستین برخورد، فرمانده   ی خودش را می   شناسد و طبق عادت گذشته به گفته   ی خودش با خوشرویی می   گوید: سلام برادر محمود. البته علی از همه چیز آگاهی نداشت و نمی   دانست که محمود دیگر فرمانده   ی او نیست و بازجو شده است. برادر محمود سلام او را پاسخ نمی   دهد و بسیار سرد نام او را می   پرسد و سپس به علی تفهیم اتهام می   کند: "تو به جرم نفوذ در مجاهدین از سوی رژیم ملایان بازداشت هستی. 5 ماه در انفرادی بوده   ای و اکنون برای اعتراف و اقرار به اینجا آمده   ای. در همه   ی طول مدت بازجویی حق استفاده از فرهنگ مجاهدین را نداری (کاربرد واژه   هایی مانند برادر، خواهر، انقلاب و ...) . آیا به جرم خود اعتراف می   کنی که در این صورت باید این فرم نفوذی بودن را امضا کنی؟" پاسخ علی این بود که نفوذی نیست و هیچ اعتراف یا امضایی هم نمی   دهد! به سرش می   ریزند و پس از کتکی مفصل همانجا دوباره چشم   بند و دست   بند به او زنند و در محلی به مدت 3 هفته (21 روز تمام) به حالت سرپا نگه می   دارند. در هر 24 ساعت تنها 4 بار و هربار به مدت نیم   ساعت دست و پای او را برای غذا و دستشویی باز می   کردند. هیچ امکانی برای استراحت و حتی نشستن وجود نداشته است.
علی ادامه داد: " هرتیم بازجویی معمولاٌ 4 نفر بودند: محمود که سرپرست بوده و پیش   تر فرمانده   ی خودش بوده است؛ نقی ارانی که نقش منفی و کتک زن را داشت؛ حسن رودباری که مسئول توضیح دادن و میانجیگری بود و مسعود مظلومی که بازجوی اصلی به حساب می   آمد. راستش درست یادم نیست که هر تیم بازجو چند نفر را بازجویی می   کرد. اما در مدت زمانی که آنجا بودم به اشکال مختلف از جمله صداهای آشنا، شماری از سربازجوها را تشخیص دادم که بیشتر جزو سومین لایه   ی تشکیلات مجاهدین بودند. نادر رفعت، احمد حنیف نژاد (یونس)، جهانگیر، جواد، منوچهر، صمد، بهروز، حسین، عادل و ... با اینکه مدت فراوانی از بازداشتم می   گذشت و حرفهای مشخصی هم شنیده بودم، هنوز گیج بودم و نمی   توانستم تشخیص دهم داستان به راستی از چه قرار است.؟ آنها روند رفع ابهام و تحقیقات روی من را 2 بار و به فاصله   ی 5 سال انجام داده بودند اما این بار همه چیز فرق داشت. از چگونگی گفتار تا روشهای بازجویی و تا نفراتی که از رده   های مختلف تشکیلاتی به زندان آورده بودند."
بعدها، هنگامی که شنیدم به نفرات پیوسته به سازمان پس از عملیات فروغ مشکوک شده بودند بسیار شگفت زده شدم و حتی خنده   ام گرفت. چون نفرات بسیار قدیمی را هم در آنجا دیده بودم که از سقف آویزان شده بودند و سپس اساساٌ بحث نفوذی به کاراکتر آنها نمی   خورد و دلایل و شواهد بسیار دیگری مرا وادار می   کرد که دیگر به مشت و لگدها زیاد فکر نکنم. فقط کنجکاو بودم که هر چه زودتر از اصل داستان سر در آورم.
- عجیب است. راستی چرا در طول حیات سازمان مجاهدین خلق ایران، چنین اتفاقی برای نخستین بار و در آن حجم گسترده و مقطع زمانی رخ داده بود؟
- چه کسی می   داند که از بازداشتهای دور نخست که شمار کل آنها به 400 نفر می   رسید چه تعدادی از نفرات پیش از فروغی بوده   اند؟ 50 نفر، 40 نفر، 30 نفر و یا حتی یک نفر.
- آیا به راستی، مجاهدین در پروژه   ی رفع ابهام سال 1373 به دنبال پیدا کردن نفوذی فیزیکی بودند؟
- چرا ازنظر رهبر عقیدتی، همه   ی اعضای قدیمی    سازمان که از فاز چریک شهری سالهای 60 تا 65 زنده مانده بودند و از عملیات فروغ هم زنده برگشتند، همیشه در نشستها باید پاسخ می   دادند که چرا هنوز زنده هستند؟! و این ، شامل زندانیان سیاسی هم می   شد و به روشنی اعلام کردند هر کسی که از زندان خمینی سالم بیرون آمده بی   گمان خیانت کرده است زیرا رژیم افراد سر موضع را آزاد نمی   کرد!
- همه   ی کسانی که از موج قتل عامهای سال 67 زنده بیرون آمده بودند تیر خلاص زندانیان دیگر را زده   اند! و خلاصه همه و همگان فراموش نکنند و یادشان باشد که مبادا بخواهند از سازمان (رهبر عقیدتی) پرسش کنند و یا در برابر خط رهبر مانع ایجاد کنند! نفرات یا کادرها هر چه قدیمی   تر باشند باید از زنده بودن خود شرمنده   تر باشند! (البته به جز خود رهبر عقیدتی که حسابش با خداست!)
- آیا به راستی مجاهدین در پروژه   ی رفع ابهام سال 73 به دنبال پیدا کردن نفوذی فیزیکی بودند یا پاک و منزه کردن جایگاه شخص رهبر، در هر ذهنی که تا آن روز به سادگی تمکین نکرده بود؟! رهبر عقیدتی به چنین قداستی نیاز داشت تا دیگر هیچ اما و اگر و کنجکاوی در مسیر ایده   هایش نباشد. تنها مردی که در همه   ی جهان از عنصر استثماری به طور مطلق تهی شد مسعود بود و اکنون دل شیر که کسی بخواهد پرسش کند یا ابهامی را مطرح نماید؛ آن هم به ویژه به شخص رهبر عقیدتی که در جهان مجاهدین تنها پدیده   ی مطلق زمین و زمان است.
به هر حال ترکیب متفاوتی از رده   های مختلف تشکیلاتی در پروژه   ی رفع ابهام حکایت از آن داشت که زیر پوشش پیدا کردن نفوذی فیزیکی، سازمان هدف مهمتری را دنبال می   کرد. روزی که درب سلول باز شد و مجید معینی (آقا) با چهره   ای خونین و کتک خورده به درون سلول پرت شد، همه شوکه شدند. اما خودش بود. در چشمهایش و ته نگاهش تکه   هایی از تردید و اضطراب دیده می   شد. خواستیم از حال و روزش بپرسیم و به وضعش رسیدگی کنیم که با چشمان بسته گفت: "با من حرف نزنید، به من دست نزنید، برای خودتان بد می   شود". در تشکیلات مجاهدین مجید معینی را با نام مستعار آقا صدا می   کردند. سمبل مقاومت در زندانهای شاه در برابر شکنجه. قدیمی   ترین عضو سازمان مجاهدین خلق ایران است. حتی زودتر از مسعود رجوی عضوگیری شده. پس هدف اصلی، افراد مساله   دار و اذهان شکاکی بودند که به مبارزه معتقد بودند اما به اصول و خطوط بی   محتوا و منحرف رهبر عقیدتی بی   چون و چرا تمکین نمی   کردند.
آمدند و آقا را بردند. تا مدتها از او خبری نبود تا اینکه در واپسین روزهای پروژه   ی رفع ابهام آقا را با وضعی متفاوت نسبت به بار پیشین دیدیم. آقا فریاد می   کشید که:" من انقلاب کردم یا انقلاب شدم! انقلاب خواهر مریم معجزه می   کند. من بار دیگر از مریم متولد شدم. من یک مجاهد خلقم". و ما می   فهمیدیم که آقا باید فریاد بکشد. این قانون انقلاب ایدئولوژیک و بهای زنده ماندن در حصار اندیشه   ی مجاهد خلق است. تایید جادوی اسلام انقلابی و ولایت مسعود! آقا بازجو شده بود!
کسانی که در نشستهای مختلف فریاد می   زدند و به حقانیت ولایت مسعود شهادت می   دادند، خودشان هم می   دانستند که عربده   ها هیچ معنایی ندارد. پدیده   ای به نام موضع   گیری در برابر رهبر عقیدتی، تبدیل به مساله   ی روانی همه   ی اعضا شده بود و هر بار با هر موضع-گیری این توهم و تصور را باید در خودشان بیدار می   کردند که در نهایت چیزی وجود دارد خارج از فهم انسانها که فقط مسعود می   فهمد و سپس چیزهایی را می   دیدند که وجود نداشت و فریادها باید استمرار پیدا می   کرد، وگرنه در نشست باید پاسخگوی بسیاری چیزها می   شدی. زمان باید می   گذشت و آنچه را که شاهد بودیم تا لایه   های نازک تجدد از روی هیولای کهن و مخرب اسلام انقلابی به کناری برود!
علی ادامه داد: بسیاری زیر آن شرایط سخت و شکنجه   ها، دوام چندانی نیاوردند. هنگامی که نخستین قربانیان پروژه    – رفع ابهام به بار نشست، 95 درصد از کسانی که شاهد قضایا بودند فرمها را امضا کردند و اعتراف کردند که نفوذی بوده   اند و برای ترور رهبر مقاومت به عراق آمده   اند. پرویز احمدی و علی توکلی، جزو نخستین قربانیان بودند که زیر بازجویی و شکنجه کشته شدند. برای نوشتن اعتراف   نامه   ی نفوذ به سازمان، هر کس باید از تخیل خودش استفاده می   کرد. اینکه چه داستانی سر هم می   کردی مهم نبود. هر نفر تنها باید می   نوشت که نفوذی رژیم است و این تنها کلید نجات محسوب می   شد. آن بازجویی-ها تشکیل نشده بود که کسی بیاید و نفوذی نبودن خود را ثابت کند. بلکه باید و باید تنها نفوذی بودن فرد ثابت می   شد تا دست از سرش بردارند. گرچه یک راه دیگر هم پیش پای فرد بود: کشته شدن زیر فشار شکنجه   ها!
بحث نفوذیهای رژیم واقعیت داشت. همیشه هم به نمونه   های مشخصی اشاره می   کردند. اما بعدها و به اعتراف مسولان مجاهدین در پروژه   ی رفع ابهام سال 73 کسی به دنبال پیدا کردن نفوذی فیزیکی نبود. چقدر این احتمال وجود داشته که نفراتی با آن معتقدات ذهنی و باورهای سیاسی یک روز اعلام کنند که می   خواهند به دنبال مسیری دیگر و یا زندگی خودشان بروند؟ به چه شکل باید ثابت شود که انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین، راهی بی   بازگشت است؟ اگر از نظر مجاهدین شعار "می   توان و باید" تنها یک ژست نبوده است، به ناچار به روشها و ابزاری هم نیاز دارند. در نخستین گام، فرمول یا قانونی را مقدس و الهی کردند که برای همه لازم   الاجرا و آویزه   ی ذهن باشد:
"همه   ی افراد نوع بشر می   توانند وارد انقلاب ایدئولوژیک شوند. هر کس نمی   خواهد و یا تردید دارد بلاشک نفوذی رژیم ایران است(مسعود رجوی)".
چندی بعد، روند نوینی را به راه انداختند و همگان باید با امضا به آن گواهی می   دادند: "هر کس که نخواهد با مجاهدین بماند، نخست باید 2 سال در سلول انفرادی (خروجی) بماند. سپس تحویل دولت عراق داده می   شود. 8 سال هم در زندان ابوغریب خواهد ماند و در پایان با رژیم مبادله خواهد شد. البته اگر شانس بیاورد و با اتهام جاسوسی در زندان ابوغریب مواجه نشود. مجازات جاسوسی هم در عراق اعدام است".
به این ترتیب دیگر فکر رفتن به ذهن کسی نخواهد زد. اما چنانچه باز هم با همه   ی این خاکریزها و مانع   ها، کسی به فکر رفتن باشد، تنها راهش فرار است که اگر هم موفق شود باز هم انقلاب ایدئولوژیک زیر پرسش نخواهد بود؛ زیرا آنها امضا و اعتراف کرده   اند که نفوذی بوده   اند و البته گزینه   ی خودکشی هم که همواره پیش روست!
دوباره مرور کنیم؛ دستگاهی سرشار از خلاقیت و نوآفرینی؛ با ابتکاراتی بی   نظیر که تنها از دست رهبر عقیدتی برمی   آید، آن هم با روشهایی نوین!
رژیم خمینی در زندانها با زندانیان هر کار که می   خواست می   کرد. از شکنجه   های گوناگون گرفته تا قتل عامهای بدون پرده پوشی به نام خداو احکام الهی. در مجاهدین از این حرفها و خبرها نیست. آنها از روشهای رایج در قتل و شکنجه ، اتو برق، شلاق و حلق   آویز دوری می   کنند. در مجاهدین با لگد و مشت و دمپایی و شلیک ناخواسته، احکام الهی اجرا می   شود. به همین سادگی!
علی افزود: می   دانم که بسیاری از افراد باور نخواهند کرد. برای خود ما هم همه چیز مانند یک رویا بود. ما از همه چیز گذشته بودیم و جان بر کف برای مبارزه با رژیم به این مسیر آمده بودیم. اما در منطق انقلاب ایدئولوژیک به خاطر رهبر، هر عملی مشروع و مجاز بود و تازه جای دلخوری هم نباید باشد. اما ما این را دیر فهمیدیم.
پاسدار رژیم خمینی، با دشمن خودش و یا یک مجاهد خلق هر کاری را انجام می   دهد. آیا پاسداران، بالاترین سقف دون   پایگی و حیوان   صفتی را در رابطه با دشمنان خودشان رقم زده بودند یا سقف بالاتر دیگری هم بود؟ بله؛ سقف بالاتری هم بود که همانا زدن یا کشتن همرزم خودت در جامعه   ی بی   طبقه   ی توحیدی است! و به راستی مجاهدین به آن چه می   گفتند؛ اثبات حقانیت انقلاب ایدئولوژیک و یا حق رهبری؟
علی باز ادامه داد که: مدت زمانی که زیر بازجویی بودم، هم کتک می   زدند و هم کار توضیحی و فشارهای دیگر روحی و روانی وارد می   آوردند و از آن جمله بی   خوابی مستمر. بدترین نوع زدن برایم، زدن با دمپایی بود که آن را به پیشانی یا سر و صورت نفرات زندانی می   زدند. از ته دل کابل و شلاق را ترجیح می   دادم. نفراتی هم بودند که استاد کتک زدنهای بی   اثر و پردرد بودند. از جمله فردی به نام دکتر حمید که رهبری را هم معالجه می   کرد.
یک بار حسن رودباری که در تیم بازجویی من مسئول کار توضیحی بود. در رابطه با حق رهبری توضیحاتی داد و مرا روشن کرد. حسن گفت: آیا به یادت هست که در نشستی برادر مسعود اعلام کرد که همه   ی اعضای مجاهدین در جایگاه افسران عالی   رتبه هستند اما به دلیل کمبود نیرو این انتصاب درعمل شدنی نیست تا همگان به امور فرماندهی بپردازند؟ پس هر کس که می   تواند به هر شکلی می   تواند نیروهای زیر فرمان خود را تامین کند همه   ی مسولیت نیروها هم به عهده   ی خودشان است. به ویژه وارد کردن نیروها به انقلاب ایدئولوژیک. تنها 2 درصد از کل نیروها حق رهبری است و باید به حساب سهمیه رهبری گذاشته شود!
حسن، خطاب به علی گفت: آیا در آن نشست این پرسش برایت پیش نیامده بود که منظور از آن 2 درصد حق رهبری چیست؟ و حسن رودباری آن روز خودش چنین پاسخ این پرسش را داد که: منظور از ان 2درصد، همین صحنه و تلفات ناشی از آن است! از هر 100 نفر اگر لازم باشد 2 نفر قربانی یا تلف می   شوند تا عبرت دیگران شود. این امر برای ما جایز است و نفرات تلف شده مشمول حق رهبری می   شوند. تو هم فراموش نکن که هیچ   کس استثنا نیست. چه بسا قرعه به نام تو نیز بیفتد و مشمول حق رهبری شوی!
حسن رودباری ادامه می   دهد: تو فکر کرده   ای که حرف اصلی با تو و دیگران چیست؟ تو که مدعی هستی از جان گذشته   ای و خودت را از خانواده   ی مجاهدین می   دانی، چگونه حاضر هستی آنچه را که سازمان از تو می   خواهد انجام دهی؟ تو فقط باید اعتراف کنی که نفوذی رژیم ایران هستی و امضا کنی! تو اگر با راستی به خدای مجاهدین باور داری، بی   درنگ باید اعتراف کنی و اگر امضا نکنی معلوم می   شود نمی   خواهی از خدای خمینی دل بکنی!
حسن افزود: تو فکر کرده   ای که ما سوراخ دعا را گم کرده   ایم و نمی   دانیم چی می   کنیم؟ و لابد به همین دلیل مقاومت می   کنی. برای ما هیچ مهم نیست که تو چه چیزی را اثبات می   کنی. این هم برای ما مهم نیست که به راستی رژیم تو را فرستاده یا نه. اصل داستان برای ما یافتن نفوذی فیزیکی نیست. تو و همه  کسانی که از جامعه به سازمان می   آیند، به گونه   ی مطلق در فکر و اندیشه   ی خودتان نفوذی هستید و سازمان تلاش می   کند تا راه شما را به جهان انقلاب ایدئولوژیک باز کند. به همین دلیل مقاومت تو و دیگران در اینجا، جرم و گناه است. ما در واقع به شما کمک می   کنیم تا دستگاه و اسلام خمینی را از ذهنتان بیرون بیاورید. و انقلاب ایدئولوژیک یا دستگاه رهبر عقیدتی را جایگزین آن کنیم. برای وصل به دنیای انقلاب ایدئولوژیک هم بهتر است خودت داوطلب شوی و برای اثبات اینکه صادقانه داوطلب هستی باید بهای ورود به انقلاب را بپردازی و این امضا یا اعتراف تو به نفوذی بودن، بهای وصل تو به انقلاب ایدئولوژیک است. در واقع ما به شما کمک می-کنیم تا با جهان باطل و ناحق و حیوانی گذشته خداحافظی کنید و به انسان تبد یل شوید! ایمان بیاورید که انقلاب کارخانه  انسان سازی است!
توضیحات حسن رودباری، بیشتر از این حرفهاست اما علی بیشتر از اینها را یادش نمی آمد و هنگام بازگو کردن هم چندین بار زمزمه کرد: "عجب" و ادامه داد: من از سال 1367 عضو سازمان بودم و در آنجا نخستین بار بود که مسولان مجاهدین از فرهنگ غریب و شیوه   های نوینی بهره می   بردند. فرهنگی که گفتنی نیست. زیرا پیش از هر چیز باور کردنی نیست! فرهنگی که بنا بود با آن راه تکامل را باز کنند!
چهره   ای که مجاهدین تاکنون از خود نشان داده   اند، متفاوت از فرهنگ و اعمال رژیم ایران بودن است. اما در آن صحنه، موضوعی درونی مطرح است به نام انقلاب ایدئولوژیک. استفاده از رکیک   ترین عبارات و ادبیات فحاشی، عادی به شمار می   آمد. از آن میان در برابر مقاومت بیش از حد علی که فرم نفوذی را امضا نمی   کرده است حسن رودباری داستانی را برایش بازگو می   کند از چگونگی رابطه   ی مادر علی و هم   بستری او با آخوند محل و اینکه پس از 9 ماه یک حرامزاده متولد می   شود که پاسدار و نفوذی و مزدور است و نامش را هم علی نهادند. "حال اگر می   خواهی مطمئن شوی که آن شب مادرت در آغوش کدام آخوند بوده، می   توانی تلفن بزنی و از مادرت بپرسی!"
علی گفت: همه   ی آن حرفها و ناسزاها برای این بود که مرا به واکنش وادارند زیرا در برابر هر سخن و ناسزایی واکنش دلخواه آنان را نشان نمی   دادم. آن روز پس از چرندهایی که حسن رودباری تحویلم داد به او گفتم: هنگامی که تو این حرفها را می   زنی چه فرقی با دیگران داری؟ اگر مدعی هستی یک سر و گردن از همه    بالاتری پس چه نیازی به چنین اعمال و روشهایی دارید؟ رژیم شاه هم به حنیف نژاد گفت: امضا کن که وابسته به عراق هستی تا نجات پیدا کنی. رژیم خمینی هم قتل عام می   کرد و می   گفت: وابسته به شرق و غرب هستند. شما هم که می   گویید امضا کن نفوذی هستی تا رها شوی و به تلفات آن هم می   گویید حق رهبری!
علی گفت: باورم نمی   شود که توانسته باشم در آن حال و روز، چنان حرفهای زده باشم و خودم را برای یک کتک دیگر آماده کردم. اما با شگفتی فراوان، دیدم که چنین چیزی رخ نداد و حسن و دیگر بازجویان پس از حرفهای من می   خندیدند. حسن رودباری توضیح داد که: آفرین بر تو. حرف درستی زدی. هر سیستم و حکومتی، روشها و ابزار خودش را دارد. رژیم شاه در سیستم خودش و منافع دستگاهش و رژیم خمینی هم با دستگاه و اندیشه   ی خودش. ما هم برای پیش بردن خط و خطوطمان، ابزار و روشهای خودمان را داریم. ما برای حفظ انقلاب ایدئولوژیک و ترویج آن کوشا خواهیم بود و بدون وسواس کار می   کنیم! تو هم اگر به راستی قصد داری از جهان حیوانی به جهان ایدئولوژیک گام بگذاری 24 ساعت زمان داری که تصمیم بگیری. اگر اعتراف کردی که نفوذی هستی مبارک است و وارد دنیای خواهر مریم خواهی شد وگرنه مجبوری حکم دیگری را انگشت بزنی! شگفتا!
راستی به گمان شما اگر نفراتی که در پروژه   ی رفع ابهام کشته شدند، می   دانستند که منظور از نفوذی چیست، باز هم کارشان به مرگ می   انجامید یا در استفاده از سهم رهبری ظرافت بیشتری به خرج می   دادند؟!.
علی ادامه داد: پس از توضیحات حسن رودباری، آرام آرام اصل قضیه در ذهنم روشن شد و دیگر هیچ صحنه یا برخوردی در آن دایره برایم شگفت   آور نبود. از نشان دادن تابلویی نمادین در بازداشتگاه با مضمون: خیر مقدم به همه   ی نفوذی   ها و پاسداران رژیم خمینی! گرفته تا عناوینی که بازجوها از آن بهره می   بردند مانند محل شستشو و تبدیل پاسداران به مجاهدین خلق. تا جامع   ترین توصیفی که از مسعود رجوی شنیده بودم:
"قرارگاه اشرف، گورستان سرخود است. کسی که وارد آن    شد یا مجاهد خلق می   شود و یا در گورستان خوابیده است. گزینه   ی دیگری در کار نیست. هنگام خروج هم دیدن تابلویی با این مضمون: "ورود مجاهد خلق به دامان مهر تابان مبارک باد" چندان دور از ذهن و شگفت   آور نبود.
یاد کاریکاتوری افتاده بودم که در فاز سیاسی(57 تا 60) در یک نشریه سیاسی چاپ کرده بودند. در تصویر، ساختمان حزب جمهوری کشیده شده بود که جلوی درب ورودبه حزب، استادان و نخبگان و روشنفکران به خط شده بودند برای ورود به حزب و پس از بیرون رفتن از در خروجی حزب جمهوری، همگی آنها مثل هم شده بودند، با یک چماق بر دوش! بنا به تصریح خود مجاهدین، چون همه چیزشان باید عکس رژیم باشد، شما هم این کاریکاتور را وارونه تجسم کنید!
کارخانه   ی انسان سازی یا همان زندان مجاهدین،جایی است که مشتی حیوان و پاسدار و اراذل و نفوذی وارد آن می   شوند و از درب خروجی آن، تنها مجاهد خلق بیرون می   رود یا جنازه! دعوای اصلی بر سر چنین موضوعی تعریف شد.خمینی حیوان می   سازد و مجاهدین انسان! آیا این همان دیالکتیک است که به گفته   ی مجاهدین باید به آن عنایت کافی داشت تا مبادا ذهن کسی به دنبال جزییات بی   اهمیتی مانند روشهای کار و چند تا مشت و لگد و دمپایی و چند قتل جزیی برود!؟
از نظر مجاهدین مهم، داستان تکامل است که باید به هر قیمت پیش برده شود و این بار، خدا مسولیت را به دوش مسعود رجوی گذاشته است! اکنون در این میانه اگر چند حیوان هم تلف شوند، چه اهمیت دارد؛ رسیدن به جامعه   ی بی   طبقه   ی توحیدی کار ساده   ای نیست!
فقط آرام آرام پرسشهایی در ذهن علی شکل می   گرفت که به گفته   ی خودش آنجا جای طرحشان نبود: انقلاب ایدئولوژیک چرا؟
آیا آنگونه که مجاهدین همیشه مدعی بودند لازمه   ی سرنگونی رژیم ایران بود؟
آیا انقلاب ایدئولوژیک یک گالری زیبایی است وسمت و سوی هر تلاشی این بود که انقلاب انسان را زیبا کند؟
آیا تئوری کارخانه    انسان سازی انقلاب ایدئولوژیک تنها یک نظریه   ی روشنفکری بود و یا یک اعتقاد قلبی که آن را به موضوع دیالکتیک ربط دادند و به گمان رهبر عقیدتی، گره   ی کار مارکس و انگلس را هم باز کردند و انقلاب ایدئولوژیک را به عنوان گام بعدی در مسیر تکامل اجتماعی معرفی و به پیش می   رفتند؟
ما آدمهای چندان پیچیده   ای نیستیم؛ بنابراین از ساده شروع میکنیم! تا جایی که به مبارزه با ولایت فقیه و فاشیسم دینی برمی   گردد، احسنت!
اما آنجا که دست زدن به هر روش و توجیه هر جنایتی در راه نادرست در هر شکلی که باشد دیگر مجاز نیستید و به همراه خدایان دیوانه بیجا کرده   اید! اگر بنا است والاترین اهداف را با دمپایی و مشت و لگد پیاده کرد و زندان و اعدام را هم لازمه   ی کار دانست با این توجیه که بچه هم از آمپول و دکتر می   ترسد، اما سپس می   فهمد که به سود خودش بوده است، بهتر است فراموش کنیم و برای بزرگ شدن بچه تلاش کنید. این تنها یک نظر شخصی نیست. باید در تیف می   بودید و حرف دل کسانی را که به زور، "انقلاب شده بودند"را می   شنیدید.
در بهار 74 پروژه   ی رفع ابهام رو به پایان بود و برای دلجویی و یا حسن ختام، نفرات متهم به نفوذی بودن را به نشستی    بردند که در آن مسعود رجوی و لایه   ای از شورای رهبری حضور داشتند. از آن نشست 2 موضوع را علی به یاد داشت که مسعود رجوی به مظنونان گفته بود:
یکم اینکه همه   ی این پروژه   ی رفع ابهام مانند یک دعوای خانوادگی بود که معمولاٌ خواهر و برادر چندتا ضربه با دمپایی به سر و صورت هم می   زنند (پس شیوه   ی زدن با دمپایی ابتکار رهبر بود).
دوم اینکه ما با پروژه   ی رفع ابهام شما را آزمایش کردیم تا مشخص شود چقدر مقاومت می   کنید. شما افراد ضعیفی هستید که با کمی فشار و چندتا مشت و لگد، حاضر به هر اعتراف و امضایی شدید!
مثل همیشه، این بار نیز متهمان به نفوذی بودن را، بدهکار کردند و گذشتند. به راستی چه کسی می   توانست درآن نشست بگوید یا بپرسد این چه دعوای خانوادگی است که در آن دست   کم 10 نفر کشته می   شوند و انبوهی تلفات روحی و روانی با بار می   آورد؟
هنگامی که همگان از تاریخچه   ی پر رمز و راز جنایتهای ولایت فقیه می   شنوند خشمگین و غمگین می   شوند اما شگفت زده نخواهند شد زیرا ولی فقیه ادعاهای آنچنانی ندارد. یک برچسب اسلامی به تن و قواره   ی همه چیزش زده و می   تازد؛ بیشتر از این هم چشم   داشتی از او نیست. اگر ولی فقیه زندانیان سیاسی را وامی   دارد تا به جنازه   ی موسی و اشرف در زندان تف کنند و همه   ی وقایع و فجایعی که در زندانهای رژیم ایران گذشت تنها ناشی از کینه   ی فردی خمینی یا لاجوردی نبود به جوهر اندیشه    باید دقت کرد! از کوزه برون همان تراود که در اوست.
جلیل بزرگمهر یکی دیگر از تلفات رفع ابهام مجاهدین بود. درست نمی   دانیم که با چه توجیهی خواهر جلیل را بالای سر برادرش می   آورند و او هم به برادرش تف می   کند و می   گوید سزای مزدور همین است. خواهر جلیل خوب می   دانست که جلیل نفوذی نبود. آیا تنها جرم جلیل این بود که نمی   خواسته مجاهد شود و از مجاهدین جدا شود؟ دو برادر و یک خواهر با هم به مجاهدین پیوسته بودند. اما یکی از آنها به نام جلیل وارد انقلاب ایدئولوژیک نشد که اگر شده بود گوهر بی   بدیل می   گشت و نه یک جسد!
یک بار دیگر قوانین را مرور می   کنیم:
1- هر کس که وارد انقلاب ایدئولوژیک نشود بی   گمان نفوذی رژیم است
2- قرارگاه اشرف گورستان سرخود است. کسی که وارد آن شد یا مجاهد خلق می   شود و یا در گورستان خوابیده است؛ زنده بیرون نخواهد رفت!
آنانی که خودشان را گلهای سرسبد تکامل می   پنداشتند و اذهانی که هنوز باوری به مجاهدین و تفکرات دینی و مذهبی دارند، اگر کمی دقت داشته باشند خواهند دید که ظواهر و تبلیغات کر کننده   ی مجاهدین و نشان دادن چهره   های امروزی و دموکراتیک در بافت کهنه   ی اندیشه   ی مجاهدین، به هیچ معجزه   ای راه نمی   برد که اگر به گونه   ای قانونمند شدنی بود، رژیم ولایت فقیه هم می   توانست و توان تغییر پیدا می   کرد. آنچه که تا به امروز به مانند فاجعه   ای دردناک بر مردم ایران گذشته، پیش از هر چیز محصول دین و خرافات است.
اندیشه  اسلام انقلابی مجاهدین هم، ساختار تشکیلاتی آن، سازمان کار آن و تک تک سلولهای این پدیده، پیر و فرتوت و مربوط به گذشته است. تئوری خود ساخته  اسلام ارتجاعی و اسلام انقلابی توسط رهبر عقیدتی یک فریب زشت تاریخی است. حرکتهای سرشار از تناقض مجاهدین در خارج از کشور، رقص دختران 15 ساله جلوی دوربین و همه   ی آنچه را که نشان می   دهند، فریبی کودکانه بیش نیست. اینکه مجاهدین گمان می   کنند مخاطبان آنان و حتی نیروهای خودشان، مشتی ابله هستند، چیزی جز توهین به شعور انسان نیست؛ زشت   تر از هر جرم و جنایتی.
پروژه  رفع ابهام در آن نقطه به پایان رسیده بود اما از همه  تجربه   های آن پروژه به خوبی استفاده شد. وداستان رفع ابهام را با کمی تفاوت عمومی کردند. در تابستان سال 80 و نشستهای معرف به طعمه که 4 ماه ادامه داشت، به جای 400 نفر مظنون، 4000 نفر یعنی همه   ی بدنه   ی مجاهدین مظنون دانسته شدند. در رفع ابهام یک نفر با 4 بازجو روبرو بود. اما در تابستان 80 یک نفر را با 4000 نفر درگیر می   کردند. همه باید داوطلبانه متهم می   شدند و داوطلبانه بازجویی می   کردند. هر کس هم که داوطلب نمی   شد و حرفی نمی   زد، بی   درنگ عضو وزارت اطلاعات رژیم ایران خوانده می   شد و مدعی    شدند که مرزبندی با بورژوازی هدف است و پاک شدن اندیشه   های باطل از همه   ی ذهنها! ابن همه، همراه با این جمله   ی معروف از رهبر عقیدتی: "جمع معجزه می   کند". این یک جمله   ی ساده نیست. به گفته   ی رهبر عقیدتی جمع باید همه چیز را سمت و سو بدهد و همه چیز را تعیین تکلیف کند. تئوری آن را هم از پیش داده بودند. هر فرد در این جهان یا در حد نهایت طیف راست و جبهه   ی باطل قرار دارد یا در منتها الیه طیف چپ یعنی جبهه   ی برحق مجاهدین! و این جمع معجزه   گر، همه   ی افراد مساله   دار را به یکی از این دو قطب عقیدتی می   فرستد. به این می   گفتند تعیین تکلیف! زیرا از نظر رهبر راه طلایی سومی در کار نبود.
بی   گمان چنین نظریه   ای یک فریب ابلهانه بیش نبود. اما رهبر عقیدتی با اقدامات و روشها و شیوه   های نوین خودش، در عمل همه   ی نفرات تشکیلات را در یکی از این دو سر طیف می نشاند! بخش بزرگی از نیروهای مجاهدین که امکان گزینش آزادانه را پس از عملیت فروغ داشتند و از مجاهدین جدا شدند، در خارج از کشور به لایه   ی هواداران مجاهدین پیوستند! از کل آن جماعت، چیزی در حدود دو دهم درصد شاید به مخالفان مجاهدین پیوستند. اما از سال 72 به بعد که در عمل دربهای خروج از مجاهدین را بستند که رهبر عقیدتی به نیابت از خدای مجاهدین مخالفان خودش را به سلابه کشیده بود. همه ی آنان که توانستند زنده بیرون بروند و یا فرار کنند به دشمنان سرسخت مجاهدین تبدیل شدند و سپس مجاهد خلق چنان با پررویی و مظلوم نمایی گوش فلک را کر کرد که: "من تا دلتان بخواهد دشمن دارم". اگر داشتن دشمن زیاد نشانه   ی حقانیت است پس رژیم ولایت فقیه بسیار برحق   تر از رهبر عقیدتی است. امریکا هم کم دشمن ندارد! داشتن دشمنان فراوان، هنر نیست؛ بلاهت است. حال اگر اسلام انقلابی، دشمن تراشیدن را هنر می   داند، بگذارید تادر بلاهت خودشان باشند.
در نشستهای طعمه با نام "دیگ"، هر فرد دو تا سه بار بازجویی می   شد و نفرات در زیر فشار و ضرب آن جمع معجزه   گر به قول رهبر عقیدتی باید استخوان خرد کنند و پس از این از نظر مجاهدین، تازه یخ ذهن نفرات خواهد شکست و آن   گاه هر نفر همه   ی گذشته   ی خودش را باید می   نوشت و آن را در حضور دیگران می   خواند. آدمها را تشویق می   کردند که هر کس بی   پرواتر بنویسد انقلابی   تر است. آنان که گزارش رفتن به حمامهای دو نفره را با همرزمان خودشان می   نوشتند و در حضور دیگران می   خواندند سوپر انقلابی بودند؛ چرا که از نظر سازمان چیزی را پنهان نکرده   اند. اما هدف اصلی برای تشکیلات مجاهدین چه بود؟ آنان با گرفتن این گزارشها و امضاها از افراد، پرونده   ی هر فرد را تکمیل کردند تا اگر روزی کسی از خط خارج شد، انبوهی سند و مدرک به خط خودش چاپ شود که هم نفوذی بوده   اند و هم وضع اخلاقی خرابی داشته   اند.
البته دست   اندر کاران اصلی تشکیلات مجاهدین از تاثیرهای منفی چنین روشهایی در حضور جمع غافل نبودند. اما از نظر رهبر نباید به این تاثیرهای منفی توجه کرد چرا که به راندمان مورد نظر نمی   رسیدند. آنها پذیرفته بودند که با چنین روشهایی، به ناچار ذهن بسیاری از اعضا باز خواهد شد و اگر هر فردی به سادگی باور کند که هر کاری در سلول جامعه   ی بی   طبقه   ی تولیدی متصور و شدنی است، آیا نباید آن را به حساب تبلیغ یا ترویج همه   ی آن نکات گذاشت؟
هنگامی که دو گوهر بی   بدیل و قدیمی با شش من سبیل با هم به حمام می   روند از نظر فرهنگ مجاهدین چندان اشکال ندارد، به این شرط که همه  جزئیات را برای رهبر بنویسند یا تعریف کنند!
اگر یک مجاهد خلق با 50 سال سن و 25 سال پیشینه   ی تشکیلاتی با دختری 15 ساله عشق بازی کند اشکالی ندارد به این شرط که بنویسد و بخواند!
اگر پیک سازمان در بغداد با پولهای خلق قهرمان و مالی اجتماعی، هر شب به هرسوراخی در بغداد سرک می   کشیده است باز هم اشکال ندارد؛ تنها سازمان باید گزارش آن را داشته باشد! در طول همه   ی آن دوران نشستها و خواندن گزارشها به تنها چیزی که حساسیت نشان می   دادند موضوع فرار و یا اقدام به فرار بود که عاقبت سختی را به همراه داشت.
روزی که 3 مجاهد خلق انقلاب کرده و گوهر بی   بدیل به جادوی اسلام رهبر عقیدتی پشت کردند و از قرارگاه انزلی فرار کردند، حال و روز رهبر عقیدتی را از چهره   ی و واکنش مسئولین بالای سازمان می   توانستیم ببینیم. نسرین
 (مهوش سپهری) که جانشین مسعود رجوی در ارتش بود در نشستی فریاد می   کشید که چرا نگهبان برج آن 3 نفر را به رگبار نبسته است؟!
پس از تابستان 80 که با بحثهای طعمه و برای جلوگیری از ریزش نیروها، تصمیم گرفته بودند سر و سامانی به وضع تشکیلاتی نیروها بدهند، نه تنها هیچ   کدام از موارد و نمونه   های بالا متوقف نشد بلکه مخفی   تر و زیرکانه   تر ادامه داشت. نسلی که در دهه   ی 70 پایش به قرارگاه اشرف رسید دیگر نسل دهه   ی 60 نبود و اعتماد نمی   کرد و در برابر همه   ی مسائل مقاومت و کنجکاوی بیشتری داشت و از طرف مجاهدین هم تنها سرکوبهای تشکیلاتی بیشتر می   شد.
رهبر عقیدتی به زعم خودش تصمیم گرفته بود که با سلاح انقلاب ایدئولوژیک انسانهای تراز مکتب بسازد. یعنی که فقط کار کنند و هیچ پرسش و ابهام و واکنشی هم نداشته باشند؛ حتی به اندازه   ی بدیهیات!
"حفظ یک تشکیلات بزرگی مانند مجاهدین در سرزمین نفرین شده   ی عراق بدون زن و زندگی و همسر و فرزند یک شاهکار بزرگ تاریخی است." این تعریفی بود که همیشه از زبان رهبر عقیدتی می   شنیدیم. اما به جز زندانیان غار اشرف هیچ فردی نخواهد فهمید که چگونه. توصیف آن وضع، از گفتار و نوشتار برنمی   آید. تنها باید در چنان فضایی و جهانی بود و نفس کشید تا پهنا و درازا و ژرفای آن را حس کرد؛ با گوشت و خون، آن را لمس کرد. به گفته   ی خواهر مریم، کلید فهم در میدان عمل است. این قانون انقلاب ایدئولوژیک شد که آن را تصویب و مدون کرده بودند. همان انقلابی که تنها راز ماندگاری مجاهدین را رقم زد. همان مجاهدینی که از خیر مارکس و مائو و سیتی   زن حضرت عباس قاطعانه گذشتند و با طیب خاطر سر از فاکس      نیوز و الیزه درآوردند!
آنان که ظرفیت و تحمل شنیدن واقعیتها را دارند دیگر به یک گزینه   ی تحلیلی و همیشه پیروز رهبر عقیدتی قانع نخواهند شد. و آنان که در رقم زدن هر سرنوشت و فرجام خوب و مثبتی برای مجاهدین همچنان تلاش می   کنند تا به گفته   ی خودشان اصالت را به نیمه   ی پر لیوان بدهند هنوز از خواب بیدار نشده اند.
به تعبیر آنان رژیم باید سرنگون شود تا جامعه ی بی طبقه ی توحیدی همه ی خلق قهرمان ایران را به آرمان گرایان تراز مکتب تبدیل کند. جامعه ی بی   طبقه ی توحیدی هم که گفتنی یا نوشتنی نیست. فقط اعلام کردند که تشکیلات مجاهدین نمونه   ای از جامعه ی بی   طبقه ی توحیدی است برای فردای جامعه ی ایران! ورود به این سلول تولیدی آزاد است اما پس از ورود، نمی خواهم یا نمی توانم یا قبول ندارم، در کار نیست و به گفته ی رهبر عقیدتی "بمیرید و بدهید" و البته آنچه که پیش از ورود آن را تبلیغ کرده و نشان می   دهند با واقعیت های درونی تفاوتهایی فراوان دارد. پس باید "بمیرید و بدهید" و "می   توان و باید" همه ی حیوانها به انسان تبدیل شوند و سپس همه ی انسانها در راه خداگونگی و توحید، به هر قانونی گردن بگذارند و این از نظر مجاهدین همان خدای روزانه و ماده ی زمین است.
موضوع خلق و تکامل، بهانه بود و هست. انسانها در نهایت از خیر و شر
....و افسانه و قصه خدایان تولیدی و توحیدی خواهند گذشت و آنان که بیرون آمدن از این وادی جهل و خرافات را برنمی  تابند لاجرم با فرهنگ تکامل خداحافظی خواهند کرد!

اسماعیل هوشیار پاییز 1383 Tipf

آفرین بر شمیم



واین بود گوشه کوچکی از تفاوت بین توحید با محتوا و توحید بی محتوا
 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس