مقاله

 

 


 24ساعت در خواب و بیداری
 



اسماعیل هوشیار


با آقا مهدی در حال گپ زدن هستم. بعد ازظهر یکی از روزهای ماه فوریه 2009. هوا نسبتا سرد است و ابری. در اتاقی کوچک و هایم پناهندگی در شهر ژنو . از اون کمپهایی که بهداشت آن رو ساکنان آن معمولا رعایت نمیکنند؛ یعنی اصلا رعایت نمیکنند!
آقا مهدی جوانی 25 ساله ، که مثل من منتظر جواب پناهندگی است. از همه چیز حرف میزند، به جز مسائل سیاسی و کیس خودش! ومن باید تلاش کنم تا شنونده متمرکزی باشم. چون آقا مهدی چند بار مچم را گرفته و سوال کرده که کجائی؟ به حرفم گوش میکنی یا نه ؟! معمولا ،هم گوش میکنم و هم آنجا نیستم! و آقا مهدی با لبخند معنی داری پرسیده که؛ حالت خوبه ؟
- خیلی از افغانی های متقاضی پناهندگی جواب منفی گرفته اند! فلانی هم که جواب منفی گرفت خودش رو با بدبختی به فنلاند رسوند.
- - فردا صبح باید 6 صبح بیدار شم تا به قرار دندانپزشکی برسم، بالاخره سوسیالم گارانتی مالی دکتر رو حل کرد!
- - خانم فلانی که یادته؟ هر وقت منو میبینه به من میگه برو آزمایش ایدز بده! فکر کنم از من خوشش اومده!!
- - مطلب ..... رو باید آماده کنم تا روی سایت بگذارم، اوباما یه ایرانی رو مشاور خودش در امور خاورمیانه کرده!مثلا داره میز میچینه...
- - این دختره که اسمش فلانی هست فکر میکنه که کیه؟ و به من محل نمی ذاره!به جون مادرم، آقا اسماعیل من تو ایران 10 تا دوست دختر و دوست زن داشتم.....
- - انتخابات رژیم هم نزدیکه. اونها هم میز خودشونو باید آماده کنند...همه حرکتها با حساب و کتابه! به جز حرکت مردم و انفجاری که حساب و کتاب نداره...
- - آقا مهدی یک آبجوی دیگه باز میکنه و ادامه میده.....قلانی رو تو فروشگاه موقع دزدی گرفتن...فکر کنم جواب منفی بهش بدن....
- - یادم باشه حساب دکتر فلانی رو هم باید تصفیه کنم.فعلا که پول ندارم...ولی اون هم باید زندگی کنه .خرج داره.........
- - سر کلاس اون معلمه به من گیر داده و هی به من میگه تو عربی!!!آخه فلان فلان شده ، چرا بیخودی حرف میزنی!؟
- - یادم باشه به سعید ایمیل بدم و مقاله ایی رو که دنبالشم ، رو از اون کمک بگیرم تا پیدا کنم......فرزاد چه نامه جالبی از زندان داده بود....نمیدونم چه اسمی باید روش گذاشت؟ فقط احساسات و عشق یا.....؟اگه من بی سواد همین رو هم نفهمم....باید از یکی بپرسم....هجوم میلیونها نفر برای دیدن پاپ اسمش عشقه ؟ یا سجده عده ایی در پیش پای خامنه ایی ؟یا اشگ و فریاد و نعشه شدن ، با شنیدن صدای مسعود رجوی ؟!!اگه از خودشان بپرسی میگن این کارها همان عشق اصیل و واقعی است....!منتها برای فهم چنین عشقی باید جوهر ملکوتی داشته باشی!!!
- جوهر انسانی.......ایی ایی ایی که گفتی ؛یعنی چه؟ از یه دکتری ، مهندسی ، پروفسوری .... خواهش میکنم که من ؛ بی سواد رو بیاره سر جاده.....جایزه هم میدم ،میگید نه ، امتحان کنید! جواب رو با ایمیل بدید.
-
- " اگه میلیاردها نفر هم به پدیده هایی احمقانه اعتقاد داشته باشند ؛ آن چیزها، باز و همچنان احمقانه هستند”””
- یه نفر


- - داداشم میگه زودتر زبان یاد بگیر ،تا زودتر بری سر کار؛ اگه بری سر کار؛ هم جواب زودتر میدن و هم پول جمع میکنی. اگه جواب مثبت هم بدن، بعدش پاس میدن ، اونوقت تابستون با هم میریم کازابلانکا.........
- -اسم کازابلانکا را که آورد دیگه پرت شدم ،یاد بوگارت و فیلمش افتادم که از زمانهای قدیم دیده بودم و اسم کازابلانکا از همان زمان در ذهنم ماند.
- آقا مهدی بالاخره کوتاه آمد ،چون جولان خواب را در چشمانم دید و رفت. آقا مهدی رو به خاطر سادگیاش ،خیلی دوست دارم.و خیلی وقتها هم به دنیای ساده اش غبطه میخورم!یکی از همان میلیاردهایی که خوابند و هر روز با تعداد زیادی از اونها برخورد داریم.در اتوبوس ، در قطار ، در مطب دکتر ، در فروشگاه و ........!همان اتوبوس و قطار شلوغی که سکوتش خیلی معنا دارد. تلاقی نگاهها...بعضی از نگاهها ،برای یک یا چند ثانیه ،خیلی جالبه! کم پیش میاد که نگاهی خواب نباشه . معمولا بین کسی که خودش رو به خواب میزنه و کسی که واقعا خواب هست ،تفاوتی دیدنی وجود داره!
- رفتم به سال 64 ،که تازه از زندان آزاد شده بودم. به خونه دایی جان رفتم و خان دایی با پذیرایی گرمی منو برد داخل خونه. بعد از چای و خوش و بشی...دایی جان گفت ؛ خب، از زندان بگو....و من با حرارت و آب و تاب ، تلاش کردم تا ذره ایی از اون احساس رو به دایی جان منتقل کنم!
- زندان دوران تلخ و سخت و پرتجربه ایی بود. بازجوها هر وقت میخواستند با کابل بزنند ،اول "وضو" میگرفتند و آیه "قران" میخواندند!
- قل ان لصلاتی و نسکی و محیایی و مماتی و........................................................................رب العالمین.
- و بعد میزدند. معنی آیه رو بعد از زندان حفظ کردم تا برای همیشه در ذهنم بماند!
- "خدایا زندگی و کار و تلاش و خوردن و خوابیدن و کردن و زدن و کشتن و ........همه چیز ما فقط برای رضایت توست!"

دایی جان سری تکان داد و چند فحش آبدار نثار همه کرد. از خدا ....تا پایین. دایی جان خانواده اش متلاشی شده ، 4 پسرش یا اعدام و یا در درگیری با نیروهای رژیم کشته شده اند، دخترهایش در زندان هستند...و آنها شب و روز منتظرند تا خبر اعدام پنجمی را هم به در خانه آورند.
من ادامه دادم ؛ وقتی آدم خودش کتک میخورد ،زیاد مهم نبود ؛ ولی سلول ما کنار اتاق" تعزیر" بود و شنیدن صدای ناله های دیگران سخت تر بود! یک شب زنی را آوردند ،از ساعت 10 شب تا 5 صبح ما فریادش را میشنیدیم.......و درست در لحظه ایی که قرار بود اشگ دایی جان را درآورم ،ناگهان دیدم صدای خروپف دایی جان چنان بلند شده ،که یادم رفت چی داشتم میگفتم!(فکر کنم سیر هم خورده بود)

آقا آقا آقا....میشه لطفا یه سیگار بگیرم؟ خاطره دایی جان ول شد و برگشته بودم ؛وحالا در مرکز شهر ،و جمعییتی انبوه که عجله داشتند....کجا میرید؟ کسی نمیشنود! چه خبره ؟ کسی نگاه هم نمیکند!! من یه سوال دارم...نه؛ خبری نیست!
آقا آقا ،سیگار داری ؟ با بی حوصلگی بر گشتم؛ مردی میانه سال ، ژولیده ؛ لباس کثیف.....وشیشه ایی نصفه از مشروب در دستش! پشت سرش هم تعدادی بودند ،همانهایی که به زبان آلمانی به آنها میگویند ؛"پنر"
قاطعانه یک "نه" گفتم و درست در لحظه ایی که در حال چرخیدن بودم تا بروم ، شاید برای یک ثانیه ،نگاهم با نگاهش گره خورد! خیلی سریع اتفاق افتاد ،2ثانیه مکث کردم..... ، و3 ثانیه نتیجه گیری....طرف چتر باز نیست....! به طرفش رفتم و سیگاری به او دادم و ایستادم به نگاه کردن! گفت؛ چرا اول گفتی نه ، و بعد پشیمان شدی؟ باز هم نگاهش کردم....نگاهش را دزدید و با دست پاچگی گفت ؛ من که تشکر کردم ، پس چرا هنوز وایستادی ؟ نزدیکتر شدم و کنار دستش به میله ها تکیه دادم. گفتم ، چه خبر ؟ اینجا چه میکنی ؟ گفت ؛ زبانم را نمیفهمد! گفتم ولی الان به آلمانی حرف زدی! گفت ؛که چی؟! من فرانسه و ایتالیایی بلدم......و اصرار که آلمانی نمیداند! آرام به شانه اش زدم و رفتم...
ولی ولکن نبودم....وارد مغازه شدم ؛2 شیشه آبجو خریدم و سریع برگشتم ،هنوز آنجا بود. با دیدن شیشه ها در دست من خندید ؛البته وقتی یکی از شیشه ها را خودم شروع کردم به خوردن ؛ لبهایش کمی جمع شد!ولی به هر حال تشکری کرد و یک سیگار دیگه خواست و شروع کرد به پرسیدن.....
کجایی هستی ؟ ایرانی
چند وقته اینجایی ؟ 5 ماه
آلمانی کجا یاد گرفتی ؟ در زوریخ
پس ژنو چکار میکنی ؟ منتظر جواب پناهندگی
یعنی توی این 5 ماهه آلمانی یاد گرفتی ؟ نه ،من قبلا در زوریخ بودم و بعد رفتم عراق ؛والان برگشتم!
بلافاصله گفت ؛ پس تو برای جنگ رفته بودی ! گفتم کدام جنگ ؟ گفت ؛ همون جنگی که سالها پیش ما ریختیم تو خیابون و گفتیم ؛ نه! ولی جنگ اتفاق افتاد!!
- من رشته جامعه شناسی و تاریخ خوندم ؛ کارم هم خوب بود. ولی بعد اون جنگ همه چیز رو ول کردم و زدم به اینجا!الان راحترم! اون موقع ها همش سوال بود و تناقض؛ همش عذاب میکشیدم . دست خودم نبود ؛" خوابم "نمیبرد؛ تا اینکه بعد جنگ ، یکی مثل خودم این پیشنهاد را به من داد و من هم اومدم اینجا..!
- آدم یا نباید بیدار باشه و یا اگه بیدار شد ، 3 راه حل بیشتر نداره....اگه تحمل و ظرفییت بالایی داشته باشی، که هستی! اگر نه یا خیلی زود میایی کنار دست من و یا باید خودکشی کنی!
- یه سیگار دیگه گرفت و سوال کرد؛ تو اگه برای جنگ نرفتی عراق ، پس واسه چی رفتی ؟ گفتم برای فرار از بیهودگی ! گفت ؛ آدم که برای فرار از بیهودگی به جای بیهوده نمیره! گفتم ،بهرحال برای شنا خت همیشه باید قیمتی داد .من از خیلی چیزها آگاهی نداشتم..الان هم هنوز فقیرم..اما قیمتی که دادم و شناختی که به دست آوردم؛ زیاد هم بد نشد!
- گفت ؛ تو هنوز گرمی! بگذار یه کم بگذره ، تا بهتر متوجه شی. همه زور میزنند که بخوابند و تو زور زده ایی تا بیدار شی! بفرما برو و سیا حت کن. محل سگ هم بهت نمیذارن! هزار تجربه و خاطره هم که داشته باشی ؛کسی گوشش بدهکار نیست ؛جواب سلامت را هم به زور میدهند.....یعنی تا حدود زیادی هم تقصیری ندارند؛ به راهی وارد شده اند ،که با دور تند باید بچرخند........
- خانه و خانواده و قسط و کار و مالیات و پول و زن و بچه و........همه هم فکر میکنند که ،عادی و طبیعیه و زندگی همینه.......!
- چند میلیارد آدم گرسنه و بی خانه و...تو دنیا هست؟ در زندانها چه خبره ؟ جنگ چیه ؟ و......تازه اگه گوشی هم بشنوه ؛باید طوری بگی که آرامش طرف بهم نخوره...!مثلا نشون ندی یا نگی ؛ که سر فلانی رو گوش تا گوش بریدند...یا یک بمب "اشتباهی" به یک پناهگاه کودکان و زنان وغیر نظامیان...اصابت کرد و با 400 نفر آدم ؛ یک آبگوشت آدم درست شد.....
- گفتم؛ تو قبلا تو باغ بودی و الان فکر میکنی که بیرونی! آدمهای توی باغ زیاد نیستند ؛اما چون همه بیدارن ؛پس زیاد نباید ناامید باشیم؛ مهم نیست چند نفر گوش میدن ؛ ولی حتی اگه یه نفر هم باور کنه کافیه!
- گفت ؛ من اگه ناامید بودم که خودکشی میکردم ،ولی خسته بودم ،فعلا کرکره رو کشیدم پایین! شاید بهتر باشه که آدم هر وقت فریادی میکشه ،منتظر نتیجه نشه ، به گذشت زمان نیازه! من عجله کردم؛ ولی الان هم ناراضی نیستم! گفتم ؛ مطمئنی؟ جوابی نداد و یه سیگار دیگه خواست که گرفت و من از اون جدا شدم .
- حالا هر وقت از اون جا رد میشم ،دیکه اونو نمیبینم، تا حداقل ازش بپرسم ؛واقعا اهل کجاست ؟ چون آلمانی را خیلی خوب و بدون لهجه سوئیسی حرف میزد! فکر کنم پاتوقش رو عوض کرده باشه.
- ازش که جدا شدم ،خواستم دوباره برم سراغ دایی جان ؛ ولی پیداش نکردم. چند سال پیش فیزیک دایی جان رو هم خاک کردند.
- راستی بچه ها در عراق چی میشن ؟ اونهایی که سرشار از تناقض و برای تعیین تکلیف لحظه شماری میکنند ؛ احتمالا وضع بهتری دارند! اما اونهایی که هنوز امیدوارند و فکر میکنند ،برای رفتن به جزیره ایی اونجا هستند که وجود خارجی نداره، باید روزگار سختی داشته باشند! فقط دلم به حال این "محصولات" میسوزه!
- در کلینیک هستم و منتظر. مراجعه کنندگان اکثرا مثل من "خارجی" هستند.تنها کسی که لبخند میزند ،جوانی سیاه پوست است که معلومه تازه وارده؛ و از نظم و امکانات اینجا خوشحاله. ولی بقیه نه....!خمودگی...سرخوردگی...خستگی...ونگاهها هیچ معنایی ندارند. ذهنم شلوغه و در ذهنم بلند شدم و گفتم ؛ خانمها ، آقایان ، لطفا چند دقیقه دقت کنید.....هیچکس تکان نخورد.....
- لطفا یک سوال دارم ؛ باز هم خبری نبود...!
- پرستار منو صدا کرد، به طرفش حرکت کردم و نگران آمپول بی حسی!



اسماعیل هوشیار. ژنو 09 فوریه 2009

 

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد