مقاله

 

 

تاریخ انتشار:07.04.2015

داستان مارهای ماکسیم گورکی آینه مارمولکهای اپوزسیون ایرانی !



بالای کوهی، میان سنگها و صخره ها، ماری تو سوراخی زندگی میکرد. تمام
زندگی مار این بود که برای سیر کردن شکمش از سوراخ بیرون بیاید ، کمی همان دور و بر روی خاک میخزید تا طعمه اش را پیدا میکرد. طعمه را یکجا می بلعید و باز میخزید توی سوراخش و همونجا چنبره میزد تا غذایش هضم شود. گاهی هم برای گرم شدن از سوراخش بیرون میومد و روی خاکی که از تابش آفتاب گرم شده بود می لولید و خوب که گرم میشد دوباره بر میگشت تو سوراخش....


یک روز مار که مثل همیشه تو سوراخش چنبره زده بود، صدای فریاد دردناکی شنید. با احتیاط سرش را از سوراخ بیرون آورد و دید که یک عقاب روی خاک افتاده و بالهاش خونی هست. عقاب
پرپر میزد و خودش را به سنگها و صخره ها می کوفت. مار ترسید و سرش رو در سوراخش کرد و از عقاب پرسید، تو اینجا چکار میکنی؟


عقاب به سختی جواب داد، نترس، چیزی نمی خوام، من دارم میمیرم
.


مار کمی ترسش ریخت و از سوراخش اومد بیرون و با احتیاط خزید تا نزدیکی عقاب و با لحن نیشداری پرسید، راست میگی؟ واقعا داری میمیری؟


عقاب
پرپر زد و با اندوه گفت،من خوب زندگی کردم، دنبال امیدهام و آرزوهام پرکشیدم تا به بالای آسمون رسیدم و حالا با بالهای زخمی اینجا افتادم و دارم میمیرم.


مار پرسید، خوب، قبل از مردن آرزویی نداری؟


عقاب جواب داد که تنها یک آرزو دارم. به آسمان نگاه کرد، پرپر زد و ادامه داد، آرزوم این هست که یک بار دیگه پرواز کنم
مار چند لحظه به آسمون زل زد و با خودش فکر کرد که این خیلی ازش خون رفته و حتما داره هذیون میگه. بعد رو به عقاب کرد و پرسید، یکبار دیگه پرواز کنی که چی بشه؟ اون بالا که هیچی نیست، تا چشم کار میکنه خالی خالیه، نه خاکی هست کی توش لول بزنی، نه سوراخی که توش قایم بشی.


عقاب نگاه تحقیرآمیزی به مار انداخت وبعد رو به آسمون فریاد کشید ای کاش میتونستم بپرم، فقط یکبار دیگر، کاش میتوانستم
...


مارکه تحقیر شده بودو می خواست نیشی به عقاب بزنه گفت، حالا که بالت شکسته و به درد پرواز نمی خوره، ولی اگر راست میگی بیا و خودت رو از لبه این پرتگاه پرت کن پائین، دنیا را چه دیدی شاید باد زیر بالهایت افتاد و توانستی پرواز کنی و به آرزوت برسی.


ولی در کمال ناباوری دید که چشم های عقاب از شنیدن این پیشنهاد برق زد، از مار تشکر کرد و خودش را با زحمت زیاد کشید تا لبه دره. نگاهی به آسمان انداخت ، بالهایش را به زحمت باز کرد و پیش چشمهای مار که از تعجب خشکش زده بود خودش را به جلو پرت کرد. برای چند لحظه باد در زیر بالهای عقاب افتاد و کمی اوج گرفت و پرواز کرد اما پس از آن دیگر توانی نداشت، تعادش را از دست داد و در دریا سقوط کرد و ناپدید شد.


مار مات و مبهوت مانده بود، به آسمان نگاه میکرد و با خودش حرف میزد و میگفت، آخه این پرواز چی هست که این عقاب اینجور بیقرار بود؟ با اون بالهای زخمی تو آسمون که نه سر داره نه ته
، دنبال چی پرواز میکرد؟


مار سرش را تکان داد و چند متری به طرف سوراخش خزید ولی دوباره ایستاد، باز نگاهی به آسمان انداخت و گفت، نکنه که تو آسمون یک چیزی هست که من نمی بینم و خبر ندارم؟


مار که حسابی گیج شده بود برای یک لحظه فراموش کرد که مار هست و تصمیم گرفت مثل عقاب پرواز کند. خودش را جمع کرد، به آسمون نگاه کرد و گفت، یک، دو، سه و با تمام نیرو پرید. حدود یک بند انگشت از زمین بالا رفت و دوباره، تالاپ، روی خاک افتاد. یک دور دور خودش تاب خورد و گفت، همین؟ پرواز و آسمون، همه اش همین بود؟ خوب شد که من خودم پرواز کردم و دیدم که تو آسمون هیچ چیز نیست. من هم داشتم گول این عقاب رو میخوردم، حالا باز شانس اوردم که وقتی تو آسمون بودم مثل اون زخمی نشدم و به سلامت فرود اومدم. ولی
تمام بدنم واقعا درد گرفت. واقعا که این پرواز کار خطرناک و بی نتیجه ای هست. این پرنده ها همه را فریب میدن. این عقاب هم میخواست من رو فریب بده که این زمین گرم و نرم را ول کنم و عمرم را در آسمان تلف کنم. دنبال هیچ و پوچ.


ولی خوب این هم تجربه ای بود. حالا هم زمین رو دیدم هم تو آسمونها بودم و میتونم بخوبی مقایسه کنم. اون بالا تو آسمونها هیچی نیست، خودم پرواز کردم و دیدم.

از آن روز به بعد مار هرروز از سوراخش بیرون میخزید کمی همان دور و بر روی خاک میخزید تا طعمه اش را پیدا میکرد. طعمه را یکجا می بلعید و باز میخزید توی سوراخش و همانجا چنبره میزد تا غذایش هضم شود. گاهی هم برای گرم شدن از سوراخش بیرون میومد و روی خاکی که از تابش آفتاب گرم شده بود می لولید و خوب که گرم میشد برای بقیه مارها داستان مهیج پروازش رو تعریف میکرد و سایر مارها را نصیحت میکرد که اشتباهش را تکرار نکنند و دنبال پرواز نروند. تعریف میکرد که چطور یک دفعه گول عقابها را خورده وبال به بال عقابها پرواز کرده و به چشم خودش دیده که در آسمون هیچ چیز نیست. میگفت همون وقتی که داشتم پرواز میکردم احساس کردم که پرواز کار بیخودی هست، عاقبت کار همه ما مرگ هست، خوب وقتی قرار هست که همه بمیریم و زیر خاک بریم دیگه چه فرقی میکنه که پرواز کنیم یا توی خاک بلولیم. آخر سر هم وقتی به طرف سوراخش میخزید میگفت فقط موجودات متوهم پرواز در آسمان خالی را به لولیدن در این خاک گرم و نرم ترجیح میدن . گول این عقابها را نباید خورد.



همه مبارزات
اپوزسیون فعلی را اگر بخواهیم جمعبندی کنیم میشود اینکه عده ای اصلاح طلب حافظ کل نظام حکومت اسلامی شدند ، عده ای سلطنت و کمونیست طلب و مجاهد طلب وشلغم طلب.... حافظ عقلهای سیاسی مارمولکی خودشان ! چیز دیگری به جز طلبگی  نیست . تشخیص و عملکردشان در صحنه سیاسی خود پیداست از زانویشان...داستان اپوزسیون فعلی ایرانی عین حکایت مار در نوشته گورکی بوده و هست .

 

________________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

: اسم
: ایمیل
پیام

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد