تاریخ انتشار:07.01.2015
از سمبل تراشي براي «روشنفكر
ايراني» تا «پوزش خواهي از شاهزاده
صفا فرهادی
اين كه برخي ها در تعريف روشنفكر گفته اند «مرغ عزا و عروسي» چندان
هم بي راه نگفته اند. به نظر ميرسد در هرصورت، و هرجا، هركسي به
خودش اين حق را ميدهد كه آنها را تحليل كند، دسته بندي كرده و نوع
«اعلا»يش از «غير اعلا» و «درجة يك و دو» آن را تشخيص، جدا و بسته
بندي كند. اين قبيل بسته بندي هاي سفارشي عموما هدفي جز ذبح
روشنفكر ندارند. مجريان اين ذبح فرهنگي هم اغلب يك نوع خاص از خود
«روشنفكران» هستند. و ياد شادروان ساعدي به خير كه در اين مقوله
چقدر حساس و تيزبين بود و اين جماعت را «شبه روشنفكر» ميناميد.
اخيرا در ادامة يك جريان به شدت مشكوك با آخرين نوع «ذبح روشنفكر»
مواجه شده ايم. يعني باز هم مقولة «روشنفكر» گر گرفته و ما با
انواعي از روشنفكران آشناتر شده ايم. اين كه ميگويم «آشناتر» به
اين دليل است كه معركه گردانهاي حادثه موجودات ناشناخته اي نيستند.
هريك سوابق و لواحقي دارند و براي بسياري معروف خاص و عام هستند.
اما اين كه چرا در اين مقطع به ميدان آمده اند، و تنور را براي چه
ناني گرم ميكنند، تازه است؛ و قابل درنگ.
مسعود بهنود، به عنوان يك حجت الاسلام بي بي سي زاده، در يك معركة
جديد مار تازه اي از جعبة شعبدة خود بيرون آورده است. او در يك
برنامه تلويزيوني افاضه فرموده است كه آخوند محمد خاتمي، رئيس
جمهور سابق رژيم، سمبل روشنفكر ايراني است. البته «امير عباس هويدا»
هم روشنفكر بوده است اما روشنفكر نوع فرانسوي و نه ايراني. و
بسياري از اين در افشاني ها. از آنجا كه حجت الاسلام بهنود
ميكروب(و نه حتي شبه روشنفكر) ناشناخته اي نيست بسياري سوابق مشعشع
او، از جمله رابطه با ساواك و وزارت اطلاعات آخوندي، را ميشناسند.
بنابراين ميتوان پيشاپيش يقين داشت كه اين فرمايشات گهربار در
واقع جنگي است زرگري براي نشستن بر سر سفره اي خونين و بلعيدن
وليمه اي چرب تر. و البته مثل هميشه اين كار ميسر نميشود مگر با
زدن لگدي به مجاهدين. سوابق تهمت زني ها و دروغ پردازي هاي بهنود
نسبت به مجاهدين بسيار روشن است.
در اين مصاحبه هم كه اصلا ربطي به
مجاهدين ندارد بهنود فرصت را از دست نميدهد. و با داغ دل بسيار از
«بزرگترين اتهام»ش كه بسيار هم «دل آزار» هم هست ياد ميكند. بهنود
ميگويد شكايت او عليه «جعفريان و نيكخواه» كه كليشه اش در اغلب
روزنامه هاي اوائل انقلاب هم چاپ شده است بالكل دروغ بوده و او
اصولا چنين شكايتي نكرده است. و اين سازمان مجاهدين بوده است كه
خودش در اعدام آنها دست داشته و براي بهنود پاپيچ درست كرده اند.
البته حجت الاسلام بهنود به خاطر سر هم كردن دروغ و دغلهايش حناق
نميگيرد ولي بايد اطمينان داشت اين خودفروشي ها راه به جايي نبرده
و نميبرد.
كافكا به ما آموخته است انسان موجودي است كه ميتواند در يك شب
تبديل به عنكبوت شود. از اوژن يونسكو هم ياد گرفته ايم كه انسان
ظرفيت «كرگدن» شدن را دارد. اما در مقولة مسخ انسان، ما از همه
بيشتر و مهمتر مديون «امام راحل» هستيم. زيرا كه به شيواترين شيوه
به ما نشان داد انسان ميتواند بيرحم تر و ويرانگرتر از هر حيواني
شود كه ميتوان تصور كرد. روحاني مترقي شادروان آشوري، كه در
سال1360 به دست لاجوردي تيرباران شد، گفته است كسي از او معناي
آخوند را پرسيده و او در بليغ ترين بيان تعريف كرده است. آخوند
يعني «جوهر خر»! و زماني كه سؤال كننده تعجب كرده آقاي آشوري توضيح
داده است منظور از «جوهر خر» آن ماده اي است كه وقتي يك مثقالش را
به كوه بزنيد كوه با همة عظمتش شروع به عر عر ميكند. و مصداقش را
هم جمعه بازارهاي رايج مثال زده كه يك آخوند ميآيد و نفسش به كوه
خلق ميخورد و همان خلق با شعار مرگ بر منافق از دانشگاه بيرون
ميآيد.
حالا يك ميكروب بي بي سي زاده براي ما سمبل تراشي كرده و عزم اين
دارد تا آخوند شيادي را به نام سمبل روشنفكر ايراني به خورد ما
بدهد. انگاري كه ما به راستي موجوداتي بي حافظه هستيم و فراموش
كرده ايم كه محمد مختاري و جعفر پوينده و حميد حاجي زاده(شاعر
كرماني)و بسياري ديگر از اين روشنفكران(حتما غير ايراني!) در زمان
رياست جمهوري همين آخوند «روشنفكر» به قتل رسيده اند. اگر آنها را
فراموش كنيم با «كارون» 9ساله، فرزند حميد حاجي زاده، چه كنيم كه
در كنار پدر با ضربات كارد سلاخي شد؟ آيا در اين جهان بي در و پيكر
شرمي از مظلمة خون سياووش هست؟ يا جستجوي اين صفت انساني در اين
قبيل معركه گردانها بيهوده است؟
افاضات «آقازادة» آيت الله بي بي سي سر و صدايي راه انداخت. عده اي
به ميدان آمده و مبالغي مطالب قلمفرسايي فرموده اند. قصد ما ورود
به اين بحث نيست. كار هميشگي اين «آقازاده»ها همواره مشاطه گري
قدرت بوده است. با «ساواك» و «وزارت اطلاعات» آخوندي هم كاري
ندارند. يعني برايشان تفاوتي ندارد. با هردو، يا شايد هم هرسه و هر
چهار و پنج، هستند و به شرط فقط يك دلار اضافه تمام معيارها و
تحليلهايشان عوض ميشود. لذا حق دارند كه براي گذران امور هم كه
شده هر از گاهي از اين فيلها هوا كنند. گذشت زمان بيشتر روشن
ميكند كه در پس اين بازي هم چه طرحي و برنامه اي نهفته است و آيت
الله زاده هاي ديگري از قبيل عليرضا نوري زاده، كه همچنان صميمانه
به دنبال كسب پول طيب و طاهر وزارت اطلاعات است، و پامنبري هايي
مانند عطاالله مهاجراني، كه ايشان هم صميمانه در حسرت كرسي وزارت
از دست رفته است، چه ميگويند و چرا؟
در ادامة قلمفرسايي ها كسي به خانم شكوه ميرزادگي انتقادي كرد و
ايشان را«تواب دوران ساواك که در جريان محاکمه گروه گلسرخی در
تلويزيون شاه اظهار ندامت کرده بود» ناميد. ما با خانم ميرزادگي، و
بنياد ميراث پاسارگادش هم كار زيادي نداريم. در اين دوره زمانه كم
نبوده اند و كم نديده ايم «تواب»هاي خميني ساخته را كه چه جانوران
تشنه به خوني شده اند. آن چنان كه در ماوراء وقاحت خودشان در ماشين
هاي گشت مينشينند و مجاهدين را لو و به كشتن ميدهند بعد در خارجه
تقاص خون همان شهيدان را از آنها ميخواهند. حتي الان موضوع بحث ما
هم اين نيست كه خانم «تواب» بوده اند يا نه. و حرف ايشان را كاملا
ميپذيريم كه اصلا وسط اين معركه چه جاي ايشان؟ هركس حرفي با آقاي
نوري علا دارد برود با خود او طرف شود.
حرف اصلي ما، كه نميتوانيم از آن بگذريم، آن قسمت از جوابيه خانم
ميرزادگي است كه به توجيه برخوردشان در دادگاه زمان شاه پرداخته
اند. خانم ميرزادگي در بزنگاهي كه هيچ وقت از حافظة تاريخ روشنفكري
ما پاك نخواهد شد جا زدند و سرخم كردند و در برابر چشمهاي اشك آلود
بسياري از مردم و روشنفكران ديگر از «جرم» هاي ساواك ساخته و
ناكردة خود عذر تقصير خواستند.
ساواك براي افراد اين پرونده ساخته بود كه ميخواسته اند به منظور
آزادي زندانيان سياسي «شاهزاده رضا» و يا «شهبانو» را گروگان
بگيرند. و خانم ميرزادگي از اين «جرم» ناكرده عذرخواهي كردند. و
حالا در توضيح «پوزش خواهي» خود نوشته اند: «اما پوزش من در دادگاه
واقعی بود. و در آنجا صادقانه گفتم که «من حتی بال کبوتری را هم
نمی توانم بشکنم چه برسد که به کودکی صدمه بزنم. ساواک می دانست که
راست می گويم». همين؟ و تمام؟ شگفتا! از كي اسم اين بريدن ها و
ندامتها در دادگاههاي علني شده است موضعگيري«صادقانه»؟ از كي رفيق
نيمه راه بودن و در بزنگاه تعيين كننده و تاريخي زير پاي همراهان و
رفيقان را خالي كردن ميشود «صداقت»! كه تازه بعدش هم تأكيد
ميفرمايد: «من همين اكنون هم بر سر پوزش خود هستم». خير خانم!
لطفا به شعور خوانندگان خود احترام بگذاريد. ما معناي كلمات را
ميدانيم. اسم اين كار پوزش نيست. خيانت است. شما كه كاري نكرده
بوديد. ديگر هم پرونده اي هاي شما هم كاري نكرده بودند. خسرو
گلسرخي، شهيد والامقام ادبيات معاصر اين ميهن، كاري كرده بود؟
كرامت دانشيان، انقلابي پاكباز اين خاك، كاري كرده بود؟
و شما چرا
از فرصتي كه دست داد مثل خسرو و كرامت بهره نبرديد و فرياد
برنياورديد كه شكنجه هست، تهديد و تطميع و پرونده سازي هست و
همةآنها كه در آن پرونده بودند بي گناه هستند! و چرا ساواك را رسوا
نكرديد؟ و تازه پوزش از چه كسي ميخواهيد؟ از دانشيان و گلسرخي كه
زير پايشان خالي شد؟ از آن هزاران بغض كرده اي كه جوان دلاور و
رعنايي مثل كرامت و خسرو را ديدند و خبر اعدامشان را شنيدند؟ نخير!
پوزش از شاهزاده رضا! باورتان ميشود؟ خانم ميرزادگي نوشته است : «همين
سه چهار سال پيش شاهزاده رضا پهلوی را تصادفاً در خانه دوستی که
ميهمان اش بودم ديدم. قبل از آن روز، او، مثل خيلی ديگر از فرهنگ
دوستان، دورادور از فعاليت های من و همراهانم در «بنياد ميراث
پاسارگاد» حمايت کرده بود ولی هيچگاه ايشان را نديده بودم.
در آن
ديدار او را، مثل نوشته ها و گفته هايش، بی کينه و بی تعصب و
دموکرات منش ديدم، گونه اش را بوسيدم و به حرف هايش که بيشتر از
خاطرات مدرسه و عشق به ايران بود گوش دادم. هميشه دلم خواسته که از
شهبانو هم پوزشی همين گونه بخواهم، اما پيش نيامده است». ملاحظه
ميفرماييد؟ خانم ميرزادگي عهدشكني ناجوانمردانه كرده، در دادگاهي
كه علني بوده و هزاران بيننده داشته رو در روي خسرو خوبان ما قرار
گرفته و دلاوري مثل كرامت را تنها گذاشته است؛ و حالا پوزشش را از
شاهزاده «بي كينه و بي تعصب و دموكرات منش» ميخواهد!
و يكي نيست
بپرسد راستي شاهزاده براي چه و از چه كسي بايدكينه داشته باشد؟ از
اين كه يك ملتي به يمن خون همان خسروها و كرامت ها برخاستند و دم و
دستگاه ابوي گراميشان را به زباله دان انداختند بايد ايشان كينه
داشته باشند؟ و راستي اين شاهزادة دموكرات منش چرا بعد از اين همه
سال، هنوز كه هنوز است، يك كلمه دربارة شكنجه گران ساواك كه همين
الان هم در دور و برشان مشغول توطئه هستند هيچ نگفته است. چه كسي
از چه كسي بايد پوزش بخواهد؟ ما، كه قربانيان جنايت بوده ايم و يا
ميراث بران مشتي دزد و شكنجه گر كه هرچه توانستند بر مردم ايران،
به طور عام، و به روشنفكران اصيل اين ميهن، به طور خاص، روا داشتند.
ما بايد از ابوي گراميايشان عذرخواهي كنيم كه با كشتن حنيف نژادها
و احمدزاده ها و جزني ها راه را براي حاكميت خميني و دار و دستة ضد
تاريخي اش بازكرد؟ به خانم ميرزادگي بايد گفت بوسيدن گونة شاهزاده
و پوزش خواستن از او يعني تف كردن مجدد به خون خسروها و كرامتها.
يعني پشت كردن به ساير كساني كه در همان پرونده شرافتمندانه شكنجه
و زندان خود را تحمل كردند. و اگر ذره اي صداقت ميبود بايد كه
پيشاني و شقيقه و گونه خونين كساني بوسه باران شود كه رو در روي
جلادان ايستادند، و براي زندگي شان با جلادان چانه نزدند.
و اگر
شرمي هست از پشت كردن به آنان است. مسخ ارزشها و كلمات همين است.
تجاوز به ناموس كلمات همين است. و اين بسا و بسا دردناك تر و فاجعه
بارتر از «جنگ زرگري، انواع حجت الاسلام هاي بي بي سي زاده است.
آنان براي سگاله اي هر مزخرفي را ميبافند و ابا ندارند كه هر ياوه
اي را از بلندگوهاي در اختيارشان جاري و ساري كنند. در واقع ايرادي
هم به آنها نيست. دارند انجام وظيفه ميكنند. دارند مأموريت شان را
انجام ميدهند.
اما كسي كه اين حساسيت را دارد كه خود را «تواب» به معناي كسي كه «خدمات
خود را در اختيار حكومتي كه او را زنداني كرده» نميداند بايد اين
قدر صداقت هم ميداشت كه حداقل يادي از رفيقان رفته اش بكند. حداقل
از آنها كه تف كردند به چهار روز زندگي ساواك بخشيده قدرداني ميشد.
بر ما معلوم نيست كه اگر اين بار خانم ميرزادگي با «شهبانو» ملاقات
كند دستش را هم خواهد بوسيد يا نه. ولي سفارش داريم كه به ياد
بياورند نه خسرو و نه كرامت و نه هيچ يك از هم پرونده اي هاي سابق
شان كار خلافي نكرده بودند. عمل خلافي هم مرتكب نشده بودند. اما آن
دو شير دلاور اين شرف را داشتند كه در يك تريبون علني كه هزاران
بيننده داشت بايستند و عليه جلادان و شكنجه گران فرياد برآورند.
آيا انتظار به جايي است كه خانم ميرزادگي اين حرفها را بشنود؟ و
داغ شود از ظلمي كه بر خسروها و كرامتها رفته است؟ در اين زمينه
تجربه نشان داده است كه بايد بدبين بود. زيرا كه لوركا در واپسين
گفتگويش گفته است: «خوشبينی نیاز آن کسانی است که فقط اندیشه ای تک
بعدی دارند، کسانی که سیل اشکی که ما را احاطه کرده است نمی بینند».
بنابراين بعيد است كه خانم ميرزادگي تغيير كنند. لوركا در ادامة
حرف خود گفته است: « برای این چشمهای گریان و این اشکها، اما می
توان چاره ای اندیشید» راستي چه چاره اي؟ اين كه چهرة واقعي
روشنفكر ايراني را آن چنان كه ارائه شده است و اشاره كرديم نبينيم.
بي جهت نيست كه بحث از شبه روشنفكران خود فروخته و بساز و به فروش
شروع ميشود و در ادامة بحث، بدون اين كه بخواهيم، به امثال گلسرخي
و دانشيان ميرسيم. برويم آخرين شعر خسرو را بخوانيم تا چهرة
روشنفكر مسئول، دردمند و راهگشا را بهتر بشناسيم. شعري كه خانم
عاطفه گرگين، همسر خسرو، چند سال پيش در يك مصاحبه راديويي خواند و
يادآوري كرد كه تاريخ نوشتن آن در روزهاي پاياني بهمن 1352 يعني
آخرين روزها زندگي خسرو است. به تعبيري وصيت نامه آن عزيز است.
خسرو در اين شعر به مردمش گفته است «من كور نيستم، بايد تو را
بستايم». بايد اضافه كرد بله مردم و روشنفكران وفادار به آنها را
بايد ستايش كرد. ستايش اين مظاهر خوبي و پاكي و شجاعت نياز به
داشتن چشمي دارد كه بينا است. و آنها كه كرامت ها را فراموش
ميكنند و خسروها را ميفروشند به معناي واقعي كور هستند.
من يک ايرانيام
اي چشم مخملي من
شکوه آينده!
امروز اين عشق ماست
عشق به مردم
بگذار درفش سرخ زيبايي تو را بستايم
من کور نيستم
بايد تو را بستايم
ميدانم
اما کجاست جاي ديدن تو؟
وقتي هموطنانم را برده و خاک خوب تو را حراج ميکنند
بايد که خاک من از خون من بنا گردد
بناي آزادي بيمرگ و خون کي ميسر شود؟
پيکار ميکنم
ميميرم
اين است عشق من
من ايرانيام
26آذر93
________________________________________________________
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام
دریافت نمیشود.
|