اما تصادفا مطلب به شدت توهین آمیز محمد اقبال
علیه عاطفه را در سیاست ایران افشاگر وابسته به سازمان مجاهدین خلق را دیدم
و بسیار متاسف شدم که او به چنین اقدام انزجار برانگیزی دست زده است. من با
خانم عاطفه اقبال جز تبادل چند سلام و علیک در زمانی که او در ارتباط با
مجاهدین به دبیرخانه شورا می آمد و گمانم حدود بیست سالی از آن می گذرد،
هیچ ارتباط و دوستی با او نداشته ام، در حد مطالبی که محمد اقبال تصویر
آنها را ضمیمه مطلبش کرده است، مثلا آن مطلبی که به تاریخ 15 بهمن و راجع
به وضع لیبرتی با جملاتی نیش دار نوشته است، می شود قابل انتقاد دانست اما
نه با لحن زننده و بکار بردن صفتی مثل «ماماچه پلیدک» برای او از سوی
بردارش و با اتهاماتی مثل افتادن به پای حاج داود و... که اولا محمد اقبال
نمی تواند این را ثابت کند، و چون نمی تواند ثابت کند مدعی شده که خود
عاطفه برای او نقل کرده است. خب تازه اگر این خیلی بد بود، چرا او را در
سازمان «قدیسان» دوباره پذیرفتند و به او مسئولیت دادند. حضور او وسخنانش
در مراسم تدفین «پدر اقبال» مال همین چند سال پیش است. مراسمی که توسط
مجاهدین برگزار شد. این چه تشکیلاتی است که اینگونه گزارشات را از افراد خود می خواهد و اصلا این اعتراف نویسی ها چرا و به چه دلیل و هدفی از اعضا خواسته شده است؟ در آغاز آن سند اعتراف«غلام» به «برادر شریف» -که خیلی ها در بیرون از سازمان مجاهدین هم می دانند که اسم سازمانی چه کسی است -نوشته است:« من امشب معاد را درک و لمس کردم، هیچوقت قیامت اینجوری برایم یقینی نشده بود. حساب یس دادن جلو مجاهدین را با وقاحت و دریدگی آخوندی بازجویی و دادگاه می نامیدم به جای این که حساب یس دادن در برابر خدا و روز قیامت مقایسه کنم. اکنون پرونده سراپا خیانت و رذالت 30 ساله آشنایی و هواداری و بعد هم بودن در تشکیلات سازمان را به یمن انقلاب مریم و عملیات جاری و دیگی که بچه ها امشب برایم گذاشتند باز می کنم». در همین چند خط آغاز اعترافات که گزارشی است به «برادر شریف» به تاریخ 10 شهریور 80 به روشنی می توان دریافت که بلایی به سر طرف در «دیگی» که همانشب بچه ها برایش گذاشته بوده اند آورده اند که قیامت را جلوی چشمش دیده است و آن اعترافات به اعمال چیزی است که در آن فضای هولناک از او خواسته شده است. روی مدودف در آن کتاب ارزنده «در دادگاه تاریخ- ترجمه دکتر هزار خانی» که افشای جنایات دوران استالین است، نوشته که خیلی زندانیان زیر فشار غیرقابل تحمل به هرچه که بازجویانشان می خواستند(که البته در آنجا اعتراف به خیانت بود نه به مفعول بودن) اعتراف می کردند، نه این امید که دست از سرشان بردارند بلکه به خاطر این که می دانستند با پذیرفتن اتهامات اعدام می شدند و از آن رنج غیر قابل تحملی که می بردند راحت می شدند. آدمی که آنطور قیامت را جلو چشمش برپا کرده باشند، و آنگونه تنها و بی دفاع توسط جمعی تحقیر شده باشد و اتهامات وارده پذیرفته و مکتوب کرده باشد، طبیعی است که به شدت کینه توز می شود و دنبال فرصتی می گردد که انتقام بگیرد. این جمله که او در سرزنش و اتهام زدن به خودش بکار گرفته خیلی گویا است:« حساب یس دادن جلو مجاهدین را با وقاحت و دریدگی آخوندی بازجویی و دادگاه می نامیدم به جای این که حساب پس دادن در برابر خدا و روز قیامت مقایسه کنم» یعنی آن «دیگی که بچه برایش گذاشته بودند»، فضایی به مراتب سنگین تر از جلساتی داشته که انها را «بازجویی و دادگاه» می نامیده است. علاوه بر این آن حساب پس گرفتن نه توسط یک نفر، بلکه توسط یک گروه و در برابر یک گروه انجام شده است. این البته با توجه به آنچه «اعتراف» کرده برای متلاشی کردن روح و روان یک انسان وحشتناک است. این جملات و اعتراف به گناه و سپاسگزاری از بازجویان، آدمی مثل مرا که در سه سال آغاز دهه سیاه 60 در ایران بوده یاد دوران خدایی لاجوردی جلاد بعد از خرداد 60 می انداز که محکومان درهم شکسته را که در موارد متعدد جوانانی حدود نوزده بیست سال بودند، به اعترافات تلویزیونی می آورد و آنها ضمن اعتراف به «جنایات» و «ضلات و گمراهی» خود، از بازجویان و مربیانی مثل لاجوردی تشکر می کردند که در «دانشگاه اوین» چشم آنها را به حقیقت کشود و آنها از کرده خود پشیمان هستند و توبه می کنند. لاجوردی هم می گفت بله شما توبه کرده اید و همانطور که می دانید این توبه برای آخرت است و شما می دانید که ما شما را اعدام می کنیم. آنها هم تایید می کردند. و لاجوردی هم با «دعایی پدرانه» می گفت انشاءالله توبه شما پیش خدا قبول باشه. سید اسدلله لاجوردی در این زمینه البته با استناد به قرآن عمل می کرد. این سوال هم مطرح می شود که چطور آدمی که از نوجوانی گرایش به «مفعول بودن» داشته است، با این حال ازدواج کرده و پدر دو بچه شده است اما این گرایش پیوسته با او بوده و با همین گرایش هم جذب سازمان مجاهدین شده است!! گرایشی که طبعا نمی توانست برای مدت زیادی پنهان کردنی باشد و در سازمانی که هوادارن و اعزایش، همه چیز را به مسئولان کزارش می کنند، باید این انحراف خیلی زودتر از اینها کشف می شده و اصلا فرمایشات جناب رجوی در بزرگواریهایش نسبت آن آدم و پذیرش ادامه حضور او در میان مجاهدین و رزمندگان، نمی تواند توجیه کننده حضور آدمی با آن خصلتی که در «سند اعتراف» آمده است باشد. چرا آدمی با چنین فساد بزرگی که با خود حمل می کرده، حضورش در میان کسانی که اصلا تمایلات جنسی برایشان سالهاست که «حرام» اعلام شده است و ممنوع است تحمّل شده است؟ چرا با «همان لطف و بزرگواری» ویژه رهبر، به ادامه حضور او بین محاهدین پایان ندادند و با توجه به این که دو برادر و همسرش از شهدای سازمان هستند، به روش انسانی و بی سرو صدا و با فراهم آوردن امکاناتی که بتواند پی زندگیش برود، به حضور او در سازمان و در بین رزمندگان پایان نداند؟. انتشار آن مطالب مستهجن از آن جهت محکوم کردنی است که «کینه لاجوردی گونه» در این اقدام هیج حق و حرمتی برای آن دختر جوان معصوم هم که همچنان در بین مجاهدین و در عراق است، نگه نداشته است. زینب وقتی از فرانسه به عراق و به اشرف رفت گمانم 12-13ساله ی بود. من او را در کودکی وقتی مادرش طیبه (در عملیات فروغ جاویدان شهید شد)در امور اجرایی نشریه شورا مسئولیت داشت، دیده بودم. رهبری مجاهدین خوب است به ابتذال و استحاله قهقرایی که به آن دچار شده کمی فکر بکند، برای آن دختر معصوم همین که پدرش متهم به خیانت و همکاری با رژیم است، باید خیلی پر رنج باشد و من تردید ندارم که با خواندن آن مطالب، زندگی در بین جمعی که پدرش را با چنان خصوصیاتی می شناسند، برای او خیلی باید رنج آور باشد.
نمی شد به خاطر آن دختر معصوم که هنوز در خدمت
سازمان است از انتشار آن مطالب چشم می پوشیدید؟ واقعا چه اهمیتی دارد که
کسی که خیانت کرده و با رژیم همکاری می کند، دارای چنان گرایشات جنسی و یا
فساد اخلاقی باشد. مگر دیگرانی که رفتند به خدمت رژیم در آمدند و در
تظاهرات علیه مجاهدین شرکت کردند، همه از این قبیل گرایشات داشتند؟ دیگر
این که مگر بعد از ماجرای های اشغال عراق توسط آمریکا و روی کار آمدن مالکی
که طبعا همه اسناد باقی مانده از استخبارات و ارتش و وزارت کشور و... و
آنچه آمریکائیها به او داده اند، تحت اختیار اوست، و بعد از ماجرای یورش
پلیس و سرویس امنیتی فرانسه به اور سورواز، چیزی که بشود اسمش اسرار
محرمانه گذاشت که رژیم نداند یا افشای آن سبب استفاده برای ضربه زدن به
مجاهدین توسط رژیم یا عوامل خارجی بشود وجود دارد؟ در چنین مواردی معمولا یک میانجی از اداره کنندگان جلسه که از بالائیهای خودشان بود، برای آرام کردن مجاهدین و منت گذاشتن بر سر آدم مورد حمله قرار گرفته پیدا می شد و از دیگران خواهش می کرد، از صحبت صرفنظر کنند چون وقت زیادی گرفته می شود که البته این به معنی ختم بحث به نفع «مجرم» نبود. حالا تازه آن چه من نوشته بودم در نشریه یی بود که مسئولیت و سردبیری آن هم با دکتر هزارخانی بود و از زیر دست و نظر او گذشته بود. به خاطر این رفتار ناشایست و غیر قابل قبول تصمیم گرفتم که دیگر در نشست های روز بعد شرکت نکنم. خیلی به نظرم مسخره و تاسف بار بود که می دیدم اعضای شورا از اروپا و آمریکا برای شرکت در اجلاس شورا به بغداد سفر کرده بودند، سفری که مجاهدین خود هزینه و زحمت بسیاری برای سازماندهی آن به ویژه مسائل امنیتی انتقال ما از اردن تا بغداد کشیده بودند، و در طول اقامت محدود ما که معمولا بیشتر از سه چها روز نبود، وقت و فرصتی که باید صرف شنیدن نظرات اعضا در مسائل مختلف سیاسی و اجتماعی و جمعبندی و تحلیل می می شد(اگر چه تعداد کسانی از اعضای شورا که نظر می داند و صحبت می کردند، خیلی کم بود و بقیه بیشتر تماشاچی بودند)، نصف روز اولش صرف انتقاد از من شد. صبج روز بعد بود که در هتل محل اقامت وقتی یکی از مسئولان مجاهدین، ساعت حرکت به محل نشست را به من گفت. گفتم من به جلسه نخواهم آمد. با تعجب گفت چرا، گفتم خسته ام نمی آیم. او می دانست که خستگی نمی تواند علت باشد مخصوصا که خودش هم در جلسه بود. در برابر اصرار او جواب من همان بود. نمی آیم. رفت. ساعتی بعد با مسئول بالاتری آمد که چرا نمی ایی گفتم نمی آیم، فایده یی در حضورم در نشست نمی بینم. در برابر اصرار او جواب همان بود.
در این زمان دیگر وقت حرکت رسیده بود و نمی شد بقیه
را معطل کرد. آنها رفتند. حدود یکساعت بعد، این بار مسئول خیلی بالاتر، که
اتفاقا خودش چندی قبل در یک نشت میاندوره یی رهبری گروه کُر ارعاب در مورد
مطلبی که در مورد سعیدی سیر جانی نوشته بودم را عهده داشت (چیزی که آنها را
برآشفته بود این بود که من با اشاره به کتاب بیچاره اسفندیار او نوشته بودم
مطالب آن کتاب ضد ولایت فقیه است و چون سعیدی سیرجانی در نوشته یی به
مجاهدین اهانت کرده بود اینان کار مرا چون «ذنب لایغفر» می دیدند)تلفنی
تماس گرفت و با اصرار که بیا هر مساله و نارضایتی که داری در اجلاس بگو
اینطور خوب نیست. پس از دقایقی بحث فکر کردم حالا که عدم شرکت من در اجلاس
سبب ناراحتی آنهاست، خوب نیست که با این همه زحمتی که متقبل شده اند،
ناراحتشان کنم، پذیرفتم(برادر شریف می داند که من دروغ نمی گویم، دروغگو سگ
است). می توانم حدس بزنم که فضای آن دیگی که آن نویسنده گزارش به «برادر
شریف» را در آن فرو برده بوده اند، واقعا به اندازه فرو بردن در دیگی که
بروی شعله انبوهی هیزم بوده، وحشتناک بوده است. ماجرای انقلاب ایدئولوژیک که باید آن را بزرگترین حقه بازی و نیرنگ در تاریخ سازمانهای سیاسی در ایران و بلکه در جهان دانست این تناقض عجیب و بی مانند را هم در خود داشت که در عین اینکه آن را «حماسه یی بر فراز تمام حماسه های مجاهدین» نامیدندش، اما تاکید شده بود که «قابل الگو برداری نیست»! این راهم من همانوقت در نامه یی به آن «هیآت اجرایی» مجاهدین نوشتم که این چه حماسه یی است که قابل الگو برداری نیست و موارد دیگری از اطلاعیه بلند مربوط به اعلام انقلاب ائولوژیک را مورد انتقاد قرار داده بودم. پنج- شش سال بعد هم درست بر عکسِ یکی از آن وعده هایی که در زمان اعلام انقلاب ایدئولوژیک داده شده بود، عمل شد. وعده این بود که آن طلاق(جدایی مهدی ابریشمچی از همسرش) آخرین طلاق در خانواده مجاهدین باشد. اما بعد از«فروغ جاویدان» طلاق به صورت یک تصمیم تشکیلاتی اجرا شد و در این مورد هم این رهبر بود که از این امر معاف بود و ایشان همسرش را طلاق نداد. اما در ماجرای آن تصمیم(طلاق عمومی) ، مثل انقلاب ایدئولوژیک اطلاعیه یی صادر نشد و خبر طلاق عمومی در تشکیلات، کم کم به بیرون درز کرد. فرمول «هشتاد – بیست» هم ساخته ذهن توانمند شعبده آفرینان انقلاب ایدئولوژیک و «جبهه متحد ارتجاع» است، اما داستانی برای ساخته اند و ادعا می کنند که، ابتکار وزارت اطلاعات است. این فرمول تازه تر همان «جبهه متحد ارتجاع» است که توسط مبتکران آن شعبده ساخته شده است. فرمولی برای شانتاژ بدون هیچ شرم و حیا و بدون هیچ محدودیتی برچسب زدن به هر منتقدی. این که می گویم انقلاب ایدئولوژیک یک حقه بازی بزرگ بود برای این است که اعلام بیرونی آن به طور خلاصه به این شکل بود که چون مریم عضدانلو همسر جناب مهدی ابریشمچی که دو سه ماهی قبل از آن به عنوان «همردیف مسئول اول سازمان» انتخاب شده بود( این مسئولیت یا پست قبل از آن در سازمان وجود نداشت)،در انجام مسئولیتش به خاطر مشروط بودن و به عبارتی وابستگی و تعهداتی که به همسرش دارد نمی تواند به عنوان همردیف تمام و کمال در کنار رهبر باشد و توانش را در خدمت رهبر، صرف پیشبرد «انقلاب» بکند، به همین دلیل از همسرش جدا شده است تا تمام وقت و انرژی خود را صرف تحقق یافتن انقلاب و سرنگونی رژیم بکند. آن ازدواج هم به طور خودکار در پی این طلاق الزام آور شده بود چون صحبت از محرم تر و محکم تر و پاک تر شدن صفوف مجاهدین را هم به میان آوردند. بعد از آن، بیعت با «رهبری عقیدتی» که «رهبری انقلاب نوین مردم ایران» هم شده بودند راه افتاد که همراه بود با نوشتن نامه های کتبی و اظهار حقارت در برابر عظمت پاکپازی رهبری و اعلام وفادری و اطاعت و...که درنشریه مجاهد منتشر می شد(اکنون این تعهد گیری را مسعود رجوی با طرح «موسسان چهارم» دوباره و بعد از فاجعه های اجتناب پذیر 6 و7 مرداد 88 و 19 فروردین 89 به راه انداخته است). اما واقعیت این بود که طرح انقلاب ایدئولوژیک با انتخاب مریم به عنوان همردیف مسئول سازمان شروع شده بود و آن انتخاب جزئی از طرح بود و حقه بازی از اینجا شروع می شد. اما ضروت این شعبده چه بود؟ ضروت این بود که با نزدیک شدن سررسید سرنگونی کوتاه مدت رژیم با عملیات مسلحانه طی سه سال، که جناب مسعود رجوی وعده آن را داده بود، رژیم سرجایش بود و مبارزه مسلحانه با قربانی بسیاری که داده بود، از نفس افتاده بود(انقلاب ایدئولوژیک در اسفند 63 اعلام شد). مسئولیت مهدی ابریشمچی در آن رویداد و استحاله قهقرایی و ضد دموکراتیک را، من سنگین تر از مسعود رجوی می دانم، چرا که اگر ابریشمچی «قلاب»نگرفته بود، مسعود رجوی نمی توانست از جایی بالا برود و در جایگاهی قرار بگیرد که دیگر در مورد رفتار و گفتار و نتیجه تصمیماتش ، جز به خدا به هیچکس پاسخگو نباشد. این را در آن زمان همین عالیجناب قلابگیر، گفت و بعد هم مثل توصیفات مبالغه آمیز اخیرش به مناسبت آزادی زندانیان سیاسی در دیماه 57 تبلیغات فراوان برای ساختن چهره یی بی همتا از مسعود به عنوان «رهبری ذیصلاح» که علت عدم توفیق مبارزات مردم در رسیدن به آزادی و عدالت در یک قرن گذشته، به خاطر کمبود آن بوده است،کرد. به این ترتیب دیگر مساله پاسخگویی به این که مبارزه مسلحانه شما به هدف تعیین شده در مدت زمان تعیین شده در «زمان بندی استراتژیک» دست پیدا نکرد، اشکال در چی بود؟ مساله یی بود بین رهبر و خدا. به هیچ کس مربوط نبود! مجاهدین انقلاب و بیعت کرده با رهبری هم برای شهادت در هر عملیاتی در هروقت و در هر شرایطی که رهبر می گفت آماده بودند و حتی برای خودسوزی اعلام آمادگی کردند. درهمین چند سال گذشته هم به دفعات دیده ایم که ایشان تحلیل و ارزیابی غلطی از شرایط ارائه کردند و رجزخوانی ها و اقدامات بی ربطی صورت گرفت که بهای سنگین آن را مجاهدین پرداختند، از جمله آن تاکتیک مصیبت آفرین «بیابیا» گفتن که فاجعه 19 فروردین 89 را با نزدیک به 40 شهید و صدها زخمی برای اشرافیان باقی گذاشت بدون این که ثمری داشته باشد. یا غیر ممکن ممکن شد گفتن** به یک پیام پا در هوای سفیر وقت آمریکا در بغداد که اصلا ربطی به مساله تحویل اشرف به مجاهدین یا تضمین ماندن مجاهدین در آنجا نداشت. اما برای اشرف آرم و پرچمی ساختند که گویی منطقه یی شده خود مختار و در اختیار مجاهدین .طبعا این اقدام را مقامات دولت عراق توهین آمیز می یافتند، اقدامی که بسیار تحریک کننده برای عراقیها بود. چنین اقدامات و تصمیاتی، دیگر خطا شمرده نمی شود بلکه تقصیر است و برای ارضای خود خواهی و تکبّر رهبر صورت گرفته است که من قبلا در مطالبی که نوشته ام ***به اجتناب پذیر بودن فاجعه هایی که مجاهدین مستقر در اشرف متحمل شدند و پوچی آن «فتح المبین» هایی که با لبخندهای بی معنی و آزار دهنده اعلام می شد، تاکید کرده ام. رهبر مجاهدین هنوز از قبول خطاهای خود سرباز می زند و هنوز به روش لج بازی در برابر انتقادات حتی در مورد بکار بردن القاب و استعاره و برخی رفتارها که ربطی به جمهوریت و دموکراسی ندارد، و فقط شکل مضحکی از «وصف العیش و نصف العیش» است ادامه می دهند.
در این مورد به طور نمونه شلیک توپ های برنجی
دوران قرن 18 توسط توپچی های ملبس به دوران ناپلئون در سر راه مریم به محل
برگزاری مراسم 30 خرداد سال گذشته واقعا مضحکه بی نظیری هم از جاه طلبی
وعشق سوزان به قدرت بود و آنچه «وصف العیش و نصف العیش» نامیدمش، هم یک
مضحکه سیاسی و نشانه یی از بی اطلاعی مبتکران آن از شرایط و مفهوم این نوع
تشریفات و بعضی مسائل دیگر . اینها چنان شیفته قدرتند که توجه ندارند که
برای یک رئیس جمهور واقعی و در مقام رئیس کشور، در یک کشور خارجی، شلیک توپ،
کار گارد احترام یا هر یکان دیگر تعیین شده برای این اینگونه مراسم در آن
کشور در بدو ورود میهمان است (اگر میزبان بخواهد ارج خیلی زیادی به مهمان
بگذارد) مثل شلیک توپ موقع ورود فرانسوا اولاند رئیس جمهور فرانسه در سفر
اخیرش به هند توسط گارد احترام هند. این سفارت فرانسه در هند نبود که ترتیب
این کار را داده باشد و مثلا از استودیوهای فیلمبرداری هند توپچی و توپهای
قدیمی دوران مهاراجه ها را کرایه کرده باشند . هیچ اعلیحضرت قدر قدرتی هم
در کشور خودش برای جابجا شدن توپ شلیک نمی کند. این کارها چه ارتباطی به
تلاشهای یک اوپوزیسیون که برای سرنگونی رژیم مبارزه می کند دارد؟ بعد هم می
فرمایند ما جاه طلب نیستیم. عشق سوزان عالیجنابان به قدرت با این کارها و
دویدن دنبال برخی کسان و بعضی کارهای دیگر، داستان شیخ صنعان را به یاد آدم
می آورد. در این فیلم گریگوری پک، آنتونی کوئین و عمر شریف بازی می کنند. به طور خلاصه داستان این است که یکی از رهبران مبارزان جمهوریخواه (مانوئل آرتیگز) که بعد از شکست جمهوریخواهان در برابر نیروهای فرانکو در شهری در فرانسه در نزدیک مرز اسپانیا پناهنده شدند و نقش او را گریگوری پک بازی می کند، مادر پیری در اسپانیا دارد. مادر او بیمار و در آستانه مرگ است و یک افسر اسپانیایی به نام وینولاس(آنتونی کوئین) رئیس پلیس شهری که مادر مانوئل آنجاست سعی می کند از وجود آن مادر بیمار برای به تله انداختن او استفاده کند. او یکی از دوستان مانوئل به نام کارلوس را که زیردستش کار می کند با پیغامی نزد مانوئل می فرستد که به او بگوید، که مادرش در آستانه مرگ است و دلش می خواهد او را ببیند. مانوئل نمی داند که این دوست سابق برای پلیس اسپانیا کار می کند. مادرش در دم مرگ از طریق کشیش جوانی که عمر شریف نقش او را عهده دارد به مانوئل پیام می فرستد که به آن شهر نیاید. مادر میمیرد و کشیش پیام را به مانوئل می رساند. وی اعتمادی به کشیش ندارد اما از خیانت دوستش هم مطلع شده است. با این حال و به رغم پذیرفتن واقعیت مرگ مادر، با برداشتن سلاحی که پنهان کرده بود، روانه آن شهر و بیمارستان می شود. شاید برای کشتن و کشته شدن چون آن زندگی بیست سال گذشته چیزی جز مثل دراز کشیدن در روی تختی در اتاقی محقر برایش نبود (از صحنه یی از اوائل فیلم در دوران بعد از استقرار او در فرانسه). آن نکته که مورد استناد آقای رجوی و یکی از مقاله نویسهای پیرو انقلاب ایدئولوژیک بود، در قسمت آخر فیلم اتفاق می افتد. در آنجا مانوئل از جایی که کمین کرده بود، در برابر پنجره خانه ای، رئیس پلیس و آن دوست خائن را در کنار هم در تیررس خود می بیند، در فرصتی که برای انتخاب داشت، او به جای هدف قرار دادن رئیس پلیس، آن دوست خائن را هدف قرار می دهد. با شلیک گلوله از سوی او اوضاع بهم می ریزد، رئیس پلیس از مرگ می رهد و در یورش پلیس ها به کمینگاه مانوئل، او کشته می شود. اما نه آقای رجوی و نه آن مرید مقاله نویس، توجه ندارند که در داستان این فیلم، حتی اگر واقعی هم بوده باشد، آن رهبر مبارزان، دیگر یک فرد بود و نه عضو هیچ الترناتیوی. نه آقای رجوی و نه هیچ یک از مریدانش، نمی توانند در برخورد با هیچ خائنی همان فیلم را سرمشق قرار بدهند و زیر بهمنی از محکومیت چه در خارج در کانون های سیاسی و مطبوعاتی و چه در نزد ایرانیان داخل و خارج کشور قرار نگیرند. عالیحنابان باید بدانند که نه حال و نه هیچوقت دیگر، نمی توانند بنا به تشخیص خود، کسی به اتهام خیانت محکوم به مرگ بکنند و حکم را اجر بکنند، اگر چه «شرعا» هم کسانی را «مهدور الدم» بدانند. منظورم کسانی که با آنها همراه بوده اند و اما از آنها جدا شده اند و واقعا به خدمت رژیم در آمده اند. مجاهدین نمی توانند خود داور خیانت و مجرمیت کسی باشند و برای او حکم صادر کنند. مجاهدین در موقعیتی نیستند که برای خیانت تعریفی حقوقی ارائه بدهند و برای آن محکومیت تعیین کنند و آن را اجرا کنند. چون قبل از هرچیز در موقعیتی نیستند که برای این امر قانونی بنویسند. جنگ با رژیم و کشتن طرف مقابل یک چیز است، خائن نامیدن کسی و کندن کلک او چیز دیگری است. آن هم برای کسانی که با دست باز و بدون محدویت، اتهام مزدوری به خیلی ها زده اند. اسماعیل وفا یغمالی در مقاله خود«با عنوان آیا می شود حرف زد» درست گفته است که:« در سالهای 1374 [ سال 74 یا 75 بود] درجمعی شنونده این بودم که مومنی شورشی احمد شاملو را به دلیل مسافرتش به خارج کشور همکار بالقوه رژیم می دانست و مومنی دیگر او را حتی بدتر از پاسداران حکومتی ارزیابی نمود ». در آن جلسه من هم بودم اسماعیل اولین کسی بود که این داوری را نادرست نامید و آن را رد کرد، بعد هم یکی دو نفر از اعضای اولیه شورا(آقای متین دفتری و دو نفر دیگر که هم اکنون هم عضوا شورا هستند) و بعد هم من (برادر شریف می داند من دروغ نمی گویم، دروغکو سگ است)به یاد آن مؤمنان(که یکی از آنان چند سال پیش به دیار باقی شتافت) آوردم که وقتی در دوره شاه مبارزان اعدام و زندانی می شدند، شاملو در بیرون شعرش را می سرود.
با این حال وقتی بعد از انقلاب و در 4 خرداد 60 به
مناسبت سالگرد تاسیس سازمان مجاهدین گروهی(13 نفر) از نویسندگان و شاعران و
روشنفکران که شاملوهم در بین آنان بود، پیامی به به مسعود رجوی فرستادند،
مسعود رجوی پاسخ را خطاب به شاملو فرستاد که در آن از او به عنوان « خورشید
درخشان آسمان ادب ایران» یاد کرده بود. اگر اینان در همان سالها که شاملو
را مزدور می نامیدند، دستشان به قدرت می رسید، کسانی مثل شاملو و دولت
آبادی و سعیدی سیرجانی و خلاصه هر آدمی که اسمی در عرصه ادبیات و هنر داشت
و کاری انتشار داده یا فیلمی ساخته بود را، اگر اعدام نمی کردند، حتما به
گوشه زندان و تبعید می فرستادند. اما خوشبختانه اوضاع آن چنان نچرخید که
کارنامه اینان با اقداماتی آنگونه، از ننگینی سنگین شود. البته در یک صورت
می توانند آنان این کار (مجازات خائنان به تشخیص و داوری خودشان) را بکنند
و هر که را خواستند به سنیه دیوار و جلوی جوخه اعدام بگذارند یا از طناب
دار بیاویزیند، و آن در صورتی است که توانسته باشند رژیمی مثل رژیم صدام
حسین یا رژیم اسد ها در ایران مستقر کنند که برای تحقق آن لازم است دهها
برابر امام راحل کشتار کنند. به نظر می رسد شرایط و تجارب اجتماعی و سیاسی
به ویژه در بخش بزرگی از جمعیت جوان کشور، امکان وقوع چنین کابوسی را
نخواهد داد. او تجربه ها و کارآیی های خود را دارد و بنا بر جهتی که می گیرد، می تواند از آن استفاده کند، با وارد شدن در ارگانیسم های اجتماعی دیگر یا به طور منفرد و با عملکرد خویش که می تواند براساس اهداف خویش انتخاب کند. در این صورت ممکن است صدای او با صداهای دیگر هم آوا شینده شود که این هم آوایی الزاما به معنی هم هدف و هم آرمان بودن نیست(مثل سرنگونی خواهی سلطنت طلب ها و سرنگونی خواهی ماها). حتی ممکن است چارچوب تشکیلاتی برای کارآیی یک «مجذوب» به ویژه اگر هنرمند باشد، کادر بسیار محدود کننده باشد. مطمئنا ارزیابی یکسانی در واحدها و بخشهای اجتماعی روی یک عنصر قابل جذب نمی شود. مثلا به نظر من زنده یاد خانم مرضیه نباید عضو شورا می شد یا بعد از آن که، نباید اورا به سخنرانی در تظاهرات می کشیدند، تظاهراتی که گاه یک روز کامل ادامه داشت و رفت و برگشت به محل برگزاری آن که در موارد متعدد کشورها یی غیر از فرانسه بود برای او طبعا سنگین بود وتجربیات و دنیا ی او خیلی دور از این نوع فعالیتها بود. مرضیه نازنین وقتی می خواست برود به بغداد و پیش رزمندگان بماند، برای خدا خافظی پیش همه کسانی که در اور سورواز بودند آمد، به او گفتم که خانم مرضیه به نظر من شما بهتر بود هم اینجا می ماندید و اگر هر سه ماه یک کنسرت می دادید، این خیلی بهتر از رفتن به بغداد بود. برگشت به من گفت «خب بگید». منظورش گفتن به بالائیها بود. من هم جواب دادم که «گفتن من فایده یی ندارد». چون این مساله را خود آنها باید تشخیص می داند. نه این که فضایی بسازند که او خواهان رفتن به بغداد بشود. به علاوه رهبری نگاهی به طور محسوس بسته به مبارزه مسلحانه و ارتش داشت و به سربازگیری اهمیت می داد. همچنان که در مورد تعطیل شدن نشریه ایران زمین گفت(ما رزمنده می خواهیم، خواننده روزنامه نمی خواهیم). تردیدی در محبت مرضیه به بچه های اشرف ندارم اما این دلیلی بر درستی رفتن او به بغداد نمی شود. عکسی هم از او با لباس ارتشی و روی تانک گرفتند، که بشکل بزرگی در لیبراسیون چاپ شده بود. این البته خواست و سلیقه رهبری مجاهدین را ارضا می کرد، اما برای ارتباط با افکار عمومی ایرانیان و جلب حمایت آنان روش مناسبی نبود و حتی می شود گفت به آن مرضیه که به رغم شرکتش در بعضی کنسرتهای «اشرافی» یا «بورژوایی» زمان شاه،محبوب ملتی بود، لطمه زد، چون او «رنگ تعلق» پذیرفته بود و این تعّلق، به اندازه وسعت محبوبیتش، از تایید همگانی برخوردار نبود. به نظر من ماندن مرضیه و ترتیب دادن کنسرتهایی برای او از طرف کمیسیون فرهنگ و هنر شورای ملی مقاومت، که مسئول آن دکتر هزار خانی بود، بهترین استفاده از حضور و هنر مرضیه می توانست باشد و چند کلمه صحبت مرضیه در چنین کنسرتهایی علیه رژیم و تایید فعالیتهای شورا و مجاهدین کافی بود. اما رهبری مجاهدین به طور کلی بعد از انقلاب ایدئولوژیک، اصلا محاسباتش، همه چیز را از آن خود کردن و مهر خود بر آن کوبیدن و «سرباز گیری» است و اهمیتی به افکار عمومی ایرانیان نمی دهد ( تلاشی که بعد ازآمدن بار اول مریم از عراق به فرانسه با کنسرت همبستگی ملی شد، پرانتزی بود که خیلی زود بسته شد)، رهبری مجاهدین وقتی هم که با « سونامی» پس رای من کو، مواجه شد که مطلقا بیگانه با «مبارزه مسلحانه و ارتش آزادیبخش بود»، به شرکت کنندگان در تظاهرات لقب «اشرف نشان» داد و به اشرف نشینان لقب «قیام آفرینان» در حالی که «قیام آفرین» موسوی بود و کروبی هم نقشی داست. البته بطور مشخص موسوی که در شعارهای تظاهرات، به ویژه شعار روز عاشورا«این لشکر حسین است / یاور میرحسین است» بیان می شد چهره برجسته شده در آن «سونامی» بود.
شعار مرگ بر دیکتاتور هم بود که هدف خامنه ای
بود و شعارهای دیگری که ربطی به رهبری مجاهدین و «مهرتابان آزادی» ایشان که
ماموریت ارتش آزادیبخش را بردن او به تهران تعیین کرده بود، نداشت. جناب
رجوی توجه ندارد که دستگاهی که انسان جذب بکند و بعد آن را با کیفت«مدفوع و
فضولات» دفع بکند دستگاهی است با فونکسیون و مکانیسمی اهریمنی و به نحو غیر
قابل تصور، وحشتناک. این انحراف بینشی نیز که ناشی از خود محور بینی و تمام
ارزشهای ملی و میهنی و تاریخی و فرهنگی را در خود متبلور دیدن و خود را
بالاترین مرجع ارزش گذاری و داوری در همه امور دیدن است، به نوبه خود ناشی
از پشتوانه دار دانستن خود، با خونهایی است که رژیم خمینی از مجاهدین ریخته
است. به ازای جنایات رژیم از همه طلبکار بودن و مطلقا اشتباهات خود را
ندیدن و خود را حق و دیگران باطل دیدن. ترجمان دیگری از بینش «زیارت عاشورا»
یی و نگاه به مردم و آنان را مثل «اهل کوفه» دیدن است. اگر این دید نسبت به
جذب و دفع اصلاح شود و به مقوله جذب و دفع در متن کنش واکنش انسانی و
اجتماعی و نه متابولیک نگریسته بشود، فکر می کنم، ادبیات مجاهدین و
روابطشان با بیرون و با افکار عمومی بهتر خواهد شد.
ماشین لباس
شویی را به خانه او برده اند و کمی بعد از رفتن آنها انفجار شدیدی رخ داده
و آن زن (مادر طریق الاسلام) کشته شده است. این شایعه چنان قوی بود که رژیم
برای این که نشان بدهد مادر طریق الاسلام زنده است. دوباره یک مصاحبه
تلویزیونی با او پخش کرد. اینطور به یادم مانده که راه کارگر بعدها اعلام
کرد که طریق الاسلام آن رفتار را بصورت تاکیتکی پیش گرفته بود و اطلاعی از
تصویر برداری از آن نداشت و بعد که فهمید، دچار سکته و فلج دست شده بود.
رفسنجانی یکبار در نماز جمعه همانوقتها به آن فیلم آن ملاقات اشاره کرد و
گفت که ما در زندان(زمان شاه) به او طریق الکفر می گفتیم. به نظر می رسید
که از دیدن آن صحنه ها خیلی لذت برده بود.
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.
|
مقاله ها | نظریات | اطلاعیه | گوناگون | طنز | پیوندها | تماس
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد