واین جبر تاریخ است . ...




 



بچه ها حالا می توانيد بفهميد چرا انقلاب شد
بچه ها! سبزپوش ها، سفيد پوش ها، طرفداران مشتی آغا....
سوال می کرديد پدران و مادران شما چرا در سال ۱۳۵۷ انقلاب کردند؟ جواب اين سوال را اکنون خودتان به خودتان می دهيد! چرا شما اکنون با روبان سبز و شال سفيد و پوسترآغایان در خيابان هستيد؟ چرا به نفع اين يا آن نامزد فرياد می زنيد؟ چرا به نفع اين يا آن نامزد شعار می دهيد؟ چرا به خاطر اين يا آن نامزد کتک می خوريد؟ چرا به خاطر اين يا آن نامزد فحش می شنويد؟ مگر چقدر در مورد مهندس ميرحسين موسوی می دانيد؟ چقدر آقای کروبی را می شناسيد؟ چقدر با آقای محسن رضايی آشنايی داريد؟ جز اين است که به خاطر بيرون کردن احمدی نژاد از صحنه ی سياست ايران به خيابان آمده ايد؟ جز اين است که تغيير می خواهيد؟

پدران و مادران شما هم مثل شما بودند. آن ها هم به خاطر بيرون کردن شاه، به خاطر تغيير وضع موجود به خيابان ها آمدند. آن ها هم مثل شما زياد با آن که قرار بود بر سر کار بيايد کار نداشتند. شعارهای او را می شنيدند و به ثمر رسيدنِ آرزوهايشان را در تحققِ اين شعارها می ديدند. آن ها می گفتند که شاه بايد برود. می گفتند هر چه بشود از امروز بهتر خواهد بود. از غرور و تبختر و دروغگويی شاه نفرت پيدا کرده بودند. آن بيچاره هم مثل احمدی نژاد فکر می کرد که تمام مردم ايران او را می پرستند و اعمال اش را می ستايند. او هم مثل احمدی نژاد دل خوش بود به آمار و ارقامی که نهادهای دولتی از سازندگی و پيشرفت ارائه می دادند. آمار وارقامی که همه در حال رشد بود و البته مسائلی مانند گرانی و تورم و اعتراضات محدود دانشجويی (که حتما از خارج خط می گرفتند و وابسته سازمان های جاسوسی کمونيستی بودند) و چند زندانی سياسی جيره خوارِ ارتجاعِ سرخ و سياه در مقابل اين همه رشد بی اهميت بود. همان طور که در اين چند شب مناظره ديديد که احمدی نژاد را چه غروری گرفته است، طوری که بزرگان حکومت و صاحب منصبان را هم آدم حساب نمی کند، شاه را هم همان غرور گرفته بود و کسی را آدم حساب نمی کرد.

ولی مردم واقعيت ها را می ديدند (هر چند چيزی نمی گفتند، چون ترس حاکم بود؛ چون نشريات آزاد وجود نداشت؛ چون هر که حرف می زد کارش به اوين و تخت شلاق کشيده می شد). مردم می شنيدند. مردم می فهميدند. مردم در سکوت، در خفا، انتخاب می کردند و بر می گزيدند. ديکتاتور می توانست مانع ديدن شود، مانع گفتن شود، مانع شنيدن شود، مانع نوشتن و خواندن شود، اما نمی توانست مانع فعل و انفعال سلول های مغز شود، مانع تفکر شود، مانع انديشيدن شود، مانع نتيجه گرفتن شود. و همه ی اين ها جمع شد تا روزهای انقلاب؛ روزهای انتخاب؛ روزهايی که می شد ديد و گفت و شنيد و نوشت و خواند، و انديشه ها از نهان‌خانه بيرون آمد. آن روزها، انتخاب، همان انقلاب، و آوردن حکومتی ناشناخته به نام جمهوری اسلامی بر سر کار بود.

امروز شما يک درجه پيش هستيد و به جای اين که تن به انقلاب و خونريزی و انتخاب ناشناخته بدهيد، سعی می کنيد از ميان گزينه های موجود در داخل حکومت يکی را برگزينيد. آخر خارج از حکومت کسی هم نيست که بتوانيد به او دلگرم باشيد. هر چه باشد اين‌هايی که هستند جلوی چشم‌تان هستند و بد و خوب شان را می بينيد و می شناسيد.

ولی آن چه شما را به خيابان می کشد، دليل و برهان نيست. هيجان است. شور است. نشان دادن قدرت فردی و جمعی به حکومت است. می خواهيد بگوييد که شما حضور موثر داريد و می توانيد در سياست کشورتان نقش بازی کنيد. می توانيد آن کسی را که نمی خواهيد، بيرون کنيد و از ميان انتخاب هايی که برای تان گذاشته اند يکی ديگر را بر سرِ کار بياوريد. می خواهيد قدرت نمايی کنيد. پدران و مادران شما هم همين طور بودند و همين کار را کردند.

شما امروز چقدر به روشنفکران گوش می دهيد؟ چقدر به گفته های شخصيت های سياسی باور داريد؟ چقدر از تئوری های سياسی و اجتماعی و اقتصادی برای به خيابان آمدن بهره می گيريد؟ چقدر به سوابق کسانی که قرار است بر سر کار بياوريد کار داريد؟ چقدر با عمل کردِ گذشته ی آن ها آشنايی داريد؟ چقدر بنيادهای فکری و ديدگاه های آن ها را می شناسيد؟ به همان اندازه پدران و مادران شما گوش دادند و باور داشتند و بهره گرفتند و کارداشتند و آشنا بودند و می شناختند!

بچه ها! سبز پوش ها، سفيد پوش ها، طرفداران مشتی آغا....
برای انقلاب سال ۵۷ دليل می خواستيد؟ وقتی در خيابان هستيد و به نفع اين و به ضرر آن شعار می دهيد، به خودتان نگاه کنيد! دليل، خودِ شما هستيد!
 

عاطفه . ی

13 .06. 2009

 

خانه    |    مطالب    |    نظریات    |    تلنگر    |    پیوندها    |    تماس